غلامعباس فاضلی
هر پنجشنبه، طعم سینما را در پرده سینما بچشید!
با طعم سینما، سینما را از دریچه ای تازه ببینید!
نقد و بررسی فیلمهای مهم تاریخ سینما در طعم سینما
بازی
The Game
(1997)
کارگردان: دیوید فینچر
نویسندگان فیلمنامه: جان برانکاتو، مایکل فریس
تهیه کنندگان: استیو گالین، شان چافین
بازیگران: مایکل داگلاس، شون پن، دبورا کارا آنگر، کارول بیکر و...
مدیر فیلمبرداری: هریس ساویدس
تدوین: جیمز هایگود
موسیقی متن: هوارد شور
تاریخ نخستین نمایش: ۱۲ سپتامبر ۱۹۹۷
محصول: ایالات متحده آمریکا
هزینه تولید: ۵۰ میلیون لار
فروش فیلم در اکران نخست: ۱۰۹ میلیون دلار
پخش از: پولیگرام فیلم اینترتینمنت
زمان فیلم: ۱۲۸ دقیقه
زبان فیلم: انگلیسی
رنگی
طعم سینما – شماره ۱۵۹- بازی (The Game) محصول ۱۹۹۷
در رویای صبحگاهی خودم را در یک جمع شلوغ فامیلی می بینم. برای سالگرد فوت «آقاجون» مراسمی در قم برگزار کرده ایم و باید روی چندین کارت دعوت به مراسم را برای مهمانان پر کنیم تا از تهران به قم بیایند. شهرام کارتهایی آماده خریده که باید روی آنها نوشته شود و این دلخورم کرده. «چرا چاپ نکردی؟» اما فرصتی برای گلایه نیست. شهرام می خواهد با خودکاری سبز روی پاکت ها را بنویسد که من بهش می گویم «خودکار نه! با خودنویس یا روان نویس بنویس!» از توی کیف ام خودنویس «شی فر»ی با جوهر سبز بیرون می آورم و به شهرام می دهم تا روی کارتها را بنویسد. و اضافه می کنم «من روی پاکتها را می نویسم» اما خودنویس دیگری همراه ام نیست. رو می کنم به جمع و می پرسم «کسی خودنویس یا روان نویس سبز باهاش هست؟» با کی می تواند باشد؟ من فقط من هستم که با خودنویس می نویسم. که صدای «میم» مرا به خود می آورد. «با من هست. توی کیفمه» به طراوت سالهای دختری اش است. همچنان پرشور و پرشیطنت، اما معصوم. با لبخند بازیگوشانه ای که هرگز از چهره اش محو نمی شد.
با خودم فکر می کنم «بله! چرا حواس ام نبود که "میم" می توانست داشته باشد! چون او از همان سالها به تأسی از من آن خط زیبا و منحصر به فردش را فقط با خودنویس روی کاغذ می نوشت.
«میم»ی که به رویای من آمده بود از دل همان سالها سر برآورده بود و شباهتی به «میم» امروز نداشت. وقتی چندی پیش در یکی از عکسهای جشن فامیلی دیدم «میم» به طور اتفاقی در لحظه ای چیدن سفره داخل قاب دوربین من شده، بی اختیار نگاه اش کردم. نه! این زن بدخُلق و عبوس و پرخاشگر هیچ شباهتی به «میم» آن سالها ندارد. و حیرت می کنم چطور دختری با طراوت او بی آنکه زندگی زناشویی اش در معرض تلاطمی قرار گرفته باشد به چنین زن ترشرویی بدل شده است!
«با من هست. توی کیفمه» و من منتظرم حرف اش را با جمله ای دیگر تمام کند «کیف ام آنجاست، بازش کنید و برش دارید!» اما او مرا خطاب نمی کند. چشمان اش در جمع در جستجوی زنی می گردد و یکی را پیدا می کند و ازش می خواهد در کیف اش را باز کند و خودنویس سبز را بدهد به من.
