پرده سینما

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- کارت جشنواره، فوبیا، لوکس بودن و کرونا!

کاوه قادری

 


 

 



 




جهت به موقع رسیدن به سالن سینمای رسانه، مثل همیشه تلاش می‌کردم تا از سه ساعت مانده به شروع سانس اول نمایش فیلم‌ها، خود را به ایستگاه مترو محمدشهر برسانم. دو-سه روز اول به همان روال معمول پارسال گذشت؛ سئوال‌های نسبتاً پرتعداد مبنی بر اینکه فلان ایستگاه کجاست و در کدام خط متروی تهران واقع است و انتظار داشتن از من برای ارائه‌ی جواب دقیق به این سئوال‌ها! در این میان، البته کسی پیدا نشد که مثل پارسال، رسماً من را با یکی از کارمندان و مدیران مترو اشتباه بگیرد! حکایت روز چهارم اما متفاوت بود؛ درست پس از ارائه‌ی بلیط بود که مأمور حراست مترو جلوی من را گرفت و از من خواست چند دقیقه‌ای همراه با او به اتاق‌اش بروم؛ چند دقیقه‌ای که می‌توان گفت مرا وحشت‌زده کرد! امان از این دردسرهای حمل کارت جشنواره که ظاهراً برای من هیچ‌وقت تمامی ندارد! کاش همیشه موجب ایجاد اعتبار کاذب و پدید آمدن پرسش‌های فلسفی با موضوع بازنگری فردی می‌شد! اما اینبار ثابت شد که می‌تواند به برانگیخته شدن «فوبیا»های شخصیِ به جا مانده از دوران کودکی و متهم شدن به برخورداری از زندگی اشرافی نیز منجر شود! و در هر دو صورت، سر اینجانب را به باد دهد! آخر یک کارت و این همه دردسر؟!

جهت به موقع رسیدن به سالن سینمای رسانه، مثل همیشه تلاش می‌کردم تا از سه ساعت مانده به شروع سانس اول نمایش فیلم‌ها، خود را به ایستگاه مترو محمدشهر برسانم. دو-سه روز اول به همان روال معمول پارسال گذشت؛ سئوال‌های نسبتاً پرتعداد مبنی بر اینکه فلان ایستگاه کجاست و در کدام خط متروی تهران واقع است و انتظار داشتن از من برای ارائه‌ی جواب دقیق به این سئوال‌ها! در این میان، البته کسی پیدا نشد که مثل پارسال، رسماً من را با یکی از کارمندان و مدیران مترو اشتباه بگیرد! حکایت روز چهارم اما متفاوت بود؛ درست پس از ارائه‌ی بلیط بود که مأمور حراست مترو جلوی من را گرفت و از من خواست چند دقیقه‌ای همراه با او به اتاق‌اش بروم؛ چند دقیقه‌ای که می‌توان گفت مرا وحشت‌زده کرد! علت‌اش هم تصویر قدیمی بود که من از پلیس در ذهنم داشتم؛ آن هنگامی که در دوران کودکی، یکی از علایق‌ام این بود که با عابربانک‌ها که نوآمده‌های آن دوران بودند بازی کنم و بدون اینکه کارتی درون‌شان باشد، با دکمه‌هایشان ور بروم و آنقدر در این کار سمج و مصر بودم که جماعت مجبور می‌شدند برای جدا کردن من از عابربانک، ندای دروغین بدهند که مأمور پلیس در حال آمدن است تا من را دستگیر کرده و گوش‌ام را بپیچاند و من هم بی‌آنکه پشت سرم را نگاه کنم، سریع و دوان دوان پا به فرار می‌گذاشتم. بعدها البته فهمیدم که مأمور پلیسی در کار نبود اما ترکیب آن وحشت دستگیری با دوران پرتحکمی که پلیس در آن روزگار داشت، چنان فوبیایی از پلیس در ذهن من آفرید که نه با ترانه‌ی «شب که ما خواب هستیم، آقا پلیسه بیداره» برطرف شد و نه با موجی از فیلم و سریال‌های تلویزیون در آن سال‌ها که تصویر «فرشته»گونه‌ای از پلیس ارائه می‌دادند. شدت این فوبیا تا حدی بود که وحشتناک‌ترین کابوس من تا مدت‌ها شده بود دنبال شدن توسط پلیس و در نهایت، سقوط از ارتفاع!

