غلامعباس فاضلی
هر پنجشنبه، طعم سینما را در پرده سینما بچشید!
با طعم سینما، سینما را از دریچه ای تازه ببینید!
نقد و بررسی فیلمهای مهم تاریخ سینما در طعم سینما
سراب
Mirage
کارگردان: ادوارد دمیتریک
فیلمنامه: پیتر استون بر اساس داستانی از هوارد فاست (با نام مستعار والتر اریکسون)
بازیگران: گریگوری پک، دایان بیکر، جرج کندی، والتر ماتائو، لایف اریکسون، والتر ابل، و...
مدیر فیلمبرداری: جوزف مک دونالد
موسیقی متن: کوئینسی جونز
تدوین: تد.ج. کنت
تهیه کننده: هنری کلّر
محصول: ایالات متحده آمریکا
پخش از: یونایتدآرتیستز
سال تولید: ۱۹۶۵
تاریخ نخستین نمایش: ۲۶ می ۱۹۶۵
بودجه فیلم: ؟
فروش فیلم در اکران نخست: ۱.۵۰۰.۰۰۰ دلار
زمان فیلم: ۱۰۸ دقیقه
زبان فیلم: انگلیسی
سیاه و سفید
خلاصه داستان: با قطع برق، خاموشی آسمانخراش «اونیدین» در نیویورک را در بر می گیرد و مردی به نام «دیوید استیل ول» (گریگوری پک) همراه جمعیت از پله های اضطراری بیرون می آید و موقع بیرون آمدن به دختری به نام «شیلا» (دایان بیکر) برمی خورد که رفتارش کمی عجیب به نظر می رسد چون ادعا می کند «استیو» را می شناسد. «استیو» در بیرون ساختمان درمی یابد مردی به نام «چارلز کالوین» که از سرمداران جنبش صلح جهانی است از همان آسمانخراش سقوط کرده و کشته شده است. در ادامه ماجراها «استیو» متوجه می شود بر اثر حادثه ای وقایع دو سال اخیر را فراموش کرده است. اما آن حادثه چه بوده؟...
طعم سینما – شماره ۱۵۸- سراب (Mirage)
مدخل اول: فراموشی و یادآوری
مگر در فراموشی لذتی وجود دارد؟! بله من اینطور فکر می کنم! و اعتقاد دارم لذت آن بیش از یادآوری است! مسئله ی «فراموشی» در دوران کودکی من بیشتر یک مفهوم «ماجراجویانه» بود. که می شد رد پایش را از داستانهای مصوّر «کیهان بچه ها» تا فیلمهای سینمایی یافت. یک اتفاق هیجان انگیز بود! اما امروز «فراموشی» نخستین واژه ای را که با خودش در ذهن ها همراه می کند بیماری «آلزایمر» است. آنچه قصد نوشتن درباره اش را دارم ابداً ربطی به «آلزایمر» ندارد که به اعتقاد من بیماری هولناکی است. اما از کودکی وقتی در فیلمی می دیدم آدمی در اثر یک ضربه، یا یک شوک دچار فراموشی موقت شده است به خودم می گفتم «چقدر جالب است! کاش برای من هم اتفاق بیافتد!»
همیشه دوست داشته ام برای مدتی کوتاه دچار فراموشی شوم و آدمها و رویدادها را فراموش کنم. به نظرم در بازشناخت آدمها در دوره ی فراموشی لذتی شگفت موج می زند. اینکه آدمهایی را که دوست داری، دوست نداری، ازشان دلخوری، بهشان مدیونی، ازشان منتفری، عاشقشان هستی، یا... از نو و بدون هر پیشزمینه ای ببینی و بشناسی واقعاً هیجان انگیز است. هم به خودت امکانی تازه می دهی برای شناختن و هم به آنها فرصتی می دهی برای آدمی دیگر شدن.
این مفهوم جغرافیا را هم در بر می گیرد. مکان ها را بدون خاطرات گذشته از نو می شناسی. به عبارت دیگر همه چیز برایت از نو ساخته می شود؛ تازه می شود. و این یعنی کلی هیجان! بنابراین سراب ساخته ادوارد دمیتریک به خاطر استفاده خلاقانه از رویداد «فراموشی» از نظر من فیلم فوق العاده جذابی است.
