پرده سینما

کمی خل! کمی عاشق! به اندازه کافی خونگرم، و بسیار پاک! نگاهی به فیلم «الیزابت تاون» ساخته کامرون کرو

غلامعباس فاضلی







 

 

هر پنج‌شنبه، طعم سینما را در پرده سینما بچشید!


با طعم سینما، سینما را از دریچه ای تازه ببینید!

 

 

Elizabethtown

 

الیزابت تاون

 

کارگردان: کامرون کرو

فیلمنامه: کامرون کرو

مدیر فیلمبرداری: جان تال

تدوین: دیوید موریتس

موسیقی متن: نانسی ویلسون (همراه با قطعاتی انتخابی)

تهیه کنندگان: کامرون کرو، تام کروز، پائولا واگنر

بازیگران: اورلاندو بلوم، کریستن دانست

تاریخ نخستین نمایش: ۴ سپتامبر ۲۰۰۵ (فستیوال ونیز)- پخش عمومی ۱۴ اکتبر ۲۰۰۵

هزینه تولید: ۴۵ میلیون دلار

فروش در اکران نخست: ۵۲ میلیون دلار

پخش: پارامونت

سال تولید: ۲۰۰۵

زبان فیلم: انگلیسی

رنگی

مدت زمان فیلم:  ۱۲۳دقیقه 

خلاصه داستان: «درو بايلور» (اورلاندو بلوم) که هم کارش را از دست داده و هم محبوبه اش الن (جسیکا بيل) را، تصميم به خودکشی می گیرد. اما در آستانه خودکشی باخبر می شود پدرش درگذشته و او برای خاکسپاری بايد به اليزابت تاون، شهر کوچکی حومه لویزویل، در ایالت کنتاکی برود. مهماندار هواپیمایی که «درو» احتمالاً تنها سرنشین اش است بهش می گوید کارکنان به او مدیون هستند چون او با خرید آن بلیط باعث شده آنها کارشان را از دست ندهند...

 

 

طعم سینما – شماره ی ۱۵۳: الیزابت تاون (Elizabethtown)

 

 

 

الیزابت تاوناصلاً نمی دانم سر و کله فیلمی مثل الیزابت تاون چطور در زندگی من پیدا شد! و چطور این فیلم اینقدر محکم میخ اش را کوبید توی قلب من و جای مهمی را به خودش اختصاص داد؟! بله! جای مهمی از قلب من به فیلم الیزابت تاون اختصاص دارد و این جا با گذشت زمان همچنان برقرار و پایدار مانده که مانده...

این نوشته یک یادداشت شخصی است درباره فیلمی که کمتر کسی دوست اش دارد! اما آن چند نفری که دوست اش دارند بدجوری دوست می دارندش! راست اش اقرار می کنم خوشخال ام که این فیلم خاطرخواهان چندانی ندارد! حس می کنم به این ترتیب بیشتر مال من باقی می ماند! فیلمی که من جزءجزء آن را به شدن سرزنده و پویا حس می کنم،  و البته چند سال پیش از سوی یک مجله انگلیسی نهمین فیلم کسالت آور تاریخ سینما شناخته شد! [۱] در کنار آن چندی پیش در وبگاهی فرنگی خواندم نویسنده ای که این فیلم را به شدت دوست داشت مقاله اش را با این جمله آغاز کرده بود: «من دیوانه نیستم! خب؟ من می دانم الیزابت تاون با معیارهای رایج فیلم خوبی نیست...» [۲] مثل اینکه برای اعتراف به دوست داشتن الیزابت تاون باید اول اعلام برائت از دیوانگی کرد!

«معیارهای رایج»! بله این ها همان چیزهای دست و پاگیری هستند که در دنیای امروز مانع دوست داشتن می شوند! اما وقتی چیزی درون قلب ات نفوذ می کند تو را چه کار با معیارهای رایج؟!

چشم هایم را می بندم و نفس راحتی می کشم! کاری به هیچ «معیار رایجی» ندارم! چون اینجا صفحه طعم سینماست و قرار نیست فیلم را «نقد» کنم! اما باید بتوانم چیزی مهمتر از «نقد» را بیان کنم: معرفی کردن راههایی که این فیلم به قلب آدم نفوذ می کند!

