غلامعباس فاضلی
یادداشت هایی درباره سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر و فیلم های برداشت اول از قضیه دوم، گیتا، نقطه کور، نیمه شب اتفاق افتاد،یک شهروند کاملاً معمولی، جشن تولد، دلبری، آخرین بار کی سحر را دیدی؟، قیچی، ابد و یک روز، هفت ماهگی، ایستاده در غبار، نیم رخ ها، نفس، متولد 65، زاپاس، لانتوری، چهارشنبه، بادیگارد، من، امکان مینا، رسوایی2، بارکد، آبنبات چوبی، کفشهایم کو؟، وارونگی، دختر، خماری، مالاریا، پل خواب، عادت نمی کنیمی، برادرم خسرو، اژدها وارد می شود، سگ و دیوانه عاشق، لاک قرمز، خلنه ای در خیابان چهل و یکم، خشم و هیاهو، کارنامه بنیاد کندی، گاهی، سیانور، به دنیا آمدن
و نوشته هایی درباره مریلا زارعی، هانیه توسلی، علی معلم، آذر معماریان، مهناز افشار، محمد جعفری، آذر مهرابی، لیلا حاتمی، ایرج کریمی، ستاره اسکندری، علی محمد قاسمی، اکتای براهنی،هنگامه قاضیانی، کیومرث پوراحمد، ابراهیم حاتمی کیا، نوید محمدزاده، طناز طباطبایی، نوشین خدامی، ابراهیم اصغرزاده، هیوا مسیح، محمد حیدری، بهروز غریب پور، پرویز شهبازی، اسماعیل فصیح، مرجان گلستانی، آزاده نامداری و...
به نام خداوند بخشنده مهربان
نقد و بررسی فیلم های سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
(متن کامل شده)
دوشنبه دوازدهم بهمن ماه سال نود و چهار
تصورش را بکنید جشنواره فجر با یک فیلم افتتاحیه گیرا، از همان نخستین ساعت نمایش، شما را با خودش ببرد به جایی در سرزمین رویاهایتان. شما را افسون کند. ممکن است آن فیلم حتی ارزش هنری چندان والایی نداشته باشد، اما یک «فیلم افتتاحیه» مناسب است. مثل گتسبی بزرگ باز لورمن در افتتاحیه فستیوال کن 2013.
در جشنواره سی و چهارم همه چیز به ریخته به نظر می رسد. از فیلم افتتاحیه خبری نیست! از یک سو فیلم اول جشنواره هر تماشاگری را دچار سرخوردگی می کند، و از یک سو کارت هوشمند و پلیس و بازرسی بدنی و رد کردن کیف از زیر «گیت» و موکت قرمزی که نام «فرش قرمز» را روی آن گذاشته اند و لباس های رنگ رنگ و... آدم های بیرون را دچار این وهم می کند که اینجا چه خبر است! نه هیچ خبری نیست! امسال چند خانم و آقا کدخدای ده ما شده اند و قدما فرموده اند «کدخدای ده که مرغابی بود / وای به حال اهل آن آبادی بود» پس طبیعی است جشنواره اینطوری هم بشود.
برداشت دوم از قضیه اول
به معنی واقعی این فیلم «دور همی» است! چند نفر دور هم جمع شده اند و ضمن احترامی که برای همه شان در مقام یک شهروند قائل هستم، نه بیان شان، نه قد و بالایشان، نه سوادشان ربطی به سینما ندارد و حتماً کلی هم ادعا دارند درباره «برداشت بلند» و «شیوه های روایت» و... خدا به ما رحم کند! واقعاً افتضاحی است این فیلم! حالا در آن فیلم سال گذشته، رخ دیوانه «راوی» فیلم یک دروغی گفت! دلیل نشد که عده ای دور هم جمع شوند و دروغ پشت دروغ بگویند! این می گوید خودکشی کردم دروغ بود! آن یکی می گوید آدم کشتم دروغ بود! دیگری ادعا می کند این کار را کردم دروغ بود! الحق که شیخ اجل درست فرموده اند که
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی برآورند غلامان او درخت از بیخ
جناب ابوالحسن خان داوودی و حضرت محمدرضا گوهری پارسال در رخ دیوانه یک مبنایی یک دروغی را در دهان «راوی» گذاشتند که آخر فیلم هم به قول قصه گویان قدیم گفتند «بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود» این حضرات در فیلم برداشت دوم از قضیه اول این درخت رعایای بیچاره را از بیخ و بن کندند به تأسی از آن میوه ی مممنوعه ای که پارسال گاز زده شد! داستان شده دروغ پشت دروغ که مثلاً چه بشود؟!
از طرف دیگر فیلم در کمال نادانی اینطور بیان می کند که مشکل این آدم ها توی آن «فیلم در فیلم» «اجرا» است! حضرات متوجه نبودند که «فیلمنامه» مشکل دارد! و این مشکل به بازیگران بینوا مربوط نیست!
وقت تماشای فیلم مدام از خودم می پرسیدم این دخترها و پسرها مثلاً قرار است عاشق بشوند؟ زندگی اداره کنند؟ بچه دار شوند؟ مسئولیت پذیری کنند؟ واقعاً اینها که بینی شان را نمی توانند بالا بکشند! این فیلم قرار است چه چیزی را پیش روی تماشاگران اش بگذارد؟
گیتا
به نظرم خانم مریلا زارعی در طول دو سال گذشته دچار عارضه ای شده که می شود اسمش را گذاشت «سندرم اُلفَت». این سندرم اتفاقاً نه پس از بازی در نقش «اُلفَت» شیار 143، بلکه پس از استقبالی که از این فیلم شد زندگی ایشان را خیلی عجیب تحت الشعاع قرار داده است.
شکر خدا بازی در این نقش ایشان را دچار تحول کرد و این تحول چیز خیلی خوبی هم بود. اما رفته رفته ایشان در مناسبات بیرونی تصمیم گرفت نقشی را که خانم الهام چرخنده در تلویزیون ایفا می کند، در سینما اجرا کند. این اجرا در بروز اختلاف با برخی از دوستان و همکاران قدیم ایشان در «خانه سینما» آشکار شد و حالا در فیلم گیتا خودش را در بعد دیگری آشکار کرده است.
گیتا یک جور بروز «سندروم اُلفَت» در خانم زارعی است و بس! ایشان مایل بوده اند با ایفای مجدد نقش مادری که فرزندش را از دست داده و بروز مصائبی که بر این مادر می گذرد، به یک خواست درونی پاسخ بگویند. اما..
بله این «اما...» مهم است! اما «بی نشاط». به خانم زارعی توصیه می کنم بازی هنگامه قاضیانی در فیلم دلبری، ستاره اسکندری در نیمه شب اتفاق افتاد، و شقایق فراهانی در نیمه شب اتفاق افتاد و نقطه کور را ببییند تا دریابند یک بازیگر چطور می تواند به یک نقش غمگین یا شاد طراوت بدهد و روح ببخشد و آن را «شیرین» بازی کند.
خواهر من! ما چه گناهی کرده ایم که باید به خاطر این سندرومی که در شما بروز کرده نود دقیقه شمایلی ترشروی را روی پرده تحمل کنیم؟! این نقش که به حد کافی در فیلمنامه بد نوشته شده و در اجرا بد کارگردانی شده، شما چرا آن را به شکل مجسمه ای از درد و وَرَم روی پرده مجسم کرده اید؟
گیتا نمایش حیرت آوری است از بروز نهایت بلاهت و خودخواهی در چند زن و مرد که شما را اساساً در ذات درام به شگفتی وامی دارد! همه ابله نوشته شده اند! از زنی که بچه ای را به عنوان فرزند قبول و بزرگ اش کرده و حالا از فرزند خونی اش بیشتر دوست اش می دارد و از این رو تا مرز جنون می رود! تا مادری که ناچار شده فرزند خونی اش را به گیتا بسپارد اما جلوی او طوری کوتاه می آید که هیچ دلیل منطقی ندارد، تا مردی منفعل که نمی توان دلیل منطقی برای انفعال اش یافت، تا پسری که رفتارش چه با مادر خونی و چه با مادری که بزرگ اش کرده عقلانی نیست!...
من به فیلم «نیم ستاره» داده ام و خواستم یادآوری کنم اتفاقاً به خاطر بازی خانم زارعی یا فیلمنامه نیست! بلکه به خاطر کارگردانی درست صحنه آسانسور در اواخر فیلم است و بس.
نقطه کور
من حرف های کارگردان این فیلم در مورد نحوه ساخت این فیلم در دکور را خواندم و به نظرم اتفاق جالب توجهی در صنعت سینمای ایران بود. اما سوای این مسائل اجرایی خود فیم نقطه کور اساساً «سینما» نیست، بلکه یک جور فیلم «آموزشی- تربیتی» است. این فیلم می تواند در جشنواره فیلم کودک و نوجوان اصفهان یا جشنواره فیلم «رشد» نمایش داده شود و مورد تقدیر هم قرار بگیرد. حتی در مدارس و مراکز بهزیستی هم برای عرضه فیلم مناسب اند، اما واقعاً ربط چندانی به «سینما» ندارد.
برای اینکه حقوق همه دست اندرکاران فیلم محفوظ باشد اشاره ای می کنم به بازی محسن کیایی که حقیقتاً باطراوت و دیدنی است. و همچنین شقایق فراهانی که تصویری دوست داشتنی از شخصیت آن خواهر را به نمایش می گذارد. در همه ابعادش.
و در ضمن امیدوارم هانیه توسلی از این پس بازی در «نقش های آپارتمانی» را تمام، و دوره جدیدی را در کارنامه هنرش آغاز کند. حقیقت این است که چشم تماشاگران رفته رفته دارد عادت می کند ایشان را با فیلمهایی نظیر به خاطر پونه، مردن به وقت شهریور، شکاف، دهلیز، و همین نقطه کور مدام در آپارتمان ها و فضاهای بسته و نقش هایی که هیچ شکوهی در آنها نیست و فیلم هایی که بیشتر وانمود می کنند حرفی برای گفتن دارند، ببیند.
■■■■■
دیدار با علی معلم بهترین اتفاق امروز بود. پس از ماهها دیداری هرچند کوتاه با «ناخدا» و در آغوش گرفتن او دلچسب بود. علی لباس اسپرتی به تن کرده بود و از همیشه آرامتر به نظر می رسید. طبق معمول رفت در «هوای آزاد» سیگاری بکشد...
با هیوا مسیح تماس تلفنی داشتم و قرار شد فردا بیاید جشنواره تا پس از ماهها دیداری تازه کنیم.
توی کیف ام نسخه ای از چاپ سال 1369 شهباز و جغدان اسماعیل فصیح هست. کتاب را چند هفته پیش وقتی حال ام خوب نبود توی بساط یک دستفروش در خیابان انقلاب دیدیم. در حد معجزه آسایی تمیز و دست نخورده بود. وقتی شروع به خواندن اش کردم معجزه کرد! شب چند پاراگراف از کتاب را می خوانم: جلال آریان از آبادان می آید تهران. توی پرواز با دختر یکی از دوستان صمیمی اش که سالها قبل دختربچه ای بوده و حالا خانمی شده آشنا می شود. نام این خانم پروین است و از جلال می خواهد در پیدا کردن پدرش که مدتی است خبری ازش ندارند به او کمک کند. سال 1350 است...
■■■■■
نیمه شب اتفاق افتاد
چیزی که در این فیلم دوست داشتم «تابستانی» بودن فیلم بود. تماشای منظره هایی از باغ و گل و استخر در این زمستان خشک و سوزناک موهبت بود!
فیلم را تینا پاکروان ساخته که در مکتب مسعود کیمیایی سینما آموخته و همین ما را امیدوار می کند که با فیلمی سر و کار داریم که دست کم «قصه» دارد و احتمالاً قصه گفتن هم بلد است. با اینهمه نیمه شب اتفاق افتاد چندان فیلم دلگرم کننده ای نیست.
فیلم یک داستان عاشقانه است اما در شرح و بیان این عشق ناکام می ماند. اولاً انتخاب رویا نونهالی برای چنین نقشی عاشقانه، بزرگترین اشتباه فیلم است. او بازیگر بزرگ و کم نظیری است، اما حضور او در این نقش جنبه های «اجتماعی» شخصیت را گسترده می کند، نه ابعاد عاشقانه را.
و اشتباه بعدی انتخاب حامد بهداد به عنوان بازیگر نقش مقابل اوست. به قول علی معلم در سال های دور (که برای مصادیق دیگری از این عبارت استفاده می کرد) «شیمی این دو به هم نمی خورد!»
فیلم درباره شکل گرفتن یک عشق صحبت می کند، اما در بیان شکل گیری و بسط آن ناتوان می ماند. چرا این جوان عاشق آن زن می شود؟ این مهم با جملاتی مثل «هوامو داشتی» و... توجیه پذیر نیست. و حس زن نسبت به این جوان هم خوب بروز ندارد که چقدر و از چه جنسی او را می خواهد.
نقش آتیلا پسیانی هم خوب نوشته و هم خوب بازی شده. توجه کنیم او نقش مردی را بازی می کند که «آدم خوب»ی است. در حالی که هر نویسنده و کارگردان دیگری در نوشتن و ساختن چنین داستانی، این نقش را یک «آدم بد» از آب درمی آورد. لزومی نداشت که او آدم بدی باشد و این نکته ظرافتی است که نویسنده و کارگردان نیمه شب اتفاق افتاد آن را خوب دریافته اند.
