پرده سینما
به نام بخشنده مهربان
دفتر بیست و پنجم
دوم بهمن ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و نه
وارد بهمن ماه شدیم. بهمن، ماهِ سینما در ایران است. ماه بهمن خاطره دوستی را برایم زنده کرد که بد نیست از او یادی بکنم. حدود چهارده سال پیش شبی با همسرم از تماشای فیلم مرد مرده جیم جارموش از سینما آزادی سابق برمی گشتم. آخر شب بود. یک کیلومتر بعد از سینما جوانی از روی محبت ما را سوار اتومبیل «ژیان» خودش کرد. فهمیدیم او هم از سینما آزادی و تماشای فیلم مرد مرده می آمده. (عجب فیلم بدی بود!) همسر و فرزند داشت. اسمش رضا بود. با هم دوست شدیم و دوستی خانوادگی مان ادامه پیدا کرد. با اینکه مهندس کشاورزی بود اوضاع کاری به سامانی نداشت. حدود چهار- پنج سال بعد به انگلستان مهاجرت کرد. قبل از رفتن آدرسی روی کاغذ برایم نوشت تا نامه ای با هم رد و بدل کنیم. نشانی، لا به لای کاغذهایم در محاق افتاد. دلتنگ اش می شدم و از آنجا که در سالهای اخیر نصف وقت و توان ام مصروف پیدا کردن دوست های قدیمی ام می شود، خیلی دنبالش گشتم تا پیدایش کنم. در وب جستجویش کردم و پیدا نشد. به یکی دو تا از دوستان دیگر سپردم که اگر بتوانند پیدایش کنند. گفتند ممکن است در جایی که بهش «فیس بوک» می گویند و من کاملاً با آن بیگانه هستم پیدایش کنند. پیدایش کردند. عکس اش را نشانم دادند، یک دنیا ذوق کردم. خواستم برایش از قول من پیامی بگذارند. گذاشتند و جوابی به ایمیل من نیامد. چند وقتی گذشت و از رو نرفتم! باز دلتنگش شدم. پیغامی دیگر از طرف یک دوست دیگر که فلانی در «فیس بوک» جا و مکانی ندارد. اما دلتنگ توست. این ایمیلش. با او تماسی بگیر. چند روز بعد پیغامی ازش به ایمیلم آمد. به زبان و خط انگلیسی نوشته بود، نه فارسی. رسمی، سرد و کوتاه. یک احوالپرسی خشک از سر خالی نبودن عریضه! تعجب کردم. این همان رفیق قدیمی بود؟! دیگر نه من جوابی به پاسخ او دادم و او چیزی برایم نوشت. تمام.
به خودم نهیب زدم و نهیب می زنم که چرا ذهن و فکرم را درگیر اینطور چیزها می کنم. گذشته ها گذشت! اما چند روز قبل یک دوست دیگری پیدایم کرد. یک دوست قدیمی تر! در سایت کامنت گذاشته بود که:
«سلام عباس آقای فاضلی
مرا یادت هست
من سعید هستم برادر مسعود. همکلاسی ات در دانشکده. خیلی از آن سالها گذشته از آن سال هایی که من با بیشتر همکلاسی های مسعود به خاطر یه وجه اشتراک یعنی علاقه به سینما رفیق شدم یادت هست که من اهواز درس میخواندم و همیشه بین ترم سر راه رفتن به مشهد چند روزی را تهران مهمان شما در خیابان پاکستان بودم و جلسات نمایش فیلم دانشکده را هم تو اون چند روز از دست نمی دادم. یادش بخیر اودیسه فضایی 2001 کوبریک را روی پرده تو اون دانشکده دیدم.
الان چند سالی است تهران زندگی میکنم و مشتاقانه دوست دارم ببینمت. از زمان افتتاح این سایت به آن سر می زنم، اما تا حالا کامنت نذاشته بودم. به دنبال ایمیلی از تو بودم تا قرار دیداری را ردیف کنیم. حال این کامنت را برای همین گذاشتم. لطفا منتشرش نکن. یک سالگی سایت هم مبارک باشه. باقی حرفا باشه اگه همدیگر را دیدیم. اگه وقت داشتی این شماره تلفن و ای میل من. شما یه اشاره بکنی بدو میام.
قربانت
سعید»
جای شما دوستان خالی! در دنیا کمتر چیزی به اندازه دیدار دو دوست قدیمی بعد از بیست سال لذتبخش است!