 

 

 

مدخل اول: کامرون کرو

 

آیا کامرون کرو در مقام کارگردان و نویسنده فیلم مدخل درستی برای ورود به فیلم است؟ واقعاً نمی دانم! پس از اینکه الیزابت تاون مرا مسحور خودش کرد، تلاش کردم کرو را از طریق دیگر فیلم هایش بیشتر و بهتر بشناسم، اما نتیجه ناامیدکننده بود! جری مک گوایر تا حدی دوست داشتنی است و اندکی به الیزابت تاون پهلو می زند. آن فیلم هم داستانی درباره زندگی، شکست، پیروزی و البته عشق است. اما بقیه فیلم های کرو اینطور نیستند. همیشه زیبا به نظرم از اعتماد به نفس زیاد کارگردان رنج می برد! چون خیلی شلخته و ولنگار است! آسمان وانیلی توپی است که اشتباهی توی زمین کامرون کرو افتاده و اصلاً ربطی به او ندارد! و ما یک باغ وحش داریم چندان چنگی به دل نمی زند.

از سوی دیگر نمی شود نقش کرو را در فیلم الیزابت تاون در مقام کارگردان نادیده گرفت. درست بودن «لحن» فیلم، اجرای صحیح صحنه ها، و انتخاب و هدایت درست بازیگران (به علاوه اینکه کرو نویسنده کتاب خواندنی گفتگو با بیلی وایلدر، فیلمنامه نویس و تهیه کننده بیشتر فیلمهایش هم هست) همه و همه جنبه های «تألیفی» فیلم های او را پررنگتر می کند. بنابراین نمی توان راحت از کنار او گذشت.

بنابراین ممکن است جایگاه الیزابت تاون در کارنامه کرو مثل جایگاه پدرخوانده در میان فیلم های کاپولاست!

 

 

مدخل دوم: فیلمنامه

 

الیزابت تاون. اورلاندو بلوم و الک بالدوینبا «معیارهای رایج» (آن نویسنده فرنگی هم عجب گزکی دست ما داد!) الیزابت تاون فیلمنامه محکمی ندارد! از کمرنگ بودن پیرنگ رنج می برد: یک جوان طراح کفش ورزشی که در کار خودش نابغه است، موجب بروز بزرگترین زیان مالی و ورشکستگی در شرکتی که کار می کرده می شود و پس از اخراج از آنجا تصمیم می گیرد خودکشی کند. اما در آستانه خودکشی خبر می رسد پدرش فوت کرده و او باید از «اورگن» به «کنتاکی» برود و در شهر کوچک الیزابت تاون پدرش را به خاک بسپارد.

طبق الگوی لیندا سیگر یا سید فیلد، این ماجراها می توانند ما را تا دقیقه بیست و هشتم فیلم جلو ببرند. (که اتفاقاٌ همینطوری هم هست!) اما پس از آن هیچ اتفاق خاصی در فیلم نمی افتد که «ماجرا را سوی دیگری پرت کند». به جز دیدار دوستان و بستگان قدیمی در الیزابت تاون و پیدا شدن سر و کله مهماندار دوست داشتنی، با تلفنی از دوردست در زندگی این جوان ناامید، و یک رابطه عاطفی ملایم...

به علاوه فیلم با صدای درو بایلر در مقام «راوی» آغاز می شود، اما بعد خبری از «راوی» در فیلم نیست! و این یک غلط مهم در فیلمنامه نویسی محسوب می شود.

خب پس چرا این فیلم جادویی است؟! من قطعات مختلف فیلم را کنار هم می گذارم تا شما خودتان این پازل را جمع کنید و ببینید چرا این فیلم الیزابت تاون محبوب است؟!