بهتر است خاطره ای از ستاره اسکندری بازیگر این فیلم را بازگو کنم:
سال گذشته از جشنواره فیلم های کودک و نوجوان اصفهان به تهران برمی گشتم. من و رضا درستکار با هم بودیم. بلیط ما ساعت 11 شب در پروازی بود که خیلی از آدم های سینما با آن به تهران برمی گشتند. وقتی من و رضا بلیط مان را برای دریافت کارت پرواز ارائه کردیم به ما گفتند بلیط شما تأیید نشده است! اتفاق عجیبی بود که از آن سر درنمی آوردیم. پس از تماس های مختلف با دفتر جشنواره متوجه شدیم بلیط ما به جای اصفهان- تهران، در یک اشتباه عجیب تهران-اصفهان صادر شده است! دست برقضا کار بسیار مهمی تهران داشتم و دلشور فراوان که اگر نرسم چه خواهد شد؟!
مسئولین بنیاد سینمایی فارابی کمال همکاری و همراهی را با ما می کردند که موانع سر راه مهمانان رفع شود اما از شانس بد من بلیط یک نفر دیگر هم مشکل داشت و آن شخص ستاره اسکندری بود! خدایا بدتر از این هم ممکن بود؟!
ظاهراً کسی به او گفته بود بلیط چهار نفر مشکل دارد و هواپیما فقط دو جای خالی دارد! (خواهرش لاله هم همراه او بود و خاطرم نیست بلیط او مشکل داشت یا فقط مال ستاره؟)
من و رضا در سکوت ماندیم تا مسئله حل شود. اما ستاره اسکندری در فرودگاه بلوایی به پا کرد. شروع کرد به مسئولین پرواز گفتن اینکه «اینها منتقد هستند و پنبه فیلمها را می زنند و نباید در این پرواز باشند!) فکر می کنم اگر آن بالا این خبر را بهش داده بودند ما دو نفر را از همان بالا پرت می کرد پایین تا هواپیما سبک شود!
تصور این میزان خودخواهی در یک آدم برایم حیرت آور بود. من توقع فداکاری از او نداشتم، ولی شگفت زده بودم که با وجود اینکه ما صحبتی از اختصاص اولویتی به خودمان نکردیم، او چطور دارد ما را تکه پاره می کند تا خودش سوار آن پرواز شود! به نظرم او آدم دون مایه ای آمد و این تصور همراه من ماند تا اینکه نیمه شب اتفاق افتاد را دیدم!
باید اقرار کنم ستاره اسکندری به قدری در این نقش «شیرین» و دلچسب بود که من پس از تماشای این فیلم، تمام رنجش ام از او را از یاد بردم! نکته ای که می خواهم توجه شما را به آن جلب کنم، تنها بازی خوب نیست. «بازی خوب» یک چیز است و «بازی شیرین» چیز دیگری! ستاره در این نقش هم خوب بازی می کرد و هم شیرین!
به اعتقاد من این بهترین بازی او تا امروز است و شایستگی اش را دارد برای آن نامزد سیمرغ نقش مکمل زن شود.
شقایق فراهانی هم دیگر بازیگر این فیلم است که بازی اش همین مشخصات را دارد. او با وجود حضور کوتاهش در فیلم، به خوبی از پس درک و اجرای نقش برآمده است. اتفاقاً درآوردن چنین نقش هایی که در فیلمنامه خیلی دقیق نوشته نمی شوند و زیر و بم آنها در بازی از طریق «لحن» بازیگر مشخص می شود واقعاً هنر است.
سه شنبه سیزدهم بهمن
یک شهروند کاملاً معمولی
گارسونِ مبارز و پینه دوزِ مخالف و پناهنده یِ بیکار و کارگردان بیمار
واقعاً چرا همه دست روی دست گذاشته ایم و سکوت را برگزیده ایم؟ چرا غافلیم؟ به چه تفاخر می کنیم؟ تعریف چه چیزی را با «سینما» اشتباهی گرفته ایم؟ از چه راهی قصد کسب وجهه را داریم؟ منظورم ما هستیم و فیلم یک شهروند کاملاً معمولی!
من سینمای «هنری» و روشنفکرانه را (اگرچه نه همیشه اما) دوست دارم. برای اندیشمندان، وطن پرستان، و صاحبان تفکر احترام قائل هستم. طرفدار گسترش ابعاد سینما هستم. ولی خب نمی دانم فیلم هایی از قبیل پرویز و یک شهروند کاملاً معمولی کجای این مختصات قرار می گیرند؟
بعضی جاها تعجب می کنم. مثلاً چرا جلوی نمایش خانه پدری (که اتفاقاً چندان مورد علاقه من نیست) و عصبانی نیستم (که باز فیلم محبوب من نیست) گرفته می شود و این فیلمها در محاق می مانند، و بعد فیلمی مانند پرویز روانه اکران می شود. لطفاً پای «فهم» و «سلیقه» را میان نکشید! متأسفانه یا خوشبختانه کمتر منتقدی در ایران به اندازه من سلیقه ی فراگیر دارد و «مقاله تئوریک» نوشته. نه فقط در سایت پرده سینما، بلکه در مجله «فیلم» و «دنیای تصویر». از سالهای خیلی دور.
چیزی که قصد مطرح کردن آن را دارم این است که یکی از «ایرانی ترین» و اصیل ترین و زیباترین بخش فرهنگ ما رابطه مادر و فرزند و پدر و فرزند است. در طول یکی دو سال گذشته ما چطور اجازه دادیم فیلم مستهجنی مثل پرویز رابطه زیبای پدر-پسر را چنین خودخواهانه به کثافت بکشد؟ چطور ساکت ماندیم که چنین تصویر وقیحانه ای از رابطه میان یک پسر و پدرش در سینمای ایران ثبت شود؟! (حالا بحث جامعه شناسی و خشونت و... اینجا مورد توجه ام نیست)
امسال هم همین اضمحلال را در فیلم یک شهروند کاملاً معمولی می بینیم. پرسش من این است که آقایی که نام خودت را «کارگردان» گذاشته ای! تو در مملکت نظامی گنجوی و حافظ و فردوسی بزرگ نشده ای؟ در کتابفروشی های شهر «لیلی و مجنون» به چشمت ات نخورده؟ از عطار نیشابوری بی خبری؟! واقعاً نمی دانی مفهوم «عشق» در تاریخ چندصد ساله ی ادبیات ما، در ایران زمین چگونه معنا شده؟ این بیماری روانی یا عقده گشایی را که با قرقره کردن فیلمهای دست چندم اروپایی روی پرده می فرستی، چرا با رفتن پیش روانکاو درمان نمی کنی؟
چطور ممکن است یک «ایرانی» بخواهد «پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد/ وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد» مملکتِ حافظ و شیخ صنعان، در خاک و دیار عطار نیشابوری را چنین مستهجن معنا کند.
پیرمردی عاشق دوست (یا دوست دختر) پسر خودش می شود و به خاطر این عشق هم به پسرش پشت می کند (و به شکل معنوی و نمادین او را می کشد) و هم دست اش به خون پیرزنی نیکوکار آلوده می شود. در پرویز، پسر پدر را می کشت و اینجا پدر قاتل است.
چقدر باید «منحرف» باشد ذهن یک آدم که روابط بنیادین خانواده را چنین لجن مال کند؟!
و اگر شما سیاسی هستی، قصد مبارزه یا اعتراض داری، حرفی نیست فیلم سیاسی بساز! به قول فرامرز قریبیان در فیلم تجارت ساخته مسعود کیمیایی «پل سازی، بیا پل بساز! جاده سازی، بیا جاده بساز! دکتری بیا درد مردم رو تسکین بده، مخالفی بیا مخالفت کن، مبارزی بیا مبارزه کن، بیا برو زندان، بیا بمیر.
گارسونِ مبارز و پینه دوزِ مخالف و پناهنده یِ بیکار [و کارگردان بیمار] هیچ راهی به هیچ جا نمی برن.»
جشن تولد
معمولاً فیلم ها و حتی سریال هایی را که در یک کشور عربی می گذرند دوست دارم! حالا فرقی نمی کند سریال تلویزیونی سرای ابریشم در سال های دور باشد (که یادش به خیر و واقعاً دوست دارم دوباره ببینم اش!) یا سریال مدیر کل که یکی دو سال پیش از تلویزیون پخش می شد، یا بازمانده سیف الله داد. دلیل اش فقط جنوبی بودن من نیست! بلکه به نظرم یک جور سرخوشی و رهایی مطبوع در آنها هست. و نوعی صمیمیت خیلی شرقی. و البته یک تمایل ذاتی به داستانسرایی. بالاخره از تبار هزار و یک شب می آیند.
ولی خب جشن تولد فیلم افتضاحی بود! تصور کنید تا سر شب شهری که داستان فیلم در آن رخ می دهد در امن و امان است و یکهو وسط شب به وسیله نیروهای زمینی دشمن اشغال می شود! هیچکس نمی پرسد اینها از کجا آمدند؟ و چطور به دروازه های شهر رسیدند؟! نکند مثل فیلم جیسون و آرگوناتها یکهو از زمین سبز شدند!
جلوه های ویژه رایانه ای به شدت ناشیانه اند. فیلم شعاری است و فقدان پیرنگ قوی یکی از عمده ترین ضعف های آن است. کاش فیلم را یک کارگردان عرب و اصلاً سوریایی یا مصری ساخته بود. آنها بهتر حال و هوای خاور نزدیک را می شناسند.
دلبری
خلاقیت به اندازه لازم
این هنگامه قاضیانی تقریباً جادو می کند. در واقع حضورش رسماً جادوست! یک جور مهر عجیب و بی بدیل در بازی اش هست. گویی ازلی است. و در این فیلم هم به شکلی که شباهتی به هیچ فیلم دیگری ندارد، شخصیت همسر یک جانباز را روی پرده سینما به منصه ی ظهور رسانده. فیلم را باور می کنم و باور می کنیم. یک فیلم اولی که ارزش و اعتبارش خیلی بیشتر از یک ستاره و اندی است که در جدول ارزشگذاری بهش می دهم. فیلم می ماند و با گذشت زمان بیشتر جا می افتد. اتفاقاً کاستی های فیلم در فضاسازی و شخصیت پردازی و... حالا بیشتر نمود دارند و با گذشت زمان کمرنگ تر خواهند شد. از جمله مواردی است که وقتی چند سال بعد فیلم را (البته اگر عمری به دنیا باشد) ببینیم، احتمالاً با خود خواهیم گفت «عجب فیلم خوبی!»
کار در یک فضای بسته و استفاده از «نمای نقطه نظر» و در عین حال پرهیز از نمایش چهره شخصیت اصلی. اینها یعنی خلاقیت به اندازه لازم.
■■■■■
دیدار با بانو آذر معماریان یکی از رویدادهای خوب جشنواره فجر بود. او همسر دوست گرامی من علی معلم است. چند ماه از آخرین دیدار ما در «جشن حافظ» می گذشت. کمتر زنی نظیر او، در آرامش و سکوت چنین در لباس «میزبان» درخشیده است. چه در «جشن حافظ» و چه در افطاری های مجله «دنیای تصویر». از پس گذشت حدود پانزده سال از آشنایی ما، احترام من به او به دلائل کاملاً محکمی هر روز بیشتر می شود.
او هم فیلم دلبری را پسندیده بود. چند جمله ای درباره فیلم با هم صحبت کردیم. به گرمی حال ام را پرسید. پس از دیدار شب گذشته با علی معلم، جای گفتگو با همسر گرامی اش آذر در رویدادهای جشنواره خالی بود.
برای اینکه دریابیم آذربانو چگونه زنی است، بهتر است خاطره ای شنیدنی را در مورد او روایت کنم:
آخرین سالی بود که من عضو هیئت داوری «جشن حافظ» بودم. داوران -طبق معمول پس از جدل های فراوان و قابل تفاخری- برندگان رشته های مختلف را برگزیدند. یکی دو جایزه ی کم جلوه تر باقی مانده بود. مربوط به فیلم هایی که معمولاً از سوی هیئت داوران امکان کمتری برای دیده شدن دارند. علی فیلمهای آن رشته را دیده بود. و اتفاقاً من هم تنها داور دیگری بودم که دیده بودم!
علی پیشنهاد کرد جایزه به فلان فیلم داده شود. من به چند دلیل مخالفت کردم. نخست اینکه فکر می کردم فیلم های شایسته تری در آن بخش حضور دارند، دوم اینکه اعطای آن جایزه به آن فیلم، احتمالاً مجله «دنیای تصویر» را در معرض خطر تعطیلی مجدد قرار می داد. (علی تازه توانسته بود پس از یک و نیم سال تعطیلی، مجله را راه بیاندازد).
سایر اعضای هیئت داوران که فیلم را ندیده بودند، با علی هم رأی شدند! شاید بیشتر به خاطر اینکه می خواستند روی مرا کم کنند! که چندین مرتبه یک تنه توانسته بودم نظر جمع را به سوی دیگری معطوف کنم! و بالاخره قرار شد جایزه به فیلمی تعلق بگیرد که مورد نظر علی بود.
آن شب با خودم فکر کردم مسائل زیبایی شناسی که جای خود دارد؛ علی با این جایزه «دنیای تصویر» را در معرض تعطیلی مجدد قرار خواهد داد. (تصور می کنم او بیش از هر مدیر مسئول نشریه سینمایی در ایران، به دادگاه مطبوعات رفته!) و شخصاً فکر می کنم رفتن علی پشت تریبون دادگاه اتفاقاً از دلچسب ترین لحظات زندگی او بوده! چون او در ناخودآگاه اش دوست دارد مثل «تامس مور» در فیلم مردی برای تمام فصول برای هیئت منصفه خطابه ایراد کند! اینطور وقت ها چه جادویی در کلام علی جاری می شود! (و کی جاری نیست؟!)
