غلامعباس فاضلی
برای حمید سنگتراشان
یادم نیست سرو کله «الف»، با آن موهای به شدت صافِ رنگ روشن، آن لباس کتانیِ خوش دوخت که در آن سالها بدون شک بی همتا بود، و آن عینک ته استکانی که نه تنها نمی توانست از جلوه ی چشمان عسلی رنگ اش کم کند، بلکه عمیقاً بر جذابیت آنها می افزود چطور میان هیأت تحریریه ی به تمامی مردانه ی مجله دانشمند* پیدا شد، اما می دانم من که اتفاقی گذرم به آنجا افتاده بود در نگاه اول دلباخته اش شدم.
دلباختگی های دوران جوانی معمولاً زخم های عمیقی بر روح انسان باقی می گذارند. اما این جراحت ها معمولاً خوشایند هستند، چون احساس بی ثمری و تباهی دوران میانسالی را التیام می بخشند. از پسِ گذشت سالها، وقتی به این ماجرا فکر می کنم هنوز همچون فنجانی قهوه که در صبحی زمستانی که با گرمای اش بهم گرما می دهد، مثل مزه مزه کردن بندهایی از داستان های خورخه لوئیس بورخس، نظیر قدم زدن خیابان «وزرا»، موجب می شود به دلیلی نامعلوم خودم را خوشبخت تر احساس کنم. شاید بیش از آنکه به «الف» فکر کنم، به «عارف» می اندیشم که حالا سالهاست در سوی دیگری از دنیا روزگار می گذراند و احتمالاً این ماجرا را حتی به یاد نمی آورد. به نظرم حتی در آن زمان، او خودش متوجه نبود که که چه کار بزرگی برای من می کند. شاید بیش از آنکه اشتیاقی برای دیدن «الف» داشته باشم، خودم را مستحق دیدن «عارف» حس می کنم و گاه از خودم حیرت می کنم چطور در طول اینهمه سال نسبت به مهربانی و حمایت او بی اعتنا بوده ام.
■■■■■
فضای مجله دانشمند فضایی به شدت مردانه بود و به نظر می رسید مثل گروه دانشمندان فیلم آتشپاره هوارد هاوکس، در طول تاریخ پای هیچ زنی به سیصدمتری آنجا نرسیده است. در گفتگوهای خصوصیِ کنجکاوانه، اما غیرمستقیم با برخی اعضای هیئت تحریریه آن مجله احساسی سرکوب شده (شاید از سر تفرعن) نسبت به «الف» در قلب سخت و سنگی شان حس می کردم. این احساس ها گرچه آنطور که گذشت زمان ثابت کرد هرگز به دلباختگی، دلدادگی، یا عشق منجر نشد، ولی همچون اخگری کم سو، اما به هرحال فروزنده برای من نگران کننده بود. با اینهمه «الف» بی افاده، خیلی معمولی، عمیقاً معاشرتی، در عین حال بی اعتنا به همه به نظر می رسید. با آن قامت ریز، و سَکَنات پراصالتی که «تهرانی» بودن اش از ورای آنها کاملاً عیان بود، گویی از آسمان به آن دفتر بی سلیقه و مردانه هبوط کرده بود.
«الف» در ضمن آرامش، بک نشاط وصف نشدنی برای کشف جهان اطراف در وجودش حس می شد، اما میان آنهمه آدم میانسالِ عصا قورت داده که فقط به علم مکانیک فکر می کردند و درباره اش می نوشتند، کی قدر سرزندگی و طراوت «الف» را می دانست؟! یکی دو مرتبه هم شنیدم که او را میانمایه، ازخودراضی، لوس، در عین حال غیرجذاب، و طبیعتاً در یک برآیند کلی غیرقابل اعتنا ارزیابی می کنند. با اینهمه چه چیزی موجب شده بود «الف» چنین در نظرم فریبنده جلوه کند؟ شاید از این رو که او متعلق به آن زمان و مکان نبود. در آن سالها هیچ بدیل و همتایی برایش در جهان اطراف ام سراغ نداشتم و هنوز هم نظرم جز این نیست. با آن عارضِ دلاویز، دل نوشیدای مرا سخت دربندهای نادیدنی گرفتار کرده بود.
