غلامعباس فاضلی
به نام خداوند بخشنده مهربان
یکشنبه دوازدهم بهمن ماه سال نود و سه
چرا امسال اینطوری شد؟! تازه داشتم به برج میلاد خو می گرفتم! جلال رفته سینما فلسطین، سعید سینما آزادی را انتخاب کرده، رضا اصلاً نیست، و من هم پردیس ملت هستم! همیشه سهم من از تنهایی خیلی زیاد بوده و امسال گویا کمی بیشتر شده... با اینهمه نمی توانم پیش از ظهر سری به برج میلاد نزنم. نمایش فیلمی است به نام قول از محمدعلی طالبی.
از قدیم مرسوم بود جشنواره فجر با فیلم های کسل کننده تر، و کم اهمیت تر آغاز می شد و رفته رفته فیلم های مهم تر وارد برنامه می شدند و روز آخر مهمترین فیلم ها نمایش داده می شدند؛ اما چند سالی بود سنت «فیلم افتتاحیه» وارد جشنواره فجر هم شده بود و جشنواره با یک فیلم مهم در مقام «فیلم افتتاحیه» آغاز می شد. امسال قرار بود فیلم افتتاحیه محمد (ص) باشد، اما با آماده نشدن این فیلم، جایگزینی برایش در نظر گرفته نشد.
قول
قول عملاً در مقام فیلم افتتاحیه قرار گرفت و حال من و خیلی ها را بد کرد! داستان دوستی دیرینه ی دو پسربچه نوجوان و صمیمیت «برادروار» آنها با هم (که البته تنها در حد چند جمله در دهان بازیگران باقی می ماند و ما چندان چیزی از آن را در فیلم نمی بینیم) و منجر شدن این دوستی به غرق شدن یکی از دو نفر و ماجراهای پس از آن...
نمی دانم چرا از زمان ملبورن مواجهه آدم های برخی فیلم ها با مرگ دیگری، اینچنین با بلاهت آمیخته می شود! خب وقتی پسربچه ای با دوست اش شنا رفته و او غرق می شود، چرا باید این مرگ را کتمان کند؟ او که دوست اش را غرق نکرده! از این رو روابط علت و معلولی در فیلم قول نادرست بنا می شود. و اشتباهات فیلم فقط به این محدود نمی شود، بلکه اتخاذ شیوه روایت نامناسب (نخستین فیلم سینمای کودک که روایت آن با فلاش بک های متعدد شکل می گیرد!) و حتی جامعه شناسانه گسترش پیدا می کند. مثلاً پدر دانیال که به روایت فیلم فرزندش را با کمربند کتک می زند، پس از ناپدید شدن پسرش، با مشاهده پرسه زدن دوست او در حوالی رودخانه، نباید مثل آدم های خیلی متمدن با صبر و حوصله پیش پدر او بیاید و از او بخواهد از زیر ربان پسرش حرف بیرون بکشد! بلکه باید خودش با برافروختگی سروقت آن پسر برود...
جزیره رنگین
فیلم جزیره رنگین خسرو سینمایی فیلم حالب توجهی بود. داستان زندگی استاد دانشگاهی که همه چیز در تهران را رها می کند و به جزیره هرمز سفر می کند تا معنای زندگی را از نو بیابد بی شباهت به «لاری» محبوب من در رمان «لبه تیغ» سامرست موآم نیست! اقرار می کنم بخشی از رویاهای شخصی ام را در مهدی احمدی این فیلم دیدم و به این فکر فرو رفتم که لازم نیست لزوماً به ریودوژانیرو سفر کنم تا زندگی تازه ای را آغاز کنم، بلکه در جزیره کیش و قشم حتی هرمز هم که نزدیک ترند می شود معناهای جدیدی برای زندگی خلق کرد.
فیلمبرداری علی لقمانی در این فیلم از نمونه های بی نظیر سینمای ایران بود. در هیچ فیلم ایرانی توجه فیلمبردار به «چهره ها» و نورپردازی خیره کننده صورت آدم ها را به یاد نمی آورم... خسرو سینمایی مثل همیشه پرشور و پرجذبه بود. با اینهمه از اینکه با کمک عصا راه می رفت دلم گرفت! مگر چند نفر مثل او در مملکت مان داریم؟!...
احتمال باران اسیدی
فیلم احتمال باران اسیدی فیلم خوبی بود. پرده اول فیلم کمی کند است اما به تدریج فیلم با وجود حفظ ریتم کندش، گرم و گرمتر می شود. داستان منوچهر رهنما که به دنبال یافتن دوست دیرینه اش خسرو، از شمال عازم تهران می شود، در پایان تبدیل به نوعی «ایتان ادواردز» فیلم جویندگان (1956) جان فورد می شود... جستجویی دور و دراز برای یافتن چیزی که دست آخر قهرمان متوجه می شود ارزش اش را نداشته است. صحنه های مربوط به خو گرفتن او با زندگی نسل جدید خیلی خوب از آب درآمده بودند. شمس لنگرودی در این تجربه بازیگری اش توانا و مریم مقدم که هم بازیگر فیلم و هم یکی از فیلمنامه نویسان فیلم است خیره کننده اند.
برمی گردم برج میلاد. امسال قدر آنجا را بیشتر می دانم. به نظرم احساس منفی ام نسبت به برج میلاد و تشبیه آن به «قلعه سنگباران» داستان امیرارسلان نامدار کار اشتباهی بود! حالا با فاصله گرفتن از برج میلاد درمی یابم در این شش ساله به آن خو گرفته ام. و هنوز گذارم به «پردیس ملت» نیافتاده بود تا قدر برج میلاد را بدانم! جلال هم از انتخاب سینما فلسطین برای تماشای فیلم های جشنواره ناراضی است. آنجا فقط روزی سه فیلم نمایش می دهند. جایگاه ثابت و جای مناسبی برای فیلم دیدن او در نظر گرفته نشده و یکی دو نکته منفی دیگر که بهتر است ازش بگذرم.
بوفالو
فیلم بوفالو را خیلی دوست داشتم. اگرچه فیلم مثل بسیاری از فیلم های این سال ها از ضعف پرده سوم و «گره گشایی» رنج می برد، اما در مجموع فیلمی گیرا و عمیق بود. فیلم فضای تازه ای داشت. رابطه بین دو زن (با بازی سهیلا گلستانی و پانته آ پناهی ها) خیلی خوب درآمده بود. شخصیت پردازی موفق بود و مهمتر از همه اینکه در فیلم میزانسن وجود داشت و بیان فیلم بیانی «سینمایی» بود. خیلی از مفاهیم در سکوت و با نگاه گفته می شد. «تصویر» در فیلم اهمیت داشت. مثل بازتاب چهره زن در صفحه سیاه تلویزیون؛ مثل جایی که سهیلا گلستانی روی پل ایستاده و غمگین است و در همان عده ای سرخوشانه سوار قایقی از زیر پل می گذرند و دوربین به سمت بالا حرکت می کند.
فیلم به اندازه حرف می زند. از پرگویی شخصیت ها و بازگویی رویدادها از طریق گفتگو که در فیلم های امسال هم فراوان هست در این فیلم اثری نیست. فیلم خوب نوشته شده. خوب بازی شده. بوفالو را دوست داشتم.
این سیب هم برای تو
فیلم دیدن در کنار هیوا مسیح را خیلی دوست دارم. در طول ده سال گذشته هروقت در کنار او در سالن جشنواره فیلمی دیده ام لذت برده ام. پچ پچ ها و زمزمه های دو نفره مان برایم دلچسب است. راستی این روزها چه کسی منزلت یک همنشین خوب، یک همپای صمیمی حین تماشای فیلم را می داند؟ این سیب هم برای تو سیروس الوند را با هیوا دیدم و برخلاف خیلی از دوستان ام، از فیلم خوش ام آمد. گرچه داستان و دستمایه اصلی فیلم در مرحله نوشته شدن فیلمنامه و کارگردانی ساده انگارانه پرداخت شده اما جانمایه ای دوست داشتنی در داستان فیلم وجود دارد.