شب تصمیم گرفتم دل را به دریا بزنم و پیش از آنکه دیر شود، فردا صبح به دفتر مجله بروم و خطرات این تصمیم را به علی معلم گوشزد کنم. وقتی وارد مجله شدم علی نبود و تا ساعاتی نمی آمد. از طرفی من هم کار مهمی داشتم و نمی توانستم خیلی منتظر بمانم. بنابراین تصمیم گرفتم با همسرش آذر صحبت کنم.
با وجود صمیمیت بی اندازه ام با علی، رابطه من و آذر تنها به سلام و احوالپرسی مختصر محدود بود. آذر قهرمان خاموش «دنیای تصویر» و اساساً زندگی اش بود. زنی پرتلاش و برخاسته از خانواده ای اصیل. رابطه ما در سکوت و احترام شکل گرفته بود. از بیش از یک دهه قبلتر از آن روز، من در روزهای اوج و حضیض مختلف «آزیتا» را دیده بودم و این فرصت زیادی بود برای شناختن او. جز یک بار در شهریور هشتاد و شش که مرا به دفترش در طبقه پایین مجله دعوت کرد و از چیزهایی مختلفی برایم حرف زد و آنجا دریافتم که او حقیقتاً عاقله زنی است خردمند و مشئون به شأن علی، هرگز با او گفتگویی جدی نکرده بودم. بنابراین آن روز دقیقاً می دانستم چه باید بکنم و چه نباید.
من هم مثل علی معلم از سلوک «ریچارد ریچ» متنفر بودم و مایل نبودم از این گفتگو اینطور تعبیر شود که می خواهم از طریق همسرش روی او تأثیر بگذارم. بنابراین به آذربانو تأکید کردم چون علی نیست ناچارم از او بخواهم این حرفها را بهش منتقل کند. و بهش گفتم جایزه دادن به آن فیلم به چه دلائلی کار اشتباهی است.
چند روز بعد رفتار کارگردان آن فیلم ثابت کرد من درست می گفتم و «ناخدا» اشتباه می کرد! نباید به آن فیلم جایزه می داد. اما اشتباه نکنید! این نقطه اوج روایت من نیست! نه! نقطه اوج این داستان نه اشتباه علی، بلکه گفتگوی من با «آزیتا» است.
سالها از آن گفتگو گذشته و من در طول این سالها هر بار به یاد آن روز می افتم آذر معماریان را تحسین می کنم. گرچه در این باره هرگز با خود او حرفی نزدم.
تصور می کردم پس از شنیدن حرفهایم، وقتی به او می گویم در جایزه دادن به آن فیلم این خطرها وجود دارد، بهم پاسخ خواهد داد «بله ممنون از اینکه این یادآوری را کردید. من حرفهای شما را به علی منتقل می کنم» یا «وقتی علی برگرده اینها را بهش می گم» یا «بسیار خب می گم، ببینم علی چه تصمیمی می گیره» و... اما نه!... نه! «آزیتا» هیچ پاسخی شبیه به این جملات نداد.
شاید هنوز حرفهایم تمام نشده بود که او با لحنی مطمئن (و کاملاً مطمئن) بهم گفت: «ببینید آقای فاضلی اوضاع اینطوری نیست...» و بعد با قطعیت گفت الان شرایط نسبت به دو سال پیش تغییر کرده و این جایزه هیچ خطری را متوجه مجله نمی کند و این فیلم فیلمی است که شایستگی اش را دارد و.... در واقع اینکه «علی اشتباه نمی کند!»
حیرت آور بود! حیرت آور بود! او حتی اجازه نداد من فرصت این را در ذهن ام پیدا کنم که ممکن است علی اشتباه کند! «آزیتا» خیلی فوری و بی قید و شرط از علی حمایت کرد! و این موهبتی حقیقتاً کم نظیر برای یک مرد است.
در طول زندگی ام همواره در معرض مهر بوده ام. و این مهر آنقدر زیاد بوده که خیلی وقتها ازش گریخته ام. اما هرگز به زنی برنخوردم که در چنین موقعیتی از من حمایت کند. گاه به خاطر برخی شان توی چاه افتاده ام و آنها به جای حمایت از من، مرا بیشتر به قعر فرستاده اند! نه هرگز به زنی چنین والا نظیر آذر معماریان برنخورده ام؛ که اگر برمی خوردم حقیقتاً من هم امروز «ناخدا» می بودم!
در طول زندگی بارها و بارها موقعیتهایی مشابه در زندگی ام رخ داده بود و هر بار آن زن، که می توانست مادرم، خواهرم، همسرم، یا هر شخصی باشد که ادعا کرده دوست ام دارد، با شخص سوم همسو شده که «بله... بله...» و این دست پایینِ این همسویی بود! گاه یکسره مرا فروخته اند و اسرار مگویم را برملا کرده اند، گاه در سکوت شنونده ای آنچنان خوب بوده اند که طرف مقابل را ترغیب کرده اند حرفهای بد و بدتری پشت سر من بزند، گاه به او شهامت گستاخی بیشتر بخشیده اند و...
در زندگی دوستانی که دیده ام نیز معمولاً همین بوده. یکی از دوستان تعریف می کرد «هر وقت همسرم در اتومبیل کنارم بنشیند، همیشه حق با راننده ای است که پیچیده جلوی من! همیشه من مقصرم و طرف مقابل حق دارد!»
نمی دانم داستان باراک اوباما و همسرش چقدر سندیت دارد یا نه؟ اما آذر معماریان ثابت می کند روح درستی در این داستان کوتاه موج می زند:
شبی اوباما و همسرش تصمیم گرفتند کاری غیرعادی انجام دهند و برای شام به رستورانی که زیاد هم گران قیمت نبود، بروند. وقتی آنها به رستوران رفتند صاحب رستوران از محافظان رئیس جمهور پرسید که آیا می تواند خصوصی با همسر رئیس جمهور صحبت کند؟ و آنها هم اجازه دادند. همسر اوباما به طور خصوصی با آن مرد صحبت کرد. بعد از آن اوباما از همسرش پرسید که چرا آن مرد این همه مشتاق خصوصی صحبت کردن با تو بود؟ همسرش گفت صاحب رستوران گفته در ایام جوانی اش دیوانه وار عاشق او بوده است.
اوباما [به کنایه گفت] گفت: اگر تو با او ازدواج می کردی اکنون صاحب این رستوران زیبا بودی!
همسر اوباما در پاسخ گفت: اگر من با او ازدواج می کردم او الان رئیس جمهور بود.
■■■■■
آخرین بار کی سحر را دیدی؟
یک فیلم مثلاً پلیسی که اصلاً بلد نیست پلیسی باشد و قواعد ژانر را نمی داند. این از کارگردان سینماشناسی نظیر فرزاد مؤتمن بعید است. در سکانس افتتاحیه فیلم به نظر می رسد با یک فیلم خانوادگی یا اجتماعی سر و کار داریم. اما رفته رفته سر و شکل فیلم، «معمایی» می شود در عین حال که قواعد فیلم معمایی را نمی داند.
فکر می کنم اگر فیلم به سمت و سوی اجتماعی شدن گام برمی داشت موفق تر می بود. دست کم سکانس هایی که ژاله صامتی در آن بازی می کند این را تأیید می کند.
اشتباه بزرگتر فیلم پایان سرهم بندی شده و تقلبی آن است. معلوم می شود فیلم از همان اول با نمایش یک صحنه نامربوط به تماشاگر دروغ می گوید و در پایان با «تقلب» سر و ته داستان را هم می آورد. اصلاً قتل اول فیلم چه ربطی به داستان سحر دارد؟
آخرین بار کی سحر را دیدی؟ در خلق فضای اداره آگاهی و... هم ناموفق است. نمی تواند از فریبرز عرب نیا یک کارآگاه دوست داشتنی پیش روی ما بگذارد.
و شاید مهمتر از همه اینها اینکه فیلم «دلنشین» نیست. خداحافظی طولانی فیلم قبلی مؤتمن با وجود کاستی هایی که داشت فیلم «دلنشین»ی بود.
چهارشنبه چهاردهم بهمن
کتاب شهباز و جغدان اسماعیل فصیح توی کیف ام است. در این شلوغی و بی برنامگی جشنواره اصلاً فرصتی برای خواندن اش نیست؛ اما بودن آن همراه ام موجب دلگرمی است. طبق معمول قهرمان این کتاب فصیح هم جلال آریان است.
جلال آریان... اسماعیل فصیح. راست اش هر دویشان را دوست دارم! خیلی افسوس می خورم چرا در زمان حیات اسماعیل فصیح در انجام گفتگویی مفصّل با او کوتاهی کردم. داستان های فصیح را دوست دارم. ویژگی های مشترکی در آنها هست که حضورشان در کتاب او، رمان را برایم دلچسب تر می کند. از جمله این ویژگی ها می توانم اشاره کنم به:
یک)جلال آریان قهرمان مشترک بیشتر آنهاست.
دو)آریان که کارمند شرکت نفت ملی ایران است، معمولاً ابتدای کتاب آبادان و گاه اهواز است و در همان صفحات اول با هواپیما یا قطار برای انجام کاری به تهران می آید. و آن «کار» اگرچه ممکن است در ظاهر حل و فصل یک مشکل خانوادگی به نظر برسد اما عملاً یک ماجرای پلیسی است. در واقع جلال آریان یک کارآگاه بی ادعای ایرانی است.
سه)آریان خواهری به نام فرنگیس و خواهرزاده ای به نام ثریا دارد که هر دو ساکن تهران هستند.
چهار)جلال در مسیر حل معما با آدم های متعددی برخورد می کند که برخی بستگان و برخی دوستان قدیمی هستند. با آدمهای جدیدی هم مواجه می شود که افرادی با روحیات «خاص» اند.
پنج)شاید برای من محبوب ترین بخش شخصیت جلال آریان بی اعتنایی اوست! جلال بی اعتناست. معمولاً در طول داستان زن یا دختر جذابی دلباخته جلال آریان می شود و او خیلی مؤدبانه و تلویحی این «عشق» را رد می کند! تقریباً هیچ چیز نمی تواند جلال آریان را تحت تأثیر قرار بدهد و من جنبه هایی از این بی اعتنایی را دوست دارم. او در مسیر کشف معما آدم های مختلفی از طیف های مختلف اجتماعی را می بیند. اما هیچکدام نمی توانند سرسوزنی روی او تأثیر بگذارند. هیچکس، چه مقتدرترین مرد، چه دلرباترین زن!
شش)معمولاً جلال آریان در آغاز سفر کتابی را برای خواندن دست گرفته و در طول سفر گهگاهی چند صفحه ای از آن را می خواند و درباره آن اظهار نظر می کند.
هفت)جلال آریان جنبه هولناکی دارد که مرا می ترساند. به نظر می رسد او به هیچ چیز اعتقاد ندارد. هیچ آمال و آرزویی، تمنا یا خواسته ای در وجودش نیست، هیچ چیز را دوست ندارد و حتی از هیچ چیز تنفر ندارد. گاه این منش ممکن است یک جور کلبی مسلکی ناخوشایند به نظر برسد؛ نمی دانم! جلال در انتهای کتاب همان آدم ابتدای کتاب است؛ و در کتاب آخر همانطوری است که در کتاب اول است!
فضاسازی درخشان اسماعیل فصیح باعث می شود جلال آریان را با تمام زیر و بم ها دوست داشته باشم.
■■■■■
قیچی
فیلم تجربه گرایی که برخلاف خیلی از فیلم های تجربه گرای این سالها تنبل نیست. فیلم به اندازه کافی زحمت برده و می شود بارقه های قابل قبولی از خلاقیت را در آن مشاهده کرد.
ابد و یک روز
معمولاً بدون هر پسزمینه ای وارد سالن جشنواره می شوم. حتی در کاتالوگ جشنواره نام بازیگران را نمی خوانم. همیشه دوست داشته ام بدون هر اطلاعی درباره عوامل فیلم به تماشای فیلمهای جشنواره بنشینم. وقتی وارد سالن نمایش می شود می بینم لبریز از جمعیت است و جایی برای نشستن نیست! تعجب می کنم! از یکی می پرسم چه فیلمی است؟ پاسخ می دهد ابد و یک روز. وقتی نام پیمان معادی در عنوانبندی ظاهر می شوم دلیل شلوغی سالن را درمی یابم. و بعد نام نوید محمدزاده شکی برای دلیل این ازدحام جمعیت باقی نمی گذارد. اینها ستارگان سالهای اخیر سینمای ایران هستند. ستارگانی که البته همواره متوجه منزلت و شأن شان بوده اند.
رفته رفته که از زمان نمایش فیلم می گذرد درمی یابم استحقاق این اشتیاق عمومی را دارد. به ویژه باید به پایان فیلم اشاره کنم که سطح فیلم را از فیلم های سیاه نما و منفعل به اندازه ای خیلی والاتر ارتقا می دهد.
فیلم عبوس نیست و از طراوت کافی برخوردار است.
