جلال الدین ترابی
برای من بهار یادآور بهاریه های پرویز دوایی (پیام) است و دوایی برایم تداعی گر بهار.
**********
دوازده ساله بودم که نقد فیلم های او را در مجله «سپید و سیاه» دیدم و پس از آن هر هفته، اولین مطلبی را که در این مجله مشتاقانه می خواندم، نوشته ی او بود. نقدهای او مرا به شناخت دیگری از سینما رساند و این تغذیه فکری و روحی سال های سال ادامه یافت.
**********
هجده ساله بودم. فیلم نامه ای برای فیلمی کوتاه نوشتم و تصمیم گرفتم برای اظهار نظر نزد او ببرم که در آن هنگام دبیرعامل جشنواره جهانی فیلم کودکان و نوجوانان بود (در ساختمان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان واقع در خیابان جم). با قرار قبلی به دیدنش رفتم. با مهربانی پذیرایم شد و چنان نقشی از قامت بلند و نجابت و خوشرویی اش در ذهنم باقی گذاشت که آن را در همه ی این سال ها با خود دارم. این اولین و آخرین دیدار بود چراکه وقتی فیلم نامه را گرفت و در کشوی میزش گذاشت تا بخواند و چند روز دیگر نظرش را بگوید، چنان نگرانی و ترسی به سراغم آمد که هرگز نتوانستم دوباره به دیدارش بروم!
**********
سال ها فقط نوشته ها و نقدهای سینمایی اش را خوانده بودم تا این که (در شماره نوروزی ماهنامه رودکی) برای اولین بار نوشته ای غیر سینمایی (بهاریه) از او دیدم و با بُعد دیگری از وی آشنا شدم. پس از آن هر ساله بهار را با خواندن بهاریه ای از او آغاز می کنم که نوستالژیک است و حسی دریغ آلود برمی انگیزد؛ مانند بیدار شدن از خوابی خوش که لذتی آمیخته با حسرت به دنبال دارد:
«هوا شفاف تر شده بود. چیزی از برق شیشه های شسته شده ی پنجره ها، از انتظار شکفتن شکوفه های گیلاس در هوا بود. چیزی از رق شیشه های شسته شده ی پنجره ها، از انتظار شکفتن شکوفه های گیلاس در هوا بود و در جوب ها آب های زلال و پاکیزه می رفت. آفتاب در اولین روز خلقتش بالا می آمد. هر سحر از نو به دنیا می آمدیم و چشم هایمان انگار که برای اولین بار این معجزه ی طلوع، معجزه ی شکفتن، رنگ گل ها و تولد باغچه را «می دید»، می چشید، می نوشید و آناً جزو خون و نفس کشیدن آدم می شد. شکفتن در رگ های ما و همگام با تپش قلب ما بود. زندگی به شکل غریبی که تا آن زمان نمی شناختیم قشنگ تر شده بود! همه ی چیزهای آشنای در و دیوار انگار که در مه سبز لطیفی پیچیده شده بودند. رنگ و گرمای آفتاب درست به اندازه بود. پوست درخت های خفته کم کم از قهوه ای سوخته به آلبالوئی تبدیل می شد. در جوانه های سفت به هم پیچیده شده و سیاه، اولین خلل های ریز سبز درمی آمدند و ما هر روز این دگرگونی ها را با عشق و شوق دنبال می کردیم. تا اولین برگچه ها با احتیاط، مثل بچه ی شیرخواره ای که بیدار شود، سر بلند می کردند.
در لحظه ای که توپ تحویل سال در می رفت (هرچند که بچه ماهی در تنگ بلور در سر هفت سین و تخم مرغ روی آینه قرار بود در لحطه ی تحویل بچرخند نمی چرخیدند)، ولی هوا آشکارا یک درجه روشن تر و زمانه چندین درجه شاداب تر می شد. آدم برای پوشیدن لباس نو و دویدن به کوچه و زدن به میان نور اولین روز آفرینش، برای جاری شدن در رویش جهان، در این ضیافت عظیم عمومی خلقت و مثل نسیم عطرآگینی به بساط هستی پیوستن، در پوست نمی گنجید...»*
*-برگرفته از کتاب «بازگشت یکه سوار» نوشته پرویز دوایی، انتشارات تصویر، تهران 1370 صفحات 176-175
در همین رابطه دیگر بهاریه های نوروز ۱۳۹۱ سایت پرده سینما را بخوانید
من و نادر و فخیم آرتیست! -مهدی فخیم زاده
دعا کن که دل اش به خاطر عشق بشکند- بهاره رهنما
پیام بهار- جلال الدین ترابی
جایزه اسکار من- فهیمه غنی نژاد
سینما صحرا... ریولی سابق- نسترن مولوی
بهار، خنده، خاطره- کامیار محسنین
حبه قندهای سفید توی قندون گل سرخ- آذر مهرابی
کالنگ هایش را هنوز دوست دارم- محمد جعفری
خانه ما چه سبز بود -سعید توجهی
و بهاری زیباتر از حقیقت تنهایی- نغمه رضایی
وزش یک نسیم ملایم از پنجره اتاق- موحد منتقم
باز هم در گذر زمان- رضا منتظری
نوروز مبارک؛ بهاریه ای از یک عکاس- الهام عبدلی
فرانکو نرو و اشتباهات من!- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|