فیلم ساده انگار است. اوائل فیلم پس از گفتگوی رعنا آزادی ور و مینا نوروزی فر وقتی حرکت داستان داشت به جلو آغاز می شد، در دل ام گفتم «وای! الان حتماً می خواد بره سروقت فلاش بک!» و همینطور هم شد! آن هم نه یکی و دوتا! فیلم باید راهی به جز فلاش بک را برای نشان دادن پیچیدگی روابط بین آدم ها انتخاب می کرد. به علاوه حذف کردن یکی از فلاش بک ها را به شدت به سیروس الوند توصیه می کنم: فلاش بک حضور «بی تا» در تولد «شایسته» که ضربه ای اساسی به شخصیت پردازی وارد می کند.
هیوا هم به نکتاتی جالب در خصوص فقدان ظرافت پرداخت در فیلم اشاره می کرد. مثلاً وقتی بیتا به پدر شایسته (چنگیز جلیلوند) تلفن می زند و او سرخوش از این جمله در پایان گفتگو به بیتا می گوید «بر این مژده گر جان فشانم رواست» بهتر بود این جمله را جلیلوند نه چنین تصنعی به او، بلکه پس از پایان گفتگوی تلفنی به خودش می گفت!
با اینهمه من فیلم را دوست داشتم. شباهت برخی درونمایه ها به پرتقال خونی فیلم قبلی الوند برایم ارزشمند بود (رفتن به مکانی دورافتاده مثل جزیره کیش، علاقه مرد و زنی با تفاوت سنی بیست سال به هم، جاه طلبی دختری جوان و تقابل معصومیت و ثروت... آیا همه چیز را می توان با پول خرید؟ گاه بله! حتی عشق را!) این درونمایه ها در پرتقال خونی هم کم و بیش وجود داشتند و البته این سیب هم برای تو نسبت به آن فیلم بهتر بود.
بیشترین چیزی که در این فیلم نظرم را در جلب کرد فصلی بود که بیتا (رعنا آزادی ور) با اندوه و بغض، حسرتبار به ماشین عروس نگاه می کند و ماشین هایی که پشت سر عروس و داماد حرکت می کنند.
رعنا آزادی ور امتیاز بزرگ فیلم بود. او هنوز نقش بزرگی را که باید بازی کند بازی نکرده؛ اما قابلیت و لیاقت این را دارد و به نظرم آینده این را ثابت خواهد کرد...
دوشنبه سیزده بهمن
بلندی را دوست ندارم. چند بلیط بازدید از برج میلاد سه سال است توی کیف من می چرخد و حسابی رنگ و رو رفته شده است، اما رغبتی برای دیدن بلندای برج در من وجود ندارد. با اینهمه امسال دریافتم سالن نمایش برج میلاد بهترین مکان برای سینمای رسانه هاست. تازه امسال دریافتم آنجا را دوست دارم. چه هولناک است آدم سال ها تصور کند از چیزی بدش می آید و بعد دریابد اتفاقاً آن را دوست دارد! یک پا «اسکارلت اوهارا» شده ام!
اعترافات ذهن خطرناک من
فیلم اعترافات ذهن خطرناک من هومن سیدی را در «پردیس ملت» دیدم. قریحه خوبی در فیلم حس می شود، اما این قریحه برای کامل کردن فیلم کافی نیست و مثل یک قالب کره 100 گرمی می ماند که قرار باشد روی یک نان باگت فرانسوی مالیده شود! من بیان آشفته و مغشوش فیلم های هومن را دوست ندارم و منطق روایی فیلم را درست نمی دانم. اساساً درونمایه اصلی فیلم و دقیق تر بگویم به قول رابرت مک کی «ایده ناظر» فیلم مشخص نیست! فیلم بیش از حد به هم ریخته است. از طرف دیگر اعتقاد دارم یک عامل خیلی خیلی مهم در فیلم های هومن سیدی آزاده صمدی بود. او نیرویی فراتر از یک بازیگر را در فیلم های سیدی جاری می کرد که حالا با نبودن اش، فیلم سیدی چیز مهمی را از دست داده است که حتی بازیگری مانند نگار جواهریان هم نمی تواند بخش کوچکی از جای خالی اش را پر کند.
موحد منتقم به جشنواره فجر می آید. مهمان من در «پردیس ملت» است و ما با هم فیلم می بینیم. درمی یابم تماشای فیلم با او لذت بخش است.
چهارشنبه 19 اریبهشت
چهارشنبه 19 اردیبهشت نخستین فیلمی است که همراه موحد به تماشایش می نشینم. بخش میانی فیلم که طولانی ترین بخش فیلم را به خود اختصاص داده است بهترین قسمت فیلم است. بازی سحر احمدپور فوق العاده گیراست و برزو ارجمند، آفرین عبیسی و میلاد یزدانی نیز می درخشند. این بخش، داستانی در خور توجه را دستمایه خود قرار داده است و در اجرا نیز به موفقیت رسیده. چیزی که به فیلم خدشه وارد کرده بخش اول و سوم فیلم است. یعنی دقیقاً بخش های مربوط به بازی نیکی کریم و امیر آقایی. در واقع این داستان اول نمی تواند پیوندی اصولی با داستان دوم (که مربوط می شود به عقد مخفیانه دختر و پسر با هم) برقرار کند و تلاش فیلم برای وصل این دو داستان به هم از طریق کنار هم گذاشتن آنها در پرده سوم ناکام می ماند. اگر فیلم روی قصه اصلی اش متمرکز می ماند، به خصوص با این اجرای موفق، فیلمی بزرگتر می شد.
رخ دیوانه
فیلم داستانی ساده دارد که در شکل روایت، به روایتی «پیچ خورده» تبدیل شده است. گرچه اجرا و بازی ها قابل قبول هستند، اما کارگردان موفق نشده در مرحله کارگردانی عمق بیشتری به داستان ببخشد. در نتیجه رخ دیوانه گرچه پس از هر 15-20 دقیقه تماشگر را به خاطر اتخاذ زاویه دید متفاوت و ارائه اطلاعات جدیدتری به بیننده غافلگیر می کند، اما نمی تواند به مفهوم یا عمقی فراتر از این دست پیدا کند. بخش ابتدایی فیلم زائد است و بیننده را سردرگم می کند. به نظر می رسد هدف اصلی این فصل بیش از آنکه ارائه اطلاعات به تماشاگر باشد، قلاب اندازی برای گرفتن طعمه است! نماهایی که جوان ها را پای کامپیوتر نشان می دهد و جملات رد و بدل شده میان آنها را به شکل نوشته های «کامیک بوک» روی صفحه نشان می دهد کارکردی در داستان فیلم ندارد، مگر نشاندن آنها در نخستین دقیقه ها پای فیلمی که از همان ابتدا به آنها گفته می شود «صدای نسل» آنهاست!
افزون بر این فصل پایانی فیلم زائد است و از سرزندگی فیلم کاسته. از مرگ پایانی فیلم چیزی عایدمان نمی شود. کسی قربانی می شود که قربانی شدن او حسی خاص یا مفهومی ارزشمند را به ما نمی بخشد، بلکه فقط با یک تأسف نابجا طراوت داستانی که به پای آن نشسته ایم از دست می رود.
«پردیس ملت» که راه به جایی ندارد و ما کم و بیش وضع اسرای جنگی را داریم. مسئولان آنجا خوشبختانه آنقدر باهوش هستند که نخواهند وظیفه «میزبانی» ما را به روی خودشان بیاورند! در نتیجه وقتی دیدم گوشه ای از «پردیس ملت» ذرت مکزیکی می فروشند، به موحد پیشنهاد کردم ذرت مکزیکی بخوریم! قبول کرد. به اقتضای طبیعت جنوبی ام به جوانی که مخلوط اش را تهیه می کرد گفتم «فلفل را هم دریغ نکن! اشکالی ندارد «تند» باشد!» و خب او واقعاً سنگ تمام گذاشت! این تندترین ذرت مکزیکی ی بود که در عمرم خوردم و موحد هم آنقدر مهمان مؤدبی بود که تا نگفتم «من که از تندی این ذرت مکزیکی دارم هلاک می شوم!» به رویم نیاورد که او هم دارد آتش می گیرد! ولی خب کلی خندیدیم! پس از چند روز دیدن چهره های عبوس در دور و برم، این لحظات خنده و سرخوشی مغتنم بود.