هفت ماهگی
هفت ماهگی اگرچه فیلمی چندان دوست داشتنی نیست، اما تا امروز بهترین فیلم هاتف علیمردانی است. به نظرم این کارگردان باقریحه اگر بیاموزد «سالم تر» به دنیا نگاه کند، فیلمهای خیلی بهتری خواهد ساخت. فیلمهای او «بیمار»اند و این بیماری می توانست جایش را به «انتقاد اجتماعی» یا «باریک بینی» فیلمساز بدهد. به خاطر پونه، مردن به وقت شهریور، و کوچه بی نام همه تقلا می کردند فیلم اجتماعی باشند؛ اما ادای فیلم اجتماعی را درمی آوردند. این فیلم هم همینطور است.
چیزی که فیلم را آزار می دهد تقلای کارگردان برای نمایش یک داستان بی پروا یا افشاگرانه اجتماعی است؛ در حالی که اینطور نیست و فیلم اتفاقاً خیلی پیش پاافتاده است!
و چیزی که به فیلم کمک کرده «اجرا»ی خوب در بیشتر صحنه هاست. پگاه آهنگرانی واقعاً می درخشد و بیش از همه بازیگران به فیلم کمک کرده. وقتی گوشی موبایلش را برای شوهر سابق اش بلند می کند و می گوید «فیلمتو دارم!» واقعاً محشر است! در پسِ بازی او یک جور شوخی نهفته است که برای فیلم لازم است. او بهتر از شخص دیگری دریافته که فیلم چگونه باید باشد.
هفت ماهگی یک کارت زرد دیگر برای هانیه توسلی است. همچنانکه در مورد فیلم نقطه کور هم نوشتم نمی دانم او تا کی خیال دارد نقش معشوقه ها، زنان خیانتکار، زنان فرعی، و کاراکترهایی از این دست را بازی کند؟! آیا تنبلی اش می آید فیلمنامه هایی که در لوکیشن های سخت تر هستند را قبول کند؟ چقدر صحنه داخلی و چقدر آپارتمان؟ حتی آن فیلم پارسالی... شکاف. چه اعتلایی در آن شخصیت زن بود؟
اگر او به خودش نیاید و نخواهد نقش هایی با شکوه و اعتلای بیشتر را بپذیرد از سینمای ایران جا می ماند.
ایستاده در غبار
یک اتفاق نو در سینمای ایران. در فیلمهای دفاع مقدس. یک اثر سختکوشانه، بدیع، و قابل تحسین. فیلم آنقدر جسورانه است که به نظرم پیش از کارگردان باید به تهیه کننده آن آفرین گفت که چنین جسورانه از این ایده خلاقانه حمایت کرده است.
هم فرم و هم محتوا خیره کننده است. یک اتفاق نو است در تمام این سالها.
نیمرخ ها
نیمرخ ها فیلمی به معنی کامل «تجربه گرا»ست. اگرچه فیلم مورد علاقه من نیست. تصور می کنم همین که امضای ایرج کریمی پای این فیلم است برای شأن و منزلت آن کافی است.
ایرج کریمی... من فقط یک بار با او دیدار داشتم. اوائل دهه هشتاد بود در استودیویی که واروژ کریم مسیحی داشت فیلمی را تدوین می کرد. گفتگویمان حدود یک ساعت طول کشید. به نظرم می شود او را اینطور توصیف کرد: آدمی به معنی واقعی کلمه باسواد. در اطراف ما آدمهای زیادی هستند که با اتکا به مدرک یا چیزهایی از این دست تقلا می کنند «باسواد» جلوه کنند، در حالی که عملاً نیستند! ایرج کریمی اتفاقاً بی آنکه تلاشی برای باسواد جلوه دادن خودش بکند، باسواد رخ می نمود.
در کلام اش، در لحن و آوایش فرهنگ و سواد موج می زد و شنونده را وادار به احترام می کرد.
نیمرخ ها به نظرم در فرم فیلم خوبی است. اما اشکالاتی در اجرا دارد. انتخاب سحر دولتشاهی برای این نقش اشتباهی بزرگ بوده که به فیلم لطمه زیادی وارد کرده. بابک حمیدیان می توانست انتخاب خوبی باشد اما بد بازی کرده و طراوتی به فیلم نبخشیده است. همین دو اشتباه بزرگ در مورد فیلمی با دو بازیگر اصلی، برای لطمه زدن به فیلم کافی است.
رویا نونهالی خوب است و هومن سیدی با وجود اینکه بدجوری در فیلمهای اخیر در حال تکرار یک کلیشه است، به دل می نشیند.
نیمرخ ها علاوه بر فرم خوبی که اتخاذ کرده فیلم نجیبی هم هست. فیلم وصیتنامه ای ارزنده برای یک منتقد، فیلمساز، و نویسنده عمیقاً باسواد، فهیم، و با شعور محسوب می شود.
نفس
نفس آشکارا یک فیلم خود-زندگینامه ای جلوه می کند. کارگردانی فیلم در مقایسه با فیلم قبلی خانم آبیار بسیار حرفه ای تر و درخشان تر است. نفس یک بار دیگر ثابت می کند بهترین کارگردانی ها هم بدون پیرنگ داستانی تلف می شود. چون فیلم از نداشتن پیرنگ داستانی به شدن رنج می برد و حتی در بسیاری از لحظان ملال آور به نظر می رسد.
ممکن است به نظر برسد پانته آ پناهی ها درخشش خیلی خوبی در این فیلم دارد؛ اما به نظر من اینطور نیست. او در مقام یک بازیگر وظیفه داشت با کمک آن گریم سنگین، پیرزنی باطراوت تر را روی پرده به تماشاگر نشان دهد، که این کار را نکرده.
مهران احمدی و جمشید هاشم پور هم به دل نمی نشینند.
پایان فیلم معامله گرایانه به نظر می رسد. ممکن است اینطور نباشد اما عناصر فیلم طوری چیده شده که به نظر می رسد خانم آبیار در ازای ساختن یک فیلم خود-زندگینامه ای و کاملاً شخصی ملهم از خاطرات کودکی اش، پذیرفته جایی هم برای سینمای دفاع مقدس باز کند تا فیلم در آن گونه هم قابل گنجاندن باشد.
متولد 65
رفته رفته که فیلم جلو می رود متوجه می شویم فیلم هوشمندانه ای است. با توجه به اینکه نخستین فیلم سینمایی کارگردان اش هم هست از نظر «تولید» خیلی خوب طراحی شده. دو بازیگر اصلی و دو بازیگر مکمل، به علاوه چند بازیگر در نقش های کوتاه و یک مکان بسته ولی خاص. در نتیجه با یک «فیلم آپارتمانی» مواجهیم که شبیه سری فیلمهای آپارتمانی نیست.
از سوی دیگر طرح های فرعی در فیلمنامه خیلی خوب کار می کنند. ماجرای حبس پسر و دختر منجر می شود به آزمونی برای هردوی آنها که دریابند چقدر یکدیگر را دوست دارند؟ و از طرفی پسر از طریق یکی از مهمانان سرنخی از «اَبَک» پیدا می کند که آن را وقت رفتن در اختیار صاحبخانه قرار می دهد. گره گشایی هم درست است. فیلم در مجموع درست کار می کند.
پدرام شریفی امسال در فیلم های سیانور و بادیگارد چهره ای به جوانان سینمای ایران اضافه می کند که امیدوارکننده است. اما باید اذعان داشت حضورش در این فیلم باعث می شود در آن دو فیلم دیگر جلب توجه کند.
امیدوارم مجید توکلی بیشتر ادبیات بخواند، بیشتر تاریخ مطالعه کند؛ و شعر و... تا به سرنوشت شاهد احمدلو دچار نشود!
زاپاس
فیلم با صدای یک راوی آغاز می شود و این نوید را در ثانیه های اول به ما می دهد که با فیلمی سر و کار داریم که می تواند به اندازه داستان های ویلیام فاکنر یا کتاب معروف هارپرلی پر جنب و جوش باشد؛ اما وقتی پیش می رود درمی یابیم وحشتناک است! بیخوی شلوغ و بسیار بی هدف! و ظاهراً فیلم فکر می کند حتی به اندازه سریال سَلَف اش (دردسرهای عظیم) بامزه است! نه! اینطور نیست! فیلم خیلی بد است! یادم نیست یک سریال تلویزیونی به فیلم تبدیل شود و اثر موفقی از آب دربیاید! پیتون پلیس؟ ولی نه! بالاتر از خطر (مأموریت غیرممکن) خوب شد! دردسرهای عظیم چرا در زاپاس اینطور پنچر شد؟
لانتوری
لانتوری یک فیلم بسیار وراّج و حرّاف است. دو فیلم قبلی کارگردان اش بغض و عصبانی نیستم، فیلم های بهتری بودند. اما این یک فیلم آزاردهنده، و مهوع است. به نظر می رسد چیزی که فیلم را نابود کرده اعتماد به نفس زیاد کارگردان بوده! که این را می شود از نوشتار «فیلمی از...» در عنوانبندی ابتدا حس کرد!
فیلم تشکیل شده از یک سری مصاحبه و رفته رفته کسل کننده تر و بی خاصیت تر می شوند.
طرح اصلی فیلم خوب است. تشویق به سوی بخشش و بخشیدن. اما در پرداخت فیلم سرشار از تنفر شده! و چطور می شود با لحنی پرنفرت، از بخشیدن سخن گفت و انتظار داشت این حرف به دل بنشیند؟!
فکر می کنم فیلم بی تعارف فیلم به شدت بدآموزی است. سکانس قصاص هم از لحاظ بصری مهوع است و هم از نظر روانی اعصاب خرد کن!
لانتوری نه تنها برای جامعه مفید نیست، بلکه بارقه ای از شرارت را به جامعه اضافه می کند.
جمعه شانزدهم بهمن
دل ام برای سعید عقیقی تنگ شده! این سالها خیلی کم پیداست، یا شاید من او را کمتر می بینم. آخرین باری که دیدم اش چند ماه پیش در جلسه نمایش فیلم شب قوزی فرخ غفاری در «خانه سینما» بود.
به اعتقاد من سعید عقیقی و امیر پوریا شاخص ترین منتقدان سینمایی دوران خودشان هستند. آمیزه ای از سواد، باریک بینی و طنازی.
سعید به علاوه با وجود قلم صریح و نقد بی پرده اش، یکی از پاک نیت ترین آدم هایی است که در عمرم یافته ام. سلامت نفس او مثال زدنی است. جایش نه تنها در جشنواره امسال و پارسال و... بلکه اصولاً در مجامع سینمایی ما خیلی خالی است. باید منزلت اش را بیشتر دریابیم.
من
سال گذشته لیلا حاتمی با فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ افسونمان کرد. امسال او با فیلمی به شدت غافلگیرکننده، سحرآمیز و بی بدیل به نام من به کارگردانی سهیل بیرقی جادویی دوباره روی پرده سینما شکل داد.
من فیلمی حقیقتاً بی بدیل است چون شبیه هیچ فیلم دیگری نیست. حیرت آور است این فیلم چگونه نوشته و چطور اجرا شده است؟ چه ظرافتی بی همتایی!
لیلا حاتمی خارق العاده به نظر می رسد. بازی اش در واقع نه «اجرا»ی یک نقش بلکه «آفرینش» یک شخصت است. گرچه نمی توان تأثیر نابغه ای مثل سهیل بیرقی را در هدایت او و سایر عوامل مورد اشاره قرار نداد.
در جشنواره سی و چهارم ما مجموعه ای از بهترین بازی های بازیگران زن را دیده ایم و این در سینمای ایران بی سابقه است. هیچ سالی سینمای ایران اینقدر بازیگر زن خوب نداشته است.
بهنوش بختیاری هم در من عالی می درخشد. گرچه در وهله اول ممکن است به نظر برسد این گریم دیدنی اوست که متفاوت اش کرده، اما نه! او در بازی اش از گریم جلو زده است!
ناگفته نگذارم که لیلا حاتمی در فیلم من چهار سیلی به صورت مردان می زند که واقعاً دیدنی است! هیچ زنی در سینمای ایران به این صلابت به صورت مردان سیلی نزده! چه دست سنگینی دارد این زن!
ای کاش ما جشنواره ای می داشتیم که پس از سی و چهار سال برگزاری می دانست یکی از وظائف اصلی اش شناساندن استعدادهای نو است. مثل «کن» و «ونیز». در این صورت سی و چهارمین جشنواره جایزه اصلی اش را به فیلمی مثال من ساخته سهیل بیرقی می داد! افسوس که تجربه نشان داده روز اختتامیه باز این پدرخوانده ها هستند که سیمرغ ها را از آن خود می کنند.
■■■■■
رویداد خوب امروز در برج میلاد دیدن خانم خدامی همسر دوست سفرکرده ام ابراهیم اصغرزاده بود. پرسیدم پس از فعالیتی کوتاه در زمینه فیلمسازی حالا چه می کند؟ گفت دانشجوی دکتراست در رشته عرفان اسلامی. شکر خدا حال اش خوب بود و نسبت به گذشته خیلی بهتر.
من در تمام طول عمرم فقط با دو – سه دوست رفت و آمد خانوادگی داشته ام و یکی از آنها مرحوم ابراهیم اصغرزاده بود.
به خانم خدامی گفتم از پس اینهمه سال هر بار «زیتون» خورده ام از او و ابراهیم یاد کرده ام! و یاد خاطره ای در سال های دور افتادم:
یک روز ابراهیم زنگ و زد و ما را به شام دعوت کرد. خانه اش حوالی میدان ابن سینا بود. آپارتمان کوچکی که برای او و نوشین حقیقتاً آشیانه عشق بود. سه- چهار بار ما رفتیم و شاید همین حدود آنها آمدند. احتمالاً آنها بیشتر؛ چون برای «چشم روشنی» دخترها هم آمدند. دقیق اش در یادداشت های آن سالهایم است.
