نغمه رضائی
بوی باران
بوی سبزه
بوی خاک...
جوانه می زند، شکوفه وار، از روزنه های پنهان خاک. فریدون مشیری را می گویم، شاعر بهار، با آن دو چشم زمردین که سبزی خاطره اش همچنان از همه نگین های جواهرنشان قیمتی تر می درخشد. شاعر نه به خاطر وصف بهار در چند شعر بلکه به خاطر ایمان به آن در تمام هستی اش می شود شاعر بهار. شاعر اگر شاعر بهار باشد باید بتواند با بهار بروید. قدم به دهمین سال خاموشی شاعری می گذاریم که هر بار در فصل باورش از خاک سر می کشد. شاید ندانیم تعداد زیادی از کارت های رنگارنگی که در کلافگی آشفته بازار شب های اسفند انتخاب می کنیم – اگر در شلوغی میزخانه از یاد نرود- تا شادباشی شتاب زده به دوستی بفرستیم، آراسته به شعرکدام شاعر است و زاده آرامش کدام شب. شاید نپرسیم شعر آشنای ترانۀ ساز یا ناسازی که از رادیوی تاکسی اخم آلود ِ ترافیک ِ حامل همه ما پخش می شود از کیست. شاید لازم نیست بفهمیم نوشته ای که در آخرین روز کاری روی تابلوی اعلانات چسبانده ایم شعری ست پنجاه ساله که واژه هایش را در زنجیر مغشوش انتقالیمان جا به جا کرده ایم. اما بهتر است بدانیم در قدم های واپسین هر سال که به خود تکانی می دهیم تا زنده بودن را احساس کنیم چگونه به تکه های باور انسانی دیگر چنگ می زنیم، انسانی که در تمام فصل ها به فصل ها اندیشیده است. یک باور بارور برای یک وجود کافی ست تا همیشه در لحظه هایی که دوست می داشت حضور داشته باشد، شکوفه هایش را جوانه بزند و پیوند تکرار خویش را با تکرار شکست ناپذیر طبیعت جشن بگیرد. بهتر است بدانیم در حرکت سریع ثانیه ها ، همیشه به ایستگاه هایی تکیه داده ایم که حاصل تمام شبانه روزهای عمرهای دیگر است. در مسیر این مدار، تو کجا ایستاده ای ؟
باز و بسته شدن ماهی وار دهان عمو نوروز را تماشا می کنی و موسیقی بلند این سوی شیشه عذاب وجدان می آورد. شیشه را که پایین می کشی می بینی خود او نیز جز تقلید بی صدایی از آواز نیست و بر گذشتن از این چراغ قرمز بی حوصله تر ازهمه. بچه های فال فروش آنقدر زیاد شده اند که حتی اگر دیوان دیوان حافظ یک صفحه ای بخری و تقدیر نخوانده دورش بریزی هم حس مهربانی ات کامل نمی شود. ذهن خالی خیابان ها پر از زشتی ست. تو اما زیبایی. کودک می شوی و دلت ازهمان ماهی های بادکنک سفید می خواهد که شبیه اش پیدا نمی شود... «از همون ها که عین عروس می مونه»... نیمی از دلت می گیرد...«بال های سفید داره»...نیمی از دلت می خندد... عروس ماهی کوچک را که گل نیست ولی عمر گل دارد به خانه می بری و نام خود را بر او می نهی تا به فرض ببینی تا کجا زنده ای، در اتاقی کوچک که نفس های بلند می کشد در سینه تنگ تقویم ِ تاریخ. بانگ تحویل سال چون صدای قلب همه لیلاهای جدا مانده از مجنون می ترکد و تو در شور شیدایی خویش چرخ می زنی وبرشرم شکستگی هزار آینه پا می گذاری، آسمان می بارد و می دانی تصویر بادکنک فروش باز در قاب خیابان تنها مانده است...
بوی باران
بوی سبزه
بوی خاک...
هر سال، همان جام بلورین تهی ست که قطره قطره نوبت عاشقی را در آن می چکیم. در کهنگی زمان شراب ناب شده ایم یا شوکران؟ به کدام فصل زنده ایم؟ باور ما کدام است که عمری بر آن نهاده باشیم و تا ابد بر جانش جوانه زنیم؟ ما چه می سازیم که آدم های دیگر در شلوغی های دنیایشان بر آن دستی بسایند و لختی بیاسایند؟ آیا چیزی، حتی به کوچکی آن بنفشه زردرنگ بر سنگ یک مزار ، جایی، گوشه ای از جهانمان هست که پس از مرگ به بوی زندگانی اش از خاک سر برداریم؟ در این خاک، فروغ ، آفتاب بود و ایمان داشت به آغاز فصل سرد. چنین بود که سر انجام بر هر دو قطب نا متناهی یکسان تابید.
باید دریچه های بیشماری را عبور کرد تا بتوان سرود:
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن.
نغمه رضائی
27/12/88
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|