میان آنهمه نویسنده و مترجم و کارمند، من تنها شخصی بودم که علیرغم تعلق نداشتن به آن مجموعه، در یک دوره یک تقریباً یک ماهه (بنا به یک مناسبت کاری) دست کم روزی دو مرتبه با «الف» در گفتگو و بده بستان کاری قرار گرفته بودم. دریافتم او به سینما هم علاقه دارد و در اندازه یک تماشاگر حرفه ای فیلمهای روز سینمای جهان را دنبال می کند. از علاقه خودم با سینما با او حرف زدم، با اینهمه هرگز جرأت پبدا نکردم بهش بگویم چقدر به او دل باخته ام، و تصور هم نمی کردم اگر این را بهش می گفنم دست بالا جز لبخندی ملایم چیزی نثارم می کرد.
روزی لابلای مراودات کاری که بین من و «الف» انجام می شد، روی کاغذی چیزی نوشت و بهم داد. به یاد ندارم چه چیزی را نوشت و اصلاً چیزی نوشت، یا از من خواست بنویسم، اما دقیق به یاد می آورم پشت آن تکه ورق شطرنجی، که احتمالاً مربوط به جزوه های دانشگاهی «الف» می شد با دستخط او سه کلمه نوشته شده بود. این سه کلمه احتمالاً مربوط به رد و بدل شدن یادداشتی سر کلاس دانشگاه، بین او و همکلاس اش، در رابطه با شخص سومی بود. در یک سطر نوشته شده بودند:
«مجد؟»
و زیر آن دو کلمه دیگر نوشته شده بود:
«خیلی قشنگه!»
این سه کلمه مثل عبارت «رزباد» فیلم همشهری کین گرچه احتمالاً مربوط به ماجرایی خیلی پیش پاافتاده بودند، ولی برای من راز بزرگی شدند. رمزی که در خودش دقیقه هایی از زندگی «الف» را در بر داشت.
پس از آن یک ماه، دیگر «الف» را ندیدم. جغرافیا و شرایط زندگی من دگرگون شد. که اگر دگرگون نمی شد هم بهانه ای برای سروکار با او نداشتم. زمستان آن سال به من سخت گذشت، و بهار سال بعد هم دشواری ها برایم داشت، و تابستانی که در پی آمد و پاییز بعدش و زمستانی در پیِ آن، همچنان عرصه بر من تنگ بود. اما شور شباب، مرا بر آن می داشت که از دور جسته و گریخته خبری از او بگیرم. «الف» از آن دفتر به مؤسسه ای دیگر نقل مکان کرد. شغلی که بهش واگذار شده بود، کار سطح بالایی نبود. مهمتر اینکه آدمهایی که «الف» با آنها سروکار داشت هرگز او را صاحب منزلت نمی شمردند و من حیرت می کردم که چطور ممکن است دختری صاحب آنهمه وَجَنات، اینقدر خودش را دست کم بگیرد.
در تمام آن فصل های پی در پی، تکه کاغذی که «الف» با خط خودش روی آن سه کلمه نوشته بود همراه من بود. کاغذ را گذاشته بودم لای محبوب ترین کتاب عمرم. میان چاپ دوم گتسبی بزرگ ترجمه کریم امامی که در قطع جیبی منتشر شده بود. همان سالها وقتی ترکه مرد دشیل همت را به ترجمه احمد میرعلائی می خواندم، که تازه به فارسی درآمده بود «الف» را در قالب «نورا» در ذهن ام مجسم می کردم. و در بیلی بتگیت دکتروف، به ترجمه بی همتای بهزاد برکت، جایش را خالی می دیدم.
ماهها از پی هم گذشتند و سالها دنبال هم روان آمدند و من چند خیابان آنسوتر خانه ای که «الف» در آن قرار گرفته بود مأوا گزیده بودم، و به اندازه اقیانوس اطلس از او دور بودم.
هفت سال گذشت. هفت سال از آن پاییزی که نخستین بار «الف» را دیده بودم. تابستان بود، که اگر پاییز می آمد هشت سال بر من گذشته بود. وقتی دوست ام «عارف» (که مجال نیست سرگذشت دوستی با او را اینجا بنویسم) و آن سالها احتمالاً بهترین دوران عمرش را در پی دومین ازدواج اش می گذراند، از راز دل من آگاه شد، بسیار شماتت ام کرد؛ که «الف» دختری کاملاً معمولی و پیش پاافتاده است، که شیدایی ام نسبت به او، جز جوشِ جوانی نبوده، و بی محابا با ذکاوت ذاتی اش، به بهانه ای کاری، وعده یک دیدار رسمیِ اداری را بین من و «الف» در دفتری که او از شش- هفت سال پیش همچنان در آنجا کار می کرد رقم زد.
