محمد جعفری
برای ساخت اولین فیلم کوتاه داستانی ام سال 65 با سرکشی روزانه به دبستان پسرانه «کوثر» واقع در منطقه 4 تهران که آن موقع یکی از دوستان قدیمی ام به اسم مرتضی زرین کیا، ناظم آن بود، یادداشت هایی از رفتار معلمها و شاگردان در حیاط و مدرسه بر می داشتم و به اصطلاح، تحقیق و پژوهش می کردم تا بلکه از پرونده ی بچه ها، سوژه ای برای ساخت فیلم دست و پا کنم. طی یکی از روزها به موضوع جذابی برخوردم که همان شد قلاب و دستمایه ی اصلی فیلمنامه ی کوتاه مورد نظرم: پسرک بازیگوشی به اسم «شامِل» را هر روز با یک شکایت می آوردند دفتر پیش ناظم و از خلاف ها و شیطنت هایش گلایه می کردند. مثلاً یک روز روی تخته سیاه نقاشی ناجوری از یک الاغ نر کشیده بود، یک روز مداد قرمز بغل دستی اش را کف رفته بود، و یک روز هم توی صف بوفه در حیاط سر نوبت برای خرید کیک و ساندیس دعوا گرفته بود. تمام همکلاسی ها و معلم هایش و حتی فرّاش مدرسه از دست اش عاصی شده بودند چون سر کلاس موقع درس دادن یواشکی تخمه می شکست و در حیاط مدرسه پوست موز می ریخت. خیلی از روزها هم غیبت داشت و یا دیر سر کلاس می آمد. نمره هایش هم خوب نبود. مرتضی چند بار پدر و مادرش را خواسته بود و با تهدید به اخراج به آنها تذکر داده بود و ازشان تعهد گرفته بود اما هیچ کدام از اینها افاقه نکرده بود.
بر خلاف «شامِل» توی مدرسه یک گروه از بچه های با انضباط و درس خوان را کرده بودند «مأموران انضباط» مدرسه. بهشان می گفتند «یاور» و وظیفه شان گزارش دادن کارهای خلاف و بی انضباطی های شاگردان در کلاس، حیاط و راهروی مدرسه بود. من به رفیق ام مرتضی که ناظم مدرسه بود پیشنهاد دادم «شامِل» را هم به عنوان «یاور» عضو گروه انتظامات مدرسه کنند، تا بلکه با دادن این مسئولیت یعنی دعوت بچه های خاطی به نظم و انضباط ، خودش هم اصلاح شود و دست از شرارت هایش بردارد.
مدیر مدرسه که آدم سختگیری بود شدیداً مخالف نظر من بود و اعتقاد داشت گزینش خلافکاران به عنوان یاوران مدرسه یعنی الگو قرار دادن یک شاگرد ناخلف به عنوان مأمور انتظامات! و رواج بیشتر بی انضباطی در مدرسه، و این طوری آجر روی آجر بند نمی شود. اما من سوژه ی خودم را پیدا کرده بودم و یک هفته ی آزگار نشستم توی اتاق ام و یک فیلمنامه ی درست و درمان کوتاه داستانی بر اساس این ایده نوشتم که چطور شاگرد بزهکار یک مدرسه با ورود به گروه مأموران انتظامات که روپوش و بازوبند مخصوص هم دارند، مجبور به اصلاح خود می شود و برای اینکه خلاف دیگر شاگردان را به آنها تذکر بدهد خودش دیگر بی انضباطی نمی کند. استدلال ام هم این بود که این دسته از بچه ها، محصول تربیت در یک خانواده ی نابهنجار هستند که به شخصیت آنها اهمیت نمی دهد و آنها بسیار محتاج توجه و دیده شدن هستند.
مسئولیتی هم که در فیلمنامه به این شخصیت داده بودم تذکر به دانش آموزانی بود که بند کفشهایشان باز بود و درست بسته نشده بود و او باید بند کفش بچه های کلاس اولی را که نامرتب زیر پایشان رفته بود برایشان ببندد.
نوشته ام را بردم دادم به خانم یکی از دوستان ام که منشی یک شرکت بود و خواهش کردم برایم تایپ کند چون پول برای تایپ مطلب ام نداشتم.