قرار بود مثلاً ما دوشنبه پیش رو، شب شام منزل آنها باشیم. صبح دوشنبه کاری برای ما پیش آمد و من حدود ساعت8.30 یا 9 صبح زنگ زدم منزل ابراهیم. از خواب بیدارش کردم و گفتم «ابراهیم جان برای ما کاری پیش آمده. امکان دارد به جای امشب، فردا شب مزاحم شویم؟» ابراهیم پاسخ داد «نه عباس جان مسئله ای نیست. ما فردا شب شام منتظر شما هستیم.»
اما همان شب ابراهیم تلفن زد منزل؛ و با عتاب خوشایندی که داشت مرا خطاب کرد که «می دونی ساعت چنده!؟ ده شب! این طرز مهمونی رفتنه؟! شما کی میخواهین بیایین و کی برگردین؟ عباس این چه وضعشه؟!...»
گفتم «ابراهیم جان! مگر من امروز صبح بهت زنگ نزدم و با هم توافق نکردیم که به جای امشب، فردا شب خدمت برسیم؟! تو موافقت کردی که!»
ابراهیم چند لحظه سکوت کرد و گفت «آره درست می گی! من اون لحظه از خواب بیدار شدم و دوباره خوابیدم و فراموش کردم به نوشین بگم!...»
فردا شب رفتیم منزل آنها. خانم خدامی پذیرایی گرمی از ما کرد. سرسفره زیتون قرمزی بود که ابراهیم از مکه آورده بود. من یک جنوبی ام و آنجا (دست کم در آن سالها) زیتون خوردنی رایجی نبود. در تهران چند بار زیتون خورده بودم و به نظرم چیز خیلی تلخ و بدمزه ای آمد! اما زیتون های آن شب حقیقتاً خوش مزه بود. من سر سفره تعریف کردم و خانم خدامی لطف کرد و آن شب یک شیشه ی بزرگ زیتون به ما داد که با خودمان ببریم... امروز من یک زیتون خور حرفه ای هستم!
گاهی دل ام برای ابراهیم تنگ می شود. سخت! جایش عجیب خالی است! از آن سال آموختم که وقتی با آدمی که از خواب بیدار شده حرف می زنم، حواس ام باشد که او ممکن است مکالماتمان را به یاد نسپارد!
بادیگارد
میان اینهمه فیلم تلخ و ترش، چرک، بی رمق، و بی قهرمان، بادیگارد فیلم گرمی است. فیلم داستان دارد و روابط بین شخصیت ها خوب طراحی شده. پایان درستی دارد، قهرمان دارد، و از «طرح فرعی» در فیلمنامه خوب بهره برده است.
چیزی که فیلم را رنج می دهد کلیشه ای بودن آن است. بادیگارد از چ فیلم گرمتری است و تکلیف اش بیشتر با خودش معلوم است. در عین حال چ فیلم تازه تری بود و فاقد سویه های کلیشه ای بادیگارد.
زمانی نوشته بودم که ابراهیم حاتمی کیا «سرگئی باندارچوک» سینمای ایران است؛ این حرف آنقدر برای حاتمی کیا سنگین بود که او را مکرراً در مصاحبه های تلویزیونی و مطبوعاتی به واکنش واداشت! او برای رهایی از این برچسب فیلم دعوت را ساخت که ثابت کند باندارچوک نیست!
اما کاش او باندارچوک باقی می ماند! چون باندارچوک ماندن جایگاهی بسیار شرافتمندانه تر از موقعیت فعلی او داشت! واقعیت این است که ابراهیم حاتمی کیا از اوائل دهه هفتاد با هر فیلم بیشتر به ورطه روسپیگری فرهنگی افتاده است. به خصوص در یک دهه اخیر اینطور شده که هر جناحی که پول بیشتری برای با او بودن داده توانسته او را مال خودش کند!
یادمان هست او چطور هنگام ساخت موج مرده با سپاه درافتاد و در نشست رسانه ای فیلم در سینما فلسطین راش های سانسور شده فیلم را روی میز نشست گذاشت و در یک نمایش فریبکارانه دست به دامان منتقدان شد تا از او حمایت کنند؛ چند ماه بعد مشکلات او حل شد و «مرور آثارش» در شبکه دو سیما ترتیب داده شد. اما او در همان برنامه تلویزیونی حاضر شد و به منتقدان حمله کرد! منتقدانی که در سال های مطرود بودن حاتمی کیا از او حمایت کرده بودند.
مسئله این نیست که او برای ساختن هر فیلم از یک جناح یا جریان خاص حمایت شده؛ کسی توقع ندارد سرمایه گذاران فیلمهای او گزینش شوند! مسئله اینجاست که او هر بار که برای یک جریان سیاسی فیلم ساخته، آن جناح را ستایش و جناح مقابل را نکوهش کرده است! و این بازی فریبکارانه تا امروز ادامه دارد!
از زمان ساختن موج مرده حاتمی کیا به مدتی حدود ده سال با سپاه پاسداران اختلاف پیدا کرد و نتوانست از حمایت تجهیزاتی این نهاد برخوردار شود. او در طول این دوره سپاه را مورد حملات انتقادی قرار داد و حتی در دیدار عمومی با مسئولان طراز اول کشور خواستار «سردوشی» شد. بعدها از اینکه یک سرباز وظیفه جلوی در پادان او را معطل می کند گلایه کرد. و کسی به او نگفت این رفتاری طبیعی است چون پادگان که کمپانی «سونی پیکچرز» نیست! پادگان است و باید اینطور باشد! و باز کمی بعد گلایه کرد «در حد یک سرباز هستم در پادگانها، در حالی که من هم باید مجاز به انجام کارهایی باشم تا بتوانم از آدمهای جنگ بگویم»
در این دوران ده ساله، حاتمی کیا با اصغر فرهادی همکاری می کرد (ارتفاع پست)، به ترانه گوگوش گوش می داد (در یادداشت مربوط به فیلم به رنگ ارغوان در مجله «فیلم» نوشت که او چقدر تحت تأثیر ترانه «کیو کیو بنگ بنگ» گوگوش قرار گرفته است!) از سرگئی باندارچوک بودن تبری می جست و نه تنها این را در گفتگوهای رسانه ای اعلام می کرد، بلکه برای نشان دادن این برائت فیلم دعوت را ساخت و به منتقد مخالف این فیلم افترا زد که حتماً تجربه سقط جنین دارد که از این فیلم بدش آمده! و بالاخره در سال 1388 فیلم گزارش یک جشن را ساخت که به شکل آشکاری از سران جنبش سبز حمایت می کرد.
اما با فیلم چ او مجدداً روابط اش را با سپاه ترمیم کرد. و کسی نمی داند چرا بودجه ای برای ساخته شدن فیلم چ در اختیار او قرار گرفت موجب حملات تند او به اصغر فرهادی و عباس کیارستمی شد! او موفقیت های جهانی جدایی نادر از سیمین را برنتافت و از اصغر فرهادی به عنوان کسی که «در صف سفارت خرس نشان» ایستاده است» یاد کرد. کسی که به خاطر نگرفتن سیمرغ اوقات اش تلخ می شد به امثال فرهادی و کیارستمی تاخت که «بی پرده بگویم که این خرس و پلنگ و شیر و حتی سیمرغ استعداد گوساله سامری شدن را دارد».
حاتمی کیا هرجا کم آورد از جبهه خرج کرد! «هشت سال از عمر جوانیام را به بهای جانم هزینه دادم و به عنوان یک سرباز بر خودم حقی قائلم که از آن دفاع کنم.» معنی این ادعا این نیست که او هشت سال در خط مقدم جبهه حضور داشته؟! بله! همین است! او البته در دوره ای جزو گروه فیلمبردار «چهل شاهد» بوده و مگر نه اینکه از سال 1364 با ساختن فیلم هویت وارد عرصه فیلمسازی شده است؟! پس این «هشت سال» از کجا می آید؟! نکند او خیال دارد روزهایی که در اتاق تدوین بوده را هم جزو دوراه جبهه اش منظور کند؟!
او بهانه ای برای حمله به عباس کیارستمی پیدا و بی اشاره به اینکه آژانس شیشه ای با حمایت مستقیم گروه های فشار ساخته شد کیارستمی را کارگردانی «عزیز کرده» خطاب کرد که «همواره مورد حمایت وزارت خارجه بوده است.» و برای نخستین و واپسین بار عنوان کرد فیلمهای جنگی دهه شصت او تا حدی به او تحمیل می شده اند چون سیدمحمد بهشتی «مرا به جنوب فرستاد و دیگری را به شمال».
کاش به جای اینهمه رجزخوانی و افترا او یاد می گرفت مستقل تر باشد. پایمردی و رشادت بیشتر به ثبات سخن ارتباط دارد تا به بانگ بلند حرف زدن! حاتمی کیا زمانی ادعا کرد اگر روزی فیلمی غیرجنگی از او به لابراتوار تحویل داده شد آنها حق دارند نگاتیوهایش را بسوزانند؛ اما فیلم غیرجنگی ساخت! شاید کمتر کسی این را بداند که وقتی در اواخر دهه هفتاد از او برای ساختن سریال در تلویزیون دعوت شد در مجامع خصوص گفت «من فقط به شرطی وارد تلویزیون می شوم که دورتا دور آن را مواد منفجره بگذارند و ویرانش کنند و بعد از نو بسازندش!» و کمی بعد بی آنکه انفجاری در تلویزیون صورت بگیرد او دو سریال خاک سرخ و حلقه سبز را آنجا ساخت!
یادم هست چند سال قبل هنگام گرفتن جایزه از «انجمن منتقدان و نویسندگان سینمایی» برای فیلم به رنگ ارغوان او چطور از منتقدان تشکر و آنان را ستایش کرد، و حالا در نشست رسانه ای بادیگارد می گوید «چرا برخی از منتقدان این قدر مریض هستند؟»
او فیلمساز بدی نیست. فیلمهای خوبی ساخته. و بیش از خیلی ها نقد مثبت دریافت کرده است. چیزی که به فیلمهای او خدشه وارد کرده اتفاقاً نقد منتقدان نیست، بلکه رفتارهای فردی اوست! به هرحال معلوم نیست در فیلم بعدی کی به او پیشنهاد بهتری خواهد داد و حاتمی کیا را تصاحب خواهد کرد؟!...
در سال هشتاد و هشت با ساختن گزارش یک جشن حاتمی کیا در کنار جناح چپ آرمید، مطورد واقع گشت و بارها صفت «منافق» به او اطلاق شد. اما چند سال بعد با چ باز آمد به بستر جناح راست!
چهارشنبه
فیلمی با موضوع قصاص که چنگی به دل نمی زند. فیلم در اجرا کهنه است. پس از ساخته شدن چندین فیلم با موضوع قصاص در سالهای اخیر، باید فیلم خیلی تازه باشد که بتواند مظرها را به خودش جلب کند، که چهارشنبه اینطور نیست!
داستان یک خطی فیلم پس از آغاز، جلو نمی رود و فیلم بیخودی عبوس و چرک است. لحن و اجرا قابل تحمل است. اما فیلم عمیقاً بی نشاط و بیخودی تلخ است! با اینهمه می توان به فیلم بعدی کارگردان آن امید بست.
امکان مینا
یکی نیست بپرسد مینا خانم، شما که قرار بوده به عنوان نیروی نفوذی وارد یک سازمان تروریستی شوی، مجبور بودی بارداری ات را به سرگروه ات در پاریس گزارش کنی؟! آن هم در ماه اول؟!
ولی خب من «پلاستیک» (و نه استتیک) فیلم را دوست داشتم. مینا ساداتی و عینک آفتابی و دهه ی شصت و فرم روسری بستن و شکل راه رفتن و... همین!
نمای پایانی فیلم واقعاً مفرح بود! کرین دوربین از روی ژیان و پیکان و ماشین های دهه ی شصت تهران اغاز می شود و می رسد به آسمانخراش های تهران دهه نود که شکر خدا سازندگان عقل کرده اند و برج میلاد را توی قاب نگرفته اند.
رسوایی2
(بدون شرح)
شنبه هفدهم بهمن
بارکد
یک پسرفت جدی برای مصطفی کیایی و بدترین فیلم او تا امروز. ظاهر پر جنب و جوش فیلم در دقائق ابتدایی و فصل مسابقه اتومبیل و صدای راوی این امید را به وجود می آورد که با فیلمی پرمایه روبرو هستیم. اما اینطور نیست. بارکد یک فیلم بیخودی شلوغ و بی نتیجه است که لقمه را حسابی دور سرش می چرخاند!
صحنه پشت سر هم عوض می شود بی آنکه داستان پیش برود. از همه بدتر لحن فیلم است که از اواسط آن تغییر می کند و ما نمی دانیم چطور بارکد یکهو تبدیل می شود به فیلمی در سبک و سیاق فیلم های تارانتینو و هجوی که معلوم نیست دلیل اش چیست؟!
امتیاز فیلم صرفاً به مقایسه با فیلم های جشنواره امسال مربوط می شود! چون بارکد تا امروز تنها فیلم جشنواره است که تنگ و ترش نیست و مفرح است. سوز و گداز و تلخی بیخودی ندارد و می شود از لحن سرزنده اش لذت برد! . میان اینهمه فیلم عبوس یا تلخ، بارکد تنها فیلم شاد و باطراوت جشنواره است. اما متأسفانه با وجود تیزبینی اجتماعی فیلم های قبلی کیایی، بارکد یک فیلم عقیم و خنثی است.