بعداز ظهر روزی در اواخر تابستانِ آن سال، من پس از هفت سال و سه فصل، «الف» را در آن دفتر دیدم. طبیعتاً مرا به یاد نداشت، با اینهمه، مناسبتِ کاری هفت سال و چند ماه قبل تر را بهش یادآور شدم. برایش «تصادفی» جلوه کرد. یک دیدار دیگر با هم داشتیم و دو سه تماس تلفنی. رد و بدل شدن چند جلد کتاب، همین و تمام.
گرچه به نظرم آنطور که «عارف» می گفت و احتمالاً همه مردانی که آن هفت سال و سه فصل داوری کرده بودند (که اگر جز این داوری می داشتند قطعاً اتفاقات دیگری در زندگی «الف» رخ داده بود) «الف» یک دختر کاملاً معمولی، فاقد هر خصوصیت متمایزکننده به نظرم نیامد، اما از آن جلوه ی افسانه ای پرشکوه هم چندان اثری در وجودش نیافتم.
ده سال پس از دیدارهایی که به واسطه «عارف» حاصل شد، روزی در نمایشگاه کتاب تهران، به طور اتفاقی «الف» را دیدم که پشت غرفه ای خلوت روی صندلی نشسته. نگاه اش به نقطه ای خیره بود. نشانی از آن فروغ خیره کننده را نمی شد در چشمان اش ردیابی کرد، نه غمگین، بلکه سرخورده و پررخوت به نظر می رسید؛ در آن نگاه گذرا که شاید دو سه ثانیه بیشتر طول نکشید، نمی شد دقیق تر از این ارزیابی کرد. همچنان خوش پوش بود و لباسی برازنده به تن داشت. به نظرم آمد افق آرزوهایش این بوده که با یک ناشر فرهنگی ازدواج کند، و احتمالاً همین کار را کرده بود.
و ده سال بعدتر نام اش را به عنوان مترجم روی جلدی کتابی که چاپ چند سال قبل تر بود دیدم. فقط همان یک کتاب بود و کار ترجمه را هم جدی نگرفته بود.
«عارف» سالیان سال است در آنسوی دنیا سکنی گزیده. صاحب شهرتی در خور توجه است، به بیشتر کشورهای دنیا سفر کرده، چندین جلد کتاب نوشته. اما سالهاست به رغم دوستی قدیم مان، ارتباطی با او ندارم. از «الف» هم کاملاً بی خبرم. نمی دانم چه می کند. احتمالاً گوشه آرام و امنی از این شهر، در خیابانی پراصالت زندگی ملایمی دارد.
در کتابخانه ام یکی از کتابهایی که «عارف» نوشته و بهم هدیه داده جلوی چشم ام است. کتاب شامل چند داستان کوتاه است. دستخط «عارف» را هرگز فراموش نمی کنم. ابتدای کتاب نوشته:
«تقدیم شد به رفیق بدقول که ما را سر کار می گذارد و رفاقت مان را دست کم می گیرد و انگار نه انگار که ما رفیقیم و عنایتی در کار است و الباقی قضایا.
راستی! جناب فاضلی بد، اصلاً فکر نمی کنی که ما هم دلمان را خدمت حضرتعالی گرو گذاشتیم، آخر بیرحم، جلاد، نامرد...
عجب پررویی هستی درسته؟!»
و زیر امضاء و تاریخ اضافه کرده:
«ساعت ۱.۵۹ دقیقه- آخرین روزهای اقامت در تهران- تو مایۀ فرانتس کافکا و صادق هدایت و میلان کوندارا»
گاهی چاپ دوم گتسبی بزرگ را باز می کنم. لای آن کاغذی شطرنجی هست که روی آن چند کلمه نوشته شده:
«مجد؟»
«خیلی قشنگه!»
غلامعباس فاضلی
نوروز ۱۴۰۱
*نام مجله دانشمند، و کلیه نامهای اشخاص و مکانها و رویدادها در این نوشته خیالی و زاده تخیّل نویسنده است. هرگونه شباهت با نامها، رویدادها و مکان های واقعی، تصادفی است.
در همین رابطه دیگر بهاریه های پرده سینما در نوروز ۱۴۰۱ را بخوانید
تقاطع سمیه و بهار، چهارراه ایرج- فهیمه غنی نژاد
مرد حنجره طلایی- دکتر رضا رضایی
گل گز خانم- دکتر آذر مهرابی
جمعه های شیرین- محمد جعفری
الماسها ابدی اند- کتایون بیجاری
ملاقات با گمشده ها- سعید توجهی
آموزش رانندگی از نگاه کسی که نقد فیلم مینویسد!- کاوه قادری
یک کاپریس کِرم رنگِ چرم دوزی شده- امید فاضلی
داستان عاشقانه «الف» و «عارف»- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|