پرده سینما
کمکم احمد میراحسان جای آیدین آغداشلو رو گرفت و امید روحانی جایگزین احمدرضا احمدی شد و حواریون جای رفقا رو گرفتند. خانهی چیذر هم بازسازی شد و کابینتهای امدیاف آمدند جای کابینتهای چوبی که خودش ساخته بود. مبلهای چوبی آمدند جای سکوهای آجری، یک پیسی جای موویلای اشتنبک محترم کانون رو گرفت و یک دستگاه بدصدای فکس نصف میز کوچک آشپزخانه رو اشغال کرد.
[بعد از نخل طلا] هربار که به او سری میزدم، نه اشیا و اسباب خانه برایم آشنا بودند و نه مهمانان تازه رو میشناختم.
در بیمارستان نشستهام و منتظرم آقای دکتر بگوید پدرت مرده تا یک نفس راحت بکشم. سهچهار ماه پیش از آن، هم بسیار دلپذیر بود و هم دشوار… از تصاحب دوبارهی پدرم و معاشرت شبانهروزی با او کیف کردهام...
آدم ها در واپسن روزهای عمرشان گاهی سخت طلب چیزهایی را می کنند که مربوط به سال های خیلی دور است و ممکن است حتی نزدیک ترین افراد به آنها ازش بی اطلاع باشند. بهمن کیارستمی به مناسبت سومین سالروز درگذشت پدرش یادداشتی را در صفحه شخصی اش منتشر کرده که بسبار خواندنی است. در این یادداشت او نوشته پدرش در روزهای آخر عمر در فرانسه خواسته بوده ساعت مچی قدیمی اش را از تهران برایش یفرستند. این آدم را یاد آخرین جمله چارلزفاستر کین فیلم همشهری کین اورسن ولز می اندازد که در واپسین دقیقه های عمرش یاد سورتمه دوران کودکی اش می افتد و زیر لب می گوید «رزباد».
همچنین او به تحولاتی که پس از دریافت نخل طلای فستیوال کن در زندگی خصوصی پدرش رخ داده اشاره می کند و به نطر می رسد نگاهی انتقادی به آنها داشته است. نوشته او همچنین تصویری شیرین از حال و هوای زندگی عباس کیارستمی وقت حضور دوستان قدیمی او پیش روی ما قرار می دهد.
این یادداشت بسیار صمیمی و صریح است و بخش هایی از آن عمیقاً تکان دهنده به نظر می رسد:
آدم (یعنی خودم) بعضی لحظات رو هرگز فراموش نمیکنه، مثل لحظهای که خبر مرگ پدرم رو شنیدم. در فیلمها و در بیمارستانها دیدهایم که دکتری یا پرستاری با صدای آرام خبری رو به کسی میدهد و او یکدفعه اختیار از کَفَ اش میرود و شیون و زاری میکند. لحظهی شنیدن خبر مرگ او اما اینطوری نبود. پزشک کارکشتهی فرانسوی که معلوم بود در گفتن خبر مرگ خبرهست، من و چند نفر دیگر که در لابی بیمارستان بودیم به اتاقش دعوت کرد و شروع کرد به گفتن قصهای که معلوم بود آخرش چیست… مثل آنکه درحال تماشای یک سریال باشم میخواستم فستفوروارد کنم و توی دلم میگفتم آقای دکتر این اپیزود باید کوتاه و موجز باشه، انقدر کشش نده که زودتر برسیم به اپیزود بعدی… ولی دکتر میگفت و میگفت و مترجم عزیز با دقت و وسواس ترجمه میکرد.
دیگه توضیحات رو نمیشنیدم و حواسم پرت شده بود، پرت ساعتی که به مچم بسته بودم. ساعت، ساعت قدیمی او بود و تنها چیزی که از تهران خواسته بود همان بود. دکتر داشت توضیح میداد و من داشتم ساعت رو روی مچ دست خودم برانداز میکردم و از اینکه دیگه قرار نبود از دستم بازش کنم ذوق میکردم. اما ذوق بیشتری هم بود؛ اگر او مرده باشد این آخرین بار است که مجبورم با غریبهها سر یک میز بنشینم. ساعت مچی روی دستم ماند ولی آن روز، پایان معاشرت با غریبهها نبود.
