آرشیا صحافی
به راستی پشت این همه سکوت و بی حسی صحنه ها چه چیزی پنهان شده است؟ مگر غیر از این است که باید با سرگرمی و حس _و نه احساس_ مخاطب را متوجه تفکرات خود در سینما کنیم؟
همه ما مفهومی به نام «خیانت» را می شناسیم و آن را مورد شماتت قرار می دهیم _در هر نقطه ای از جهان _ همه ما مفهومی به نام «ظلم» را می شناسیم و تقبیح اش می کنیم. چگونه ممکن است که مفهومی به نام «قتل» را بشناسیم، آن را رویت کنیم و همواره بر درست بودن آن قتل، با توجیهات مختلف پافشاری کنیم؟!
توجیهات مختلفی برای قتل آنه توسط تحلیل گران و طرفداران فیلم عشق مطرح می شود که مهمترین آن، اشاره به این دارد:
الف: جرج به این علت که همسرش را دوست داشت به قتل رساند.
ب: جرج از زجر کشیدن همسرش عذاب می کشید. و اصلاً فلسفه ی عشق آن است که عذاب معشوق خود را نبینی و ...
به راستی با این توجیهات می توان تفکر هانکه را توجیه کرد؟ تفکری مضمحل و مسموم که سعی در نهادینه کردن اعمالی ضدانسانی دارد و همانگونه که خود اذعان کرده «از اینکه با تاکید بر درد و رنج، از احساسات مخاطب بهره برداری کنم، هیچ واهمه ای نداشته ام!»
اگر به دنبال فلسفه ای از عشق هستیم، باید بر ویژگی های انسانی نظیر صداقت، وفاداری، تعهد، پایبندی و معرفت خواهی تکیه کنیم، نه خصوصیات و القابی غیر انسانی و ضد بشری.
مطرح کردن تعریفی از «روشنفکر» به نحوی که رضایت عمومی را جلب کند، کار دشواری است. کاش می شد از چنین ورطه ای گریخت! اینکه پژوهشگر، منتقد، یا متفکر، برای این قشر یا طبقه نامشخص در جهانِ به اصطلاح در حال توسعه یا توسعه یافته، تعریفی دقیق و کارساز و تاثیر گذار ارائه دهد کار سهلی نیست.
در حوزه هنر و خصوصاً سینما منتقدان و نظریه پردازان به شکل غریبی با هم ناهماهنگ اند. هر کس ساز خود را می زند و تعریف و تفسیر خود را ارائه می دهد. اما بیشتر صاحب نظران در یک چیز با هم متفق القول اند و آن هم این است که «روشنفکر» کسی است که اندیشه خود را می پروراند و در حوزه تفکر فعالیت جدی دارد.
از نظر نگارنده روشنفکر کسی است که فعالیت فکری و ذهنی جدی انجام می دهد؛ تاثیر می گذارد و جریان ساز می شود. عمل یک روشنفکر برای سالیان متمادی جریانی را تشکیل می دهد که پیروانی پیدا می کند و جریان اش به راحتی خاموش نمی شود. در ساحت هنر می توان به روشنفکر اروپایی و محبوبی نظیر اینگمار برگمان اشاره کرد که سالیان بسیاری از تفکرات اش جریان ساخته شد.
روشنفکر، مردم عام را پس نمی زند و صرفاً به مخاطب خاص نمی اندیشد. روشنفکر، تولید اندیشه و توزیع اندیشه می کند، و در نهایت آن را در اختیار مردم قرار می دهد که در غیر این صورت، روشنفکر نیست و مریض الاحوالی است که فقط ادا و اطوار در می آورد. هم عوام زده (پوپولیست) و هم روشنفکر زده است.
از آنجایی که میشائیل هانکه، فیلمساز مطرح اتریشی، یک «روشنفکر» تلقی می شود، کوشش کردم تا با بررسی فیلم عشق کمی به تفکرات اش نزدیک شوم و بخشی از روشنفکری اروپا را که در مشرق زمین بسیاری از آن تاثیر می پذیرند و از آن تأسی، یا دست کم تحسین اش می کنند را تحلیل کنم. شاید از این طریق بتوان به بررسی جریان روشنفکری نیز پرداخت.