لحن فیلم یکدست نیست، پرده سوم خیلی سردستی جمع و جور شده، سحر دولتشاهی دارد خودش را تکرار می کند، رضا کیانیان کلیشه از آب درآمده، محسن کیایی که معمولاً طنازی دلنشینی دارد اینجا لوس است، و پژمان بازغی بی ربط، از ظرفیت های بهرام رادان استفاده نشده، برخلاف عصر یخبندان لعاب شکل روایتی فیلم اینجا رنگی ندارد، و... فیلم را راحت می شود فراموش کرد.
آبنبات چوبی
امیدوار بودم آبنبات چوبی مثل فیلمهایی که فرح بخش تهیه می کرد یک فیلم مفرح باشد که بشود در میان اینهمه فیلمهای عبوس و تلخ امسال دست کم ازش لذت برد؛ اما متأسفانه می توانید بدترین فیلم فرحبخش تا امروز را در جشنواره امسال ببینید.
آبنبات چوبی یک فیلم اجتماعی زورکی است! به زور می خواهد با لحن لاتی سحر قریشی خودش را «اجتماعی» جلوه دهد که خب اصلاً نیست! فیلم اصلاً مختصات یک فیلم اجتماعی را ندارد و دست آخر ماجرای فرار یک دختر از خانه را به بدترین شکل ممکن به نتیجه می رساند.
مشکل دیگر فیلم به فیلمامه اش مربوط می شود. آبنبات چوبی مثل خیلی از فیلمهای امسال در ابتدا موقعیتی را طرح می کند (فرار یک دختر از خانه) اما نمی تواند آن را بپروراند و تا اواخر در همان نقطه می ماند. فیلم جلو نمی رود.
اگر لازم است بگویم که انتخاب رضا عطاران برای این نقشی که ایفا کرده انتخاب غلطی است و... اما تصور می کنم کافی است!
کفش هایم کو؟
گرچه فیلمنامه کفش هایم کو؟ به سختی جلو می رود، کم ملات است و ممکن است در یک جمع بندی کلی به نتیجه خوبی درباره امتیازات فیلم نرسیم؛ و اگرچه ممکن است فضای غمبار فیلم درباره بیماری فراموشی به مذاق برخی (از جمله خود من!) خوش نیاید، اما کفش هایم کو؟ حقیقتاً فیلمی قابل ستایش است. دیدن این فیلم را به خصوص به مجید برزگر توصیه می کنم. این فیلم می تواند پاسخی به فیلم هایی از قبیل پرویز و یک شهروند کاملاً معمولی تلقی شود. چون پس از سالها فیلمی در ستایش رابطه پدر و فرزند ساخته شده است که در لحظاتی تماشاگر را به شدت منقلب می کند.
کفش هایم کو؟ تا امروز تنها فیلم امیدبخش جشنواره سی و چهارم است. و یگانه فیلمی است که در ستایش خانواده ساخته شده و می توان دعوت به همدلی را در آن حس کرد.
کیومرث پوراحمد همیشه تحت تأثیر زندگی شخصی اش فیلم ساخته. از این رو تأثیر سال های آخر زندگی مادر او، مرحومه پروین دخت یزدانیان را می شود بر این فیلم حدس زد و بیشتر با آن ارتباط برقرار کرد.
جایی از فیلم واقعاً بغض کردم. انجا که دختر به مادرش می گوید مگه Separation را یادت نیست؟ «اون نمی دونه من بچه اش هستم، من که می دونم اون پدرمه!»
فضای گرم خانگی فیلم به تماشاگر سرایت می کند. می توانید گرمای درون آن خانه را از روی پرده کاملاً حس کنید...
وارونگی
و باز در ابتدای فیلم موقعیت بنا می شود، اما داستان به کندی جلو می رود. وارونگی خسته کننده است. البته از فیلم قبلی بهزادی فیلم بهتری است. سحر دولتشاهی در این فیلم می درخشد و تا امروز بهترین بازی اش را ارائه داده است. ملاحت خاصی به شخصیت فیلمنامه بخشیده است.
بیست دقیقه پایانی، فیلم اندکی جلو می افتد و دیدنی تر می شود.
یکشنبه هجدهم بهمن
دختر
ساختار فیلمنامه فوق العاده است. بدون شک دختر تا امروز بهترین فیلمنامه را میان فیلمهای جشنواره سی و چهارم از آنِ خود دارد. کاربرد درست نقاط عطف، طرح فرعی، و به خصوص «گره گشایی» باعث شده اند دختر فیلمی قابل تحسین باشد.
فیلم حرفه ای ترین و کلاسیک ترین «گره گشایی» را در میان فیلمهای چند سال اخیر دارد.
در حوزه کارگردانی کار میرکریمی خیره کننده است. توجه دقیق به جزئیات در فیلم او کم نظیر است.
طراحی صحنه محسن شاه ابراهیمی هم گاه تماشاگر را به خاطر توجه به جزئیات غافلگیر می کند.
دختر یک فیلم «جنوبی» است و من به عنوان یک جنوبی هم از اینکه پس از قرنی یک فیلم «جنوبی» درست و حسابی دیدم به وجد آمدم.
مریلا زارعی خوب می درخشد. واقعاً خوب است. خواهر جان وقتی می توانی اینطور دلنشین باشی چرا همیشه نیستی و در فیلمی مثل گیتا دل آدم را تنگ می کنی؟!
شاهرخ فروتنیان مثل همیشه با حضورش در هر صحنه گویی هدیه ای به ما می دهد.
اما سوای همه اینها، در حالی که پدرکشی و فرزندکشی و اضمحلال، و فروپاشی خانواده و... تار و پود فیلمهای امسال را فراگرفته، تماشای فیلم دختر یک نعمت بزرگ است. فیلم امسال «روشن تر» از هر فیلم دیگری می درخشد. مثل آفتاب سر ظهر.
دختر در کنار کفش هایم کو؟ (والبته باطراوت تر از آن فیلم) چارچوب خانواده را ارج می نهد و ما را به دوست داشتن هم دعوت می کند.
خماری
خماری از جمله فیلمهایی است که بخش «نگاه نو» را بدنام می کند! کدام نگاه نو! یک فیلم بیخودی عصبی و پرخاشگر! مونتاژ موازی بین امتحان پیانو و برادر معتاد نخ نما شده است.
مالاریا
من این فیلم را دوست داشتم! تقریباً می شود گفت خیلی هم دوست داشتم! بله فیلم ساختار کلاسیکی ندارد و حفره های زیادی در آن وجود دارد. اما به نظر من پس از نفس عمیق بهترین فیلم شهبازی است! من آن را به دربند و عیار 14 ترجیح می دهم. یک جور «راحتی» و «لاقیدی» دلنشین در مالاریا هست که در کمتر فیلمی وجود دارد. مثل وقتی که خوابت بیاید و بخواهی بی ملاحظه نسبت به جا و مکان و افراد برای خودت چرتی بزنی!... می چسبد! مالاریا هم به نظر من اینطور می آید.
بخش های «موبایلی» فیلم هم در فیلم خوب جاافتاده. سالها بود می شنیدم قرار است شهبازی مالاریا را درباره یک گروه موسیقی بسازد و حتی زمانی شنیدم می خواهد فیلمنامه را به شخص دیگری واگذار کند. خوشحال ام که خودش فیلم را ساخت!
پرده آخر فیلم یک تدوین مجدد لازم دارد!
آزاده نامداری در نقش کوتاهی که بازی کرده دلنشین است. سال گذشته من از دست او خیلی عصبانی بودم! واقعاً یکی دو بار خواستم تلفن اش را پیدا کنم و کلی شماتت اش کنم! برملاگویی او در مورد مسائل زندگی خصوصی و گزارش جزئیات مسائل زناشویی را روی صفحات مجازی منتشر کردن، از سویی یک تلاش مذبوحانه، و از سویی یک عمل وقیحانه برای بازگشت به اجرای تلویزیونی بود! از سوی دیگر او داشت هر روز بیشتر و بیشتر خودش را تخریب می کرد.
اما حالا از پس گذشت ماهها به نظرم زندگی او ابعاد قابل تحسینی هم دارد. مجری های زیادی را در عمرم دیده ام که روی صفحه تلویزیون جملاتی را پشت سر هم قطار می کنند و گاه محبوب هم می شوند، اما پس از مدتی وقتی کنار گذاشته می شوند، هیچکس متوجه غیبت آنها نمی شود و گاه چهره آنها هم در یادها نمی آید. چرا؟ چون آنها مثل نوازنده های ارکستر «جاز» بی هویت اند. در خدمت ارکستر اند. هستند که ارکستر راه بیافتد. اما خارج از نتی که باید بنوازند صاحب شخصیت نیستند.
آزاده نامداری اینطور نیست و نخواسته باشد. او بی اعتنا به جهان اطراف راه خودش را می رود. چه زمانی که میان مجری های جوان تلویزیون با چادری که به سر می کرد یکه نما بود، و حاضر نشد پوشش اش را تغییر دهد، چه زمانی که ازدواج کرد، چه جدا شد، و چه وقتی دوباره ازدواج کرد.
او با شهامت زندگی می کند و من این شهامت را در او تحسین می کنم. از باخت نمی ترسد و به برد هم دل نمی بنند.
در طول سالهای گذشته او می توانست مثل یکی از همان نوازنده های «جاز» گوشه ای ساکت بنشیند تا دیگران برایش تصمیم بگیرند. اما او ترجیح داد خودش اشتباه پشت اشتباه مرتکب شود، تا اینکه کسی تصمیم درست برایش بگیرد.
از رسانه های مجازی، مطبوعات، و همه گوشه های دنیای هنر و ارتباطات استفاده کرد تا فراموش نشود تا اگر جایش را ازش گرفتند، جایی دیگر برای خودش دست و پا کند.
حالا با این ازدواج اخیر، خیلی ها او را شماتت کرده اند. به نظر من اگرچه رفتار او قابل نکوهش است، اما قابل ستایش هم می تواند باشد. ستایش برای جرأت زندگی کردن.
دوشنبه نوزدهم بهمن
هیوا مسیح حال اش خوب است! این را در دیدارهای روزهای اخیر در جشنواره مکرر بهش گفته ام و اصلاً این تصور بیماری سخت اش را باور نمی کنم! بهش گفتم این شایعه در واقع یک مانور تبلیغاتی برای محبوبیت بیشتر اوست! هیوا را دوست دارم. پر از مهربانی است...
پل خواب
خوشحال ام که پسر نویسنده محبوب ام رضا براهنی وارد جرگه کارگردانان شده، اما نمی توانم تأسف خود را بابت ساختن فیلمی چنان بد کتمان کنم. نه! پل خواب اصلاً فیلم خوبی نیست. به نظرم فقط اسم «پل خواب» برای ساختن یک فیلم بهتر از این کافی بود! نام با مسمُایی است برای آن قطعه از زمین و آنها که از جاده چالوس به تهران برمی گردند به این درستی واقف اند. هویت دارد این بخش از جغرافیا و همینطوری داستان پشت داستان ازش می طراود! اما چه اثری از آن در این اقتباس بد از «جنایت و مکافات» داستایوفسکی هست؟!
نه قتل اول از نظر انگیزه های کنشی در فیلم قابل قبول است و نه قتل دوم! ماجراهای پس از قتل از واکنش پدر بگیر تا اقرار ساعد سهیلی پیش هومن سیدی فیلم را بدتر و بدتر می کنند.
عادت نمی کنیم (آااادت نمی کنیم)
اگر کسی بدون شناخت از سینمای ایران این فیلم را نگاه کند به نظرش فیلم خوبی می آید. اجراها خوب هستند و به خصوص ساره بیات درخشنده است. گرچه داستان کمی کُند جلو می رود و گره گشایی فیلم بسیار نارساست. بله واقعاً نارسا! با اینهمه خسّت در برملا کردن روابط بین شخصیتها، ممکن است خیلی از تماشاگران از طریق این گره گشایی ضعیف متوجه روابط شخصیتها نشوند.
ولی خب این نقاط قوت و ضعف برای کسی که با سینمای ایران آشنایی داشته باشد تبدیل به یک دایره سیاه و یک فیلم بی ارزش می شود! آااادت نمی کنیم جعل مطلقی از فیلمهای درباره الی... و جدایی نادر از سیمین اصغر فرهادی است. به علاوه که نام فیلم هم عاریتی بی منطق از داستان زویا پیرزاد است، که در این فیلم تقلایی برای کسب اعتبار جعلی به نظر می رسد.
کشته شدن «الی» در فیلم فرهادی اینجا تبدیل شده به مرگ دختر دانشجو، و شکایت و دادگاه فیلم جدایی هم جای محفوظی در این تقلب دارد! و نقش سارینا فرهادی و شهادت راست و دروغ اش هم نعل به نعل در آااادت نمی کنیم رعایت شده است!
برادرم خسرو
اینهمه سهل انگاری در چیدن یک داستان، و اکتفا کردن به چند بازیگر برای پیش راندن فیلم واقعاً کم سابقه است! یک داستان یک خطی همینطور جلو می رود و ما دل خوش می کنیم به بازی شهاب حسینی و هنگامه قاضیانی و ناصر آقایی و یک مشت کلیشه و...
اژدها وارد می شود
یک شاهکار بی بدیل و فراموش نشدنی. یک فیلم بی پایان و ابدی.