نوجوانی من پر از آدمهای جالب و معاشرتهای پرشور و رفاقتهای آتشین بود؛ مرتضی ممیز، نفیسه ریاحی، احمدرضا احمدی، لیلی گلستان، گودرز معنوی، آیدین آغداشلو، پروانه اعتمادی، سیروس طاهباز، نعمت حقیقی، فرشید مثقالی، علی حاتمی، گلی و کریم امامی، ابراهیم حقیقی، مرتضی کاخی، مسعود خیام و پری یوش گنجی، فلور فرجاد و علیرضا امامبخش، ایرج و پرویز کلانتری و گاهی هم بهمن محصص.
شاید آن موقع چون سالهای جنگ و پساموشکباران بود همه عادت داشتند هرشب همدیگه رو ببینند و تمام هفته یا ما منزل آنها بودیم (بیشتر) یا آنها منزل ما (کمتر). فرمانآرا یکبار گفت: «عباس چرا هرجا میری این بهمن عین پشگل در [...]ت چسبیده؟» راست میگفت، من عین پشگل در [...]ش چسبیده بودم و اینطوری تینایجری لذتبخش و پرباری میگذروندم.
سال ۷۶ رفتم سربازی و وقتی از خدمت برگشتم جز یکی دو نفر، تقریبا کسی از آن معاشرین نمانده بود و رفقای قدیمی جاشون رو داده بودند به دوستان تازه. یادداشت تازهی احمد میراحسان رو که خواندم دیدم این جایگزینی در همون یکیدو سال اتفاق افتاد: «من و کیارستمی بعد از سال ۷۶، یکدیگر را دیدیم و رفاقتمان ریشهدار شد؛ وقتی از کن با طعم گیلاس آمد لاهیجان…» فکر میکنم او لاهیجان بود که آغداشلو با لحن شوخِ دبیرستانی روی دستگاه انسرینگ ماشین پیام گذاشت که: «عباس سیاه، عباس مُرَکب، حالا دیگه واسه ما نخل طلا میگیری؟…» کیارستمی از شوخی دبیرستانی آغداشلو خوشش نیامد و زود پیام را از روی دستگاه پاک کرد. او دیگه عباس مُرَکب نبود. کمکم احمد میراحسان جای آیدین آغداشلو رو گرفت و امید روحانی جایگزین احمدرضا احمدی شد و حواریون جای رفقا رو گرفتند. خانهی چیذر هم بازسازی شد و کابینتهای امدیاف آمدند جای کابینتهای چوبی که خودش ساخته بود. مبلهای چوبی آمدند جای سکوهای آجری، یک پیسی جای موویلای اشتنبک محترم کانون رو گرفت و یک دستگاه بدصدای فکس نصف میز کوچک آشپزخانه رو اشغال کرد. من هم از آبوگل درآمده بودم و از در [...]ش کنده شده بودم و پی زندگیام رفته بودم، ولی هربار که به او سری میزدم، نه اشیا و اسباب خانه برایم آشنا بودند و نه مهمانان تازه رو میشناختم.
در بیمارستان نشستهام و منتظرم آقای دکتر بگوید پدرت مرده تا یک نفس راحت بکشم. سهچهار ماه پیش از آن، هم بسیار دلپذیر بود و هم دشوار… از تصاحب دوبارهی پدرم و معاشرت شبانهروزی با او کیف کردهام و از حضور آدمهای بیربط و غیاب آدمهای باربط کلافهام. ساعت مچی قدیمیاش دور دستم است و پشت میزی نشستهام که دورش تقریبا همه غریبهاند، همه تازهاند و فقط ساعت مچی کهنه و آشناست… آقای دکتر، جان جدت زود تمومش کن که بزنیم به چاک. بالاخره دکتر خبر رو داد و من، کمی گیج اما سبکبال و کمی خوشحال، دویدم بیرون و رفتم در کافهی روبروی بیمارستان آبجویی سفارش دادم و با لذت سرکشیدمش… بعد، از آن طرف خیابان دیدم که آدمها دارند یکییکی سرمیرسند. هیچکس رو نمیشناختم. یکیشان مرا دید و آمد در کافه و بغلم کرد و هایهای گریست. نمیشناختمش، خلاصی از دست غریبهها ده دقیقه هم طول نکشید.
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|