سه شنبه چهاردهم بهمن
حامد هاشمی در «پردیس ملت» به دیدن ام می آید و بزرگترین دسته گلی را که تا امروز بهم داده اند بهم می دهد! دسته گلی شامل سی و شش شاخه رز قرمز! مدت زیادی بود گل هدیه نگرفته بودم. در «پردیس ملت» اوضاع خیلی بهم سخت می گذرد. دریغ از یک فنجان چای! یا حتی یک لیوان آب! کربلایی است در دل شهر تهران و خودم را به شدت غریب حس می کنم. از این رو دسته گل بزرگ حامد دل ام را گرم می کند!
حکایت عاشقی
ظاهر فیلم ممکن است چندان جلب توجه نکند، ولی فیلم دیدنی است. داستان گذر یک عشق از پس زمان و طی کردن دو دهه! این کهن الگو را دوست دارم.
فیلم با دهه ی شصت اغاز می شود. بهرام رادان در نقش یک عکاس جنگ و افتادن به ورطه ی عشقی دلنشین. داستان عشقی پرطراوتی است که بعد به جدایی منجر می شود. قطب الدین صادقی در این فیلم واقعاً خوب و «شیرین» بازی می کند و این موهبت بزرگی است برای فیلم. شیلان رحمانی هم قابل قبول است. رادان در فصل آخر فیلم که سن و سالی ازش گذشته خیلی پخته تر و دوست داشتنی تر است.
چاقی
عنوان فیلم اندکی گمراه کننده است، چراکه نام فیلم می توانست «عاشقی» باشد! برخلاف تصور ی که ممکن است در وهله اول به ذهن متبادر شود، چاقی قبل از آنکه فیلمی درباره «چاقی» باشد، درباره عاشقی است! فیلم به ما می گوید ممکن است یک مرد بخواهد خیلی کارها را بکند و نتواند؛ مثلاً تصمیم بگیرد ده کیلو از وزن اش را کم کند و اراده اش را نداشته باشد. اما وجود یک زن می تواند این انگیزه را در او ایجاد کند که آن کار ظاهراً ناممکن را ممکن سازد. فیلم درباره زنانی صحبت می کند که در گیرودار بچه داری، همسر خود را فراموش کرده اند و بعد وجود یک زن دیگر باعث می شود با تلنگری به خودشان بیایند! چاقی از زنانی هم حرف می زند که می توانند با جادوی حضورشان زندگی پررخوت یک مرد را دگرگون کنند. چاقی فیلمی است که نه تنها ارزش دیدن، بلکه قابلیت تأمل را دارد. فصل آمپول زدن به علی مصفا مانند داستانی از فرانتس کافکا در عین سادگی به یادماندنی است. مهسا کرامتی (همسر راما قویدل) در این فیلم عالی است. نکته دیگر اینکه عنوان فیلم می توانست «صداها» هم باشد. چون این فیلم درباره جادوی صدا نیز با ما سخن می گوید.
مرگ ماهی
وای چه فیلم بدی! ظاهراً تقدیر من این است که فیلم های روح الله حجازی را یکی در میان دوست داشته باشم! فیلم اول اش را دوست داشتم، از دومی متنفر بودم، سومی را خیلی دوست داشتم، و از این چهارمی هم متنفرم!
مرگ ماهی فقط یک ایده است «پیرزنی که در نقطه ای دورافتاده زندگی می کند وصیت می کند جنازه اش سه روز روی زمین باقی بماند و پس از سه روز دفن شود. بستگان او که مدتها از هم دور مانده بودند حالا دور هم جمع می شوند» و فقط همین حدود یکصد دقیقه تماشاگران را معطل می کند. فیلم یک سری قاب ها و نورهای زیباست از محمود کلاری. نه کنشی، نه تحولی، نه شخصیت پردازی، و نه طراوت و نشاطی... مرگ ماهی از بدترین فیلم های جشنواره امسال است. من حیرت می کنم که جطور می شود گهی چنین غیرمنتظره روح الله حجازی استعدادش را گم می کند؟!
شب با موحد منتقم در بستنی فروشی «پردیس ملت» بستنی میوه ای می خوریم! بستنی گران قیمیتی بود، ولی واقعاً چسبید!
چهارشنبه پانزدهم بهمن
شاید هیچکس نداند که از پنج سال پیش که موحد برای سایت مقاله می نویسد تا چند روز پیش از آغاز جشنواره فجر، من نه تنها او را ندیده بودم، بلکه حتی صدای او را نیز نشنیده بودم! غیبت موحد در جمع منتقدان بارها موجب بروز سوءتفاهماتی شد. تعدادی از خوانندگان سایت اینطور فکر می کردند که موحد منتقم خود من هستم و با نام مستعار نقد می نویسم! حتی عده ای از همکاران رسانه ای به خود من می گفتند «راستش رو بگو موحد منتقم خودتی؟!» تکذیب های من راه به جایی نمی برد و یکی از دوستان نزدیک ام به خاطر نقد تندی که موحد به یکی از فیلم های او نوشته بود تا چند سال رابطه اش با من شکرآب بود چون فکر می کرد من با آن نقد منفی علیه فیلم او خیال انتقام گرفتن از او را دارم و نام «موحد منتقم» هم استعاره ای از رویکرد انتقامجویانه من است! طبق معمول من اهمیتی به حرفهایی که پشت سرم زده می شد نمی دادم و هیچ چیز باعث نشد یک روز گوشی تلفن را بردارم و به موحد زنگ بزنم و بهش بگویم «موحد جان میشه یه روز بیای او خودتو به دوستان نشون بدی!»
راست اش وقتی موحد رابطه ایمیلی را به رابطه پیامکی ارتقا داد من ازش تبعیت کردم، و چون در طول پنج سال گذشته فقط پیامک می زد، من تصور می کردم شاید مایل است «گرتا گاربو»ی منتقدان باشد! (گاربو منزوی و مردم گریز بود و پس از بازی در فیلم زن دو چهره (1941) خودش را از همه مخفی کرد.) بنابراین هرگز نخواستم حریم او را بشکنم. در نتیجه ما پنج سال فقط به هم پیامک و ایمیل می دادیم! آدم صبوری هستم؛ به خصوص در رفاقت! من یک «رفیق باز» حرفه ای هستم و یکی از اصول رفاقت این است که به خواسته طرف مقابل ات احترام بگذاری. به هر حال وقتی چند روز پیش از آغاز جشنواره فجر زنگ موبایل ام به صدا درآمد و نام موحد منتقم روی صفحه افتاد حیرت کردم! بالاخره او از پس پرده به درآمد! گفت می خواهد به جشنواره فجر بیاید و من هم گفتم قدمت روی چشم! در نتیجه از روز سوم جشنواره ما در کنار هم فیلم می بینیم! یک باز ازش پرسیدم راستی چرا پنج سال مایل نبودی خودت را آشکار کنی؟...
با موحد منتقم در فضای «پردیس ملت» کمی قدم زدیم و عکس گرفتیم. از بستنی دیروز گفتیم و کلی خندیدیم! برخلاف تصور قبلی ام از او که فکر می کردم جوانی منزوی و خجالتی و کم حرف اسن، اتفاقاً موحد منقم بسیار خوش مشرب و بگوبخند است. به ندرت پیش می اید جمله بگوید و حین گفتن آن نخندد!
دوران عاشقی
فیلم خوبی از علیرضا رییسیان با بازی درخشان لیلا حاتمی که به اعتقاد من بانوی اول سینمای ایران است. شهاب حسینی هم خوب نقش مردی که به رغم تحصیلات بالاتر، از لحاظ موقعیت اجتماعی یکی دو پله از همسرش پایین تر است را بازی می کند. شیوه کارگردانی رییسیان با داستان تناسب دارد. چیزی که دوران عاشقی را از فیلمهای مشابهی که درباره همین موضوع ساخته شده اند متمایز می کند این است که فیلم به تماشگرش راه حل ارائه می دهد. به زن، به شوهر، و به معشوقه راه حل پیشنهاد می کند. فیلم جهان بینی دارد و این امتیاز بزرگی است. اگر دوران عاشقی برخی حفره های روابط علت و معلولی اش را ترمیم می کرد فیلم خیلی بهتری می شد. مثلاً چطور ممکن است وکیل زبردستی نام رییس شوهرش را نداند و حین یک پرونده سنگین درنیابد متشاکی همان صاحب کار شوهرش است؟!