*****
عشق هانکه تصویری چرکین و نابهنجار از «عشق» به مخاطب ارائه می دهد. فیلمی است کسالت بار و ملال آور که مخاطب را در سینما شکنجه می دهد و باعث آزار او می شود، چراکه فیلمی غیر انسانی است. فیلم هانکه نه درباره عشق است، نه پیری و کهولت سن، شاید راجع به کشت و کشتار و مرگ باشد.
«از اینکه با تأکید بر درد و رنج، از احساسات مخاطب بهره برداری کنم، هیچ واهمه ای نداشته ام» (میشائیل هانکه، در مصاحبه با نشریه ی تایم آوت)
در گذشته و در نوشته های قبلی ام و به خصوص راجع به آخرین اثر تارانتینو _هشت نفرت انگیز _ درباره خشونت موجود در فیلم صحبت کردم. از نظرم خشونت در یک اثر سینمایی میتواند بسیار موثر و مولد یک خلاقیت و ناشی از تلاطمات یک فکر خلاق باشد؛ اما با خشونت کاذب در سینما مخالف ام و اعتقاد دارم خشونتی که مخاطب را در سینما شکنجه و آزار دهد خشونت نیست و نام دیگری دارد، زیرا سینما جای شکنجه نیست است.
سکانس نخستین فیلم عشق را به یاد بیاورید که در واقع سکانس پایانی فیلم است. سکانس، با سکوت مطلق آغاز می شود. ناگهان صدای شکستن در خانه توسط گروه آتش نشانی را می شنویم و بعد بازکردن پنجره ها. گویا بوی تعفن تمامی خانه را فرا گرفته است! پیر زنی لاغر اندام با لباس مهمانی روی تخت افتاده و جان داده است. تابوت و تکه های گل وی را احاطه کرده اند و فیلمساز این را عشق معرفی کرده است و یک کات و فلاش بکی به گذشته. سکانس آغازین از نگاه مخاطب است یا فیلمساز؟ با خود فکر می کردم شاید زاویه دید فیلم، از منظر عشق باشد!
پیرزن قصه (آنه) نیمی از بدن اش فلج می شود. این مسئله فقط با یک دیالوگ در فیلم مطرح می شود که «به خاطر پیری دچار این مشکل شدم». یک دیالوگ ساده مخاطب را قانع نمی کند. اقناع زمانی به وجود می آید که از پس هر موقعیت یا حادثه، منطقی ساطع شود. در این مورد می توان اذعان کرد نه حادثه پردازی و نه خلق موقعیتی شکل گرفته است زیرا با منطق اثر _رئالیسم_ همخوانی ندارد. در فیلم اطلاعاتی داده نمی شود و همراه با آن تعلیقی هم به وجود نمی آید. در انتیجه فیلم به جای آنکه تقلیل گرا (مینی مال) بنماید، گنگ و الکن جلوه می کند.
پس از سکانس نخستین، فیلم در نمای لانگ شات یک کنسرت موسیقی را نشان می دهد و سپس رفتن دو سوژه ی اصلی در اتوبوس با همان موسیقی غم انگیز که در سالن پخش شده بود. در خانه شکسته است! علت اش چیست؟ نیمی از فیلم صرفاً گرفتن نما از در و دیوار خانه است! در لانگ شات و کلوزآپ. این دیگرچه علتی دارد؟
مرد قصه (جرج) باید از همسرش (آنه) مراقبت کند. جرج پیر است. آیا مواظبت از همسر برایش سخت و دشوار نیست؟ دخترشان در فیلم کاملاً اضافی. دختر کاری نمی کند و منفعل است. فقط و فقط اشک می ریزد وتزئینی است. در نهایت یک دیالوگ می گوید که «من گاهی اوقات به عشق بازی شما گوش می دادم و برایم جذاب بود» به اعتقاد من دیالوگ دختر نیز در فیلم اضافی است، همچون خودش.