 

 

مدخل سوم: معصومیت

 

 

کریستن دانست و اورلاندو بلوم در الیزابت تاونالیزابت تاون یکی از معصومانه ترین فیلم های تاریخ سینماست. من جنبه های معصومانه فیلم را بسیار دوست دارم. در سراسر فیلم هیچ چیزی ما را به پلیدی سوق نمی دهد. هیچ مغازله حیوانی در فیلم وجود ندارد. فیلم ابدا به سوی «جنسیت» نمی رود. کودکی معصومانه ای در فیلم موج می زند. زن ها و مردها در طلب هیچ منفعتی از دنیای پیرامونشان نیستند. هر کس زندگی خودش را می کند. گاه غمگنانه، گاه سرخوشانه. حتی «فیل» (الک بالدوین) رئیس ورشکسته ی «درو» آدمی منصف و دوست داشتنی جلوه می کند.

بیشترین بار معصومیت فیلم روی شانه های کریستن دانست است. کریستن دانست در الیزابت تاون و کامرون دیاز در فیلم شوالیه و روز دوست داشتنی ترین زنانی هستند که من در تاریخ سینما سراغ دارم! کمی خل! کمی عاشق! به اندازه کافی خونگرم، و بسیار پاک!

درو بایلور هم همینطور است. او در کشاکش مصیبت ها، تلخکامی ها و امیدها، همیشه همان آدم پاک ازلی باقی می ماند.

نجابت شخصیت ها در الیزابت تاون را بسیار دوست دارم.

 

 

مدخل سوم: پدر

 

 

الیزابت تاون جزو معدود فیلم های تاریخ سینماست که بدون خودنمایی، بدون شعار، به ستایش وجود پدر پرداخته است. درو بایلر کت و شلوار آبی پدرش (مخصوص پوشاندن به مرده در تابوت) را توی کاور در دست می گیرد تا سوار هواپیما شود. در گفتگویی که میان او و مهماندار هواپیما (کلر) انجام می شود، کلر که شاگرد «مکتب نام ها»ست در مورد نام «فیل» رئیس درو، و «الن» محبوبه سابق اش به او چیزهای درستی می گوید. و وقتی می رسد به نام «میچل» پدر درو، از او ستایش می کند. درو در طول گفتگو (احتمالاً از روی بی حوصلگی یا به خاطر ناراحت نشدن کلر) به مرگ پدر اشاره ای نمی کند، اما پس از گفتگو، وقتی کلر کت و شلوار پدر توی کاور را می برد که توی قفسه بگذارد، از روی رنگ آن متوجه می شود درو آن را برای تابوت پدرش می برد...

در سکانس پس از آن یک جور عشق و احترام ویژه به پدر حس می شود. فلاش بکی که درو در آن پدرش را به یاد می آورد. (با انتخاب عالی «تیم دویت» با آن شمایل و قد و بالای عالی در نقش پدر)

نخستین باری که الیزابت تاون را دیدم، بیماری پدرم آرام آرام در وجود او رسوخ کرده بود. مرگ اش در سال هایی نزدیک قابل پیش بینی بود. به نظرم از این فیلم هم عشق به پدر، و هم کنار آمدن با مرگ او را آموختم.

آدم ترسویی هستم و از مردگان وحشت دارم. پس از مرگ خواهر کوچک ام با تردید و لرزان لرزان پایم را توی غسالخانه گذاشتم. بالای سرش رفتم و با ترکیبی از محبت و وحشت نگاه اش کردم. ترسیدم ببوسم اش! اما هنگام مرگ پدرم با شهامت توی غسالخانه رفتم. از ابتدا تا انتهای کفن کردن آنجا بودم. وقتی او را پیچیده در کفن بیرون آوردند، خیلی ها نگران من بودند که توی غسالخانه چه به سرم آمده! اما من خوب بودم! به قول درو بایلر I'm Fine!

بله این جمله ای بود که مدام توی سرم می چرخید. «من خوبم!» الیزابت تاون به من جرأت مواجهه با مرگ پدر را داد. از این جهت هم به فیلم مدیونم.