جامه دران
نمونه درجه اولی از «تازه به دوران رسیدگی» در سینما. فیلم یک اقتباس ادبی از داستان کوتاهی نوشته خانم ناهید طباطبایی است، اما سینما را با «فتو رمان» اشتباه گرفته است. جامه دران ترکیبی است از صدای روخوانی متن یک داستان کوتاه و طراحی صحنه و لباس خوش رنگ و لعاب، و تصاویر شیک است؛ بدون توجه به ذات سینما! به نظر می رسد فیلم قبل از هر چیز دوست دارد چند خط داستان کوتاهی را که پشت فیلمنامه وجود دارد به رخ بکشد! صدای راوی کار همه را راحت کرده و فیلم با صدای راوی پیش می رود! این که شیوه اقتباس در سینما نیست! جان هیوستن وقتی می خواست داستان «شاهین مالت» دشیل همت را فیلم کند، کار خیلی ساده ای کرد که بد نیست ما هم یاد می گرفتیم! پیش از رفتن به تعطیلات کتاب را به منشی اش داد و ازش خواست خلاصه داستان را بر اساس هر «صحنه» داستان تنظیم کند! یعنی دقت کند در داستان داشیل همت کجا زمان یا مکان تغییر می کند، شرح آن را زیر مجموعه ی یک صحنه بنویسد! داخلی – روز یا خارجی- شب!
به علاوه فیلم از نظر تاریخی و اجتماعی هم ریاکارانه است. وقایع فیلم حدود سال 1350 می گذرد. در حالی که این نوع رابطه ارباب رعیتی از زمان اصلاحات ارضی در سال 1341 منسوخ شده بود!
کسانی که سن بیستری دارند حتماً به یاد می آورند پیش از انقلاب، معمولاً در بهمن ماه تلویزیون فیلم هایی را درباره ظلم ارباب ها به رعیت ها پخش می کرد که همیشه نوشته ای پیش از شروع اینطور فیلم ها بر صفحه تلویزیون ظاهر می شد با مضمون «وقایع این فیلم پیش از انقلاب شاه و ملت می گذرد» به نظر می رسد جامه دران بیشتر فیلمی مناسب آنطور مناسبت هاست تا سینما! و حتی جامعه شناسی، ادبیات، یا تاریخ!
تگرگ و آفتاب
رفته رفته جذابیت های دهه ی شصت دارد برای نسل جدید آشکار می شود. دورانی سرشار از نجابت، عشق و بی پیرایگی. حالا تگرگ و آفتاب هم روایت یک دلدادگی عشقی را به دهه ی شصت برده است. صحنه ای که آقا یحیی از داخل اتاق، دخترک را می بیند که با شیلنگ آب روی گل ها و شیشه پنجره می پاشد، و همین تصویر ثبت می شود در ذهن اش، به یاد ماندنی است. بقیه فیلم بی رمق است.
پنجشنبه شانزدهم بهمن
پنجشنبه ها را دوست دارم. اما امروز اصلاً پنجشنبه را حس نکردم. برنامه ام در این چند روز خیلی آشفته و متراکم شده است. فیلم های امسال نسبت به سال های گذشته فیلم های بهتری هستند و به جرأت می توانم بگویم جشواره سی و سوم یکی از بهترین دوره های جشنواره فجر است. دل ام هوای جنوب را کرده در این گیرو دار. شب چراغ های زرد اتوبان های بین «پردیس ملت» و برج میلاد مرا به یاد اهواز کودکی هایم می اندازد. موسیقی «دانوب آبی» اشتراوس می پیچد در گوش ام. کارون کودکی هایم را مجسم می کنم، وقتی «پرآب ترین رود ایران» بود... حضرت حافظ در تفألی می فرماید:
کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه رونق ناموس سامری بشکن
به باده ده سر و دستار عالمی یعنی کلاه گوشه به آیین سروری بشکن
برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس سزای حور بده رونق پری بشکن
چو عندلیب فصاحت فرو شد ای حافظ تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن
جلال زنگ می زند. در سینما فلسطین اوضاع بهتر شده و جا و مکانی برای آنها در نظر گرفته شده است. خوشحال ام که دوستی به نام جلال دارم و می توانم «جلال آریان» صدایش کنم.
خانه دختر
من خانه پدری را که در جشنواره سال گذشته به نمایش درآمد چندان دوست نداشتم و همیشه فکر می کردم می شد از آن داستان فیلم بهتری ساخت. امروز فیلم خانه دختر بهم ثابت کرد درست فکر می کردم. فیلم از نظر شکل روایت و ساختار فیلمی نوآورانه و قابل اعتناست. ترکیب شهرام شاه حسینی و پرویز شهبازی به نتیجه خوبی منجر شده است.
شب اول جشنواره در یادداشت ام درباره فیلم این سیب هم برای تو درباره رعنا آزادی ور نوشتم: «او هنوز نقش بزرگی را که باید بازی کند بازی نکرده؛ اما قابلیت و لیاقت این را دارد و به نظرم آینده این را ثابت خواهد کرد.» فیلم خانه دختر یکی از همان نقش ها و فیلم هایی است که رعنا آزادی ور باید آن را بازی می کرد.
نزدیکتر
فیلم نزدیکتر فیلم خوبی بود. آرام و بی ادعا داستان خوبی را گفت. از جای خوبی آغاز کرد و در پایان قدر نقطه آغاز را دانست: گاهی آنقدر کسی را دوست داری که لحظه ای خیره شدن به ظرف غذای او، به فنجان چای اش، و حتی جاکلیدی اش، جهان را از نو برایت معنا می کند. و این یعنی یک آغاز دوباره.
فیلم از جای درستی شروع می شود. هم صابر ابر و هم پگاه آهنگرانی به خوبی در نقش هایشان جا می افتند. پارسا پیروزفر هم مردانه تر از همیشه است و دوست داشتنی. نازنین فراهانی هم نقش اش را خوب دریافته.
نقطه تحول داستان خانوادگی با ابراز عشق دکتر به دخترعموی فرنگ رفته اش آغاز می شود، اما این تحول خیلی سریع به سایر اعضای خانواده تسری پیدا می کند. از سوی دیگر عناصری که برای قوام درام انتخاب شده در حد مسائلی کم و بیش معمولی هستن: اعتیاد و...
با این همه فیلم خوب تمام می شود.
من دیه گو ماردونا هستم
طبل توخالی. سردرگم. متظاهرانه. آشفته.
یحیی سکوت نکرد
داستانی اگرچه دلگیر و دلتنگ، اما تازه و قانع کننده. تا به حال کسی به زندگی یک زن سقط کننده جنین نپرداخته بود! و اتخاذ زاویه دید یک پسربچه برای سرک کشیدن به اندرونی زنی که همسایه ها او را «بچه خور» می نامند مبتکرانه است. در همین حد و در همین قصه ی کوچک، فیلم ارزش دیدن را دارد.
جمعه هفدهم بهمن
فیلم های امروز را دوست داشتم.
بهمن
توجه فیلم بهمن به جزییاتی که زندگی را می سازند دوست داشتم. اهمیتی دارد که دستخط انسان پس از بیست سال تغییر بکند یا نکند؟ فیلم نشان می دهد اهمیت دارد. سال گذشته تهران را برف گرفت و می بییم چقدر حضور برف در فیلم های جشنواره امسال پررنگ شده است! بهمن هم یکی از آنهاست. فیلم درباره اهمیت لحظه ای زیر برف رفتن، در واپسین ساعت های عمر با ما سخن می گوید. درباره مرگ آدم ها، دوستی بین انها، سالخوردگی یک زن و موقعیتی که شوهرش در برابر آن قرار می گیرد و به آن می رسد: خیانت.
بهمن شاید فیلمی دوست داشتنی نباشد، اما فیلم خوبی است.
دو
تا امروز بهترین کارگردانی فیلم های جشنواره امسال متعلق است به فیلم دو. چطور می شود شام خوردن چند نفر دور میز را چنین متفاوت نشان داد؟ یا خیاطخانه ای در جنوب شهر را؟ سنجیدگی کارگردانی سهیلا گلستانی حیرت انگیز است. روابط بین شخصیت ها خیلی خوب از آب درآمده. فیلم اگرچه آرام اما خیلی درست حرکت می کند. نقیصه اصلی فیلم نه ساختار فیلمنامه آن، بلکه «مفهوم درونی»اش است. توضیح کارگردان که منظورش این بوده که گاهی دو چیز، به یک چیز واحد تبدیل نمی شوند و همیشه جدا می مانند، خیلی راهگشا نیست. خب که چی؟ فیلم مشخص نمی کند دقیقاً داستان اصلی اش متعلق به کیست؟ مرد؟ یا زن؟ اگر گلستانی در فیلمنامه سنجیده اش «مفهوم درونی» یا به قول رابرت مک کی «ایده ناظر» را مشخص می کرد، دو فیلم خیلی بهتری می شد.