پیرزن نحیف و بیمار توسط همسرش به سختی تیمار و حال اش روز به روز بدتر می شود.در همین بین یکی از شاگردان زن و مرد می آید و سری به آنها می زند. احوالی می پرسد و سپس ابراز تاسف می کند و صحنه را ترک می کند. به اعتقاد من ساده تر از این نمی توان وقت را هدر داد. در لانگ شات زن را می بینیم که صندلی چرخ داری تهیه کرده است و دور خود می چرخد و باز هم وقت تلف کردن از سوی فیلمساز. به راستی پشت این همه سکوت و بی حسی صحنه ها چه چیزی پنهان شده است؟ مگر غیر از این است که باید با سرگرمی و حس _و نه احساس_ مخاطب را متوجه تفکرات خود در سینما کنیم؟ چرا از هانکه همچین عملی سر نمی زند و مدام مخاطب را در برزخ نگه می دارد؟ در سینما _و هنر_ تفکر از پس حس می آید و عقل؛ بعد از دل. در فیلم عشق این حس را می بینیم؟
میزانسن صحنه ی مرگ را به یاد بیاورید که پیرمرد در حال تراشیدن ریش خود است و ناله های زن را می شنود و به سراغ زن می رود. مخاطب با خود می اندیشد که شاید مرد می خواهد همسر خود را آرام کند! بعد از بیان کردن انشائی دبیرستانی و داستانی مضحک، بالشی را از کنار زن برمی دارد و با سرعت تمام وی را با بالش خفه می کند. پیر زن نحیف و لاغر اندام تقلا می کند و مرد با بیرحمی و شقاوت تمام به کارش ادامه می دهد. زن جان می دهد و می میرد . آیا این عشق است یا نفرت؟ پس از کشتن همسرش نگاهی بی حس و بی جان به در و دیوار می اندازد و به صورت همسر مرده اش خیره می شود .
مرد پس از کشتن همسر، تعداد زیادی گل می خرد و را تکه تکه می کند. چه معنایی دارد؟ بر در و دیوار چسب می زند و خانه را مهر و موم می کند. علت این مسئله چیست؟ مرد خودکشی کرده است؟ پس جسدش کجاست؟ چرا جسد مرد را نمی بینیم؟ این ها را باید در فیلم حدس زد؟ یا سکانس و تیتراژ نخستین را به خاطر آورد؟ هرچقدر هم سکانس نخستین را مرور کنیم چیزی نصیبمان نمی شود و همه چیز برایمان مفروض است! مرد عشقی ندارد _حسی نسبت به همسرش ندارد _ دروغ می گوید که دوستش دارد، مونولوگ های نیمه عاشقانه اش دروغ بود، عاصی و ناتوان شده بود. جرج رفع تکلیف کرد و همسر خود را به قتل رساند! همه ی کارهایش در فیلم رفع تکلیف بوده است.این عشق است یا نفرت؟
در اواسط فیلم زمانی که جرج می فهمد همسرش بیمار شده سعی دارد از زن مواظبت کند. با چهره ای عبوس برایش روزنامه و کتاب می خواند. با بی دردی و از سر رفع تکلیف کارهای همسرش را انجام می دهد. این در جایی مشخص می شود که دخترش از او شاکی می شود و او در مونولوگی با عصبانیت می گوید «فکر کردی من از وضع موجود راضی ام؟!»
یا هنگامی که دخترش از او می خواهد که برای مادر در تمام هفته پرستار بگیرد می گوید «نه». آیا این رفع تکلیف و شانه خالی کردن از عشق نیست؟ آیا این تصویری چرکین ازعشق نیست؟
آنه به تته پته می افتد ولی پیرمرد می آید و به وی جملاتی می گوید و می خواهد او نیز این جملات را تکرار کند! جملاتی کلیشه ای که حال پیر زن را از قبل بدتر می کند. چون توان همراهی کلامی را با مرد ندارد. ولی مرد دوست دارد به زور از لحظات شادی شان برای زن بگوید که روی پل آوینیونبا هم رقصیده اند و آواز خوانده اند. کارهایشان همه بی جان و بی حس است و چرکین ترین و سخت ترین لحظات را برای همسرش رقم می زند. بس که عشق این پیر مرد رقت انگیز است و چرکین.
