راجر ایبرت
یادداشت راجر ایبرت به مناسبت درگذشت اندرو ساریس
اندرو ساریس، که عاشق سینما بود، در 83 سالگی درگذشته است. او مؤثرترین منتقد آمریکایی عصر خودش بود؛ و یکی از بذلهگوترینِ آنها. او بیش از هر کس دیگری باعث شد آمریکاییها با تئوری مؤلف آشنا شوند؛ تئوریای که صاحب واقعی یک فیلم را کارگردانش میداند. تا حد زیادی به خاطر اوست که بسیاری از سینماروها فیلمها را با توجه به کارگردانشان میسنجند.
ساریس چهارشنبه صبح در منهتن فوت کرد. همسرش مالی هسکل، که خودش یک منتقد فیلم فوقالعاده است، گفته که عامل مرگ عوارضی بوده که بر اثر یکی از زمین خوردنهای ساریس پیش آمده است. ساریس تا همین سالهای اخیر هم فعال بود؛ در دانشگاه کلمبیا سینما درس میداد و در «نیویورک آبزرور» مینوشت.
اگر ساریس منتقد نمیشد، به هیچ حرفه دیگری هم تن نمیداد. او از کودکی شیفته سینما بود و بعد از کالج و سه سال خدمت در ارتش، آینده حرفهایاش همچنان مبهم باقی مانده بود اما تا جایی که میتوانست ارتباطش را با سینما محکم میکرد. در اواخر دهه 1950 او سالی فراموشنشدنی را در پاریس گذراند؛ جایی که نسل جدید منتقدها و کارگردانها برای مخالفت با عقیده رایج که داستان و امکانات تولیدی را مهمتر از کارگردانی میدانست، از تئوری مؤلف طرفداری میکردند. آنجا بود که او با تعداد زیادی از بانیان «کایه دو سینما»، که بعضیهایشان داشتند خودشان به کارگردان تبدیل میشدند، آشنا شد؛ از جمله فرانسوا تروفو، کلود شابرول و ژانلوک گدار.
به کشور که بازگشت، هنوز در خانه مادرش در کویینز زندگی میکرد. او توانست «ویلج وویس» را متقاعد کند که شروع به چاپ ریویوهایش کند. با این تریبون بود که او یک نسل از علاقهمندان سینما را به مؤلف تبدیل کرد. یکی دیگر از چهرههای پرفروغ نقد فیلم در دهه 1960 پالین کیل بود. روش برخورد او با سینما شخصیتر بود و مکتبها و تئوریها را پس میزد چون تکیه اصلیاش به احساسات درونیاش بود که در لحظه به وجود میآمد.
ساریس و کیل از همان موقع دشمنی معروفی با هم داشتند که لابهلای صفحات مجلههای مختلف سینمایی ادامه پیدا کرد. این جریان باعث شد منتقدان جوانتر مجبور شوند یکی از دو طرف را انتخاب کنند و برای حمایت از عقیدهشان، تفکرات عمیقتری به فلسفه و جریانی که انتخاب کرده بودند اضافه کنند. اگر ادعا میکنم ساریس تأثیرگذارتر بوده به این دلیل است که او نظریهاش را در قالب اصطلاحهایی ابژکتیو (عینی و ملموس) عرضه کرد، در حالی که کیل غالباً روشی امپرسیونیستی (متکی بر ادراک) داشت. کتاب ساریس، سینمای آمریکا: کارگردانها و کارگردانیها 1929-1968، پانتئونی را از کارگردانهای بزرگ که در آمریکا فیلم ساختهاند پیشنهاد میکند که در آن از این 14 نفر تجلیل شده است: رابرت فلاهرتی، جان فورد، دیوید وارک گریفیت، هاوارد هاکس، باستر کیتن، اورسن ولز، فریتز لانگ، ارنست لوبیچ، فردریش ویلهلم مورنائو، مکس افولس، جوزف فون اشترنبرگ، چارلز چاپلین، آلفرد هیچکاک و ژان رنوآر. او بعداً نام پانزدهم را هم اضافه کرد: بیلی وایلدر. این در حالی بود که او داشت نقد فیلم را به سمت نامهای تحسینشدهای مثل اوتو پرمینجر، استنلی کوبریک، ویلیام وایلر، استنلی کرامر و دیوید لین هدایت میکرد.
باور کردن این موضوع خیلی دشوار است که برخی از اسمهایی که در پانتئون ساریس آمده، وقتی او کارش را در «ویلج وویس» شروع کرد، اسمهایی بیاهمیت بودهاند. اولین ریویوی او در «ویلج وویس» ستایشی از روانی آلفرد هیچکاک بود که توفانی آتشین از غضب و هتک حرمت به راه انداخت. در اولین روزهایی که به عنوان منتقد فیلم مشغول به کار شدم، کیل الهه الهامم بود، اما ساریس کسی بود که نقشه راهم را مشخص میکرد.