ارغوان
نخستین فیلم کیوان علیمحمدی و امید بنکدار را بسیار دوست داشتم: شبانه. اما پس از آن از فیلم های آنها بدم آمد. تصور نمی کردم از فیلم ارغوان خوش ام بیاید، اما عمیقاً فیلم خوبی بود و دوست داشتنی. فیلم به قدری شخصی ساخته شده که احتمالاً کمتر کسی با آن رابطه برقرار خواهد کرد. من آن را در یک قدمی «شاهکار» می دانم ارغوان فیلمی بی بدیل و تکرار ناشدنی است. مثل عاشقان موسیقی (1971) کن راسل یا چایکوفسکی (1970) ایگور تالانکین، ارغوان هم در ستایش موسیقی ساخته شده است. و البته در ستایش عشق.
اگر ذهن و گوش تماشاگر ارغوان به موسیقی والا خو نگرفته باشد، تماشای این فیلم برای آنان کاری عبث خواهد بود. لذت فیلم در تفاوت اجرای «اگمنت» بتهوون در رهبری یوجین نورماندی، آرتور توسکانینی، و هربرت فون کارایان است. اگر تفاوت اینها برایتان مهم است، ارغوان هم برایتان مهم خواهد بود. اگر تا به حال سروقت «شب در باغ های اسپانیا» مانوئل د فالا رفته اید، اگر می توانید استراوینسکی را بشنوید، اگر تا به حال پاگانینی گوس داده اید، اگر حتی جرج گرشوین برایتان دوست داشتنی است، ارغوان را فیلمی دلنشین و دوست داشتنی خواهید یافت.
طبیعی است کسانی که ذوق والایی در شنیدن موسیقی ندارند و اگر مثلاً «سمفونی ناتمام» را شوبرت را بشنوند حوصله شان سر خواهد رفت، احیاناً «رقص شمشیرم خاچاطوریان کلافه شان خواهد کرد، و حتی فکرت امیروف و ریمسکی کورساکف هم برایشان کسل کننده است، نمی توانند ارغوان را دوست داشته باشند.
و عاشقی هم سویه ی دیگر این فیلم است...
و وجه دیگرش هم نوستالژی است. سالن ها، لباس ها، آدم ها، و سازهایی که دیگر از بین رفته اند.
ارغوان درباره این هاست.. و درباره مرگ.
فیلمبرداری مرتضی پورصمدی بی نظیر است. رنگ ها و نورها جادو می کند.
پرده آخر ارغوان باید کمی کوتاه شود، نه به خاطر طولانی بودن، که به خاطر آسیبی که به داستان وارد می کند.
ارغوان یک هدیه به دوستداران موسیقی، عاشقان دل خسته، یک هدیه به سینمای ایران است.
شنبه هجدهم بهمن
برنامه روزانه ام سخت فشرده است. در حدی که حتی نمی توانم از «پردیس ملت» خارج شوم و یک بستنی «مگنوم» بخرم! وقتی حال ام بد می شود، بستنی یکی از چیزهایی است که می تواند حال ام را خوب کند. قطعه ی «رقص گلها»ی چایکوفسکی را که خیلی دوست اش دارم در ماشین گوش می کنم شاید حواس ام پرت شود. ولی خودم هم نمی فهمم موسیقی کلاسیک چه ربطی به بستنی «مگنوم» دارد؟! نمی دانم سه فیلم امروز چگونه خواهند بود. تجربه بهم ثابت کرده فیلم های اول و فیلمسازان جوان اتفاقاً قابل اعتناترند.
تا آمدن احمد
افسر اسدی در این فیلم گویشی متفاوت از آنچه سال ها روی پرده سینما و صفحه تلویزیون از او دیده ایم ارائه می دهد: یک زن جنوبی. و با موفقیت از پس این کار برمی آید. فیلم مشکل فیلمنامه دارد و در نتیجه از ایده اصلی (یک اسیر عراقی خود را به عنوان یک مجروح ایرانی جا می زند و به بیمارستانی در ایران منتقل می شود) استفاده ای که باید صورت نمی پذیرد. گره گشایی فیلم نیز قانع کننده نیست.
در دنیای تو ساعت چند است؟
بهترین فیلم جشنواره سی و سوم. و تنها فیلمی که از نظر من در چهار سال اخیر درجه «چهار ستاره» را دارد.
نخستین فیلم سینمایی صفی یزدانیان یک شاهکار بی همتاست که می شود یک عمر از آن لذت برد. فیلم صداقت فیلم های اریک رومر، و سرزندگی فیلم های کامرون کرو را دارد و به اندازه ی فیلم های ژاک ریوت خیال انگیز است.
پی بردن به معناهای و سرخوشی های فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ نیازمند تجربه ای پر و پیمان از «زندگی» است. روزگاری دور، دوستی به من گفت معناهای شعر حافظ چنان عمیق است که افراد زیر چهل سال نمی توانند آن را دریابند و برای درک شعر حافظ باید سن و سالی از خواننده گذشته باشد. اگرچه به قول رضا خوشنویس هزاردستان «حاضرم تمام وقار پیری را بدهم به یک دم سبکسری جوانی»، اما بعید می دانم افراد زیر چهل سال ارتباطی شایسته با فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ برقرار کنند.
چیزهایی در فیلم هست که توضیح دادن آنها با هیچ معیار سنتی زیبایی شناسانه ای مقدور نیست. در دنیای تو ساعت چند است؟ از مفاهیمی سخن می گوید که بیشتر به «زندگی» مربوط می شوند تا هر چیز دیگری. گاهی حتی «پلاستیک» هستند تا «استتیک». شاید برای بخش عمده ای از نسل امروز که عشق را در سری فیلم های ریچارد لینکلیتر معنا می کنند، این فیلم قابل درک نباشد؛ چون به روایت سه گانه پیش از طلوع (1995)، پیش از غروب (2004)، و پیش از نیمه شب (2013) یک شبه می شود بدون صرف هزینه عاشق شد و بعد آن را توی گنجه گذاشت و ده سال بعد رفت سر وقت اش! و حتی ده سال بعدتر! برای این عده شاید قابل تصور نباشد که کسی را دوست داشته باشی و دوری از او تو را به این سوق دهد که در یک تابلوی نقاشی مجسم اش کنی! (در این فیلم تابلوی «ماری کاسات در لوور» اثر ادگار دگا. به سال 1880 Mary Cassatt at the Louvre که مرا به یاد تابلوی «دو خواهر در تراس» اثر پی یر اگوست رنوار به سال 1881 انداخت!
اینکه عاشق کسی باشی و هر وقت خودت را به یاد بیاوری با او بوده باشد (جمله فرهاد خطاب به گلی در فیلم)، اینکه کسی را آنقدر دوست داشته باشی که تمام علاقمندی ها و جزییات زندگی او را حفظ کنی؛ و حتی ضربدر کوچکی را که او روی دست اش می کشد ببینی. (فصل گفتگوی آنها در پارک) اینکه عاشق کسی باشی و با او رویا ببینی... رویاهایی که ممکن است چندان ربطی هم به واقعیت نداشته باشند. کسی که در دهه ی 1350 کودکی کرده باشد منزلت آن شورلت رنگ آبی نفتی مدل 1974 داخل فیلم را درمی یابد. اگر «او»یی در زندگی ات باشد می دانی در کنارش گام برداشتن یعنی چه! (قدم زنی فرهاد و گلی در فصل بازار)؛ و اگر دل ات رعشه برود برای عینکی که او گاه روی صورت اش می گذارد و گاه در سایه روی موهایش می کشد بالا تا دقیقه ای آن بالا بماند درمی یابی «گلی» فیلم زیباترین عینکی را که در تاریخ سینمای ایران یک زن روی چشمهایش گذاشته بر چشم نهاده. (در صحنه بازار مدام از خودم می پرسیدم لیلا حاتمی آن عینک آفتابی درجه یک را از کجا خریده است، بسکه محشر بود!)