به یاد بیاورید لحظاتی را که پیرمرد همسرش را نوازش می کند. از میمیک صورت و عبوس بودن چهره اش مشخص است که تمام کارهایش از سر رفع تکلیف است، نه عشق. نوازش کردن _ زن را بلند کردن و بر زمین گذاشتن _ کمک کردن برای نشستن روی صندلی چرخ دار و ... هیچکدام ندایی از عشق به مخاطب نمی دهد چون ساده انگارانه است! جرج حتی با پرستار هم بد خلقی می کند و پرستار به او فحش می دهد. چرا؟ چون همسرش از دیدن چهره ی خود در آینه ناراحت شده بود؟ پیرمرد به گونه ای تحمیلی و صرفا باتوجه به نیت سازنده، خواسته این را به مخاطب القا کند که من همسرم را دوست دارم. کمی خنده دار است، نیست؟ با واکنش هایش نسبت به همسرش این نگرش بسیار مضحک است. حرکات اش ندایی از عشق نمی دهد که هیچ، بلکه ماشینی و ابزار گونه است. چراکه حس عشق او، دوست داشتن و نوعدوستی را به مخاطب منتقل نمی سازد و هر عمل اش تصنعی و غیر واقعی است... این جهانی است که هانکه بر پا کرده است.
پیرزن ناتوان شده و حتی نمی تواند چیزی بخورد یا بیاشامد، اما مرد می خواهد به او غذا دهد. پیرزن نمی تواند غذا را بخورد و آب را بیاشامد. پیرمرد به صورت همسرش سیلی می زند. در نهایت نگاهی بی جان و یک معذرت خواهی ساده انگارانه. آیا این عشق است یا نفرت؟! نگاه پیر مرد به شدت منزجر کننده است و شکنجه دهنده. فیلمساز نمی داند سینما جای شکنجه نیست؟ روشنفکر بدلی ما این مسائل را می داند اما در به تصویر کشیدن آن ناتوان است که البته خود را فیلمسازی کامل می پندارد و معتقد است که روشنفکر است!
هانکه کبوتر را نماد عشق گرفته است. جرج بار اول پنجره را باز می کند و کبوتر را از خانه اش بیرون می کند، بار دوم و پس از قتل همسرش به سختی کبوتر را می گیرد و نوازش اش می کند. البته با حسی زیبا و عاشقانه، و نه چرکین. آیا تا به حال این کار را با همسرش کرده بود؟ او را هم اینگونه با حس نوازش کرده بود؟ و اصلاً کبوتر چرا باید نماد عشق باشد؟ مگر در شهر پاریس پرنده یا حیوانی دیگری پیدا نمی شود؟ مگر اینکه کبوتر نه نمادی از عشق، بلکه نشانه ای از آزادی باشد و جرج پس از قتل همسرش حس رهایی را تجربه کرده است. که در این صورت این نمادپردازی با تمامیت فیلم در تعارض است.
*****
به لحاظ تکنیکی از سکانس نخستین تا پایان فیلم، مداوم یا لانگ شات می بینیم یا کات های پی در پی که کمی مخاطب را گیج می کند. در بعضی نقاط نیز آنقدر سکانس-پلان ها کش می آیند که مخاطب نزدیک است خوابش برد.این سبک از فیلمسازی از نظرم منسوخ و مطرود است. فیلمسازانی نظیر برگمان و بونوئل هم از جمله روشنفکرانی بودند که تفکرات خود را به سینما تبدیل کردند و حس و فضای سینمایی را به مخاطب منتقل ساختند.
تابلو ها و نقاشی های رنگارنگ در عشق حاکی از چیست؟ که تماشاگر نتیجه بگیرد مرگ بر نقاشی؟! مرگ بر موسیقی؟! هدف سازنده از نشان دادن این فضای وهم انگیز و نسبتا مالیخولیایی چیست؟ جمله ای مضحک از زبان خدمتکار در فیلم می شنویم که به پیرمرد می گوید «من و همسرم خیلی تحت تأثیر کارهای شما قرار گرفته ایم و سر تعظیم بر شما فرود می آوریم» و چند ثانیه مکث و سپس کات و لانگ شات. هانکه م یداند عشق اش سترون، ابتر و ضد انسانی است. بعد از کشتن همسر، پیر مرد در کلوز آپ به نوشتن نامه ای مشغول است ، ولی برای چه کسی؟ این را هم باید در فیلم حدس بزنیم؟
عشق بدلی هانکه، به هنگام کابوس پیرمرد لو می رود. همه ی خانه را آب گرفته و همسرش در حال خفه کردن اوست. در نهایت مشخص می شود که جرج عشقی به همسر خود نداشته است و همه ی فیلم، عشقی چرکین و نفرت انگیز را به رخ می کشد و بی علاقگی در فیلم برملا می شود و بس.