در خواب و بیداری به خودم می آیم. مگر من همان آدم سابق هستم؟ نه! در من هم نشانی از بازیگوشی های گذشته نیست. من هم تلخ و عبوس شده ام. من هم به ندرت می خندم. من هم دیگر عاشق نیستم. (و مگر کی بوده ام؟!)... بله این خودم هستم. نیکلاس وان اورتون.
■■■■■
بازی با فاصله اندکی از اکران جهانی آن در ایران دوبله و به نمایش درآمد. از نخستین برای که فیلم بازی را دیدم سالهای سال می گذرد؛ اما از آخرین برای که این فیلم را دیدم هنوز یک هفته نگذشته. از پس گذشت اینهمه سال، از اولین مواجهه با آن روی پرده ی سینما «سپیده» تهران تا امروز، هر بار که این فیلم را دیده ام به نظرم «شخصی تر» جلوه کرده است. و این حس دلبستگی روزافزون من به فیلم آنقدر هولناک شده که فیلم را متعلق به دیوید فینچر نمی دانم!
راستی چرا تا نام فیلم بازی برده می شود فوراً اسم دیوید فینچر را به زبان می آوریم؟! اتفاقاً به نظر من فیلم از قامت دیوید فینچر خیلی بزرگتر است! چون قواره ی فیلمهای دیوید فینچر روز به روز کوچکتر می شود! دختر گمشده، دختری با خالکوبی اژدها، شبکه اجتماعی، مورد غریب بنجامین باتن، زودیاک، اتاق وحشت، باشگاه مشت زنی...! نه در این «فلاش بک» در می یابم هیچکدام از فیلمهای او را دوست ندارم. و در واقع آنها ربطی به بازی ندارند. بازی مفهوم غریب و منحصر به فردی را در خودش دارد که در هیچکدام از فیلمهای فینچر حتی هفت دیده نمی شود. (فینچر اساساً تصمیم داشت بازی را پیش از هفت بسازد، اما مسائل مربوط به تولید باعث شد ساخته شدن فیلم به تعویق بیافند) فیلمی است در ژانر «تریلر رازآمیز» که البته دیدگاه خوشبینانه و امیدوارانه ی آن گسست زیادی میان فیلم و ژانر مربوطه شکل داده است.
سن فرانسیسکو. نیکلاس وان اورتون (مایکل داگلاس) بانکداری میانسال، مجرد و تنها، مدتی است از همسر خود جدا شده و با برادرش «کنراد» نیز بیگانه افتاده است. او هیچ دوستی ندارد، متکبر و بی اعتنا به جهان اطراف اش است، و از سویی درگیر کابوس هایی در رابطه با خودکشی پدر و خاطرات خانوادگی است. در روز تولد نیکلاس برادرش کنراد در سن فرانسیسکو به دیدن او می آید. و در قرار شام رستوران به او هدیه تولدی می دهد. این هدیه کارت عضویت نیکلاس در تشکیلاتی است به نام «خدمات تفریحی مصرف کنندگان» یا سی آر اس Consumer Recreation Services (CRS)
کارکرد این تشکیلات مبهم و نامشخص است و طبیعتاً نیکلاس به آن بدبین. اما پس از پر کردن فرمهای مفصّلی و با توجه به اینکه برادرش کنراد این هدیه را به او داده می پذیرد از خدمات این تشکیلات بهره مند شود. اما این خدمات چیست؟ درگیر کردن نیکلاس در یک «بازی»!
■■■■■
کابوسهای درهم رهایم نمی کنند. روانشناس می گوید به خاطر جابجایی به خانه ای جدید است. من عاشق «شهر» هستم و اینجا اسم اش دهکده است! «دهکده المپیک»! همین کافی است که احساس دورافتادگی از شهر مرا بترساند. اینجا تلفن ندارد و من بیشتر می ترسم. کی وصل می شود؟ اصلاً وصل می شود؟ چه خوب است این سیم کارتهای «نوترینو» که آدم را بدون خط تلفن وصل می کند به اینترنت!