شده با چند ترانه قدیمی، از پس گذشت سال ها عاشقی کرده باشی و در هر بند آنها «او» برایت مجسم شده باشد؟ اگر اینطور باشد درمی یابی در دنیای تو ساعت چند است؟ چقدر والاست و منزلت آن چند ترانه گیلکی و فرانسه را خوب درمی یابی. اگر هر آنچه را «او» دوست داشته باشد تو هم از پس گذشت سالهای سال آموخته باشی که دوست بداری فرهاد فیلم را می شناسی و می دانی چه نایاب است!
فقط آنها که به یاد می آورند در دوران نوار کاست گاهی «ضبط اتفاقی» روی یک ترانه محبوب باعث می شد صدایی اتفاقی از یکی از اعضای فامیل یا خانواده تا ابد وسط ترانه جا خوش کند درمی یابند که آن جمله ای که از صدای «گلی» روی آن کاست قدیمی «اتفاقی» ضبط شده به معنایی دارد. فقط آن ها که سال های سال از معشوق دور مانده اند درمی یابند داشتن چند ثانیه صدای «او» روی یک نوار کاست آن هم به صورت اتفاقی چه گنج بزرگی است!
و آنها که نجابت را آموخته، یا به ارث برده باشند می دانند چه معنی می دهد کسی را سال های سال دوست داشته باشی و عشق ات را از فرط نجابت در محضر او کتمان کنی.
همان ها که چنان معشوق را دوست دارند که عتاب و خطاب او برایشان یکی است و «او» چه سیلی شان بزند، چه نوازششان کند برایشان توفیر ندارد. همان ها که هر یادگار به جا مانده از معشوق، خواه یک کتاب زبان فرانسه قدیمی، خواه یک مداد، یا ورقه ای که دستخط او را دارد، برایشان گوهری گران است.
در دنیای تو ساعت چند است؟ درباره اینهاست. کسی را سال های سال عاشقانه دوست داشته باشی و او حتی تو را به یاد نیاورد! (گلی حتی فرهاد یادش نیست! و پس از صحنه پیشواز رفتن حتی تا بعدها هم به یادش نمی آورد).
در دنیای تو ساعت چند است؟ درباره همان «گیله گل ابتهاج»ی است که از فرط طراوت و یگانگی (به قول پیرمرد همسایه در ابتدای فیلم) جوان های محله ای به پایش می مردند...
کارگردانی یزدانیان خیره کننده است. او نه به ورطه ی فیلمی «شاعرانه» افتاده است، نه خود را در بند «رئالیسم» گرفتار کرده است. فصل تجسم «گلی» در تابلوی «ماری کاسات در لوور» و همچنین صحنه خیره کننده ای که «گیله گل» وارد رویاهای «فرهاد» می شود و با هم درباره شخصیت های رویاهای فرهاد گفتگو می کنند آنقدر جادویی اند که ثابت می کنند برای یزدانیان سینما یک مفهوم کاملاً شخصی است و این یعنی جایی در صدر پانتئون کارگردانان.
پدر آن دیگری
پدر آن دیگری بازگشتی پیروزمندانه برای یدالله صمدی به دنیای سینماست، و یادآور موفقیت های دهه ی شصت او از جمله فیلم های مردی که زیاد می دانست، اتوبوس و ایستگاه است.
به علاوه پدر آن دیگری یکی از انگشت شمار فیلم های واقعاً «تربیتی» سینمای ایران است.
فیلم از دهه ی نود فاصله گرفته و محدوده زمانی حدود اوائل تا میانه ی دهه ی هشتاد را برای وقوع رویدادها برگزیده است. (با توجه به پلاک «لیزری» زرد و سفید اتومبیل «بی ام و» حسین یاری که متأسفانه خیلی بد بازسازی شده است.)
این تغییر هوشمندانه ی مقطع زمانی باعث شده فیلم از فضای زندگی آپارتمانی این سال ها فاصله بگیرد و محل زندگی دو خانواده را از فضاهای بسته آپارتمانی به دو خانه ی بزرگ ویلایی منتقل کند تا بتوانیم نشانی از دو خانواده سنتی تر، دوست داشتنی تر، و ایرانی تر را در روابط بین شخصیت ها جستجو کنیم.
پدر آن دیگری فیلم گرم و صمیمانه است که نه ریاکاری می کند و نه ادای «تربیتی» بودن را در می آورد. اشکال فیلم ساختار فیلمنامه آن است که سر و شکل فیلمنامه یک مجموعه تلویزیونی را دارد تا یک فیلم سینمایی. فیلم با مجموعه ای رویدادهای متعدد، مشکل حرف نزدن یک کودک را مطرح می کند بدون اینکه این رویدادها در فیلمنامه ساختاری هدفمند را شکل بدهند و بتوانند «نقطه عطف»، «نقطه میانی» یا «مفصل» را بسازند. و یا کشش و انتظاری برای رسیدن به پرده سوم ایجاد کنند. به عبارت دیگر بسیاری از صحنه های فیلم مانند قسمت های یک «مجموعه تلویزیونی» قابل جابجایی هستند (نظیر بیرون رفتن شهاب با دخترعموبش و رویدادهای بعدی که حتی می توانست سکانس افتتاحیه فیلم باشد، یا مشکلاتی که شهاب با مادربزرگش دارد، یا سوختن اتاق پسرعموی شهاب، یا بحرانی شدن مشکل شهاب با پدرش، یا پاره کردن لباس عروسی و...)
هنگامه قاضیانی حقیقتاً در فیلم می درخشد. او تصویری از یک مادر دلسوز و فداکار ایرانی را بر پرده مجسم می کند که پیش از این بدیلی برایش وجود نداشته است. حسین یاری و اکبر عبدی هم در پدر آن دیگری دوست داشتنی اند.
با وجود اینکه در روزهای گذشته همراه موحد بستنی کافی خوردم، اما از صبح عجیب هوس بستنی «مگنوم» کرده ام. آخر شب با عجله می رسم برج میلاد؛ اما در مسیر اتوبان سوپرمارکت کجا بود که بشود بستنی «مگنوم» ازش خرید؟! وقتی از برج میلاد برمی گردم خانه همه جا تعطیل است. تمام امروز را با فکر بستنی «مگنوم» سر کردم! شب تلاش می کنم با فنجانی نسکافه کمبود بستنی را جبران کنم!
یکشنبه نوزدهم بهمن
برنامه روزانه ام سخت فشرده است. از دیروز دلم بستنی «مگنوم» می خواهد. اخیراً اسم اش شده «پریما» اما در پردیس ملت فقط بستنی میوه ای هست. این دور و بر هم خبری از سوپرمارکت نیست. فیلم مبارک به جشنواره نمی رسد و این فرصتی بهم می دهد که بروم بستنی «پریما» پیدا کنم. از درون پارک ملت راهی باز می کنم به خیابان ولی عصر. بارانی بر شهر باریده و هوا را دلچسب کرده. سال ها بود پایم را داخل پارک ملت نگذاشته بودم. و حالا در این زمستان نمی توانم دریابم چقدر تغییر کرده است. وقتی به خیابان ولی عصر می رسم سعی می کنم سرم را پایین نگه دارم. چون هر بار که در چند ماه اخیر از این خیابان رد شده ام تصویر درختان کهنسال و قطور این خیابان که قطع شده اند حال ام را بد می کند. چه بر سر آنهمه درختی آمده که تاریخ را با خودشان حمل کرده اند!
می رسم به یک سوپرمارکت. از بستنی «مگنوم» یا «پریما» می پرسم. بله دارد! اما وقتی بستنی را بهم می دهد مال یک شرکت دیگر است و تقلبی. شرکت های بزرگ و صاحب نشان هم تقلب می کنند! چاره ای نیست. بستنی تقلبی را می خورم و کمی قدم می زنم. طبقه زیرزمین پاساژ یک کتابفروشی هست. وارد می شوم تا اندکی آرام بگیرم. اما اینجا هم چندان کتابی ندارد. از کتابفروشی بیرون می آیم. یک سوپرمارکت دیگر می بینم. بله آنجا بستنی «مگنوم» یا «پریما» اصل دارد! می خرم و برمی گردم تا از مسیر پارک ملت برسم پردیس. اما وقتی در پارک روی یک صندلی می نشینم می بینم این یکی کاکائویش «دارک چاکلت» است و من از شکلات تلخ متنفرم!