مدخل دوم: من و سراب
اواخر فروردین سال هزار و سیصد و شصت سه، حدود شش ماه بود با شتاب و اشتیاق داشتم سینما را از نو می شناختم. اکران فیلم های سینمایی در نیمه اول دهه ی شصت دوران بسیار آشفته ای را می گذراند. آش شله قلمکاری بود از فیلمهای ایرانی، روسی، ایتالیایی، اروپای شرقی، ژاپنی، کره ای، و انگلیسی. پیدا شدن یک فیلم آمریکایی در اکران آن سالها اتفاق نادری بود.
سینمایی در اهواز بود به نام سینما «شهرفرنگ». این سینما به اندازه سینما «اوکسین» پرجلال و جبروت و افسانه ای نبود، اما جادویی داشت که اگر وارد آن می شدی مُهر خودش را به تو می زد. از پس گذشت سالها هنوز نمی توانم سینما «شهرفرنگ» اهواز را با اکران های جادویی اش فراموش کنم و تصور می کنم بیست سال است حتی پایم را داخل آن سینمای تابناک نگذاشته ام. در واقع بیش از بیست سال است که با وجود سفرهای گهگاهی ام به اهواز، نتوانسته ام پایم را داخل هیچ سالن سینمایی در این شهر بگذارم. از هجوم نوستالژی واهمه دارم.
روزی در اواخر فروردین دل ام را به دریا زدم تا علیرغم میل باطنی ام، با تماشای فیلم ایتالیایی راتاتاپلان که اصلاً از پوستر و عکسهایش خوش ام نمی آمد حال و هوایم را عوض کنم، وقتی جلوی سینما رسیدم دیدم شکر خدا فیلم را عوض کرده اند. اما فیلمی که جایگزین شده بود، یک فیلم اروپای شرقی، روسی، یا ایتالیایی نبود! بلکه یک فیلم کلاسیک هالیوودی بود: سراب.
پوستر این فیلم را چندی پیشتر توی سالن انتظار سینما «اوکسین» دیده بودم. و به نظرم شمایل بازیگر مرد این فیلم همانی بود که در فیلم توپهای ناوارون می درخشید. بله درست حدس زده بودم. او گریگوری پک افسانه ای بود. مگر می شد باور کرد گریگوری پک به سینما «شهرفرنگ» اهواز بیاید در آن سالها؟! مگر انبوه فیلمهای ژاپنی، روسی، و اروپای شرقی اجازه می دادند؟! ولی خودش بود! و تماشای یک فیلم «قصه گو» در تمام آن سالها به دفعات محدودی اتفاق افتاد: قطار 3.10 به یوما، تعقیب، شیطان در ساعت چهار، در جستجوی پناهگاه، گروهبان راتلیج، و همین سراب.
فیلم افسون کننده بود. اینکه آدمی دو سال از زندگی اش را فراموش کند دستمایه خیلی جالبی برای یک فیلم سینمایی بود که نه پیش و نه پس از آن نظیرش را ندیدم.
وقتی از سینما بیرون آمدم حس کردم تا به حال داستانی شبیه این به تصویر کشیده نشده. فیلم را خیلی زود از اکران برداشتند و نتوانستم برای بار دوم ببینم اش. شاید تنها کاری که می شد انجام داد توصیه تماشای آن به پسرعمویم بود، که او هم فیلم را دید و پسندید. و بعد فیلم مثل «سراب» ناپدید شد. نه نشانی ازش بود، نه اکران مجددی، نه پخش از تلویزیون، نه نسخه ای روی نوار. و سالها از پی سالها گذشت...
میانه ی دهه ی هشتاد، وقتی اینترنت پرسرعت تازه داشت در شهر فراگیر، و سرعت ۱۲۸ کیلو بر ثانیه، امکانی کمیاب و قابل تفاخر برای هر شهروندی محسوب می شد، با دوست جوانی به نام فرامرز اسدی آشنا شدم (که هرگز فراموش اش نمی کنم). او بهم گفت اینترنت پرسرعت دارد و اگر فیلم یا موسیقی خاصی را مورد نظر دارم ممکن است او بتواند برایم دانلودش کند. و من فقط یک فیلم، و یک آلبوم موسیقی خواستم: فیلم سراب و آلبوم موسیقی متن فیلم وسوسه ساخته برنارد هرمن. که موسیقی یافت نشد، اما فرامرز عزیز سراب را برایم دانلود کرد. و سه سال بعد که خودم اینترنت گرفتم تازه دریافتم چه زحمت بزرگی را برای من متحمل شده است.