بسته بزرگی با پست از راه می رسد! غیرمنتظره است. کارتن بزرگی است که نمی توانم حدس بزنم داخل آن چیست! تحویل می گیرم و بازش می کنم. یک دوچرخه است! برادرم برایم فرستاده! هدیه تولد نیست، چون تولد من نیست! اما تلاش اوست برای ایجاد مشغله ای ذهنی برای من که درگیر تألمات روحی پس از جابجایی نشوم. آن هم با این دلبستگی من به جغرافیا، خیابانها، و ترافیک.
دوچرخه سواری می کنم و یاد نیکلاس وان اورتون می افتم. فکر می کنم مثل او تنها هستم. من هم نیاز به یک «بازی» دارم. شاید این دوچرخه همان بازی است. رکاب می زنم. هوای تهران در بهار بهشت، و اینجا گویی قطعه ای از رضوان است.
مدتهاست مثل نیکلاس تلخ و بی اعتنا شده ام. جلال چند روز پیش بهم زنگ زد. عید را تبریک گفت «بیا گذشته ها را فراموش کنیم و رفاقتمان را از سر بگیریم.» چه خوب است دوستی پس از قهرکنان سراغت بیاید! رابطه من و او از تابستان گذشته به وخامت گرایید و اواخر پاییز در بدترین شکل ممکن به جدایی و قهر منجر شد. حالا دوست عزیزم دست دوستی به سوی من دراز کرده. قدرش را می دانم. نکند این تأثیرات یک «بازی» به سبک دیوید فینچر است که ما را به رستگاری رسانده است. با تلفن او احساس می کنم در این چند ماهه درگیر یک «بازی» بوده ام که پس از یک سقوط آزاد به پایان رسیده است.
■■■■■
تاریخ سینما ثابت کرده همه وجوه به یادماندنی فیلم از محاسبات یا نامها سرچشمه نمی گیرد. در بسیاری از فیلمهای تاریخ سینما جادویی نهفته است که سالها باید بگذرد تا معلوم شود از کجا آمده است؟ من نمی دانم آن جادو، با چوبدست کدام ساحر وارد فیلم بازی شده است؟ در مورد دیوید فینچر نوشتم. احتمال دیگر نویسندگان فیلمنامه می توانستند باشند. زوج جان برانکاتو و مایکل فریس. اما وقتی به کارنامه آنها نگاه می کنم به فیلمهایی نظیر جاذبه مرگبار، ترمیناتور۳، ترمیناتور۴ و... برمی خورم که چندان امیدوارکننده نیستند.
به نظرم یکی از عناصر هویت دهنده به فیلم شهر سن فرانسیسکو است. انتخاب این شهر به عنوان محل وقوع رخدادها در فیلم بسیار هوشمندانه بوده است چراکه سن فرانسیسکو در تاریخ ایالات متحده نمادی از رمز و راز محسوب می شده است. از «عمارت وینچستر» گرفته تا کتاب «تصویر دوریان گری» اسکار وایلد تا فیلم سرگیجه هیچکاک و...
سن فرانسیسکو پر است از خیابانهای با سربالایی ها و سرازیری های پی در پی. جغرافیایش هویت دارد و فکر می کنم این هویتِ جغرافیا عامل بسیار مهمی بوده در تشخص بخشیدن به فیلم. به علاوه که خانه نیکلاس وان اورتون دکور نبوده و در زمره عمارتهای صاحب تاریخ شهر سن فرانسیسکو بوده است که به عنوان لوکیشن در اختیار سازندگان فیلم قرار گرفته است.