چند روز بعد با وساطت و تقاضای جهانگیر برادر طهماسب صلح جو که آن موقع هر دویشان دبیر آموزش و پرورش بودند، من اجازه ی ملاقات با رییس شبکه دو تلویزیون را برای ساخت فیلم پیدا کردم. قضیه از این قرار بود که پسر آقای لاریجانی رییس مجلس فعلی، شاگرد جهانگیر در همان مدرسه ای بود که کیارستمی فیلم اولی ها را در آنجا فیلمبرداری کرده بود و از طریق رو انداختن جهانگیر به آقای لاریجانی و سفارش ایشان به آقای عنصری مدیر شبکه دو، من توانستم با رییس شبکه دیدار و تقاضایم را طرح کنم. آقای عنصری فیلمنامه را پسندید و از من خواست یک نمونه کار از خودم به آنها نشان دهم تا اجازه ی ساخت این فیلمنامه ی کوتاه داستانی صادر شود. من توضیح دادم که نمونه کار ندارم و تازه می خواهم اولین فیلم ام را بسازم و ایشان هم اصرار داشتند که بدون نمونه کار قابل قبول امکان ساخت این فیلمنامه وجود ندارد.
خب چاره ای نبود. آن موقع در تمام کشور دو تا شبکه تلویزیونی بیشتر نبود که تازه آن هم در آن واویلای جنگ می باید پاسخگوی تقاضای انبوه متقاضیان فیلمسازی باشد که خیلی هایشان مثل من فیلم اولی بودند. از فردای آن روز شروع کردم به رایزنی برای ساخت یک فیلم هشت میلی متری ارزان قیمت با همان فیلمنامه با هدف نمونه کار برای ورود به سینمای حرفه ای.
آن موقع جهانگیر الماسی «جوان اول» فیلم ها و سوپراستار سینمای ایران بود و هنوز خسرو شکیبایی و پرویز پرستویی گل نکرده بودند. من تقاضایم را برای بازی الماسی با او مطرح کردم و او با خواندن فیلمنامه حاضر شد بی هیچ قید و شرطی با جان و دل در نقش ناظم مدرسه در فیلم هشت میلی متری ام بازی کند و هر کمکی هم از دست اش بر می آید انجام دهد. طهماسب صلح جو هم فیلمبرداری فیلم را به عهده گرفت، کامبوزیا پرتوی (از هم مدرسه ای های من در محله ی «حشمتیه») که آن موقع فیلم گلنار را تمام کرده بود عکاسی فیلم را قبول کرد و همسرش فرشته صدر عرفایی هم در اولین حضورش به عنوان بازیگر، خانم معلم فیلم شد. دوربین و چند حلقه فیلم هشت میلی متری و چراغ و سه پایه هم با کمک محمد علی سجادی و خسرو معصومی و هوشنگ گلمکانی جور شد و مدرسه محل فیلمبرداری مان هم شد همان دبستان «کوثر» که مرتضی ناظم آن بود و دیگر نیازی هم به مجوز نداشتم.
برای نقش پسر شیطون فیلم، «امیر» پسر یکی از همکلاسی های قدیمی ام حسین کسایی که مبصر کلاسمان بود را انتخاب کردم و برادرش مهدی کسایی هم شد دستیار فنی فیلم. از آنجا که هر کلاس دبستان به اسم یکی از میوه ها (مثلاً انار، گلابی، آلبالو و توت فرنگی ) نامگذاری شده بود من اسم فیلم را گذاشتم: شاگرد کلاس اول گیلاس.
فیلمبرداری فیلم حدود یک هفته – ده روز طول کشید و صحنه های تراولینگ فیلم هم با فرغون و ویلچر گرفته شد و از همه جالب تر تدوین فیلم بود که با یک اسپلایسر هشت میلی متری انجام شد و تکه های انتخابی راش ها به صورت دستی به هم چسبانده می شد.
فیلم تدوین شده حدود 12-10 دقیقه می شد و حالا وقت اش بود که آن را دور یک حلقه بپیچم، بگذارم توی جعبه و ببرم پیش آقای ناصر عنصری مدیر شبکه دو. همین کار را کردم. تابستان بود و من که یک پیراهن آستین کوتاه پوشیده بودم، دم در شبکه دو در خیابان الوند توسط حراست مورد بازخواست قرار گرفتم. زنگ زدیم به دفتر مدیر شبکه و ایشان کت یکی از کارکنان را فرستاد پایین تا من روی پیراهن آستین کوتاه ام بپوشم و بعد از وارد شدن به دفتر رییس دوباره آن را بیاورم و تقدیمشان کنم!