**********
بارها دیده ام مغازه دارها جلوی پیشخوان یا جایی در معرض دید، یک اسکناس تقلبی را که با دستگاه «پانچ» سوراخ سوراخ شده به نمایش گذاشته اند. این معلوم بود که روزی روزگاری یک مشتری اسکناس درشتی را به آن فروشنده قالب کرده، که هنگام مراجعه به بانک صندوقدار با تشخیص تقلبی بودن اسکناس آن را با «پانچ» باطل کرده و به فروشنده برگردانده، اما نمی فهمیدم چرا فروشنده ها عادت دارند آن اسکناس را جلوی چشم خودشان و بقیه مشتری ها قرار دهند. هیچوقت هم نپرسیدم چرا این کار را می کنند. برای اینکه سهل انگاری و بی دقتی شان همیشه یادشان بماند؟ برای اینکه به مشتری ها بفهمانند نتیجه اعتماد به آنها این شده؟ برای اینکه آینه دق برای خودشان درست کنند؟ برای اینکه مراقب باشند از آن پس خطایشان تکرار نشود؟ برای اینکه اگر روزی پولی را از یک مشتری گرفتند و وارسی اش کردند، مشتری ناراحت نشود؟ برای دلیلی که من تصورش را نمی توانم بکنم؟ یا شاید برای همه این دلائل؟ به هرحال این یک سنت رایج در میان فروشندگان ایرانی است.
چند روز پیش اتفاقی برایم پیش آمد که تصمیم گرفتم چیزی مثل همان اسکناس را جلوی چشم خودم و دیگران قرار دهم. حالا چرا و چه بشود، دلیلش به اندازه رفتار فروشنده ها پیچیده و نامعلوم است! حقیقتش این است که سایت پرده سینما همواره اهمیت زیادی به انتشار نظرات [کامنت های] مخالف می داد. اگرچه ما طبق یک طرز تفکر قدیمی که نمی دانم چقدر درست یا غلط بوده، همیشه فکر می کنیم یا وانمود می کنیم که «سانسور» شدیدی همه جا وجود دارد، و اگرچه هر اتفاقی هم بیافتد عده زیادی تصور می کنند که نظرات و کامنت هایشان مثلاً در سایت پرده سینما «سانسور» شده است، اما واقعیت امر این است که درصد کامنت های سانسور شده در این سایت چیزی حدود یک درصد بوده است. یک درصدی که شامل فحاشی، شعارهای سیاسی، توهین به افراد و اقوام و مسائل عرفی و... بوده است. معمولاً هم مورد خاصی پیش نیامده که از این یک درصد فراتر برود. ممکن است برخی این ادعای ما را قبول کنند و برخی باور نکنند. اما حقیقت امر همین است. به خصوص کامنت های درج شده ذیل برخی مقالات خودم، و برخی افتراها و انتقادهایی که لبه تیز آنها متوجه خود من می شود مؤید این رویه سایت پرده سینماست.
در این مدت برخی جوک نامناسب نوشتند و چاپ نشد و ادعا کردند «کامنت من سانسور شده» برخی کد امنتیتی ذیل مقالات را درست وارد نکردند و پیام تأیید دریافت کامنت را نگرفتند و نوشتند «چندین بار کامنت گذاشته ام و سانسور شده» برخی هم شاید به علت مشکلات فنی کامنت شان به ما نرسید و باز تصور کردند «سانسور» شده. اما چند روز پیش برای مقاله ای که فیلم فرانسوی کارلوس را نقد می کرد این کامنت آمد که نویسنده آن بعد ناراحت بود که چرا کامنت «سانسور» شده! من این کامنت را مثل یکی از همان اسکناس های درشت تقلبی در معرض دید قرار می دهم:
«بچه ها این دیوانه کیه نظر داده به اسم دانای کل؟ زودی پیداش کنید. گزینه اول:غلام عباس فاضلی. گزینه دوم:موحد منتقم. گزینه سوم: سانسورچی سایت. گزینه چهارم:کارلوس
بچه ها موظب باشید. سایت ملعون پرده سینما به خاطر مخاطبانی که به دست آورده سعی داره کارلوس را شخصیتی خوب و انقلابی معرفی کند. مواظب باشید سیاهتون نکنند. این دانای کل هم یکی از خودشان است. شک نکنید. ترور های کارلوس و آدم کشی های آن چیز قابل کتمانی نیست. فیلماش هم هست. معلومه از کجا تغذیه می شده. این نقد رو هم به این دستور دادن بنویسه. در روزهایی که دادگاه رفیق حریری نزدیک است باید هم این نقدرو بزارن روی سایتشون تا افراد جوانی که این نقد و کامنت های دانای کل رو میخونن بگن آخی! چه آدم خوبی بوده این کارلوس. الحق که شیطان هم درس میدین اینا.»