شرفناز
امتیاز عمده فیلم سبک بصری اش است و نقیصه اش فیلمنامه ای که بیشتر مناسب یک فیلم کوتاه بوده و کش داده شده است. متأسفانه هنوز مشکل اساسی سینمای ایران فیلمنامه است. شرفناز سبک بصری خوبی دارد. حمیرا ریاضی در فیلم می درخشد و بهترین بازی اش تا امروز در شرفناز دیده می شود. همین!
شکاف
قریحه ای در فیلم حس می شود اما به ثمر نمی رسد. داستان دو زوج به زور به هم «چسبانده» می شود، در حالی که در آنچه در فیلم حس می کنیم چنین نیست. فیلم قبل از آنکه تیره و تار باشد، بی طراوت است. بابک حمیدیان بهترین بازی فیلم را از آن خود کرده است.
کاوه قادری امروز آمد «پردیس ملت» دیدن من. با هم فیلم شرفناز را نگاه کردیم. برایم کتابی قدیمی آورده بود. «فکر کردم شما به نوستالوژی علاقمندید و این کتاب هم ممکن است برای شما نوستالوژیک باشد.» راست می گفت. در نیم ساعتی که فرصت بود با هم کمی قدم زدیم. ازش خواستم چیزی با هم بخوریم. اما گفت بدغذا هستم! کاوه عزیز! معلوم است حسابی نازنازی بار آمده! برایش کتابی از کتابفروشی پردیس خریدم. در انتخاب بین دو جلد باقیمانده از کتاب تردید داشتم. کدام تمیزتر است؟! اما کاوه گفت اهمیتی ندارد! مهم داخل کتاب است! خوش به حال کاوه. من که روی تمیزی کتاب هم وسواس دارم. در شرایط عادی نمی توانم از کتابفروشی ی که کتاب هایش را عمودی در قفسه گذاشته خرید کنم! باید حتماً کتاب ها را به شکل افقی روی هم چیده باشد تا من یکی را از بین آنها اتنخاب کنم!... خوش به حال کاوه قادری!
دریا، ماهی و پرنده
آخر شب در برج میلاد این فیلم را دیدم. فیلم خوبی بود. فیلم ریاکاری نمی کرد و متظاهرانه نبود. تلاش نیوشا ضیغمی برای وارد شدن به عرصه ای متفاوت از بازیگری شایان توجه بود، اگرچه او باید بیشتر با این نوع سینما ممارست داشته باشد تا از پس ایفای نقش هایی که در کارنامه اش تازه هستند برآید. نادر فلاح و همایون ارشادی خوب بودند. فیلم در حد و اندازه یک فیلم کوچک و جمع و جور با ایده ای مختصر خوب بود.
دوشنبه بیستم بهمن
در برج میلاد ایران برگر را نمایش می دهند. نمایش این فیلم که جزو فیلم های «پردیس ملت» نیست باعث می شود امروز صبح بروم برج میلاد. خدایار قاقانی از ابتدای جشنواره هیچ فیلمی را ندیده است. درگیر ساختن فیلم مستندش درباره تهران است که تهران بانو نام دارد. صبح برایم پیامک می فرستد:
«سلام. دیروز نیومدم چون نبودید، امروز هم اگر نباشید برمی گردم... این تهدیدی جدی است. حتی اگر فیلم را نبینم!»
بهش پاسخ می دهم «تو راه مهربانم!»
ایران برگر
لوکیشن های خوب و دست نخورده ای از چهارمحال و بختیاری به همراه سحر جعفری جوزانی که در این فیلم خوب در نقش اش جا می افتد بیشتر امتیازات فیلم را به خود اختصاص می دهند. بقیه فیلم تشکیل شده از یک سری شوخی های نه چندان دلچسب و فقدان یک طرح داستانی خوب... همین! اتکای بیش از حد به کنایه های سیاسی در مورد انتخابات و تفکیک قائل نشدن بین طنز و ساده انگاری، ایران برگر را به یک فیلم کاملاً سردستی تبدیل کرده که حتی پذیرفتن محسن تنابنده به عنوان رقیب علی نصیریان را دشوار جلوه می دهد. بهتر نبود از دو بازیگر هم سن وسال استفاده می شد؟! فیلم به نوعی وامدار سریال های تلویزیونی نظیر شب های برره و ... هم هست. اشتباه گرفتن «درونمایه» با «کنایه» فیلم را تباه کرده است.
فرار از قلعه رودخان
یک رمانس ماجراجویانه دوست داشتنی درباره اردوی تعدادی دانش آموز نوجوان که از جنوب ایران به شمال سفر می کنند. فیلمنامه پرکشش است و اجرایی متناسب با آن صورت گرفته است. فیلم گرم و تماشایی است و به نظر می رسد از مواردی است که می توان در کنار این واژه ها از عبارات «سالم» و «شریف» هم در توصیف آن استفاده کرد.
ماهی سیاه کوچولو
من از فیلم ماهی سیاه کوچولو خوش ام آمد. ایده اصلی فوق العاده بود: «زنی به بهانه یافتن نام خبرچینی که شوهرش را لو داده و منجر به مرگ او در عملیات چریکی شده به حوزه عملیات بازمی گردد. در حالی که خبرچین خود او بوده و در واقع برگشته تا ردپای خودش را پاک کند.» در فیلمنامه این ایده درخشان بسط نیافته و گسترش پیدا نکرده است. در نتیجه ظرفیت درام در حد یک فیلم کوتاه یا نیمه بلند باقی مانده؛ اما روی یک فیلم بلند سوار شده است.
با این همه جانمایه ای شایسته دوست داشتن در فیلم هست که نه فقط در ایده اصلی، بلکه در کارگردانی هم خودش را نشان می دهد. مثل نماهای از زاویه دید دوربین تک تیراندازها، یا شخصیتی که یاسمن معاوی نقش اش را بازی می کند و با وجود حضور کوتاه اش قابل توجه است. مریلا زارعی و همایون ارشادی، همچنین مصطفی زمانی در فیلم می درخشند.
علاوه بر این کسانی که دهه ی شصت را دوست داشته باشند در این فیلم بخشی از تاریخ آن دوران را خواهند یافت که همین نیز پر جاذبه است.
خداحافظی طولانی
بازگشت پیروزمندانه فرزاد مؤتمن به سینمای صاحب هویت پس از سال های سال! فیلمی صاحب سبک و سیاق، با میزانسن های سنجیده، فیلمبرداری و نورپردازی خیره کننده، فضاسازی درخشان، و خلق جغرافیا و هویت بومی تحسین برانگیز، و بازی فوق العاده سعید آقاخانی و البته میترا حجاری که از همیشه بهتر بازی می کند و به شکلی عالی نقش را با بازی اش قوام می دهد.
اشکال فیلم این است که در پرداخت داستان از شکل نچسب «گفتگو با روح» بهره می گیرد و فصل های طولانی و مکرر گفتگوی سعید آقاخانی و ساره بیات به فیلم آسیب وارد کرده است. اگر مؤتمن آنطور که خود می گفت دوست داشته یک «وسترن» بسازد، طبیعتاً باید به این نکته بیش از هز چیز دیگری واقف می بود و از این شکل نمایشی پرهیز می کرد.
موسیقی متن فیلم (ساخته رسول پورسنگری) بی نظیر است و هیچ همتایی برای آن در سینمای ایران وجود ندارد.
سه شنبه بیست و یکم بهمن
کتابفروشی کوچک داخل «پردیس ملت» تنها دلخوشی من است! اگرچه کتاب چندانی در آن نیست! شش سال قبل که اینجا آمدم کتاب کوچک «حافظه شکسپیر» خورخه لوییس بورخس را خریدم. آن زمان به نظرم کتابفروشی بزرگتری می آمد. شاید مدیدریت اش طی اینهمه سال تغییر کرده است. برای من که کتاب بخری حرفه ای هستم آخرین کتابفروشی که نظرم را جلب کرد «شهر کتاب» مرکزی در خیابان شریعتی بود. با این حال تلاش کردم با خریدن دست کم یک جلد کتاب از کتابفروشی داخل «پردیس ملت» به خودم آرامش هدیه کنم ولی موفق نشدم!
