محمدمعین موسوی
برعکس خیلی از هم سن و سال هایم، من نه با فوتبال بزرگ شده ام و نه سینما، اگرچه همیشه من را به هردوی این ها می شناخته اند! از طرفی همیشه من نماد هواداری یک تیم اسپانیایی بوده ام و از طرفی منبع خوبی برای جواب این سؤال که «الان چه فیلمی خوبه ببینیم؟!». ولی هیچ کدام از این دو، لذت اصلی زندگی من که با آن ها «بزرگ» شده باشم نبوده اند، و نمی دانم که دقیقا چه چیزی برایم لذت اصلی بوده! رشته های متنوعی را تجربه کرده ام ولی هیچ کدام بدل به اصل زندگی من، به طوری که همه چیز در حاشیه آن قرار بگیرد نشده. گاهی تکواندو کار بوده ام، گاهی ویولون زده ام، گاهی فوتبال بازی کردن برایم جدی شده و بعضا هم از ریاضی لذت برده ام. حالا از میان همه لذت هایی که تجربه کرده ام تنها برایم ریاضیات و رشته تحصیلی ام مانده که آن را هم هرگز اصل زندگی نمی دانم و صرفاً به چشم راهی برای کسب درآمد و گذران زندگی به آن نگاه می کنم. گاه از فیلم دیدن هم لذت برده ام. البته هنوز نمی دانم که واقعاً شیفته سینما هستم یا نه! و دقیقاً نمی دانم که بیش تر دوست دارم فیلم ببینم و یا درباره فیلمی که دیده ام صحبت کنم! اگر دومی باشد که اصلاً خوب نیست! چون منتقد باید بیشتر از فیلم دیدن لذت ببرد و نه نقد فیلم!
فیلم ها را می گفتم. بوده اند فیلم هایی در سینمای ایران و جهان که حسی از من برانگیخته اند، حال خوبی به من داده اند و برای لحظاتی هرچند اندک، معنایی به زندگی ام بخشیده اند. اگر بخواهم به این فکر کنم که دقیقاً کدام فیلم بود که من را به سینما علاقه مند کرد، احتمالاً راه به جایی نخواهم برد. چرا که هیچ «فیلمی» آنقدر برای من جذاب نبوده که به خاطرش به سینما علاقه پیدا کنم و مدام فیلم ببینم. بلکه تنها یک بازیگر بود! که نه جان وین بود و نه جیمز استوارت، حامد بهداد بود! من با حامد بهداد به سینما علاقه مند شدم!
وقتی فیلم روز سوم را دیدم حامد بهداد را نمی شناختم. تصور می کردم که آن افسر عراقی در فیلم حتما یک بازیگر عرب است و وقتی که فهمیدم او یک بازیگر ایرانی است، چنان شگفت زده شدم که دوست داشتم از این به بعد فقط از او فیلم ببینم! بعد از آن فیلم، حامد بهداد بارها با بازی متفاوت اش من را به وجد آورد. او در بوتیک، در ایفای نقش یک معتاد بی نظیر بود، در کافه ستاره جوان کم رو و کم حرفی بود که رویای ژاپن داشت و توانست حق خودش را از شوهر خواهر ظالم اش بگیرد، در هرشب تنهایی یک عاشق آرام بود و در مجنون لیلی، مجنونی که روی ریل قطار خوابید و با دندان گره طناب از دست و پا باز کرد. او در شبانه روز نقش یک پیرمرد دم مرگ را بازی کرد، در انتهای خیابان هشتم بوکسوری بود که برای نجات جان رفیق اش تا سر حد مرگ کتک خورد و در جرم ، دست در کیسه مار کرد. او چیزی بیشتر از یک بازیگر خوب بود. او تماشاگر را هیجان زده می کرد. او حامد بهداد بود.
حامد بهداد من را به سینما علاقه مند کرد و باعث شد که سینمای ایران را دنبال کنم و در این نوشته، صرفاً قصد دارم که از او تشکر کنم. بعد تر به توصیه دوستان که «تا سینمای جهان رو نبینی هنوز لذت سینما رو نفهمیدی»، فیلم های خارجی هم دیدم و از بسیاری از آن ها هم لذت بردم. یادم نمی رود چقدر به وجد آمدم وقتی در فیلم شاهد برای تعقیب، آن وکیل چاق دوست داشتنی در پایان فهمید که تمام مدت در اشتباه بوده و از آدم گناه کار دفاع می کرده، ولی به جای مأیوس شدن و کنار گذاشتن وکالت، تصمیم گرفت که باز هم به دنبال دفاع از حق برود و اشتباه اش را جبران کند...و یا در فیلم زندگی محشری است، وقتی آدم اصلی (که تمام عمرش را فدای زندگی مردم شهر و خانواده کرده بود و به خاطر آن ها رویایش که دور دنیا گشتن بود را از یاد برده بود)، با هجوم اهالی شهر به خانه اش مواجه شد که هرچه پول داشتند تقدیم اش کردند برای اینکه او به زندان نرود، و آن جمله فوق العاده ای که فرشته در ابتدای کتاب نوشته بود: « یادت باشه هیچ آدمی بازنده نیست تا وقتی رفقایی داشته باشه»، باعث شد به این فکر کنم که چقدر رفاقت زیبا و انسانی است.
