پرده سینما

گوشواره‌های نخی

آذر مهرابی

 

                                                                                                                          

 

 

 

 

 

 

 

 

گوشواره های نخیروبروی خونه ما، منزل آقا قوچعلی بود. اون دو تا دختر و سه تا پسر داشت. یک سالی بود که از روستا اومده بودند به شهر. من با دخترش نصیبه دوست بودم. تو همون عالم بچگی، یادمه که فکر می کردم نصیبه دختر خوبیه فقط یه کم فضوله. خب دیگه آخه اولین باری که من رو دید گوشواره هاش رو نشونم داد و گفت: تو که دختری چرا مثل من گوشواره نداری؟ 

البته راست هم می گفت من پنج سالم بود و گوشم مثل پسرهای محله گوشواره نداشت.

بهانه ی خوبی برام درست کرد. فوری رفتم پیش مامانم و نِق زدنم رو شروع کردم، خب دیگه بچه ته تغاری هم بودم و می تونستم زودتر از بقیه حرفم رو به کُرسی بنشونم. مامانم گفت: باشه. صبر کن. به فریده می گم.

فریده اسم خواهر بزرگ نصیبه، همین همسایه جدیدمون بود. اون چپ دست بود. از وقتی دیده بودم که چپ دسته، خیلی به راست دست بودن خودم فکر می کردم، مامانم می گفت چپ دست ها خیلی نترس هستند. شاید برای همین هم بود که فریده می تونست خیلی راحت، سوزن معمولی خیاطی رو بگیره دستش و گوش تمام دخترهای محل رو باهاش سوراخ کنه.

نزدیک عید بود. یه روز نصیبه و فریده و چند تا از فامیل هاشون که از روستا اومده بودند با همدیگه رفتند بازار و چند دست لباس رنگ و وارنگ برای عید خریدند. نصیبه که من رو توی کوچه دید، دوباره فضولیش گل کرد و گفت: پس چرا تو با مامانت نمی ری لباس خوشگل عید بخری؟

منم دویدم اومدم خونه سرِ مامانم...

مامانم گفت: باشه صبر کن، می ریم...

زنجان یه بازار سنتی داره که می گویند طولانی ترین بازار سرپوشیده ایرانه. اما من با همه دور و دراز بودنش هیچ وقت از آنجا خسته نمی شدم چون خیلی دیدنی و قشنگ بود... از وقتی که یادم می آد مردم برای این بازار دو تا اسم گذاشته بودند: «بازار پایین» و «بازار بالا». مامانم هم همین رو می گفت . اول از «بازار پایین» وارد شدیم تا برسیم به «بازار بالا». من «بازار پایین» رو بیشتر از «بازار بالا» دوست داشتم چون خیلی رنگ و وارنگ بود.

اون سال ها بهترین لباسی که قرار بود برای ما خریده بشه لباس عید بود که فقط سالی یه بار خریده می شد و این طور نبود که وقتی لباس ما کهنه یا پاره بشه بروند برایمان یه لباس نو بخرند و اون روز ما رفته بودیم برای خرید عید، اما من که بچه بودم حق انتخاب نداشتم.

یهو چشمم به یه پیراهن خوشرنگ افتاد! وای! همه اش تو دلم می گفتم کاش مامانم این پیراهن رو برام بخره.

خواهر بزرگترم هم با ما بود و فکر کنم حرف دل منو خوند.

بعد از یک صبح تا ظهر گشتن مامانم یه کفش بندی خاکستری هم برام خرید که سه تا دگمه رنگی رویش بود. و اون پیراهن؛ رنگش لیمویی بود، جنسش هم حوله ای بود. آستین دار و به اندازه اون موقع ها گرم بود. یادمه که همون روزها برای برادرم یه شلوار لی مشکی که اون موقع تازه مُد شده بود خریدیم. و برای خواهرم یه مانتو  با یه

 چادر رنگی مهمونی.

لباس های اون موقع ها، برعکس لباسهای امروزی که یه عالمه نوشته و شعار تبلیغاتی رویشان هست، بیشتر طرح دار بودند. طرح روی لباس من، یه بالُن بود که به یه چتر با نخ های بلند بسته شده بود و قسمت سبد یا بدنه ی اصلی بالن می شد جیب من. اون طرف پیراهن هم سه تا گل پنج پر ساده تکه دوزی شده بود که رنگشان با رنگ زمینه فرق می کرد . خیلی خوشگل بود.

فروشنده  یه جعبه رو آورد و گفت این خوبه؟ مامانم لباس را در آورد و به من گفت برگرد بعد قسمت سرشونه ی لباس رو با سرشونه ی من اندازه زد. خواهرم گفت: خوبه. بعد مغازه دار پیراهن رو با احترام بسته بندی کرد و داد دست من. تمام طول راه پیراهن بغلم بود تا رسیدیم خونه. مادرم لباس رو ازم گرفت. گفت «عید می پوشیش الان دست نزن کثیف می شه.» بعد اون رو برد گذاشت توی کمد اتاق بزرگه که مخصوص مهمونی بود و ما بچه ها اجازه نداشتیم اونجا بریم چون به گفته ی مادرم ممکن بود ما اونجا رو به هم بریزیم.

اون موقع ها ما هیچ وقت از بیرون شیرینی نمی خریدیم. خواهر بزرگم با مامان شیرینی نان پنجره ای درست می کردند. یک ظرفِ چین چینِ سبز رنگ بلوری داشتیم که هنوزم مادرم اونو نگه داشته. شیرینی پنجره ای ها رو یه کوپه بزرگ می چیدیم توی اون ظرف برای مهمون ها. چند تاش رو هم من چیدم. خیلی خوشمزه بودند.

