پرده سینما

احساسی که با آن زنده ایم؛ به مناسبت بیست و یکم شهریور روز سینما

محمدمعین موسوی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هاموناین سینما با همه تلخی هایش برایمان خاطره انگیز است. حتی برای نسل من که آنقدری سن مان نمی رسید که «هامونباز» شویم و به جایش «سنتوری باز» شدیم و روی در و دیوارهای مدرسه نوشتیم «رفیق من، سنگ صبور غم هام...» رفیقمان سینمای ایران بود و دیالوگ هایش. و شخصیت هایی که با آن ها زندگی می کردیم. گاهی مثل «سالومه»، که کودکانه دلش می خواست محله شان با همه آدم ها و کوچه ها و امامزاده اش وسط دوبی باشد، دوست داشتیم همین سینما با آدم هایش درست وسط هالیوود باشد! تا کمی بیشتر به چشم بیاید و در کنار «نادر و سیمین» اش، «حاج کاظم» و «ترانه 15 ساله» هم اسکار بگیرند... منطق نمی فهمد احساس را. احساسی که دوست داشتیم مثل خودش به دیوار تکیه بدهیم و از ته دل آن را فریاد بزنیم تا همه بشنوند، «انا فؤاد...سمیره حبی!...»

گاهی هم احساسی نداشتیم برای فریاد زدن و از منطق به آن رسیدیم و شدیم به رنگ ارغوان... گاهی بین دو راهی عقل و احساس گیر کردیم و ندانستیم کدام را انتخاب کنیم، مثل «علا»ی شهر زیبا که آخر هم نفهمیدیم پی علاقه اش رفت یا رفیق اش را از مرگ نجات داد. وبا حرف های فرهاد قائمیان یاد گرفتیم که تا به جای کسی زندگی نکرده ایم، درباره اش قضاوت نکنیم و حکم اعدام احساس اش را صادر... ولی فهمیدیم که همیشه هم دنبال احساس رفتن خوب نیست و بعضی وقت ها آدم دوست دارد یک چیزهایی را داشته باشد که نداشتن اش بهتر است... مثل آقا یوسف بید مجنون که از خدا فقط دو چشم می خواست، ولی بعد از بینایی اش نابیناتر شد... گاهی به آسمان نگاه کردیم و دیدیم ستاره هایی را که به ظاهر زیبا و درخشان اند، ولی به واقع مرده اند و به خاطر فاصله ای که به آن ها داریم، هنوز داریم می بینیمشان، و یادمان افتاد فاصله مان با آدم ها و اینکه باید حواسمان به آن باشد. گاه زیادش کنیم و گاه کم. گاه خیلی دور شویم و گاه خیلی نزدیک... ولی دیدیم که همه آدم ها با وجود تفاوت هایشان -زمین تا آسمان هم که باشد- می توانند مثل آدم های فیلم مادر، با یک احساس مشترک دور هم جمع شوند و فراموش کنند بدی ها را... مثل ما که احساس مشترکمان سینمای ایران است...

حالا که اسکار گرفته ایم و سرمان کمی بالاتر است، احساسمان به این سینما را بلندتر از قبل فریاد می زنیم و پای همه مشکلات اش هم می ایستیم. اگرچه دوست داریم سینمای ما وابسته به دولت نباشد و روی پای خودش بایستد، مثل آقا یوسف مهمان مامان که از هر فال گردو 600،700 تومان در می آورد ولی با دست های خودش... و اگرچه افسوس می خوریم برای آن ها که -مثل قصه همان مرد بدبختی که می خواست با زن و بچه اش کوچ کند، آن هم یک کوچ اجباری!- رفتن را بر ماندن ترجیح دادند. و باید یادمان باشد که شاید آن ها وسط بادبادک بازی شان، کودک درونشان را در حال غرق شدن در دریاهای آن ور خاکی دیده اند و شتابان برای نجات اش دل به دریا زده اند. یادمان باشد قضاوت نکنیم درباره شان و از سپیده و احمد و الی یاد گرفته ایم که حتی مرده ها هم آبرو دارند... ولی با همه تلخی ها پشت این سینما و خاطرات اش، محکم می ایستیم و قوز نمی کنیم، حتی با دست های خالی... دوست داشتن را از مادری یاد گرفته ایم که پای فرزند بیمارش ایستاد نه برای مادر شدن، برای اینکه زندگی کردن را حق او می دانست... و ما هم می خواهیم این سینما زنده باشد و نفس بکشد و چاره دردهایش را مثل احسان اینجا بدون من، فرار کردن و یا شیر گاز نمی بینیم...

سینمایی که حتی اگر خانه اش را روی سرش خراب کنند، آدمهایش مثل اجاره نشینها در کنار هم خواهند بود و هنوز که هنوز است به قاعده تک تک آدم های خیالی و حقیقی اش دوست داشتنی است. هنوز که هنوز است، هر بار به سینما می رویم دوست داریم مردانگی ببینیم و قیصر... وابستگی ببینیم و «مش حسن»... می خواهیم باز هم یاد بگیریم که بزرگ بودن ربطی به سن و سال ندارد، مثل بچه های آسمان... دوست داریم تنهایی استاد شب های روشن را ببینیم و باورش کنیم... دوست داریم قصه مرد خلافکاری را ببینیم که شرایطی که در آن قرار گرفت عوض اش کرد و ما هم مثل او، هر بار زهد فروشی ها را دیدیم و دلمان گرفت، با بغض بگوییم «خدا که فقط خدای آدم های خوب نیست...خدا،خدای آدم های خلافکار هم هست».... هنوز دوست داریم قصه های عاشقانه ببینیم که به سرانجام نمی رسند... دوست داشتن هایی که اسیر و قربانی نجابت می شوند و بر زبان نمی آیند... مثل ملوک کافه ستاره... هنوز هم دوست داریم یلدا و رضای اینجا بدون من ببینیم و ابی و سالومه. دوست داریم ابی برایمان بگوید که هرجای دنیا هم که باشیم، اگر کوچه ها همین کوچه ها باشند، آدمها هم همین آدمهایند و آن چیزی که به آن می بالیم، بیش از اسکاری که گرفته ایم و خواهیم گرفت، احساسی است که با آن زنده ایم و زندگی می کنیم و می دانیم چه وسط دوبی و چه وسط هالیوود، این خاطرات شیرینمان است که به ما هویت می دهد و تاریخ.

به یاد همه رفته ها هستیم. به یاد حمید سمندریان که سینمایی نبود ولی سینما مدیون اوست، و به یاد عمو خسرو که دوست داشتیم الان بود و برایمان می گفت که حال همه ما خوب است و این بار...تو باور کن!


 تاريخ ارسال: 1391/6/21
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>فواد:

من باور می کنم. مرسی....

3+0-

سه‌شنبه 21 شهريور 1391




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.