زینب کریمی (اَور)
اینجا ایستگاه قطار است. «سیتا»ی نوجوان، لاغر و محتضر به یک ستون تکیه داده است. شبهنگام که نظافتچیهای ایستگاه تکانی به او میدهند، دیگر دیر شده است برای به او کمک کردن... یک قوطی فلزی آبنبات از جیبِ «سیتا» بیرون میافتد که به سویی پرتاباش میکنند. یک قوطیِ آبنبات، حاوی چند استخوان... استخوانهای بهجا مانده از یک خواهرِ کوچک... خواهری که میتوانست قد بکشد و روز به روز زیباتر شود... حکایتِ همیشگی... جنگ و قربانیانِ جنگ...
- «پس مامان کجاست؟»
- «خب... اون تو پناهگاهه. پناهگاهِ نزدیک آتشنشانی اونقدر محکمه که تحمل یک بمبِ ۲۵۰ کیلویی رو داره، نگران مامان نباش! احتمالاً رفته ایستگاه نیکورماتسو تا پیدامون کنه. میریم اونجا و پیداش میکنیم...»
هوای اتاق ابری است و من را یاد رازهای آدمها میاندازد... یاد رنجها و مصیبتها... باران کارَش را خوب بلد است... همهچیز را میشوید و با خودش میبرد بهجز دلتنگی آدمها را. با این حال، زندهایم؛ حتی در روزهایی که مثل برگهای حُسنِیوسف پژمرده میشویم از بیآفتابی... وقتی آتش در هوا موج میزند و «ستسوکو» یکی از دمپاییهای چوبیاش را گم کرده... وقتی عاقبتِ تمامِ مادرانِ انیمیشنهای ژاپنی را مرور میکنم، میفهمم این مادر دیگر هیچوقت پیدا نخواهد شد... برای بعضی چیزها نمیشود اسم گذاشت... برای بعضی حسوحالها. شاید به این بگویند دعوت به دروغ. دروغی که دل میسپاریم به محقق شدنِ هیچهنگاماش... این دروغهای دوستداشتنی، آغشته میکنندم به زندگی، به دل بستن به آرزوی یک خواهر و برادر، در یک انیمیشن... تصاویری که از سوختن و خاکستر شدنِ شهر و بمباران و آوارگان و زخمیها میبینیم، کم از یک مستند تکاندهنده نیست. بیشک دیدنِ این تصاویر، آدمها را، مردم را، جنگزدهها را یاد خواهر و برادرها و پدر و مادرهای مردهشان انداخته است! «ستسوکو» و «سیتا»، از شهر که میگریختند فقط صدای هواپیماهای جنگی بود و فکرِ ناگزیرِ فرار از کوچهها و رسیدن به جایی امنتر و گمتر در دشت، حالا ما سه نفر، من و «ستسوکو» و «سیتا»، متحیر و وامانده، داریم شهرِ سوخته را با بهت مرور میکنیم. با هم و سه نفری، دواندوان رسیدهایم به بیمارستان شهر. من هم دارم در این انیمیشن میدوم و میدوم. باز هم همان شد که میترسیدم... مادر سوخته است. یک مادر تماماً سوخته و خاکسترشده... او را از سر تا پا در باندهای سفیدِ خونآلود پیچیدهاند... فقط از صدای نالهاش میتوان تشخیص داد که همان مادر ابتدایی است... کرمهای سفید از لابهلای باندهای خونی بیرون میخزند... هوای اتاق بدجوری دمکرده است... توضیحات دکتر بر زخمِ بیمادری میافزایند: «پانسمانشو عوض نکردیم... فکر نکنم بخواید جسدشو ببینید...» این یعنی تیر خلاص و تمام. همهچیز تمام شد. نگران بودم که مادرِ این قصه هم بمیرد. خیلی نگران بودم... در حوالی من آزادی موج میزند... آسمان را مجبور به باریدن نمیکنم. اطرافیانام را مجبور به توجه نمیکنم... کارهایم را آهستهآهسته انجام میدهم و از شعرهایی که دارم مینویسم با هیچکس سخن نمیگویم. آدمهایِ غریبه اجازه دارند در اتوبوس کفشهای مرا لگد کنند و نگهبانهای همهی دانشگاهها آزادند با صدای بلند کارتِ دانشجوییام را بخواهند... گریه میکنم پای کلمهها... و انیمیشنهای تلخ را بیشتر دوست میدارم. «ستسوکو» دلتنگ مادر شده است. بههمین زودی و انگشتر سبزی که هنوز بوی