یکی از نکات جالب توجه فیلم بازی که ثابت می کند دست تقدیر می خواسته فیلم را به سمت و سویی والاتر سوق دهد این بوده که در ابتدا قرار بوده این هدیه را خواهر نیکلاس (با بازی جودی فاستر) به او بدهد! اما فاستر مایل به تغییراتی اساسی در نقش بوده تا آنجا که می خواسته نقش «خواهر» نیکلاس را به «دختر» او تغییر دهد! این تغییر با مخالفت شدید دیوید فینچر و حتی مایکل داگلاس مواجه می شود. چون با فاصله سنی ۱۷ سال بین مایکل داگلاس و جودی فاستر این رابطه چندان معقول به نظر نمی رسیده!
تماشاگران فیلم بیشتر گفتگوی بین نیکلاس و کریستین در اواخر فیلم را دوست دارند. جایی که هنگام فرار کفش نیکلاس از پایش می افتد و نیکلاس می گوید «هزار دلار رفت!» کریستین می پرسد «یعنی کفش تو هزار دلار می ارزه؟!» نیکلاس پاسخ می دهد «فقط یک لنگه اش!»
اما من عاشق جادوی گفتگوها و حالات در جاهای دیگری از فیلم هستم:
۱.وقتی نیکلاس در پاسخ به اعتراض منشی اش مبنی بر پرهیز او از رفتن به مجامع عمومی بهش می گوید «تو هنوز اجتماع را نمی شناسی ماریا، و نمی دونی بی اعتنایی چقدر لذتبخشه!»
۲.یا وقتی در نخستین مواجهه اش با سی آر اس در گفتگوی تلفنی با کنراد در مورد سی آر اس می گوید «به نظر کمی ناهماهنگ به نظر می آن»
۳.جزئیات بازی مایکل داگلاس در نشان دادن چهره مردی که به قول کنراد در اواخر فیلم «رفته رفته دارد به یک آدم عوضی تبدیل می شود» خارق العاده است. این سکنات نه از راه گفتگو، بلکه بیشتر از طریق رفتار متجلی می شود. مثل وقتی نیکلاس در ابتدای فیلم اتومبیل اش را به دربان می سپارد و به او هیچ اعتنایی نمی کند! وقتی یکی از کارمندان اش تولدش را به او تبریک می گوید و او حتی پاسخ اش را نمی دهد و منشی اش به جای او از آن کارمند تشکر می کند! مثل وقتی کارکنان رستوران دسته جمعی برایش سرود «تولدت مبارک» را می خوانند و او هیچ واکنشی از خودش نشان نمی دهد و...
۴.پایان فیلم را خیلی دوست دارم. همیشه موقع پایان فیلم بازی بغض می کنم و اشک در چشمان ام جمع می شود. سقوط آزاد نیکلاس، جمله «بازی تمام شد» که از سوی کارکنان سی آر اس ادا می شود، جمع کرده خرده شیشه های پلاستیکی از روی صورت او،... و چیزی که برایش می ماند: یک برادر مهربان. این جزو معدود دفعاتی در سینمای آمریکاست که به رابطه بین دو برادر توجه می شود.
■■■■■
به انتهای مقاله رسیدم. مقاله ای که در آن از یکی از محبوب ترین فیلمهای عمرم نوشتم. اما تصور می کنم در توضیح چرایی اهمیت فیلم ناتوان بوده ام. هنوز نمی دانم «چرا بازی فیلم بزرگی است؟»
در ادامه رویای صبحگاهی تصویر نیکلاس با چهره خودم در هم آمیخته می شود. من خودم را در او می بینم. از همین رو چنین شیفته بازی بوده ام. از سوی دیگر شرکت داده شدن در یک «بازی» بزرگ که بتواند انسانی را از ورطه ی تارهایی که به دور خودش تنیده درآورد، یکی از بزرگترین موهبتهایی است که ممکن است به آدمی ارزانی شود و این «بازی» شاید فقط یک آرزو باشد. آرزویی که پیوسته در اندازه ی یک «رویا» باقی می ماند. و مگر ما جز رویایاهیمان چه چیزی داریم؟
غلامعباس فاضلی
برای مطالعه دیگر فیلم هایی که در «طعم سینما» معرفی و بررسی شده اند اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|