در جشنواره امسال فیلم های خوب و بد و متوسط زیاد بودند. اما من دو فیلم را علاوه بر خوب بودن، به دلیل گسترش مرزهای سینمای ایران و افزودن ابعادی در شخصیت پردازی، فرم، و داستانگویی بیشتر دوست دارم. من ساخته سهیل بیرقی و اژدها وارد می شود ساخته مانی حقیقی.
اما اژدها وارد می شود علاوه بر این ابعاد، امتیاز دیگری هم دارد و آن این است هم یک فیلم سیاسی درجه یک است و هم یک فیلم تاریخی ممتاز.
اطمینان دارم این فیلم با دست پر از فستیوال برلین برمی گردد. چون نمی توان در برابر چنین شاهکاری بی اعتنا بود.
یک) ابتدا از یک احساس شخصی بگویم. سال های سال بود که فیلمی مرا آنقدر مفتون نکرده بود که پس از تماشای آن پیاده روی کنم! یعنی فیلم حس و معنایی به درون تماشاگر بدمد که نتوان با نوشتن یا صحبت کردن با دیگری ابعاد آن را فرونشاند. شاید نخستین فیلمهایی که چنین حسی را در من شکل دادند مرد مرمرین آندره وایدا و کائوس برادران تاویانی بودند. هر دو فیلم را بهمن ماه سال 1366 در جشنواره فیلم فجر دیدم. دو سه سال بعد پیاده روی از چهارراه وصال تا عباس آباد پس از تماشای محله چینی ها روی پرده نقره ای سینما سپیده، و از عباس آباد تا چهارراه وصال پس از تماشای لورنس عربستان را به یاد می آورم... و بعد نمی دانم چند فیلم دیگر چنین حسی را در من برانگیختند، اما می دانم سال های سال است هیچ فیلمی پس از تماشایش مرا به پیاده روی وانداشته! تا دیشب و اژدها وارد می شود. هرچند با این برنامه ریزی افتضاح نمایش فیلم در برج میلاد، دیشب ساعت 3 بامداد از سالن نمایش بیرون آمدم و در آن یخبندان، راهی برای پیاده روی نبود، اما دیشب تا می توانستم خودم را در خیابان های تهران رها کردم تا آرام بگیرم...
دو: ارتباط برقرار کردن با فیلم اژدها وارد می شود و دریافت ویژگی های آن آسان نیست. بیننده ای که برای تفریح وارد سینما شود و به تماشای اژدها وارد می شود بنشیند با رضایتمندی سالن سینما را ترک نخواهد کرد.
اما اگر با تاریخ دهه 1340 ایران آشنایی نسبی دارید، دست کم یکی دو جلد از صدها جلد کتابی را که از اسناد ساواک درباره دوران پهلوی و فعالیت های سیاسی آن دوران منشر شده مطالعه کرده اید، با خاطره نگاری ها و تاریخ نگاری های مربوط به جنبش های مسلحانه دهه چهل و پنجاه آشنایید، در این صورت اژدها وارد می شود را فیلمی شگفت انگیز خواهید یافت!
سه: همه چیز از ترکیدن یک لوله در عمارت ابراهیم گلستان در «درووس» آغاز می شود و به این ترتیب ما وارد هزارتویی می شویم که در آن می بینیم چطور زنی که عشق تو بوده بی سر و صدا تو را به تبعیدگاه ساواک در جزیره کیش می فرستند و تو سه سال در جزیره قشم دوره تبعید می گذرانی... وقتی برمی گردی ازت می گریزد و یهت می گوید «من دیگه تو رو ول کرده ام کیوان!» عجیب است! زن ها در دهه چهل هم به دروغ به مردها می گفتند «دوستت دارم»!
و امروز چطور همان زن پس از پنجاه سال جلوی دوربین مستند می آید و می گوید عاشق آن مرد بوده و از این کارش احساس عذاب وجدان می کرده... (اما مرد را فراموش می کند)
و چطور آن مرد که صدابرادار سینما بوده در تاریخ گم می شود، بی هیچ اثر و نشانی، و چطور به شکلی معجره آسا ردی ازش به دست می آید روی یک نوار کاست.
چطور درون ساواک گروهی مبارز نفوذ می کنند و اطلاعات را به بیرون درز می دهند.
اژدها وارد می شود یک فیلم عاشقانه هم هست.
و همینطور یک فیلم پررمز و راز درباره زندگی آدم هایی که در طول تاریخ به خاطر سیاست بازی همه چیز خود را از دست دادند. فضاسازی فیلم غوغاست.
به اعتقاد من از لحاظ برملاگویی سیاسی این فیلم از جی اف ک و نیکسون اولیور استون جلوتر است. و از لحاظ مفاهیم انسانی صدها برابر از فیلم زندگی دیگران عمیق تر.
اژدها وارد می شود از تمام این فیلم ها فیلم پیچیده تری است. این فیلم حیرت آور شبیه هیچ فیلم دیگری نیست.
از همین حالا، همین جا اعلام می کنم، برای نمایندگی اسکار 2017 کشور ایران، اژدها وارد می شود بهترین گزینه است.
سه شنبه بیست بهمن
خسته ام! یادداشت های روزهای گذشته جشنواره روی هم تلنبار شده که باید فردا پس فردا مرتب شان کنم. جشنواره در برج میلاد به شدت بی نظم است. کتاب اسماعیل فصیح توی کیف ام دلخوشی کوچکی است. عصرگاه خانم مرجان گلستانی همسر دوست عزیزم پیام مستوفی را می بینیم. حال پیام را می پرسم. چند وقت است ندیده امش. چه می کند این شازده مستوفی؟ خانم گلستانی نسبت به آخرین باری که ایشان دیده ام خیلی سرحال تر و با نشاط تر شده اند. قصه نویسی و تدریس فیلمنامه نویسی می کنند. چه خوب! دو سال پیش با هم روی چند طرح کار کردیم که یکی از آنها تا مراحل ساخت رفت ولی نشده که بشود.
پیام عزیز کجایی که سخت دلتنگتیم!
سگ و دیوانه عاشق
فیلمی از علی محمد قاسمی فیلمساز تجربه گرای دهه ی هشتاد که فیلم یادداشت بر زمین او را بسیار دوست داشتم و نمی دانم چرا اینهمه بین آن فیلم و این فیلم فاصله افتاد.
برای من که آن فیلم را دوست داشتم اندکی تأسف آور بود که پس از ده سال، یک فیلم دیگر در همان جغرافیا، اما در سطحی پایین تر ساخته شود.
یادم هست کسی سالها قبل بهم گفت در یک کشور اروپایی در فاصله بین دو فیلم، امکاناتی برای کارگردان فراهم است که سفر برود، فیلم ببیند، تئاتر ببیند، از نمایشگاههای نقاشی دیدن کند، کتاب بخواند، و...
به نظرم می رسد علی محمد قاسمی در طول ده سال گذشته این روال را در پیش نگرفته! چون اگر اینطور بود پس ار ده سال دریافت جدیدی پیش روی ما قرار می داد!
برای من سگ و دیوانه عاشق تکرار کم رمق فیلم ده سال کارگردان اش است. در نتیجه حتی جنبه های تجربه گرایی آن هم برایم جذاب نیست!
لاک قرمز
وقتی در صحنه ای از یک فیلم یکی از شخصیتها می گوید «صلوات بفرستید» من زیر لب روی صندلی ام صلوات می فرستم. معمولاً در فیلم های جشنواره هر سال چندین فیلم چنین صحنه هایی دارند. امسال اینطور نبود. در یکی دو فیلم به چنین صحنه هایی برخوردم. اما در لاک قرمز سه بار دخترک گفت «بسم الله الرحمن الرحیم» و من این را خیلی دوست داشتم.
سوای این، لاک قرمز فیلم خیلی خوبی است و شایستگی توجهی جدی در داوری ها را دارد. داستان خیلی خوب پیش می رود و طرح های اصلی و فرعی خوب با هم گره خورده اند. گره گشایی هم خوب است و سردستی از آب درنیامده.
فیلم از نظر اجتماعی هم فیلم مؤثری است. صحنه مرگ پدر در عین سادگی بسیار تکان دهنده است. کار با عناصری مانند لباس عروسی، عروسک، و لاک قرمز از ابتدای فیلم مسیر خوبی را تا انتها طی می کند. و گاه حتی قابل پیش بینی نیست.
به نظرم فیلم می توانست به اندازه فعلی تلخ نباشد. کمی طراوت بیشتر به فیلم کمک زیادی می کرد.
خانه ای در خیابان چهل و یکم
به نظر من مهناز افشار از نظر سلوک اجتماعی در میان بازیگران زن بی همتاست! رفتارش ترکیب خیره کننده ای است از مهربانی و متانت. به اندازه مهربان است و به اندازه فاصله نگه دار. نه مثل برخی سعی می کند در معرض دوربین عکاسان خودنمایی کند، نه مانند بعضی دیگر دو سه نفر را دنبال خودش می کشاند، نه مثل بعضی ها تلخ و بدزبان است، و نه نظیر برخی بی دست و پا. به اندازه عاقل است و به اندازه شیدا. این توازن را می شود از بازتاب زندگی خصوصی اش در رسانه ها نیز دریافت.
وقتی برای تماشای فیلم خودش خانه ای در خیابان چهل و یکم به برج میلاد آمده بود این امتیاز یک بار دیگر بهم ثابت شد.
اما فیلم خانه ای در خیابان چهل و یکم فیلم خوبی نیست. فیلم داستان ندارد. موقعیتی را در ابتدا بنا می کند و قدرت ندارد برای تحلیل آن پیش برود و حلاجی اش کند. متوقف می ماند و کُند جلو می رود.
نام فیلم یک جورهایی به نظر می رسد سوءاستفاده از داستان جروم دیوید سالینجر باشد: «دلتنگی ها نقاش خیابان چهل و هشتم». اینکه در فیلم نام آن کوچه این شماره است نه چیزی به دریافت های اضافه می کند، نه ابعاد فیلم را غنی تر.
فیلم کسالت زیادی دارد. شخصیتها و نقش هایشان درست جا نیافتاده اند. نه مادر، نه برادرِ قاتل، نه پسر یتیم. چقدر باید انتظار کشید تا صحنه در آغوش گرفتن پسربچه و عمویش را دید؟ و آخرش چه؟
فیلم بدی است.
خشم و هیاهو
بهترین فیلم هومن سیدی تا امروز. در یک سوم اول فیلم نوید محمدزاده به شکل غریبی می درخشد. واقعاً صحنه را در لحظه های حضورش مال خودش می کند. بی شک در میان رقبا، امسال سیمرغ برازنده اوست. طناز طباطبایی در نقش زنی عاشق غوغا می کند. یک بازی بی بدیل در نقش زنی که مردی متأهل را تا حد جنون دوست دارد. جزئیات بازی اش به خصوص در صحنه هایی که کمی خشونت در آنها وجود دارد حیرت انگیز است. جزو معدود دفعاتی در سینمای ایران است که پرده نقره ای ثابت می کند یک زن چطور می تواند به مردی همه آنچه را می خواهد ببخشد و احیایش کند. او و محمدزاده در یک سوم اول فیلم واقعاً می درخشند. تا می رسیم به صحنه ی تصادف. از این صحنه به بعد فیلم سرزندگی اش را از دست می دهد و رفته رفته بدتر می شود.
انتخاب نام «خشم و هیاهو» اشاره به داستان ویلیام فاکنر است که داستان از زاویه دید مختلف روایت می شود. چه خوب! رمان فاکنر در زاویه دید های مختلف همچنان گیراست. اما فیلم هومن با تغییر زاویه دید به شدت افت می کند. بی طراوت می شود. طناز تبدیل می شود به زنی رنجور و مفلوک، و نوید هم مردی تلخ و پریشان.
خشم و هیاهو هر چه جلوتر می رود تبدیل می شود به یک فیلم دادگاهی متوسط که البته ربطی به آن شور و طراوت آغازین ندارد. وقتی فیلمی می تواند از طناز و نوید در بخش ابتدایی اش چنین استفاده خارق العاده ای کند، حیف است بیافتد به دام یک فیلم زندگینامه ای در برداشت آزادی از زتدگی یک فوتبالیست.
چهارشنبه بیست و یکم بهمن
بالاخره تمام می شود؟! این روزهای سرشار از بی نظمی در برج میلاد امشب به آخر می رسد؟! چرا گروه امسال اینطوری بودند؟ خانم فهیمه غنی نژاد می گوید در مواجهه با روابط عمومی جشنواره احساس می کنم بهم توهین شده. عرض می کنم این احساس خیلی هاست! از جمله خود من!
درود بر شهاب حسینی که با استعفا از سمت «مشاور» دبیر جشنواره این لکه ننگ را از کارنامه اش پاک کرد. درود!
محمد حیدری و بهروز غریب پور امسال افتضاحی در برج میلاد به پا کردند که آن سرش ناپیدا!
نمی خواهم قضاوت کنم، نباید قضاوت کنم، حق ندارم قضاوت کنم، اما نباید مماشات کرد. نباید رخت عافیت به تن کرد با سکوت. شک ندارم که هیچکدام از حضرات نماز نمی خوانند. لطفاً دیوار حاشا و ادعا را بالا نبرید که «به شما چه مربوط؟! مگر قرار است جلوی شما نماز بخوانیم؟! مگر قرار است به شما جواب پس بدهیم؟! شما کمیته ای؟! منکراتی؟! گشت نیروی انتظامی هستی؟! حراستی آقای منتقد؟!...»
