پرده سینما

راه رفتن مرد مرده /نگاهی به فیلم «تنها دوبار زندگی می کنیم»

محمد جعفری

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاهی به فیلم «تنها دوبار زندگی می کنیم» به کارگردانی بهنام بهزادی

   

تنها دو بار زندگی می کنیمسیامک شخصیت اصلی فیلم نمونه ای قابل لمس و دم دست از خیل جوانان نسل اول است که هنوز دوره جوانی را طی نکرده به آغاز سالمندی پرتاب شده و با عقده های تلنبار شده و روحی پریشان به زخم شلاق هائی که برتنش تاول زده فکر می کند و دوست دارد یک جوری بغضش را بترکاند.

آقاخانی یک نابازیگر است و سابقه قرار گرفتن مقابل دوربین را ندارد، اما نقش سیامک را با آن صورت سرد و شخصیت آرام و چشم های مهربان خیلی خوب بازی کرده. اگر از نزدیک با او ملاقات داشته باشید متوجه می شوید که این آدم کم حرف و بی تفاوت که یک جورهائی خارج می زند چقدر فیت خود اوست. چرا که در شخصیت آقاخانی این خونسردی ژنی است. یک جور هائی آدم را یاد همایون ارشادی در فیلم طعم گیلاس کیارستمی می اندازد. یعنی بازی کردن نقش یک آدم مرده. جسارت بهزادی در انتخاب آقاخانی به اندازه ریسک کیارستمی ستودنی است. هر دو شخصیت طعم گیلاس و تنها دوبار زندگی می کنیم همان طور که در پشت فرمان قرار گرفته اند در سر راه با آدم های مختلف برخورد می کنند. آدم کیارستمی از هرکس که سر راهش قرار می گیرد می خواهد که به روی جسد متحرک او خاک بریزد، او دوست دارد فقط  یک بار زندگی کند. اما این یکی به دنبال مسببین مرگ خود است. اولی به آخر خط رسیده و فقط می خواهد با مرگ آرام بگیرد، اما دومی به انتقام می اندیشد و می خواهد یک بار دیگر نیز زندگی کند. در زندگی اولی هیچ انگیزه ای برای ادامه حیات نیست، اما دومی وقتی رایحه عشق زمینی به صورتش می خورد از قبری که بعضی شبها در آن می خوابد بیرون می آید، ریشش را می تراشد ، مینی بوسش را می شوید و هر چه کاسبی کرده می دهد کمانچه می خرد تا از صدایش سرمست شود.

آدم دیگر فیلم شهرزاد (نگار جواهریان) دختری تنهاست که با جا گذاشتن های اتفاقی و مصلحتی کوله پشتی اش در مینی بوس سر راه سیامک قرارمی تنها دو بار زندگی می کنیمگیرد و به تدریج به شخصیت دوم فیلم تبدیل می شود. او هر بار مثل آفتاب از پشت جسد سرد سیامک طلوع می کند و با گرمایش یخ های او را آب می کند. آن دو هر یک به نوعی در حال بازیند و ادای عشق را در می آورند. مرتب خود را با رویاهای دور و درازشان دلخوش می کنند: گپ زدن در رستوران به عنوان دو غریبه که حتی هنوز اسم هم را نمی دانند، دیدار از رستوران ویران شده ی دوران جوانی سیامک که یاد آور دورانی سپری شده است و افسانه بافی های شهرزاد که می کوشد شریک رویاپردازی های سیامک شود و پازل ذهنی او را تکمیل کند.

زخم سیامک که با دیدن دختر سر باز کرده خاطره ی عشق قدیمی به هم کلاس دانشگاهیش را برایش زنده می کند که حالا خانم دکتر شده: یک میل واخورده ی یک طرفه از سالهای دانشکده پزشکی که هر گز به زبان رانده نشده و حالا پس از هجده سال آمده که به این زن شوهر دار بگوید دوستش دارد و همسرش را از سر راه بردارد. او فراموش کرده که تاریخ مصرفش به پایان رسیده و زمان او را فریز کرده و می خواهد با یک شنا بر خلاف مسیر آب، حسرت آن همه سال در زندان را با گفتن یک جمله ی دوستت دارم از دلش بردارد. نمای فرو ریختن سیامک داخل مینی بوس متعاقب لیز خوردن خانم دکتر روی پله ها شاید جواب این جمله باشد.