به این ترتیب من فیلم سراب را پس از سالها در نسخه ای نه چندان با کیفیت دیدم. اما مگر می شد سودای دیدن نسخه دوبله فارسی آن با صدای منوچهر اسماعیلی را در سر نپروراند؟! که این مهم هم چند سال بعد با لطف رضا مقدم عزیز میسّر شد. و بالاخره باید به خدایار قاقانی اشاره کنم که تیر خلاص را به این سودای دور و دراز زد و نسخه دوبله این فیلم را با کیفیت صدا و تصویر خیلی بهتر بهم ارزانی کرد.
از همه آنها سپاسگزارم.
مدخل سوم: هوارد فاست
هوارد فاست در ایران (و احتمالاً در جهان) بیشتر به خاطر نوشتن کتاب اسپارتاکوس شهرت دارد. کتابهای دیگری مانند همشهری تام پین هم به فارسی ترجمه شده است. با توجه به تصویری که از او در ذهن است، کمتر کسی می تواند تصور کند که فیلم سراب بر اساس نوولی از او نوشته و ساخته شده باشد. فاست البته این کتاب را در سال ۱۹۵۲ با نام «فرشته سقوط کرده» نه به اسم واقعی اش، بلکه با نام مستعار «والتر اریکسون» منتشر کرده است. در عنوانبندی فیلم سراب هم نامی از هوارد فاست نیست، بلکه نوشته شده فیلمنامه پیتر استون، بر اساس داستانی از والتر اریکسون!
مدخل چهارم: ادوارد دمیتریک
در نگاه اول دمیتریک در مقام کارگردان به عنوان آدم درجه اول فیلم چندان به چشم نمی آید! اما بعد درمی یابیم اتفاقاً او خودش را مخفی کرده تا فیلم دیده شود. اگرچه به نظرم او فیلمساز چندان خوبی نبود و باید قدردان جوزف مک کارتی و همکاران اش باشد که با احضار او به «کمیته فعالیت های غیر آمریکایی» برایش شهرتی دست و پا کردند! او از سال ۱۹۴۷ به مدت نزدیک به سه سال از هالیوود اخراج شد و وقتی در سال ۱۹۵۱در برابر کمیته اظهار ندامت کرد موفق به ادامه کار در هالیوود شد. همه اینها به شهرت او افزود. در میان دهها فیلمی که ساخته چند فیلم معروفتر وجود دارند فیلمهایی مثل خداحافظ محبوبم (بر اساس داستانی از ریموند چندلر) شورش در کشتی کین، نیزه شکسته، دست چپ خدا، رینتری کانتی، شیرهای جوان، وارلاک، و فرشته آبی. سراب جزو آخرین فیلمهای دمیتریک است.
چیزی را که شخصاً در کارگردانی سراب به وسیله ی دمیتریک تحسین می کنم، پرهیز از فضاهای استودیوی و رفتن به لوکیشن های واقعی است. اتفاقی که در آن زمان جسورانه محسوب می شد. وقتی کم تجربه تر بودم فکر می کردم بهتر بود استنلی دانن این فیلم را می ساخت! اما وقتی با دقت به فیلم نگاه می کنم درمی یابم اتفاقاً دمیتریک کارگردان بهتری برای این فیلم بوده. اگر دانن فیلم را می ساخت خیلی استودیویی می شد، اما دمیتریک لوکیشن های فیلم را به فضاهای خارجی با پسزمینه ای رئالیستی تر منتقل کرده است. و سراب را از ورطه ی یک فیلم «هالیوودی» رهانیده. از جمله لوکیشن هایی که سراب در آنها فیلمبرداری شده می توان به «باتری پارک» نیویورک واقع در جزیره منهتن، عمارت «2برادوی» و «اسکله ی شهرA» واقع در نیویورک اشاره کرد.
مدخل پنجم: پیتر استون
بله او آدم مهمی در این فیلم است. دقیقاً معلوم نیست چرا این آدم خوش قریحه که علاوه بر سینما، در تلویزیون و تئاتر هم فعالیت می کرده، چنین دوران کم کاری را در سینما گذرانده است. استون متخصصی درجه اول برای نگارش فیلمهای معمایی محسوب می شود و در این زمینه فیلمنامه سه فیلم معما، سراب و عربسک را نوشته است. که فیلم اول و سوم را استنلی دانن کارگردانی کرده است.
