فهیمه غنی نژاد
بهار، پشت پنجره است. من، داخل اتاق ام. تو، توی آینه ای. مرغ مینا اما، شاید در آستانه ی درِ نیمه بازِ قفس است و در آستانه ی یک خیال. باز ماندنِ درِ قفس، از یک غفلت است و خیال بافتن مرغ مینا، از یک خواب...
صدای چکمه می آید بر سنگ خیابان ها، سنگ صورت ها، سنگ دل ها و بر هرچه از سنگ است. از اولِ صبح تا همین حالا، فرصت نکرده ام نگاهی به مرغ مینا بیندازم و چشمم بهارِ پشت پنجره را ندیده است. رخت های چرکی که باید شسته شوند و توی یک سبد بزرگ تلمبار شده اند، بوم های سفید مانده ای که باید روی شان نقاشی کنم و فضا را شلوغ تر و تنگ تر کرده اند، و بدتر از همه، غبارآلودگی و در هم ریختگی این اتاق دربسته مگر می گذارند؟ دور خودم هی می چرخم و دور اتاق هی می گردم که پیدا کنم، کار را از کجا باید شروع کرد. صدای چکمه بر همه ی سنگ ها، حالا دیگر با مارشی مهیج همراه شده است. من اما هنوز هم فرصت نکرده ام نگاهی به قفس بیندازم تا ببینم درش نیمه باز مانده است و مرغ مینا در آستانه ی آن دارد خیال می بافد. تو، توی آینه هم ثابت نشسته ای، مثل همیشه که توی قاب عکس. نفس ام تنگ می شود. از پنجره کمک می گیرم و کمی بازش می کنم. یک مشت بهار، به اتاق پاشیده می شود و یادم می آید زمستان گذشته است. فکر شستن آن همه رخت کثیف و تصوّر نقاشی روی این همه بوم سفید، مگر می گذارند رنگ همین یک مشت بهار، به اتاق خاک آلوده و در هم ریخته و در بسته کمی بنشیند؟ سر در گم و منگ می نشینم که چه کنم و از کجا شروع. صدایی ناگهانی مثل اینکه وزیده باشد، تکانم می دهد. صدایی مثل عبور تند بادی از میان برگ ها، مثل سقوط جسمی کم وزن، مثل بغضی که تا بخواهد بترکد، جلویش را بگیرند یا آغاز خنده ای که نگذارند ادامه یابد. همچون پرنده ای، از جا می پرم. چیزی، بی اختیار نگاهم را به طرف درِ نیمه باز قفس می کشاند و درون خالیِ آن می نشاند. مرغ مینا!؟ از خودم به طرف پنجره پرتاب می شوم و سریع و ترسیده، به تمامی بازش می کنم. بهارِ بیشتری، با رنگ و بوی تند، توی اتاق می ریزد و دلشوره ی ناشناخته ای بر من می تازد. دست هایم را بیرون پنجره، رو به جلو میان زمین و هوا دراز می کنم و به فضای خالی چنگ می زنم. چیزی به دستم نمی آید. فقط خطّی فرضی است که از آنجا تا دورهایی دور که دیگر به چشم نمی آیند، کشیده شده است. می بینم آن سوی پنجره، از رنگارنگیِ شکوفه ها و سبزیِ شاخه ها که بخشی از سنگ ها را پوشانده اند، چه آشوبی به پاست! سنگ و سرسبزی گویی نه به صلح، که در ستیزی نامساوی به هم آویخته اند. می شنوم غوغای پرنده ها را که با صدای مارش و چکمه آمیخته است. در سر من اما اینکه مرغ مینا حالا کجاست و روی شاخه ی کدام درخت یا قرنیز کدام پنجره نشسته است، دیوانه ام کرده. سراسیمه به سمت درِ اتاق می دوم. کفش هایم پشت در است...
*- با ادای احترام به «اتوره اسکولا» و با یادِ یک روز بخصوصِ او .
فهیمه غنی نژاد
نوروز ۱۳۹۵
در همین رابطه بهاریه های نویسندگان سایت پرده سینما را بخوانید:
خاکسترنشین های بهار- جواد طوسی
شاگرد اول کلاس گیلاس- محمد جعفری
«یک روز بخصوصِ» بهاری- فهیمه غنی نژاد
مخاطب حضور ندارد- نغمه رضایی
دلم می خواد شلوغ باشم- آذر مهرابی
بهاریه ای با طعم مرگ و عطر زندگی- سعید توجهی
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...- خدایار قاقانی
در انتظار بهار مطلوب، در جستجوی معصومیت گمشده- کاوه قادری
بهار وصف شیدایی ست- سیدهادی جلالی
لذت سینما-محمدمعین موسوی
بهارانه ای در ستودن فرزانگی- امید فاضلی
داستان اسباب بازی های من- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|