در دسامبر 1967 که اولین سال شروع به کار من به عنوان منتقد فیلم بود، تکتک کلمههای گفتوگوهایی با فیلمسازان او را میخواندم؛ کارگردانهایی که او آنها را به عنوان افرادی شایسته توجه برگزیده بود. تحلیل ساریس در ذهنم نقش بست: «حتی فیلمهای هنری مجبورند پول دربیاورند و حتی فیلمهای تجاری مجبورند حرفی برای گفتن داشته باشند. به بیان دیگر، منتقدهای بیشتر و بیشتری خواستار این هستند که در هنر سرگرمی بیشتری وجود داشته باشد و در سرگرمی هنر بیشتر… بر اثر این جریان… این امکان به وجود میآید که همزمان و با اصطلاحات فنی مشابه، از آلفرد هیچکاک و میکلآنجلو آنتونیونی حرف بزنیم.»
این، برای من، مثل یک تابلو راهنما بود که به یک ستوننویس روزنامه مسیر آیندهاش را نشان میداد. دیگری ممکن بود این حرف را به خاطر بسپارد، اما بعدش به فکر قیمت کاغذ بیفتد و اینکه منطقاً خوانندهها توقع دارند سرگرم شوند؛ و اینکه 95 درصد خوانندهها به تماشای 95 درصد فیلمها نمیروند و ممکن است ریویوها را هم نخوانند.
شروع کردم به خواندن منظم نوشتههای ساریس در «ویلج وویس» و صدای او را شفاف و پرانرژی یافتم؛ عاری از هر گونه ابهام و خودپسندی. اگرچه او به دلیل مدرسه تربیت منتقدان معتقد به تئوری مؤلف در آمریکا مشهور بود، آدم اصولگرا و تئوریکی نبود و به نظر میرسید اندیشههایش از تجربه واقعی تماشای خود فیلم میآید. یک سال بعد سینمای آمریکای او منتشر شد و به من کمک کرد تا در بازدیدهای مکررم از کلارک تیاتر – خانه رپرتوآری در لوپ که هر روز دو فیلم متفاوت را پشتسرهم نشان میداد – انتخابهای مناسبتری انجام بدهم.
در دهه هفتاد به جشنواره کن رفتم و با ساریس و هسکل برخورد کردم. آنها در هتل اسپلندید که در انتهای غیرشیک شهر قرار داشت اقامت داشتند (اگرچه عمارت معظم پَله بعدها آن طرف خیابان ساخته شد). ما قبلاً در جشنواره نیویورک با هم آشنا شده بودیم و آن موقع دیگر با هم دوست شده بودیم. اواخر شب در بار هتل ماژستیک نشسته بودیم؛ لابهلای جمعیتی که چندتا از منتقدان آمریکایی دیگر که هر سال به کن میآمدند هم در بینشان دیده میشد. جشنواره برای اندی، که همان موقع هم به یک افسانه تبدیل شده بود، فوقالعاده سرگرمکننده و پر از تفریح بود. نمیتوانم در ذهنم لحظهای را به یاد بیاورم که او بدون اینکه لبخندی به لب داشته باشد درباره فیلمها صحبت کرده باشد.
احتمالاً آخرین باری که آنها را در کن دیدم اویل دهه هشتاد بود؛ وقتی که بیلی (سیلور دلار) بکستر میزبان مهمانی بعد از جشنواره در پرده طلایی – هتلی در ساحل جنوبی، در سن ژان کپ فِرا – بود. آنها را در زمین تنیس دیدم و فوقالعاده سرحال بودند. کمی بعد بود که او به بیماری نادری مبتلا شد که تمام وجودش را در بر گرفت و باعث شد چند ماه نتواند از جایش تکان بخورد. هسکل در شرح حالی که در 1990 با عنوان عشق و دیگر بیماریهای واگیردار منتشر کرد نوشت: «یک شب همسرم با تبی 41 درجهای از خواب پرید. من باعجله او را به اورژانس بیمارستان نیویورک رساندم؛ و این شروع درامی بود که در آن پزشکان شش ماه تلاش میکردند تا متوجه بشوند او چه مشکلی دارد، و من مرتباً بین امیدواری و ناامیدی در نوسان بودم. سه ماهی که اندرو به شکلی بحرانی و وخیم بیمار شده بود، و اغلب هذیان میگفت، دیگر آن معشوق، دوست، همکار منتقد و محرم اسراری که میشناختم نبود.»
اما او بهبود یافت، ازدواج آنها پایدار ماند و ساریس با همان انرژی خستگیناپذیرش به سینما رفتن، نوشتن، درس دادن و اظهار عشق کردن ادامه داد.
راجر ایبرت، 20 ژوئن 2012
ترجمه هومن داودی- ویکر پارک
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|