دست مادر را با خود حمل میکند، بهانهی خوبی است برای آرام خوابیدن. چه کسی جواب این شبهای سیاه و خاکسترِ مادری را میدهد که سوخته است بیآنکه فرصت کند کودکاش را برای آخرینبار در آغوش بفشارد... این ابتدای دربهدری است که خوب حجمِ سنگیناش را میشناسم. وا طربا بر این ویرانی... «ستسوکو» و «سیتا» در شبهای دربهدری، در خانهی غریبههایی که لباسهای مهمانیِ مادرشان را به یغما بردهاند، کرمهای شبتاب را کشف میکنند. «ستسوکو» بیقرارِ کیمونوهای مادرش است. پهنهی وسیع آبی آسمانی و صورتی ملیح با شکوفههای هلو و سیب که روزگاری تنپوش مادر بودند و حالا کالایی برای تعویض با یک مَن برنج... همان غریبههایی را میگویم که در کاسههای خانوادهشان ملات غذا را میریزند و در کاسهی این خواهر و برادر وفادار، تنها آبِ غذا را خالی میکنند... بهانههای بزرگی هستند برای فرار از خانهی غریبهها و مأمن گزیدن در یک معدن متروک و خوردن قورباغهی خشکشده و سویا و دزدی از کشاورزها و خانههای بیساکن و کتک خوردن و... «ستسوکو» تابِ اینهمه گرسنگی را ندارد، دلاش مربا میخواهد و مادر و یک جای امن برای بازی کردن... «ستسوکو» هیچوقت طعم ۲۵ سالگی را نچشید. روانشناسان اعتقاد دارند زنان در این سن از همیشه خوشبختترند...
- «صبحِ فردا بخشی از خاکستر ستسوکو رو داخل قوطی آبنبات گذاشتم و از تپه پائین اومدم. دیگه هیچوقت به اون پناهگاه برنگشتم. بیستویک سپتامبر ۱۹۴۵، شبی بود که منم مُردم...»
هوا، همانطور که گفتم بارانی است و من دلم میخواهد امشب بهجایِ تکرارِ مدام کابوسِ جنگ، «بلال» به خوابم بیاید و برایم چیزی بخواند... هر چیزی که خودش خواست... گفته بودم که همه را آزاد گذاشتهام.
«آیا پیوسته نگران بروز حوادثی هستید که امکان وقوعشان بعید است؟ آیا تحت تأثیر نگرانی، خواب راحت از شما سلب شده است؟ آیا از شدت نگرانی بیمار شدهاید؟ آیا گرایش شما به نگرانی روی کار و روابطتان تأثیر میگذارد؟ آیا نگرانِ نگرانی هستید؟ اگر جوابهای شما مثبت است، با نگرانی مشکل دارید و از اضطراب فراگیر رنج میبرید اما بدانید که تنها نیستید. بسیاری از زنان احساسی شبیه به احساس شما دارند...» (زنان نگران، هالی هزلت استیونز، ترجمهی مهدی قراچهداغی، چاپ یکم، تهران: انتشارات پیکان، ۱۳۹۰).
زینب کریمی (اَور)
دی ۱۳۹۳
با تمرکز روی فیلم مدفن کرمهای شبتاب
عنوان به انگلیسی: Grave of the Fireflies
كارگردان: ایسائو تاکاهاتا
فيلمنامه: ایسائو تاکاهاتا (برمبنای رمانی اثر آیکیوکی نوساکا)
صداپیشهها: تسوتومو تاتسومی، آیانو شیرائیشی، یوشیکو شینوهارا و...
تولید ژاپن، ۱۹۸۸
در همین رابطه بخوانید:
۱- دلآشوبههایِ این زن که اسم ندارد...
۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
۳- روایت مردی که در سکوت دیکته میکند...
۴- ملکهی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریاها...
۵- زنان و مردان نگران در شهرهای سوختهی بیستویک سپتامبر ۱۹۴۵
۶- زنی پنهانشده در یادداشتهایی با رنگوبویِ رسوایی
۷- رازهایی در سنگاپور
۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
۹- از مرگومیرها بیخبرم
۱۰- رنجهای پنج خانه آنسوتر از ما
۱۱- سقوط آزاد
۱۲- زمستان و برف که بر عشقهای مدفون میبارد...
۱۳- داستان نیمهتمام عکسهای سهدرچهار
۱۴- آنچه برادرم آموخت
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|