زینب کریمی (اَور)
- «مردم همیشه به من در حفظ اسرارشان اعتماد داشتند. اما چه کسی میتواند محرم اسرار من باشد؟ شما. فقط شما...»
ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقهی بعدازظهر، دبیرستان نمونهی مردمی... لابهلای تمام دخترانِ با مانتوهای گشاد و بلندِ سرمهای و مقنعههای مشکی، راهی خانهام. همه تقریباً به یک سمت خیابان سرازیر میشویم، به خیابانِ پائین دبیرستان. مدتهاست وقتی تایم صبح هستم و ظهر رأس ساعت معینی به خانه برمیگردم، مردِ جاافتادهای را میبینم که لنگلنگان، در خلاف جهتی که ما به خیابان سرازیر میشویم، آرامآرام به سمتی میرود. قدِ کوتاه، موهای کمپشت و بور، صورت قرمز و پایی که بهنظر مصنوعی میآید. برای هر بار حرکت دادن پایش، ثانیههای طولانی مکث میکند. انگار میشناسماش، از سالهای خیلی دور... شاید همسایهمان بوده یا شاید شبیه آدمی باشد که سالهای پیش دیده باشم...
«باربارا»ی پیر و تنها روی نیمکتِ همیشهاش، جایی در بالاترین نقطهی شهر، به منظرهی مهگرفتهی خانههای انبوه نگاه میکند، به کیوسکهای مختلف، به ایستگاههایی با اتوبوسهای دودگرفته که آدمها را به خانههایشان حمل میکنند... ژولیده است و در فکرهای دور و دراز و غیرقابل گمان... معلم تاریخ است در یک دبیرستان؛ سخت، غیرمنعطف و دور از همهی همکاران... «شبا هارت»، معلمِ جدید هنر، خیلی زود خودش را در دلِ همه جا میکند. «باربارا» از دور، آرام و نامحسوس، «شبا» را زیر نظر گرفته است:
- «آیا او مجسمهساز است یا فقط یک کودن است؟ امروز بهنظرم پریشان میآمد. الیاف کت او بهنظر جالب و عجیب است... اینطور وانمود میکند که میخواهد بگوید: من فقط به تو علاقه دارم. ولی درواقع او اینطور نیست... یک آدم با روحیهی خراب. من مظنون شدهام... دختر بور با شلوارِ گشاد...»
برای مادرم میگویم ما همسایه یا آشنایِ اینشکلی داشتهایم؟ از من میخواهند با جزئیات بیشتر شمایل مردِ لنگ را تشریح کنم، خوشبختانه در این کار استادم و یک عکس واضح از او میسازم با کلمات. مادرم این عکسِ کلمهای را میشناسند. حدسام درست بود. یک همسایهی سالهای دور... این مرد، برادر بزرگ زنی است که در حمام عمومیِ شهر، رازی که خودش به آن واقف نبود، فاش شد... و زنان، دهان به دهان، کوچه به کوچهی شهر را با این راز بزرگ پر کردند... حالا این زن و تمامِ مردم شهر میدانند که او یک دوجنسی است و رنگ این راز را با هیچ وایتکس و نفت و استن و بنزینی نمیتوان شست... همان زنی که اکنون مدیر یک شرکت بزرگ شده است و از خواندنِ رازش در چشمانِ همهی آنهایی که میشناسندش، ابایی ندارد...
«استیون کانولی» سال دهم، با همکلاسیاش بهخاطر حرفهایی که پشتِ سر خانم «شبا هارت» زده، درمیافتد... این آغاز ماجرایی است که به خانهخرابی و طوفان منتهی میشود. طوفانی که به شبهایی میرسد که یک زنِ دیگر، در خانهاش به جمع زنانی که بیصدا و آهسته گریه میکنند، میپیوندد... یک زن و یک راز... یک زن و یک دفترچهی یادداشت با رنگوبوی رسواییهای بیبازگشت... یک زن و عاشقی که هنوز پشت لباش سبز نشده است...
- «من انتظار یک حقوقدان جوان را داشتم... و دو بچهی زیبا. اینطور نبود. شبا با یک مرد رو به زوال ازدواج کرده بود... او با آن سنوسالاش، آغوش زیبای شبا را ربوده بود... شبا از مادر فاسدش حرف زد، از غم و اندوهاش در مرگ پدر و بعد هم بهدنیا آمدن بچهها... این یکی از خصایص او بود؛ زودرنج با صمیمیتی بیانتها...»
همانی شد که «باربارا» از خودش میگفت؛ مردم در گفتن رازهایشان به او اعتماد میکنند و او با دقت و وسواس همهی اینها را در دفترچهی خاطراتاش یادداشت میکند. یک دفترچهی خاطرات با برچسبهایی بهشکل ستاره... رازها میتوانند گمراهکننده باشند، رازِ عشقِ «استیون کانولی» سال دهمی به معلمِ نقاشیاش، رازِ تسلیم شدنِ «شبا هارت» به این احساسِ زودهنگام نوجوانانه و رازِ دیده شدنِ ایندو توسط «باربارا» از پشت پنجرهی کارگاه نقاشی در شبِ جشن مدرسه...