این همه، موجب شده بود تا وقتی مأمور حراست مترو، من را برای چند دقیقه سئوال و جواب به اتاق‌اش فراخواند، آن را به مثابه نوعی روند بازجوییِ منجر به بازداشتِ یک متهم بی‌گناه در فیلم‌های هالیوودی تلقی کنم! موضوع البته فقط وحشت‌زده شدنِ ناشی از فوبیای قدیمی و البته بدبینی شِبه «وودی آلن»یِ من نبود؛ روند سئوال و جواب‌های مأمور پلیس نیز آدمی را نگران می‌کرد؛ طوری که بعد از اینکه به او توضیح دادم که کارت‌ام، کارت خبرنگاری جشنواره‌ی فیلم فجر است و چطور و برای چه و در چه حیطه‌ی مشخصی صادر شده، خواستار ارائه‌ی کارت صنفی توسط من شد! به او توضیح دادم که هنوز عضو انجمن منتقدان و روزنامه‌نگاران سینمایی نیستم و لذا نمی‌توانم کارت صنفی ارائه کنم اما او کماکان طالب ارائه‌ی نوعی کارت خبرنگاری از سوی من بود! نهایتاً پس از ارائه‌ی کارت ملی و شناسنامه و شماره همراه و آدرس منزل، به این نتیجه رسیدم که بهترین دفاع، حمله است! و لذا تصمیم گرفتم مانند آن‌دسته از کاراکترهای فیلم‌های هالیوودی که مظنون شناخته می‌شوند اما هنوز رسماً متهم نیستند، در کمال شجاعت و رشادت، موضع تهاجمی بگیرم و از پلیس بپرسم : «مشکلی هست؟! یعنی الان تحت بازداشت هستم و نمی‌توانم سوار مترو شوم؟!». البته ناگفته نماند این سئوال را به دلیل همان ترس از پلیس، آنقدر با لحن و بیان ملایم پرسیدم که عملاً به جای موضع تهاجمی، موضعی از نوع التماس و تضرع تلقی شد! و اینگونه شد که مأمور حراست مترو، بعد از حدود پنج دقیقه سئوال و جواب، رضایت داد تا از اتاق او خارج شده و سوار مترو شوم! و این پنج دقیقه، آنچنان تأثیر مهیبی روی من گذاشت که تصمیم گرفتم الی‌الابد از کارت جشنواره‌ام، تا زمانی که به یکصد متری پردیس ملت نرسیده‌ام، رونمایی نکنم و فقط از آن نقطه به بعد، کارت را دور گردن‌ام بیندازم.