وقتی به دفتر آقای مدیر رسیدم با صفی از ارباب رجوع روبرو شدم که یا نشسته و یا ایستاده بودند. من بی توجه به صف طویل خاکستری راه افتادم یه کله رفتم پیش خانم منشی و طوری وانمود کردم که انگار مدیر شبکه فقط منتظر آمدن من و تماشای شاهکارم است. همین طور هم شد و منشی بعد از یک تماس کوتاه با مدیر، اجازه ورود مرا به دفتر ایشان صادر کرد. آقای عنصری نگاهی به قیافه ی سراپا تقصیر من انداخت و خواست که منظورم را از این دیدار بیان کنم. من ضمن ارجاع ایشان به روز ملاقات چند ماه پیش، دوزاری ایشان را انداختم که قرار بوده من یک نمونه کار برای فیلمنامه کوتاه داستانی ام بیاورم و حالا این فیلم همان نمونه کار من است. سپس جعبه ی حاوی حلقه ی فیلم هشت میلی متری را روی میز ایشان گذاشتم و منتظر عکس العمل آقای مدیر شدم. آقای عنصری با حوصله جعبه را برداشت و نگاهی به آن انداخت و به من اطمینان داد که شورا پس از دیدن فیلم، پاسخ مقتضی را به من خواهد داد، و بعد از من خواست که شماره تلفن ام را به خانم منشی بدهم. من که انتظار دست به سر شدن توسط ایشان را نداشتم اصرار کردم که اگر ممکن است فیلم همین الان دیده شود. آقای عنصری گفت الان وقت ندارد و ارباب رجوع هم زیاد است اما من دست بردار نبودم و ایشان که دید از پس پافشاری من بر نمی آید به ناچار قبول کرد که فیلم را برایش نمایش دهم. من خاطر نشان کردم که آپاراتی را که با خود آورده بودم دم در از من گرفتند. آقای عنصری تلفنی دستور داد که آپارات را به من تحویل دهند. من بدو بدو رفتم دم در شبکه، آپارات را گرفتم و پله ها را دو تا یکی کردم و نفس نفس زنان آوردم اتاق مدیر، از فرصت پیش آمده خیلی به شوق آمده بودم و از آقای عنصری خواستم اجازه دهند چراغهای اتاق را خاموش کنم، گفت: اشکال ندارد. گفتم: اگر اجازه بدهید پرده های پنجره ها را هم ببندم تا اتاق تاریک شود. گفت: ببندید. بعد من بسم الله گفتم و دکمه ی آپارات را زدم تا تصویر فیلم بیافتد روی دیوار اتاق آقای مدیر. آپارات پِرپِر کنان 12-10 دقیقه فیلم را نشان داد و من یک دست ام بالاسر آپارات بود که هر دقیقه یکبار «رانکا» می شد، پرپر می کرد و من باید می زدم توی سرش و یک چشم ام هم به عکس العمل های آقای عنصری بود و اینکه چه واکنش هایی از نمایش فیلم از خود نشان می دهد. نمایش فیلم که تمام شد و من چراغ ها را روشن کردم و پرده ها را کنار زدم به آقای عنصری گفتم: همین بود!
آقای عنصری با ناباوری لبخندی رضایتمندانه زد و قول داد که فیلمنامه ام را برای تولید اولین فیلم کوتاه داستانی ام به جریان بیاندازد. ایشان به قول اش وفا کرد و من صاحب اولین فیلم کوتاه عمرم شدم که در چند جشنواره داخلی به نمایش درآمد و جایزه هم گرفت. اسم فیلم این بود: نمره انضباط صفر!
محمد جعفری
نوروز ۱۳۹۵
در همین رابطه بهاریه های نویسندگان سایت پرده سینما را بخوانید:
خاکسترنشین های بهار- جواد طوسی
شاگرد اول کلاس گیلاس- محمد جعفری
«یک روز بخصوصِ» بهاری- فهیمه غنی نژاد
مخاطب حضور ندارد- نغمه رضایی
دلم می خواد شلوغ باشم- آذر مهرابی
بهاریه ای با طعم مرگ و عطر زندگی- سعید توجهی
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...- خدایار قاقانی
در انتظار بهار مطلوب، در جستجوی معصومیت گمشده- کاوه قادری
بهار وصف شیدایی ست- سیدهادی جلالی
لذت سینما-محمدمعین موسوی
بهارانه ای در ستودن فرزانگی- امید فاضلی
داستان اسباب بازی های من- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|