نه آقا جان! این ترفندها و توجیهات قدیمی شده! ما با «عمل» افراد کار داریم نه «ادعا». اگر شما نمازخوان بودی درمی یافتی این نخستین دوره جشنواره فیلم فجر است که هیچ وقتی برای نماز خواندن در آن پیش بینی نشده! یعنی اذان مغرب با نمایش فیلم سانس 16.30 تداخل دارد و پس از آن کسی که از سالن بیرون می آید باید دوان دوان برسد به سانس 18.30 که البته با آن صف شلوغ یا باید قید فیلم را می زد یا قید نمازش را.
و این داستان تا ساعت 24 ادامه داشت. هر شب من قید آخر یا اول یا وسط فیلمی را زدم که برسم به نماز. گاهی وقتی وسط فیلم می رفتم نماز و برمی گشتم امکان ورود به ساان را نداشتم! چون در سالن بسته بود! باید می رفتم بالکن و با شیب 165 درجه ادامه فیلم را نگاه می کردم! کسی جواب پس می دهد؟! کی قرار است صاحبداری کند در این جشنواره ای که ملوک الطوایفی برگزار می شود؟!
کارنامه بنیاد کندی
کارنامه بنیاد کندی نخستین و واپسین فیلم مستندی است که در این جشنواره می بینیم. این فیلم را دوستان و همراهان عزیزمان محمد جعفری و آذر مهرابی به اتفاق هم کارگردانی کرده اند. آنطور که خود محمد می گفت سرچشمه ساخته شدن این فیلم از بهاریه او در سایت پرده سینما در نوروز 1393 به نام «رونمایی از یک عکس چهل ساله» راه گرفته است. محمد جعفری که در اوائل دهه 1350 معلم سپاه دانش بوده است، پس از چند دهه سروقت دانش آموزانی که در آن روستا شاگردش بوده اند می رود، آنها را پیدا و با آنها گفتگو می کند.
راست اش من حدود هشت سال پیش بالاخره پس از سالها جستجو موفق شدم معلم کلاس دوم و سوم دبستان ام را پیدا کنم و خدا می داند چه سختی هایی متحمل شدم؛ محمد عزیز چطوری اینهمه دانش آموز را پیدا کرده فقط کار خدا بوده!
به هر حال کارنامه بنیادکندی یک مستند فوق العاده است. فیلمی به غایت گرم، پرشور و دوست داشتنی. ما سالهای سال بود که به مستندهای اخمو و عبوس سینمای ایران خو گرفته بودیم؛ فیلم محمد و آذر تمام آن پیش فرض ها را به هم می ریزد و ثابت می کند سینمای مستند می تواند در حدی باورنکردنی باطراوت باشد.
کارنامه بنیاد کندی درباره محمد جعفری است که همراه همسرش آذر مهرابی دانش آموزان چهل و اندی سال قبل روستای بنیادکندی از توابع قره آغاج شهرستان هشترود آذربایجان شرقی را پیدا می کند تا ببیند آنها امروز چه می کنند. در شادی و غم، عشق و حسرت آنها شریک می شود و ما را هم شریک می کند.
اولاً فیلم همچنان که اشاره کردم بی نهایت پرحرارت است. حتی وقتی سروقت مجلس عزاداری آدمها می رود چنان پرطراوت است که ما لحظه ای احساس اندوه نمی کنیم. ثانیاً فیلم به شکلی استثنایی سویه ها و لبه های تیز و برنده ای دارد. یعنی در عین حال که یک فیلم شخصی درباره یک مکاشفه شخصی است، هم یک فیلم قوم نگارارانه است، هم یک فیلم اجتماعی، هم یک فیلم سیاسی، هم یک فیلم تاریخی، و هم... و این هم از کرامات آقاسیدمحمد جعفری عزیز ماست. و ثالثاً فیلم یک فیلمبردار زن بسیار توانا را به سینمای ایران معرفی می کند: آذر مهرابی. راست اش من اصلاً تصور نمی کردم که خانم مهرابی بتواند چنین تصویرهای درخشانی در لوکیشن های متعدد بگیرد! و رابعاً خافظه محمد جعفری کارگردان در این فیلم در مواجهه با خاطرات چهل و اندی سال قبل حیرت انگیز است.
همین جا باید اشاره ای هم بکنم به این زوج خوشبخت. من محمد جعفری را سالهای سال بود که از دور می شناختم، اما کسی ما را به هم معرفی نکرده بود! محمد حتی در دهه شصت هم منتقدی صاحب نام بود. سالهای اول دانشکده بودم که روزی دوست ام مهدی او را دعوت کرد به دانشکده سینمایی ما. محمد با موتورسیکلت به شیوه ای کاملاً غیرمتعارف آمد دانشکده ما و شاید فیلمی را در آمفی تئاتر دید. دوست ام خیلی تفاخر کرد که «محمد جعفری، منتقد سینما» دوست اوست و به دیدن اش آمده! خب حق هم داشت! شاید اگر آن روز دوست ام مهدی من و محمد را بهم معرفی می کرد رابطه ما شکل دیگری می گرفت! اما این کار را نکرد و من و محمد همچنان از دور همدیگر را در محافل سینمایی می دیدیم! مثل آن دو انگلیسی که سالها در جزیره ای زندگی می کردند اما با هم گفتگو نکردند، وقتی پس از چند سال پیدایشان کردند تعجب کردند که چرا با هم حرف نزده اند؟ پاسخ دادند چون کسی ما را به هم معرفی نکرده بود!
در اسفند سال 1387 هر دو در «پردیس سینمایی ملت»، مهمان جشنواره فیلم «تصویر شهر» بودیم. آنجا با هم آشنا شدیم و خیلی زود و عجیب (ماشاالله هزار ماشاالله) گِل مان با هم گرفت!
چند روز بعد که محمد عازم یک جشنواره خارجی بود از من خواست چند تا از مستندهایم را به او بدهم که آنجا معرفی کند. آدرس منزل اش را داد و شب برای دادن فیلمها به آپارتمان آنها در محله ای که زمانی خودم هم ساکن آنجا بودم رفتم. شرایط روحی خیلی بدی داشتم. واقعاً دوران سختی را می گذراندم. اما به محض ورود به آپارتمان آنها حال ام دگرگون شد. مهمان دیگری هم داشتند. همسرش آذر (مستند ساز و منتقد سینما) بسیار نجیب، مهربان، و سخاوتمند از ما میزبانی کرد. آن شب یک نیروی معنوی خیلی ویژه که از محمد و همسرش ساطع، و باعث شد حال من خوب شود.
الحمدلله در طول هفت هشت سال گذشته هر بار که این زوج خوبخت را دیده ام خدا را شکر کرده ام که سعادت آشنایی و دوستی با چنین آدم های نجیب و هنرمندی را به ما ارزانی داشته است.
انتظار دارم از سوی آدمهای صاحب رأی ترتیبی برای اکران فیلم کارنامه بنیاد کندی در بخش «هنر و تجربه» فراهم شود.
گاهی
خدایار قاقانی از فیلم خیلی بدش آمده بود! واقعیت این است که گاهی فیلم خوبی هم نیست! اصلاً فلسفه اینکه شکل روایت از نوع مستقیم به روایت باواسطه دوربین «هندی کم» تغییر کرده چیست؟ فیلم بهره چندانی از این تغییر نمی برد و صرفاً یکجور خودنمایی به نظر می رسد تا «تجربه گرا» جلوه کند.
اما من از فیلم بدم نیامد! چیزی در فیلم بود که من دوست اش داشتم. شاید ترکیب «شیمی» آزاده صمدی و اندیشه فولادوند و عاطفه نوری در کنار فربیرز عرب نیا، مهدی پاکدل و ایمان افشاریان! و شاید لوکیشن فیلم.
از آن شیشه دوربین شکسته در پایان فیلم هم خوش ام آمد! گرچه کلیشه ای، اما دلنشین بود. باید منتظر فیلم بعدی کارگردان بود!
سیانور
سیانور برای من یک فیلم به شدت دوست داشتنی است! فیلم البته در شکل روایت و داستان دچار مشکل است. تکلیف ما را با خودش روشن نمی کند که شخصیت اصلی کیست؟ و فیلم درباره چیست؟ فیلم خیلی خوب آغاز می شود اما نمی تواند این درستی را تا آخر حفظ کند. بخش های فلاش بک به فیلم لطمه وارد کرده. اگرچه بودنشان ضروری است اما باید طور دیگری وارد قصه می شدند. روایت فیلم الکن است. رابطه مجید و لیلا درست پرداخت نشده. فیلم تمرکز درستی روی شخصیت ها ندارد و نمی تواند در شخصیت پردازی موفق باشد. اما این همه فیلم نیست!
دوست دارم سیانور را بارها و بارها ببینم. چون ارزش های یک فیلم فقط در «استتیک» آن نیست؛ در «پلاستیک» آن هم است. من عاشق «پلاستیک» این فیلم هستم. آدم را می برد به قلب دهه 1350. تا امروز هیچ فیلمی در سینمای ایران به اندازه سیانور در فضاسازی دهه 1350 موفق نبوده. با جزئیاتی حیرت انگیز و دوست داشتنی.
پدرام شریفی که امسال در فیلم های متولد 65 و بادیگارد حضور خوبی داشت، در این فیلم می درخشد. هانیه توسلی هم پس از کلکسیونی از فیلم های «آپارتمانی» در سیانور ایفای نقشی قابل قبول دارد. اگر چه او در طول سالیان اخیر بدجوری خو گرفته به بازی در نقش شخصیت هایی که هیچ شکوه یا عظمتی در خود ندارند!
آتیلا پسیانی با وجود حضور کوتاه اش عالی است و مهدی هاشمی دوست داشتنی. حامد کمیلی درست سرجایش است! بابک حمیدیان هم خوب است.
سیانور را به خاطر تصویریی منحصر به فرد و موفق از دهه 1350 به شدن دوست دارم. به علاوه داستان عاشقانه کوچکی در فیلم هست که کاش درست تر به آن پرداخت می شد.
سالها قبل جایی خواندم در دنیای سینما چیزی از این بالاتر نیست که زن و مردی پس از سالها به هم برسند و سهم خود را از تنهایی و عشق، از یکدیگر طلب کنند. وقتی هما (هانیه توسلی) و امیر (پدرام شریفی) به هم می رسند چنین صحنه ای در سیانور خلق شد.
به دنیا آمدن
باز هم یک فیلم ضعیف دیگر که اصلاً حسن اختتام خوبی برای جشنواره نیست! چیزی که در فیلم شایان توجه است این است که تماشاگرش را دعوت به «زندگی» می کند. این در این جهان تلخ و فیلم های تلخ ترش یک امتیاز است.
اما به دنیا آمدن در اجرا نمی تواند این دورنمایه را به ثمر برساند. الهام کردا نقش یک دختر یزدی را بازی می کند که تهران آمده و اینجا ازدواج کرده؛ اما ما چیزی از هویت «یزدی» را در او نمی بینیم. اصلاً چه نیازی به این جغرافیای تحمیلی بود؟ واقعگرایی؟! بعید می دانم چون فیلم ضدواقعیت شده!
پایان فیلم هم راضی کننده نیست. گره گشایی مشکل این فیلم هم هست. فیلم سرهم بندی می شود.
پایان جشنواره سی و چهارم
و جشنواره سی و چهارم تمام شد. اما چطوری؟ حدس بزنید! نه واقعاً حدس بزنید!
به محض اینکه از سالن نمایش فیلم به دنیا آمدن که آخرین فیلم جشنواره است پایمان را بیرون می گذاریم صدای خانمی پشت بلندگوی سالن اعلام می کند «با توجه به اتمام جشنواره لطفاً زودتر سالن را ترک کنید»!
این چیزی است که واقعاً مسئول اش بهروز غریب پور است. حالا این به کنار که در پایان پروازهای هوایی خلبان یا مهماندار به مسافران می گوید «سفر خوشی را برایتان آرزومندیم» و «به امید دیدار شما در پروازهای بعدی شرکت...»
امیدوارم یک نفر آدم گردن کلفت پیدا شود و این «مدیر کاخ جشنواره» بهروز غریب پور را کَت بسته سوار اتوبوسی به مقصد زادگاه اش کند تا ایشان ببیند اتوبوس های بین جاده ای هم وقتی به مقصد می رسند یک «خوش آمدید» به مسافران می گویند!
این چه رفتار بی ادبانه ای در پایان جشنواره است؟! نکند فکر کنید از اتمام فیلم به دنیا آمدن پنج دقیقه گذشته بود! نه! هنوز تیتراژ فیلم روی پرده تمام نشده بود و طبق معمول خیلی ها منتظر پایان تیتراژ نمی شوند و سالن نمایش را ترک می کنند. که باید صدای توهین آمیز پشت بلندگوی سالن را بشنوند که «توقف بیجا مانع کسب ماست» «حتی شما!»
یعنی اینهمه مهمان (حالا اهالی رسانه و هنرمندان به کنار! بیشتر مهمانان که دوستان و بستگان روابط عمومی و دبیر جشنواره بودند) شایسته این نبودند که لفظ نیکی بدرقه راهشان شود یا فرصتی به آنها داده شود از هم خداحافظی کنند؟
و بعد ادعای آقایان در «تشریفات» و کمالات و مدیریت، سقف آمان را می شکافد...
در همین رابطه بخوانید
یادداشت های روزانه غلامعباس فاضلی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه سعید توجهی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه امیر اهوارکی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه کاوه قادری در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه محمدمعین موسوی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه روزبه جعفری در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
و
جدول ارزشگذاری فیلم های سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر از دیدگاه منتقدان پرده سینما
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|