فوبیای «سیم جین» شدن توسط پلیس، تنها دردسر انداختن کارت جشنواره دور گردن‌ام از مسیر مترو محمدشهر تا پردیس ملت نبود! چیزی نگذشت تا متوجه شوم که دست‌کم برخی از مسافران مترو که شمایل انسان‌های طبقه‌ی فرودست یا طبقه‌ی متوسطِ رو به پایین را دارند، من را خیلی چپ چپ و با غضب نگاه می‌کنند؛ گویی اینکه کمی نسبت به آن‌ها شیک‌پوش‌تر هستم و کارتی دور گردن‌ام انداختم که می‌تواند من را به عنوان یک مدیر یا مقام جزئی جا بزند، موجب شده تا آن‌ها من را به چشم یک مرفه بی‌درد جامعه که احیاناً از مقام و منصب یا رانتی برخوردار است و با توزیع ناعادلانه‌ی امکانات و منابع کشور به سمت خود، مانع پیشرفت سایر آحاد جامعه شده و حق آنان را خورده ببینند! بلافاصله به یاد نصیحت پارسال یک راننده‌ی تپسی افتادم که وقتی من را همراه با یک کیف بزرگ و نسبتاً پر و پیمان و سنگین دید، دلسوزانه توصیه کرد تا جایی که می‌توانم در تهران وسیله‌ای همراه خود نبرم، وگرنه امنیت‌ام پایین خواهد آمد و طعمه‌ی «خِفت‌کنندگان» خواهم شد! و حالا آن نگاه‌های خشمگین و تهدیدآمیز، به ظاهر نسبتاً مرفه و لوکس من، یعنی اینکه هر لحظه ممکن است مانند فیلم خط ویژه مصطفی کیایی، به عنوان یک نوکیسه شناخته شوم و مورد «خِفت‌شدن» قرار بگیرم! لذا تصمیم گرفتم علاوه بر ژنده‌تر کردن ظاهر خویش، کارت را نیز تا قبل ازیکصد متری پردیس ملت، درون تنها جیب زیپ‌دار کاپشن‌ام محبوس کنم!   البته ذکر این نکته ضروری است که فوبیای «سیم جین» شدن توسط پلیس، تنها دردسر انداختن کارت جشنواره دور گردن‌ام از مسیر مترو محمدشهر تا پردیس ملت نبود! چیزی نگذشت تا متوجه شوم که دست‌کم برخی از مسافران مترو که شمایل انسان‌های طبقه‌ی فرودست یا طبقه‌ی متوسطِ رو به پایین را دارند، من را خیلی چپ چپ و با غضب نگاه می‌کنند؛ گویی اینکه کمی نسبت به آن‌ها شیک‌پوش‌تر هستم و کارتی دور گردن‌ام انداختم که می‌تواند من را به عنوان یک مدیر یا مقام جزئی جا بزند، موجب شده تا آن‌ها من را به چشم یک مرفه بی‌درد جامعه که احیاناً از مقام و منصب یا رانتی برخوردار است و با توزیع ناعادلانه‌ی امکانات و منابع کشور به سمت خود، مانع پیشرفت سایر آحاد جامعه شده و حق آنان را خورده ببینند! بلافاصله به یاد نصیحت پارسال یک راننده‌ی تپسی افتادم که وقتی من را همراه با یک کیف بزرگ و نسبتاً پر و پیمان و سنگین دید، دلسوزانه توصیه کرد تا جایی که می‌توانم در تهران وسیله‌ای همراه خود نبرم، وگرنه امنیت‌ام پایین خواهد آمد و طعمه‌ی «خِفت‌کنندگان» خواهم شد! و حالا آن نگاه‌های خشمگین و تهدیدآمیز، به ظاهر نسبتاً مرفه و لوکس من، یعنی اینکه هر لحظه ممکن است مانند فیلم خط ویژه مصطفی کیایی، به عنوان یک نوکیسه شناخته شوم و مورد «خِفت‌شدن» قرار بگیرم! لذا تصمیم گرفتم علاوه بر ژنده‌تر کردن ظاهر خویش، کارت را نیز تا قبل ازیکصد متری پردیس ملت، درون تنها جیب زیپ‌دار کاپشن‌ام محبوس کنم!

 

*****

 