و یا فیلم های جدیدتر، وقتی در پایان فیلم نمایش ترومن، جیم کری سوار بر قایق تلاش می کرد که از آن جهان ساختگی فرار کند و کارگردان آن نمایش، دریا را طوفانی می کرد که ناتوانی ترومن را به رخ او بکشد و منصرف اش کند، جیم کری رو به آسمان کرد و گفت :«همه زورت همین بود؟»، فهمیدم که انسان آزاد است و هیچ سرنوشت مختوم و غیر قابل تغییری در کار نیست و آدم می تواند آینده را آن طور که دوست دارد بسازد... و یا وقتی در انتهای رستگاری در شاوشنگ، مورگان فریمن با آن صدای مسحور کننده گفت «یا مشغول زندگی کردن شو و یا مشغول مردن»، حس کردم که بیش از هر زمان دیگری مشتاق زندگی کردن هستم.
و یا اصلاً همین سینمای خودمان! فیلم های بسیاری از سینمای ایران هستند که شیفته بعضی از سکانس هایشان ام و در اوقات فراغت نگاه می کنم. مثل سکانس صحبت کردن «شهاب 8» و مافوق اش در به رنگ ارغوان، سکانس تقابل پرویز پرستویی و رضا کیانیان در آژانس شیشیه ای، تمام فیلم مارمولک، سکانس صحبت کردن احمد و الی توی ماشین، و همینطور سکانس توی جاده فیلم کنعان. گفت و گوی مردی که پس از 10 سال ازدواج هنوز عاشق همسرش است با زنی که احساس اش کمرنگ شده و می خواهد تا پیر نشده، پی آزادی اش برود. فریادهای فروتن که «من که هرچی خواستی بهت دادم...من که به هر سازت رقصیدم» و از طرفی صدای آرام مینا که «من وقتی می رم بیرون، می خوام کسی تو خونه منتظرم نباشه، دل کسی برام تنگ نشه» باعث شد که هم با مرتضی همزادپنداری کنم وهم با مینا! یعنی که هم «عشق و از دست دادن» را فهمیدم و هم «آزادی» را... و یا دو فیلم محبوب دیگرم، کافه ستاره و اینجا بدون من...وقتی که ملوک در انتهای کافه ستاره، در جشن عروسی اش اهالی محله را در رویا تصور می کرد که همه لباس نو پوشیده اند و می خندند، فهمیدم که قصه های زندگی گرچه تلخ اند، رویاهای ما می توانند شیرین باشند.
به کجا رسیدم؟! می خواستم فقط از حامد بهداد تشکر کنم که لذت سینما را به من داد، که اگر نبودند این سکانس ها و بسیاری دیگرشان که ننوشتم، زندگی من چیزی کم داشت. اگرچه بعدترها با افت حامد بهداد، علاقه من به سینما هم کمرنگ تر شد و الان در سینمای خودمان فقط از بازی ترانه علیدوستی لذت می برم و در سینمای جهان هم مورگان فریمن و کریستین بیل را دوست دارم. ولی بعید می دانم که تا ابد بازیگری برای من «حامد بهداد» شود!
محمدمعین موسوی
نوروز ۱۳۹۵
در همین رابطه بهاریه های نویسندگان سایت پرده سینما را بخوانید:
خاکسترنشین های بهار- جواد طوسی
شاگرد اول کلاس گیلاس- محمد جعفری
«یک روز بخصوصِ» بهاری- فهیمه غنی نژاد
مخاطب حضور ندارد- نغمه رضایی
دلم می خواد شلوغ باشم- آذر مهرابی
بهاریه ای با طعم مرگ و عطر زندگی- سعید توجهی
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...- خدایار قاقانی
در انتظار بهار مطلوب، در جستجوی معصومیت گمشده- کاوه قادری
بهار وصف شیدایی ست- سیدهادی جلالی
لذت سینما-محمدمعین موسوی
بهارانه ای در ستودن فرزانگی- امید فاضلی
داستان اسباب بازی های من- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|