یادمان باشد که در سینما از عاشق به عشق می رسیم، از مرده به مرگ می رسیم و از ترسو به ترس. وقتی در شناساندن عاشق ناتوان باشیم و نتوانیم عاشق را به تصویر بکشیم، هرگز عشقی در کار نخواهد بود و مضمون اصلی، تباه می شود. همانگونه که عشق تباه شده و علاقه ی شدید قلبی در اثر هانکه زیر یوغ نفرت ناپدید شد.
*****
تا به حال در هیچ کتابی نخوانده ام و یا در فیلمی مشاهده نکردم که انسان ها _چه روشنفکران و چه مردم عادی _ در هیچ کجای دنیا بر سر مفاهیم متعین و مشخص انسانی اختلاف نظر داشته باشند؛ مگر آن که انسان های سالمی نباشند.
همه ما مفهومی به نام «خیانت» را می شناسیم و آن را مورد شماتت قرار می دهیم _در هر نقطه ای از جهان _ همه ما مفهومی به نام «ظلم» را می شناسیم و تقبیح اش می کنیم. چگونه ممکن است که مفهومی به نام «قتل» را بشناسیم، آن را رویت کنیم و همواره بر درست بودن آن قتل، با توجیهات مختلف پافشاری کنیم و این عمل غیر انسانی و ضد انسانی را مورد شماتت و لعن و نفرین قرار ندهیم؟ همگان قتل را مورد شماتت و نفرین قرار می دهند، حتی «راسکلنیکف» جنایت و مکافات را هم با این که شخصیت مرکزی داستان است و مخاطب به او علاقه دارد را مورد شماتت قرار می دهند. توجیهات مختلفی برای قتل آنه توسط تحلیل گران و طرفداران فیلم عشق مطرح می شود که مهمترین آن، اشاره به این دارد:
الف: جرج به این علت که همسرش را دوست داشت به قتل رساند.
ب: جرج از زجر کشیدن همسرش عذاب می کشید. و اصلاً فلسفه ی عشق آن است که عذاب معشوق خود را نبینی و ...
به راستی با این توجیهات می توان تفکر هانکه را توجیه کرد؟ تفکری مضمحل و مسموم که سعی در نهادینه کردن اعمالی ضدانسانی دارد و همانگونه که خود اذعان کرده «از اینکه با تاکید بر درد و رنج، از احساسات مخاطب بهره برداری کنم، هیچ واهمه ای نداشته ام!»
عشق هانکه، فیلم بیماری است که با تفکری مضمحل، مسموم، مفلس، فرومایه، ناپسند و ریاکارانه ساخته شده است. و حداقل ویژگی های یک فیلم انسانی و اصیل را دارا نیست. فیلمی محقر که سعی دارد هواداران اش را از طریق استفسار و روش های تأویل گرایانه (هرمنوتیک) جذب کند و برای آن فلسفه ببافد. اگر به دنبال فلسفه ای از عشق هستیم، باید بر ویژگی های انسانی نظیر صداقت، وفاداری، تعهد، پایبندی و معرفت خواهی تکیه کنیم، نه خصوصیات و القابی غیر انسانی و ضد بشری.
به نظرم باید از روشنفکر بدلی و قلابی، و هواداران فیلم این را پرسید که در جوامع بشری بیماران بسیاری اعم از سرطانی و افلیج و... که تعدادشان زیاد است و راهی برای درمانشان نیست و صرفاً احتیاج به مراقبت دارند، وجود دارد. آیا آن ها را هم باید به قتل رساند تا از زجر کشیدنشان عذابی ما را حاصل نشود؟!
پی نوشت:
۱- عشق احتیاجی به ادله و استدلال ندارد ولی هانکه مخاطب و منتقدان اثر خود را وادار می دارد تا برای این عشق دروغین تفسیر تراشی کنند و استدلال بیاورند.
۲- فیلم برای پرهیز از سانتیمانتالیسم و اغراق در احساسات، به دام بی حسی می افتد. و بی جان و بی ریتم به کار خود ادامه می دهد. در آینده _اگر مجالی بود_ می توان مفصل به «تفاوت بین حس و احساس» پرداخت.
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|