با خودم فکر می کنم برخی از ما چقدر ظرفیت برای وجود «دموکراسی» در جامعه را داریم؟! و تازه می فههم چرا بسیاری از سایت ها رویه ای یکسویه را در انتشار کامنت ها پی گرفته اند، و چقدر حق داشته اند و من بی خبر بوده ام. مهم این نیست نویسنده این کامنت با مقاله و دیدگاه مترجم آن مخالف بوده است، مهم نیست از من یا از نویسندگان و اساساً سایت پرده سینما خوشش نمی آمده است، حتی این مهم نیست که چقدر سبکسرانه افترا وارد کرده است. افترا وارد کردن در این روزگار مگر کاری دارد؟! چیزی که من نمی توانم درک کنم و برایم خیلی مهم است این بوده که چطور آدمی مهمان سایت ما می شود، و ما را با نام «دیوانه» و «ملعون» مورد خطاب قرار می دهد؟ بالاخره در همه جای دنیا مهمانی و میزبانی حرمتی دارد. خیلی ها ممکن است در شرایط عادی با هم دشمن باشند و خیلی کارها علیه هم انجام دهند، اما وقتی نسبت به هم در مقام «مهمان» و «میزبان» قرار می گیرند ملاحظه ی خیلی مسائل را می کنند. ادب می کنند. احترام می کنند.
چرا هنوز برخی از ما این را بلد نیستیم؟ چون یادمان نداده اند؟ نه! اینطور نیست! چقدر حکایت و روایت در این باره شنیده ایم و به گوشمان خوانده اند و حتماً بی اعتنا از آن رد شده ایم! خیلی تلاش کردم با خوشبینی سن نویسنده این کامنت را در ذهنم پایین بیاورم. به خودم بقبولانم که یک جوان بیست و چهار ساله، بیست و سه ساله، بیست ساله، نوزده ساله، هجده ساله، هفده ساله، شانزده ساله، یا پانزده ساله بوده است. اما مگر در این عصر ارتباطات چهارده سالگی هم سن اندکی است؟!
از افترای نوشته ناراحت نیستم و نشدم. چون افترا بستن قبل از هرچیز نشانه حقارت افترا دهنده و بزرگی افتراگیرنده است. حتماً اگر چیزی وجود داشت نیاز به افترا نبود. چون چیزی وجود ندارد و دستمان کوتاه می شود افترا می بندیم. به علاوه امروز «یوم تبلی السرائر» است. الحمدلله و المنة همه از ظاهر و باطن و ضمیر یکدیگر باخبرند. بنابراین جایی برای نگرانی و ناراحتی از افترا وجود ندارد. چیزی که مرا آنقدر ناراحت کرد که تصمیم گرفتم از این به بعد تصمیمی جدی در روال کامنت ها اتخاذ کنم (اگر واقعاً از این به بعدی وجود داشته باشد!) این است چرا باید طوری رفتار کنیم که برخی مفاهیم اساسی و کهن جامعه ی ما مثل حرمت میزبان و مهمان، و احترام گذاشتن به محدوده ی آزادی یادشان برود؟
**********
چند روز پیش فیلمی قدیمی از کلود سوته را می دیدم. داستان فیلم درباره مهندس میانسالی بود که همسرش را رها می کند و با زن دیگری در آستانه ازدواج قرار می گیرد. اما در اوج این رابطه احساس می کند باید به سوی همسرش بازگردد. با اتومبیلش به سفری می رود و در میان راه نامه ای برای معشوقه اش می نویسد و به او می گوید این رابطه پایان یافته است. اما از پست کردن نامه منصرف می شود. کمی بعد تصادف سختی می کند، به بیمارستان منتقل می شود و آنجا می میرد. همسر و دوست خانوادگی به بیمارستان می آیند. پرستار بیمارستان وسائل به جا مانده از متوفی را به همسر او برمی گرداند. همسر متوجه نامه خداحافظی و اعلام اتمام رابطه ای که همسرش به رقیب نوشته می شود. در همین حال از پنجره بیمارستان معشوقه را می بیند که دوان دوان و هراسان وارد بیمارستان می شود تا خبری از مرد بگیرد. خب چکار می کند؟ می رود در برابر او می ایستد و نامه را پرت می کند توی صورت رقیب و به او می گوید طبق آخرین نامه شوهرش، او جایی در زندگی او نداشته و بهتر است برود بمیرد؟... نه! نامه را پاره می کند و می اندازد در سطل آشغال! به نظرم این یعنی روح بزرگ و منش والا. چه خوب است بزرگ منش زندگی کنیم.
کلام را با سخن خواجه حافظ شیرازی به پایان برسانیم که می فرمایند
مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله بر هیچ است هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق
غلامعباس فاضلی
برای مشاهده دیگر یادداشت ها، اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|