 

 

 

مدخل چهارم: 60B و I'm Fine

 

 

 

اورلاندو بلوم و کریستن دانست در الیزابت تاونوقتی درو داخل هواپیماست، کلر برایش نقشه ای از راههای پیچ در پیچ لویزویل را ترسیم می کند و بهش می گوید این خروجی را گم نکنی: 60B

حتی پس از خروج از هواپیما، در فرودگاه لویزویل هم این را به درو یادآوری می کند. اما دور این خروجی را گم می کند. از آن رد می شود و عصبی است. وقتی پیدایش می کند گویی کلید مشکلات زندگی اش را یافته. این نام، این عدد، در فیلم چیزی فراتر از یک کلمه است. مثل عبارت I'm Fine که چندین بار در طول فیلم گفته می شود و هر بار بر یک معنا دلالت می کند. این بخشی از جادوی الیزابت تاون است.

 

 

 

 

مدخل پنجم: بازگشت به وطن

 

 

یک نیروی عجیب در این بخش نهفته است. گرچه در فیلم درست مشخص نیست درو متولد کالیفرنیاست، یا اورگن، یا احیاناً الیزابت تاون، اما بازگشت او به آنجا نوعی بازگشت به وطن محسوب می شود. دیدن فامیل های پدری. در نظر برخی از آنها او به خاطر کفش هایی که طراحی کرده آدم خیلی سرشناسی است.

در بدو ورود به الیزابت تاون اصلاً نیازی به توضیح یا پرسش نیست، اهالی با اشاره دست به او می گویند کدام سمت برود. برخی برای او دست تکان می دهند، چون همه می دانند این آشنای غربیه، چرا به شهر کوچکی مثل الیزابت تاون پا گذاشته. پدرش آنجا آدم محبوبی بوده. پشت یک مغازه نوشته شده «من خاطره ی میچ بایلور را دوست دارم».

هر وقت به این سکانس می رسم گریه می کنم. نه فقط به این دلیل که هیچ همتایی در تاریخ سینما ندارد؛ یعنی در هیچ فیلمی چنین زیبا و گویا به مفهوم «بازگشت به وطن» اشاره نشده، بلکه به این دلیل هم که در زندگی شخصی بارها تجربه اش کرده ام. دیدن پسرعمو یا پسرخاله یا فلان فامیل دور پس از سالها در حالی که هیچ تجانسی بین آدم و آنها وجود ندارد و فقط یک نسبت خونی، یک رابطه فامیلی، یا خاطره ای در سال های خیلی دور بهانه ی تفاهم است.

 

 

مدخل ششم: گفتگوی طولانی تلفنی

 

 

این هم از سکانس های جادویی فیلم است. درو و کلر یک گفتگوی طولانی تلفنی با هم دارند. از آن مکالمه های طولانی مدت یک دو ساعته ای که در ساعت ها یا دقیقه های نخست آشنایی رخ می دهد. کلر با اتومبیل از لویزویل به سمت الیزابت تاون حرکت می کند. آنقدر آن دو با هم حرف می زنند و آنقدر کلر می راند، تا مکالمه را به دیدار وصل می کند. دیداری در سپیده دم. و بعد آنها حسابی در الیزابت تاون پرسه می زنند.

 

 

الیزابت تاون: دختری با کلاه قرمزمدخل هفتم: شکست و پیروزی

 

 

در سالهای سخت زندگی ام، دو فیلم را بارها و بارها نگاه کردم. آنها درس هایی بزرگی در باب پیروزی و شکست را در بر داشتند. یکی از آن دو فیلم الیزابت تاون بود.

توجه کنیم سخت ترین روزهای زندگی درو بایلور با مرگ پدر تلاقی پیدا می کند. و چطور وجود کلر بی هر خودنمایی به او کمک می کند خود را بازیابد. کلر پس از خداحافظی با درو، و پس از مراسم خاکسپاری، او را با یکی از همان ترسیم های درهم و برهم اش روی کاغذ، به «جمعه بازار» کشاورزان «ویچیتا»ی کانزاس می کشاند و آنجا از طریق یادداشت هایی او را به مکان های مختلفی هدایت می کند. تا آنجا در میان آن هیاهو، از طریق پیدا کردن «دختری که کلاه قرمزی روی سر گذاشته» (که خود اوست!) پیدایش کند.