مدخل ششم: حاشیه ها
ادوارد دمیتریک در ابتدا قصد داشت تیپی هدرن را برای ایفای نقش «شیلا» به کار گیرد. اما او که تازه از بازی در دو فیلم مارنی و پرندگان هیچکاک فارغ شده بود، تحت قرارداد شخصی با هیچکاک بود و اگرچه تا پایان قرارداد در فیلم دیگری از هیچکاک باری نکرد، اما اجازه بازی در این فیلم را نیافت! دمیتریک به ناچار از دایان بیکر استفاده کرد که در فیلم مارنی همبازی هدرن بود. به نظر شما اگر تیپی هدرن در سراب بازی می کرد چه می شد؟
همچنین نقش «دیوید استیل ول» در ابتدا برای راک هادسن نوشته شده بود. اما نصیب او نشد و گریگوری پک با حضورش جلوه ای دیگر به این فیلم داد.
موسیقی فیلم را «کوئیسنی جونز» ساخته است که تا سالها فکر می کردم چه انتخاب بدی برای فیلم بوده است! اصلاً موسیقی او را دوست نداشتم! فکر می کردم مثلاً «هنری منچینی» گزینه خیلی بهتری می بود. یا «جان باری» افسانه ای! اما وقتی در فیلم دقیق تر شدم دیدم من اشتباه می کرده ام! چون حضور آهنگسازان دیگر فیلم را خیلی «استودیویی» می کرد و انتخاب جونز بر جنبه های واقعگرایی فیلم سراب افزوده است. پس اصرار دمیتریک بر حضور کوئینسی جونز بسیار هوشمندانه بوده است. نکته جالب توجه اینجاست که وقتی تهیه کننده فیلم برای ساختن موسیقی فیلم با کوئینسی جونز دیدار می کند و درمی یابد او یک سیاهپوست است، پا پس می کشد و خداحافظی می کند! (تبعیض نژادی بیداد می کرده در آمریکای دهه ی شصت!) او می خواهد یک آهنگساز «غیر سیاه» موسیقی سراب را بسازد. اما کمی بعد، هنری منچینی (آهنگساز موثق و معتبر سفیدپوست!) خالق آثاری مثل پلنگ صورتی و صبحانه در تیفانی که دوستی دیرینه ای با کوئینسی جونز داشته، تهیه کننده را متقاعد می کند که جونز موسیقی سراب را بسازد.
و بالاخره ناگفته نماند گریگوری پک با دیدن فیلم سراب چنان از حاصل کار خرسند شد که یک اتومبیل رولزرویس به پیتر استون نویسنده فیلمنامه هدیه داد!
مدخل هفتم: آنسوی حاشیه: اصل!
سراب با تاریکی شب آغاز می شود. برق آسمانخراش قطع شده و همه جا را تاریکی فرا گرفته است. تاریکی در سراسر فیلم نمادی از شرارت. توجه کنیم زنان رهگذر چگونه در تاریکی راهروی اضطراری آسمانخراش «استیو» را به مهمانی خصوصی شان دعوت می کنند و همچنین به جملاتی که در پلکان اضطراری بین «استیو» و «شیلا» رد و بدل می شود توجه کنیم:
استیو: فکر می کنم همه تو این ساختمان دیوونه شده ان! هر کی می دوه یک طرف تا کار خلافی انجام بده و "ده فرمان" را زیر پا بگذاره.
شیلا: من هیچوقت نفهمیدم چرا مردم در تاریکی دست به کارهایی می زنن که در روشنایی حتی به فکرشون همه نمی رسه.
کمی بعد وقتی «استیو» از نگهبان ساختمان درباره علت خاموشی و قطع برق می پرسد او پاسخ می دهد «حتماً یکی می خواسته طبقات بالا خدایی بکند! آدم اون بالا بالا ها که می ره هوسهایی به سرش می زنه!» یعنی پشت این تاریکی شرارت و طغیانی هست. در اواخر فیلم وقتی «کالوین» از بالای آسمانخراش مردم را به مورچه ها تشبیه می کند شبیه هری لایم مرد سوم می شود. و باز شرارت برای ما یادآوری می شود. تا اینکه درمی یابیم که مرگ «کالوین» در همان تاریکی رخ داده است.
از سوی دیگر استون و دمیتریک دنیای «فراموشی» را برابر با «تاریکی» در نظر گرفته اند. نخستین بار «استیو» را در راهروی تاریک می بینیم. و وقتی در این جهان تاریک پا به دنیای بیرون می گذارد نخستین چیزی که می بیند جسدی سقوط کرده بر سنگفرش خیابان است. جسد چالز کالوین.