کار بزرگ بهزادی این است که بسیاری از تابو های اجتماعی و حرف و حدیث های نگفتنی را با زبان بی زبانی ایهام و به شکل پنهان در زیر پوست خونسرد سیامک بازگو می کند. و چه گویا هم بازگو می کند. سکوت سیامک که هنوز کارهای عقب افتاده بسیاری در اینجا دارد ، سرشار از ناگفته هاست.

سیامک بعد از آزادی حالا به نقطه اول به سر خط بازگشته تا ماشین متوقف شده ی زندگی اش را دو باره راه بیاندازد. او «سامورائی» وار روز ها با اسلحه به دنبال تسویه حساب با آدم هائی است که گذشته او را تباه کرده اند و فرصت های زندگی اش را گرفته اند و شب ها، سرد و عبوس به کلبه اش می خزد و هنوز هم مثل یک زندانی بر روی روزهای سپری شده اش در تقویم دیواری به نشانه گذشت یک روز دیگرعلامت ضربدر می کشد. مردی که سیامک به عنوان عامل موثر اخراجش از دانشگاه گروگان می گیرد و به محاکمه می کشد نه آن قدر مهم است و نه آن قدر پولدار که چار چنگولی به زندگی چسبیده باشد و مثل آن خانم دکتر دل خوشی از زندگی ندارد. اتفاقا بهزادی فیلم کوتاهی هم به اسم تلافی دارد که ان هم روایت یک انتقام کودکانه در مورد پسر بچه ای است که می خواهد از همکلاسی اش که ناخواسته سر او را شکسته انتقام بگیرد.

ناصر تنها دوستی است که از سال های دانشگاه برای سیامک مانده. او از راه خلاف روزگار می گذراند و تنها فردی است که او را دکتر خطاب می کند و سر آخر هم پس از لو رفتن، خودکشی می کند. سر نوشت او با  شخصیت سازی مناسب تر می توانست چهره ای از آینده ی بدون عشق سیامک باشد. به شکل کنونی در صورت حذف این شخصیت از فیلم، هیچ کمبودی در کار حس نخواهد شد. مثل وجود مینی بوس که در فیلم کاربرد قابل توجیهی ندارد و فیلمساز می توانست به جای آن از یک خودروی مسافر کش استفاده کند. حتی جا گذاشتن کوله پشتی و استکاک دختر و پسر مسافر که منجر به درگیری می شود می توانست در یک سواری خطی اتفاق بیفتد. اگر سیامک شبها در مینی بوس می خوابید و یا از فضای داخل آن استفاده ی مناسب با وقایع فیلم می شد این کاستی حس نمی شد.

غالب فضای فیلم در برف می گذرد و عنصر سرما نقش پر رنگی در رگ و پی شخصیت خونسرد فیلم دارد. در فصل آغازین که در پایان نیز تکرار می شود این سردی تشدید می شود: سیامک که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد به دنبال شهرزاد که او را ترک کرده در میان مه و کولاک به کوه می زند تا شاید ردی از عشق در برهوت سرد زندگیش پیدا کند و از این مهلکه جان سالم به در برد. پایان بندی فیلم ظاهرا نوعی پایان خوش است، اما ساختار روائی فیلم به ما می گوید شخصیت های فیلم در چه لابیرنت پیچیده ای پا گذاشته اند و به چه ناکجا آبادی می روند. بر اساس قاعده ای که فیلم بر آن بنا شده در نهایت تماشاگرنیز در دنیای خیالی و ضیافت ذهنی شخصیت های فیلم شریک می شود و به خود می قبولاند که شهرزاد شاهزاده ی سرزمین رویاهاست و سیامک مرد رسیدن به ناکجا آباد است.

 

 

 

 


 تاريخ ارسال: 1388/10/26
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>مهدي:

اين كه شد تعريف كردن فيلم و فيلمنامه، پس نقدش چي شد؟!!!

0+0-

سه‌شنبه



>>>Raheleh:

آقای جعفری از دریچه خیلی خوبی فیلم رو تحلیل کردید. مرسی از شما

0+0-

شنبه 26 دي 138




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.