الیزابت تاون فیلمی برای روزهای سخت زندگی است. روزهای شکست یا تنهایی. شاید هر دو! و اینکه چور می شود از دل اینها امید و پیروزی را بازیافت.

 

 

مدخل هشتم: موسیقی

 

 

موسیقی فیلم الیزابت تاونالیزابت تاون فیلمی متکی بر موسیقی است. موسیقی اصلی فیلم را نانسی اولسون ساخته که در ۲۱ قطعه عرضه شده. اما این فقط یکی از آلبوم های موسیقی فیلم است! فیلم سه آلبوم موسیقی دیگر هم دارد که قطعات انتخابی را در بر می گیرد و سر جمع  ۳۶  قطعه می شود! موسیقی در الیزابت تاون مدخل مهمی برای کشف فیلم است. از موسیقی فولکلور روستایی آمریکا گرفته تا ترانه معروف «رودخانه ماه» هنری منچینی برای فیلم صبحانه در تیفانی.

 

 



 

غلامعباس فاضلی

 

 

بهمن نود و چهار

 

 


برای مطالعه دیگر فیلم هایی که در «طعم سینما» معرفی و بررسی شده اند می توانید اینجا را کلیک کنید

 

 

 

پانوشت ها:

 

۱. در سال مجله انگلیسی توتال فیلم در یک نظر سنجی میان نویسندگان و منتقدین خود کسالت بارترین فیلم تاریخ سینما را برگزید و در این نظر سنجی فیلم پستچی به کارگردانی و بازی کوین کاستنر جایگاه اول را به دست آورد.

در این فهرست نام ۲۷ فیلم به چشم می خورد که اغلب فیلم های برجسته و شناخته شده ای هستند که برخی جوایز معتبری نیز کسب کرده اند.فیلم های درمان بی خوابی ساخته جان هنری تیمیس ، جدا افتاده به کارگردانی گای ریچی،  رمز داوینچی اثر ران هاوارد و  طول موج ساخته مایک گری رده های دوم تا پنجم فهرست یاد شده را به خود اختصاص داده اند.

در رده های ششم تا دهم جدول نیز فیلم های کوکب سیاه ساخته برایان دی پالما،  باربر رابرت آلتمن، با جو بلک ملاقات کن به کارگردانی مارتین برست، الیزابت تاون اثر کمرون کرو و سومین قسمت دزدان دریایی کارائیب با عنوان دزدان دریایی کارائیب: در پایان جهان ساخته گور وربینسکی قرار گرفته اند

در رده های بعدی نیز نام فیلم های مهمی به چشم می خورد که از میان آنها می توان به گتسبی بزرگ در رده پانزدهم، انقلاب های ماتریکس (نوزدهم) ، مرگ در ونیز ( بیست و یکم)،  از درون آفریقا برنده چهار جایزه اسکار (بیست و سوم)، چوپان خوب ( بیست و چهارم) و فیلم اسکاری کلد مانتین ( بیست و ششم) به چشم می خورد.

 

۲.متن کامل مقاله آن نویسنده فرنگی به زبان انگلیسی را در این نشانی می توانید ببینید.


 تاريخ ارسال: 1394/11/29
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>Mtrvn:

من از دیدن این فیلم حسابی لذت بردم. پدر رو اخیرا از دست دادم و همواره درو رو در مواجهه با این غم تحسین کردم. و البته کلر را به خاطر همراهیِ سرشار از درک و فهمیدگیش.

0+0-

جمعه 28 مرداد 1401



>>>میترا:

جناب فاضلی من و خواهرم که از شیفتگان سینمای کلاسیک و سینمای ایتالیا هستیم در کمال تعجب به شدت به این فیلم علاقمند شدیم و رومون نمیشد به کسی بگیم... با این نوشته جذاب شما، حالا سرمون رو بالا میگیریم و با افتخار به دیگران میگیم ما در این فیلم چیزی میبینیم که شماها نمی بینید... :)

117+0-

چهارشنبه 19 اسفند 1394



>>>استوار علی حقگو:

مثل همیشه عالی ...

163+1-

جمعه 30 بهمن 1394



>>>naser:

Like

320+6-

پنجشنبه 29 بهمن 1394




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.