هر چقدر هم که بتوان کارت جشنواره را داخل مترو و بی‌آرتی و تاکسی مخفی نگه‌داشت، باز نمی‌توان بدون کارت جشنواره در سینمای رسانه حضور داشت و ظاهراً هرگونه بروز و ظهور این کارت برای من می‌تواند هر بار، مولد و منشأ ماجرایی جدید باشد! از سویی، من هم که حالا حالاها قصد دارم هر سال جهت حضور در بطن جشنواره‌ی فیلم فجر، در سینمای رسانه حضور داشته باشم و لذا نمی‌توانم قید این کارت را با تمام دردسرهایش بزنم؛ مگر آنکه خود مسئولان جشنواره تصمیم بگیرند قید حضور من در سینمای رسانه را بزنند! پس چاره چیست؟! شاید بهتر باشد به کرونا مبتلا شوم! دست‌کم در اینصورت از اتهام لوکس بودن مبرا می‌شوم! کمااینکه در دو-سه روز از ایام برگزاری جشنواره که سرماخوردگی داشتم، پوتین ژنده و کاپشن لکه‌دارم بیشتر دیده می‌شد و گویی ناگهان از «جوردن بلفورت» به «ژان والژان» تبدیل شده بودم! تازه اگر لوکس هم باشم که دیگر چه بهتر! چون هم اسباب مظلومیت‌ام به سبب بیماری فراهم می‌شود و هم از آنجایی که تحقیقات میدانی نشان داده کرونا روی افراد لوکس هیچ تأثیری ندارد، حال عمومی‌ام حتی بهتر از قبل از مبتلا شدن به کرونا می‌شود! دیگر چه از این بهتر؟! فقط باید یادم باشد اگر مبتلا به کرونا شدم، از خودم فیلم نگیرم و در آن فیلم، با شادمانی از مثبت بودن تست کرونای خویش و حضور در قرنطینه‌ی خانگی خبر ندهم! چون در اینصورت، متهم به مبتلا شدن به نوعی از کرونا می‌شوم که نقطه‌ی مقابل کرونای مردمی است و به «کرونای مرفهین» مشهور است و این یعنی دوباره متهم شدن به اشرافی‌گری و لوکس بودن و عضویت فعال در نظام فئودالی و سرمایه‌داری کاپیتالیستی و آغاز دردسرهای پیامد آن و خلاصه، روز از نو، روزی از نو!با تمام این اوصاف، تکلیف چیست؟! هر چقدر هم که بتوان کارت جشنواره را داخل مترو و بی‌آرتی و تاکسی مخفی نگه‌داشت، باز نمی‌توان بدون کارت جشنواره در سینمای رسانه حضور داشت و ظاهراً هرگونه بروز و ظهور این کارت برای من می‌تواند هر بار، مولد و منشأ ماجرایی جدید باشد! از سویی، من هم که حالا حالاها قصد دارم هر سال جهت حضور در بطن جشنواره‌ی فیلم فجر، در سینمای رسانه حضور داشته باشم و لذا نمی‌توانم قید این کارت را با تمام دردسرهایش بزنم؛ مگر آنکه خود مسئولان جشنواره تصمیم بگیرند قید حضور من در سینمای رسانه را بزنند! پس چاره چیست؟! شاید بهتر باشد به کرونا مبتلا شوم! دست‌کم در اینصورت از اتهام لوکس بودن مبرا می‌شوم! کمااینکه در دو-سه روز از ایام برگزاری جشنواره که سرماخوردگی داشتم، پوتین ژنده و کاپشن لکه‌دارم بیشتر دیده می‌شد و گویی ناگهان از «جوردن بلفورت» به «ژان والژان» تبدیل شده بودم! تازه اگر لوکس هم باشم که دیگر چه بهتر! چون هم اسباب مظلومیت‌ام به سبب بیماری فراهم می‌شود و هم از آنجایی که تحقیقات میدانی نشان داده کرونا روی افراد لوکس هیچ تأثیری ندارد، حال عمومی‌ام حتی بهتر از قبل از مبتلا شدن به کرونا می‌شود! دیگر چه از این بهتر؟! فقط باید یادم باشد اگر مبتلا به کرونا شدم، از خودم فیلم نگیرم و در آن فیلم، با شادمانی از مثبت بودن تست کرونای خویش و حضور در قرنطینه‌ی خانگی خبر ندهم! چون در اینصورت، متهم به مبتلا شدن به نوعی از کرونا می‌شوم که نقطه‌ی مقابل کرونای مردمی است و به «کرونای مرفهین» مشهور است و این یعنی دوباره متهم شدن به اشرافی‌گری و لوکس بودن و عضویت فعال در نظام فئودالی و سرمایه‌داری کاپیتالیستی و آغاز دردسرهای پیامد آن و خلاصه، روز از نو، روزی از نو!

 

 

 

کاوه قادری

 

نوروز ۱۳۹۹

 

در همین رابطه بخوانید:

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- باغچه ای اندازه یک کُرسی- آذر مهرابی

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- بهاریه ی سال کرونایی- فهیمه غنی ­نژاد

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- اين پايان، اميد همه آغاز هاست- نغمه رضایی

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- اون شیش تا گل نوش جونتون!- محمد جعفری

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- چشم انتظار پروانه های بهاری- سعید توجهی

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- زیر گذر "عاشقانه ی داودنژاد"- امید فاضلی

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- کارت جشنواره، فوبیا، لوکس بودن و کرونا!- کاوه قادری

بهاریه نوروز ۱۳۹۹- من و آنا کریستی در خیابان وزرا؛ خاطرات پراکنده یک کتاب باز- غلامعباس فاضلی

 



 تاريخ ارسال: 1399/1/2
کلید واژه‌ها:

فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.