بعد از آن دیگر هرگز آن مردِ لنگ را ندیدم... شبیه پیدا شدن یک شئ هزار سال گمشده بود که از گوشهای دور و پنهان، پیدا میشود و خاطراتی کهنه و دفنشده را زنده میکند... آن زن که رازش در شهر پیچید، در سالهای کودکی مادرم، همبازی خوب و مهربانی بود که عروسکاش را با همهی دخترهایِ کوچه تقسیم میکرد... بعد از آن داستانِ حمامِ عمومی کذایی، در خانه پنهان شد تا همه او را از یاد ببرند... یکییکی، همهی دختربچههای کوچه، عروس شدند و با لباسهای سفید به خانهی بخت رفتند تا با کفن از آنها بیرون بیایند!... جز او. که مهندس شد و حالا آدمهای زیادی به او "بله قربان!" میگویند... اسماش را هیچوقت از مادرم نپرسیدم...
«باربارا»، بزرگمنشانه، راز ایندو را فاش نمیکند... میخواهد به «شبا» کمک کند... گرچه «استیون کانولی» دستبردار نیست... همهچیز دارد خوب پیش میرود که با حادثهی کوچکی، «باربارا» دلچرکین راز «شبا» را آرامآرام در گوش همه زمزمه میکند... پدر و مادر «استیون کانولی»، همسر و بچههای «شبا»، همکاران، همه و همه، همهی مردم شهر این راز را میفهمند... رسوایی و طوفان...
در خانهی مرتب و گرم «باربارا»، در دفترچهی خاطراتاش با ستارهای طلایی، رازهایی مدفوناند که «شبا» از آنها بیخبر بوده! «باربارا»، شیفتهی «شبا»ست... چارهای نیست جز کاری که همهی زنان در موقعیت «شبا» راهی جز آن ندارند... سکوت و سکوت... یک زن نمیتواند به این راحتیها فرار کند... نه اینکه نتواند... که پای گریختن زنها بسیار جَلد است... نکته اینجاست که یک زن نمیخواهد از کسانی که روزی به او عشق میورزیدند، بگریزد... خانه و بازگشت به خانه با روی حتی سیاه، نقطه پایانِ مطلوبتری برای یک زن است... همیشه.
«باربارا» حالا در انتظار طعمهای دیگر روی نیمکتِ همیشگیاش در بالاترین نقطهی شهر نشسته است... اسم بارابارا را نمیدانم هیولا بگذارم یا خرگوشی که با رنگ قرمز چشمهایش کنار نمیآیم، نمیدانم از او متنفر باشم یا برایش دل بسوزانم که گرفتار چه دردهای بیپایانی بوده است... در گذر از اینهمه سال سکوت... قضاوت کارِ هر سراپاتقصیری چون من نیست. دوست ندارم حرف بزنم... دوست دارم کمتر حرف بزنم... دوست دارم کمتر حرف بزنیم...
خرده نگیریم به یکدیگر... واقعیت این است که این معجزههای دردناک خدا نیز شبیه همهی معجزاتِ دیگر خدا گریه میکنند و میخندند... چه کسی برای اینهمه پریشانیِ روزگارِ معجزاتی از این دست، پریشان است.... چه کسی در برابر اینهمه سیاهیِ روز و شبِ آدمهایی با این نوع معجزه -که هرگز حتی ذرهای از حکمتاش را نفهمیدهام- خودش را مسئول میداند و برایشان کاری میکند... آدمهایی که باید سالهای زیادی را با پریشانی و سکوت سر کنند و مثل همهی ما، به اشکالِ مختلفِ مُردن فکر کنند...
«خداوند منشأ زیبایی است و انسانها را به زیبایی فرامیخواند؛ که زیبا بیاندیشند و زیبا عمل کنند و آنگاه است که از خلقت الهی نیز راضی و خشنود خواهند بود. همه از او هستیم، پس همه زیبا هستیم. لیس فی الامکان ابدع مما کان و لولا العشق العالی لا نطمس السافل. خداوند منشأ عشق است و انسانها را به عشقورزی فرامیخواند. زشتی در کارگاه او راه ندارد و همهی تجلیات او نیز زیبا و شایستهی عشقورزی هستند. این عینِ توحید است. توحیدی خالص و جذاب که قلب همهی انسانها را جذب میکند، توحیدی که عشق میآفریند، وعدهی نشاط و شادی میدهد و خلقت الهی را عبث و بیهوده نمیداند.» (زیباییپرستی در عرفان اسلامی، علیاکبر افراسیابپور، چاپ یکم، تهران: انتشارات طهوری، ۱۳۸۰).
زینب کریمی (اَور)
دی ۱۳۹۳
با تمرکز روی فیلم یادداشتهایی بر یک رسوایی
عنوان اصلی: Notes on a Scandal
كارگردان: ریچارد ایر
فيلمنامه: پاتریک ماربر (برمبنای رمانی اثر زویی هلر)
بازیگرها: جودی دنچ، کیت بلانشت، بیل نای و...
تولید آمریکا، ۲۰۰۶
در همین رابطه بخوانید:
۱- دلآشوبههایِ این زن که اسم ندارد...
۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
۳- روایت مردی که در سکوت دیکته میکند...
۴- ملکهی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریاها...
۵- زنان و مردان نگران در شهرهای سوختهی بیستویک سپتامبر ۱۹۴۵
۶- زنی پنهانشده در یادداشتهایی با رنگوبویِ رسوایی
۷- رازهایی در سنگاپور
۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
۹- از مرگومیرها بیخبرم
۱۰- رنجهای پنج خانه آنسوتر از ما
۱۱- سقوط آزاد
۱۲- زمستان و برف که بر عشقهای مدفون میبارد...
۱۳- داستان نیمهتمام عکسهای سهدرچهار
۱۴- آنچه برادرم آموخت
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|