درونمایه دیگری که در فیلم سراب وجود دارد مفهوم پوچی است. به عبارت دیگر از نگاه استون و دمیتریک، شرارتهای این جهان برای رسیدن به مقاصدی است که در باطن پوچ و بی ارزش اند. توجه کنیم به صحنه ای در ابتدای فیلم که «شیلا» و «استیو» از پلکان اصطراری آسمانخراش پایین می روند. «استیو» درمی یابد طبقه ۱۳ وجود ندارد! «پس طبقه ۱۳ چی شد؟» «شیلا» پاسخ می دهد «فکر نمی کنم طبقه سیزدهی وجود داشته باشه»
یا به صحنه مهمی توجه کنیم که آنها پس از رفتن به آپارتمان پیرمرد نگهبان می فهمند او کشته شده و از آنجا فرار می کنند. پلیس وارد ساختمان شده و آنها در حال فرارند که دختربچه ای به آنها پناه می دهد. آنها خسته اند و کمی بعد دختربچه برای آنها قهوه درست می کند و می آورد. این صحنه باز بر درونمایه فیلم تأکید می کند «استیو» خوشحال می شود چون دقیقاً به قهوه احتیاج داشته. اما فوراً می بینیم قوری و فنجانها خالی هستند و این یک بازی کودکانه است! درون فنجانها خالی است. یک «مک گافین» هیچکاکی مثل حرف «O» در وسط نام راجر تورنهیل در فیلم شمال از شمال غربی.
و یا کیفی که خالی است. و یخچالی که آن هم خالی است. و شماره تلفنی که صدای ضبط شده اپراتور در آنسوی خط اعلام می کند «خارج از سرویس است».
در فیلم اشاره های متعددی به پلکان، راهرو، تونل و... می شود که ملهم از تئوری های روانشناسانه فروید است و دلالت بر «دالان روح»ی دارد که او در ذهن انسان مجسّم کرد. مثل وقتی که «استیو» در داخل دالان تاریک و کوچکی در «باتری پارک» به وسیله ی دو نفر از آدمهای «سرگرد» تهدید می شود. یا زمانی که او به طبقه «منفی چهار» آسمانخراش می رود و ساعتی می بیند آنجا اصلاً طبقه زیرزمین ندارد. (بعداً می فهمیم آن چهار طبقه زیرزمین مربوط به آزمایشگاه «گریسون» در کالیفرنیا بوده است)
اساساً ساختمان آسمانخراش کارکرد بسیار مهمی در فیلم دارد. فیلم از آسمانخراش آغاز و آنجا به پایان می رسد. همه رخدادهای مهم آنجا به وقوع می پیوندد. آسمانخراش مرکز ثقل داستان است.
در فیلمنامه پیتر استون همه چیز آرام پیش می رود. ابتدا تصور می کنیم نخستین دیدار «استیو» و «شیلا» در راهروی تاریک یک دیدار اتفاقی است. از دقیقه چهار و پنج حس می کنیم مسئله ای وجود دارد چون باید «استیو» «شیلا» را بشناسد و نمی شناسد. کمی بعد وقتی «استیو» در نوشگاه سفارش «همان نوشیدنی همیشگی» را می دهد، در حالی که مرد پشت بار می گوید «خیلی وقته این طرفها ندیدمت.» و ما شک می کنیم انگار یک جای کار می لنگد! آرام آرام تصاویری پراکنده از گذشته در نماایی کوتاه در ذهن «استیو» یادآوری می شوند. عنوان نخست روزنامه «چارلز کالوین دست به خودکشی زد. و قطع به نمای سقوط «کالوین» از آسمانخراش.
اما همه اینها چندان قابل اتکا نیستند. حتی وقتی «استیو» در اداره پلیس می فهمد شماره تلفن منزل و تاریخ تولدش را فراموش کرده است. تا وقتی در دقیقه چهل در صحنه درگیری موتورخانه ساختمان و شلیک «ویلارد» (جرج کندی) مطمئن می شویم مسئله ای جدی وجود دارد. و رفته رفته می رسیم به گره گشایی مؤثر در پایان فیلم.
سراب نه فیلم پرفروشی بوده و نه فیلمی مورد توجه منتقدان، و نه فیلمی اسکاری. منزلت فیلم برای من از همین جا سرچشمه می گیرد. چون این صفحه صفحه ی طعم سینما است!
غلامعباس فاضلی
برای مطالعه دیگر فیلم هایی که در «طعم سینما» معرفی و بررسی شده اند می توانید اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|