مامانم عادت داشت همیشه وقتی می خواست بره بیرون، در اتاق مهمونی رو قفل می کرد.

در اتاق مهمونی یه دو دری چوبی بود که برادرم تازه اونجا رو رنگ زده بود. دو تا شیشه مربعی شکل داشت. هر شیشه با چهار تا میخ و یه پایه کوچیک چوبی به در محکم شده بود. یه روز که مامان خونه نبود، من با خواهرم هوایی شدیم که بریم سراغ لباسهای عیدمون. آخه تا حالا اون ها رو تنمون نکرده بودیم که خودمونو توش ببینیم. طاقت نداشتیم. دل تو دلمون نبود.

خواهرم با لبه ی چاقو میخ های پشت در رو بیرون آورد و یکی از شیشه ها رو برداشت تا منو که پنج ساله و کوچولو بودم با پا از اونجا آویزون کنه. بعد دستمو گرفت تا بپرم پایین. کله ام رو کردم تو و پریدم توی اتاق مهمونی.

باید می رفتم سمت چپ اتاق و کمد چوبی سه در رو که لباس های ما داخلش بود باز می کردم...

من دیده بودم که مامان کلید کمد رو همیشه زیر فرش می گذاره. خواهر بزرگم گفت که چهار طرف فرش رو بگردم تا کلید کمد رو پیدا کنم.

وارد اتاقی شده بودم که تنها محل فرارش اون پنجره کوچولو بود و هیچ راه فراری دیگه ای نداشت . یادمه که ترسیدم . فکر کردم اگه مادرم یکدفعه برسه و بیاد تو من گیر می افتم .

کلید رو انداختم تو قفل کمد. در کمد رو باز کردم. لباسم به من چشمک زد. نفهمیدم که چه جوری پوشیدمش چون دل تو دلم نبود. تنها آینه ی بزرگ قدی خونه مان همان آینه ای بود که روی در کمد بود و می تونستی خودت رو تمام قد در اون ببینی. رفتم جلوی آینه می چرخیدم و دستم رو می کردم توی جیب پیراهنم و هم به آینه نگاه می کردم هم به پیراهنم.

خواهرم از پشت در داد زد «چیکار داری می کنی؟ پس چرا لباس منو نمی دی؟ بدو دیوونه! ممکنه الان مامان بیاد.» من نمی تونستم از پیراهنم دل بکنم. لباس خواهرم رو از لای پنجره دادم بهش، اونم هول هولکی گرفت و پشت درپوشیدش. حالا این من بودم که ترسیده بودم و خواهرم معطل می کرد. داد زدم «منو بکش بیرون!» زنگ در خونه به صدا در اومد. حتماً مامان بود...

خواهرم لباسشو داد به من، هول شده بود، گفت زود باش بیا بیرون. مامان داره می رسه. لباسها رو پرت کردم توی کمد. انگار لبه ی پنجره تنگ شده بود، شاید هم از ذوقم چاق شده بودم. خواهرم به زور من رو از لای پنجره کشید بیرون  و شیشه و پایه و میخ ها رو سر جاشون گذاشت.

یه دفعه مامان با فریده وارد شدند  و از شانس من رفتند اتاق کوچیکه. مامانم صدایم زد. رفتم تو و کنارش نشستم.

فریده به مامانم گفت: موهاش رو بزن کنار، سرش رو نگه دار.

سوزن رو زد توی الکل و بعد اون رو با نخ از لاله ی گوشم رد کرد. آخ! یه ذره درد داشت.

فکر کردم گوشم رو به کجا می خواد بدوزه!

فریده با دست چپش، سر و ته نخ رو پایین لاله ی گوشم به هم گره زد و این جوری من صاحب دو تا گوشواره نخی شدم، تا کی بشه که به جای اونها صاحب گوشواره بشم!؟  

 

 

آذر مهرابی

نوروز 1394

 

 

در همین رابطه، بهاریه‌های دیگر نویسندگان سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۴ بخوانید:
     با شماست که جهان پرتصویر می‌شود - محمد آقازاده
     امان از لحظه‌ی تحویل سال! - پیمان عباسی نیا
     نامه در مه - سعید توجهی
     من و شلاق‌های پنبه‌ای عمو - محمد جعفری
     درختان بهار دارند، من هم - سیدهادی جلالی
     مگر می‌شود زیبایی را اشتباه گرفت؟ - نغمه رضایی
     چشم‌اندازی روشن - مرتضی شمیسا
     مثل بارانی که می‌بارد و نمی‌بارد - فهیمه غنی‌نژاد
     مالیخولیای سنجد - امید فاضلی
     بهار مطلوب‌ام چه روزی است وقتی جای تو خالی است؟ - کاوه قادری
     ثانیه‌شماری برای حال خوب بهار - زینب کریمی (اَور)
     روزهای خوشی در راه است... - رضا منتظری
     بیا و روشن کن! - محمدمعین موسوی
     گوشواره‌های نخی - آذر مهرابی


 تاريخ ارسال: 1393/12/28
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>زینب کریمی:

سلام خانم مهرابی گرامی، متن بسیار زیبایی بود. تبریک می گویم. نوروز مبارک، شاد و موفق باشید.

8+0-

پنجشنبه 28 اسفند 1393




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.