هفته پیش عضو یک کتابخانه شدم! این سومین بار در تمام عمرم بود که عضو یک کتابخانه می شدم. نخستین بار دوم دبیرستان بودم و دومین بار تازه وارد دانشکده شده بودم... چقدر سال می گذرد از آخرین عضویت. عضویت در یک کتابخانه برای من چندان سودمند نیست، چون حس مالکیت و تعلق خاطر عجیبی نسبت به کتاب دارم. کتاب خصوصی ترین بخش زندگی من است. یادم نیست هرگز به کسی کتابی امانت داده باشم. با این حال حس می کردم ممکن است عضویت در یک کتابخانه حال مرا بهتر کند.
یک فروشگاه سی دی موسیقی هم داخل پردیس هست که چند سی دی موسیقی فیلم در ویترین گذاشته. برای من شوخی به نظر می رسند... می روم سالن نمایش فیلم...
عصر یخبندان
عصر یخبندان هم مانند رقیب خود رخ دیوانه، روایت خطی را در هم شکسته و شاید همین یکی از دلائل محبوبیت این دو فیلم نزد تماشاگران شده است و آنها را به مسابقه ای تنگاتنگ برای تصاحب «سیمرغ فیلم برگزیده تماشاگران» کشانده است.
عصر یخبندان ریتم تندی دارد و در مرحله اجرا طراوت نگاه یک کارگردان جوان از ورای فیلم کاملاً مشهود است. با اینهمه فیلم در نیمه دوم دچار اتدکی افتادگی ریتم می شود.
اما مهمترین مسئله فیلم این است که ورای نمایش حدود دو ساعت خیانت و تباهی هیچ نقطه روشنی را برای تماشاگر باقی نمی گذارد. هیچ اعتلایی پیش روی فیلم نیست و فیلمساز نمی تواند پس از پایان فیلم روزنه ای از امید را پیش روی تماشاگران قرار دهد. کاری که مثلاً دیوید فینچر در بازی به خوبی از پس انجام اش برمی آید.
عصر یخبندان از سوی دیگر به خاطر فقدان جهان بینی عمیق سازنده اش، پس از نخستین دیدار چیز تازه ای در خود ندارد. با اینهمه نمی توان انکار کرد مصطفی کیایی فیلمسازی است که زمانه اش را خوب و دقیق می شناسد. توجه کنیم محل قرار ملاقات در فیلم او «لاله زار» یا «کافه نادری» نیست! بلکه «پارک پردیسان» است؛ و این یعنی او در شهر تهران «زندگی» می کند. وقتی در فصل دیگری از فیلم شیوه پوشش پلاک اتومبیل ها برای گذر از طرح ترافیک را می بینیم، درمی یابیم او کارگردانی نیست که در عوامل شخصی خود سیر کند! او مردم و جامعه اش را به خوبی می شناسد و همین مهم ترین دلیل اقبال عمومی از فیلم اوست.
ناهید
فیلم ناهید به نظرم در حد یک شاهکار والا و ستودنی آمد. به نظرم بهترین فیلم های جشنواره امسال (در دنیای تو ساعت چند است؟، ناهید، دو، ارغوان و...) از نظر منتقدان، داوران و تماشاگران دور ماندند.
نکته ای که در جشنواره سی و سوم آن را قابل اشاره می دانم این است که فیلمسازان زن فیلم اولی این جشنواره (سهیلا گلستانی و آیدا پناهنده) شباهتی به فیلمسازان زن ایرانی در دهه های گذشته ندارند. این روند از چند سال پیش با ظهور فیلمسازان زنی مانند نرگس آبیار، تینا پاکروان، و آزیتا موگویی هم قابل مشاهده بود. فیلمسازان زن این سال ها از دغدغه های متظاهرانه فمنیستی دهه شصت و هفتاد و حتی هشتاد رها شده اند و به نوعی درک عمیق اجتماعی رسیده اند که البته توجه به وضعیت زنان هم بخشی از آن است، اما نه به شکل سطحی دهه های قبل.
از سوی دیگر ساختار و فرم در فیلم های کارگردانان زن این سال ها در حد چشمگیری پخته و صیقل یافته شده است.
چیزی که در ناهید نظر مرا جلب کرد، ترکیب نگاه دقیق جامعه شناسانه فیلمساز، با یک داستان سنجیده و «درست» بود که اصول درام در آن به خوبی رعایت شده بود. و اینکه پایان ناهید اجازه نمی داد فیلم به ورطه یک فیلم پررخوت و متظاهرانه سقوط کند. فیلم یک پایان واقعاً «باز» داشت که اجازه تفسیر خلاقانه را به تماشاگر و منتقد می داد و از سوی دیگر قهرمان را آماده سفری نو در جهان ذهنی پس از فیلم می کرد. ناهید اگرچه به خاطر آنچه اجتماع به او تحمیل می کند شکست می خورد، اما شرایط موجود را برنمی تابد و خود را آماده خیزش دوباره می کند تا زندگی را بازیابد.
بازی ساره بیات و نوید محمدزاده در دو سبک متفاوت از هم، خیره کننده است و پژمان بازغی نیز هرگز به این خوبی در فیلمی ندرخشیده است.
فیلم یکی از چند فیلمی است که در جشنواره امسال شمال ایران و بندر انزلی را به عنوان محل وقوع حوادث خود برگزیده است و تصویری تکان دهنده از زندگی شهری ارائه می دهد که می تواند برای هر مقام مسئول در زمان حال، و هر تاریخ نگار در آینده ای دوردست قابل تأمل باشد.
شیوه کارگردانی پناهنده در نخستین فیلم اش با تمرکز بر نماهای اندازه متوسط نوعی رئالیسم اجتماعی را پیش روی ما قرار می دهد که پیش از این کمتر بر پرده سینما دیده ایم. شخصیت پردازی دقیق باعث می شود ما در ناهید همه شخصیت ها را درک کنیم و مثل آنها درگیر «پیچیدگی» موقعیت شویم. ناهید حق دارد. اما بخشی از حق را به دیگر شخصیت ها نیز می دهیم. فیلم جهانی را پیش روی ما قرار می دهد که قضاوت کردن درباره آدم هایش را برایمان مشکل می کند.
طعم شیرین خیال
برگ برنده فیلم نازنین بیاتی و بازی بسیار دلنشین اوست. افزون بر این انتخاب شهر کرمان به عنوان محل وقوع حوادث فیلم فرصت ثبت تصاویری دیدنی را به ما می دهد. ایده های کوچک درون فیلم از قبیل پروژه «دل عالم» و کلبه ای دنج که دکتر گروس رازیاتی (شهاب حسینی) در اواخر فیلم برای خودش درست می کند باعث می شود تا لحظاتی از فیلم برای بیننده دلچسب باشد. جذابیت فیلم از طریق طنز ملایم و فاصله گذاری در روایت و رسیدن به لحظه ها و دقیقه هایی پرنشاط پدید می آید. اما این جذابیت ها موجب نمی شود تا نقیصه ی طرح داستانی ضعیف و فیلمنامه سردستی فیلم قابل چشم پوشی باشد! در نتیجه در طعم شیرین خیال ما با یک ایده کلی درباره حفظ طبیعت و انرژی مواجهیم که در اجرا حتی از نارنجی پوش هم ضعیف تر است.
چهارشنبه بیست و دو بهمن
خداحافظ برج میلاد! برنامه های برج دیشب تمام شد. شب مراسم اختتامیه است، اما تاکنون پایم را به اختتامیه نگذاشته ام! علاقه ای به اینطور شلوغی ها ندارم. باران خوبی می بارد امروز. خدایار قاقانی پیامک می فرستد:
«باران می بارد
هوا دو نفره است
می رویم قدم بزنیم من و خیال تو!
چتر برای چه؟
خیال که خیس نمی شود!»
دلم گرفته است. خوش حال نیستم. برایش پاسخ می فرستم:
«حس دلتنگی می کنم و نمی دانم چرا
چیزی را گم کرده ام و شاید کسی را
شاید این هوای همیشگی روزهای آخر بهمن است
نمی دانم گمشده ام پیدا می شود آیا؟
تنهام... خسته...»
ترانه ای قدیمی، از سال های دور می پیچد در ذهن ام... از واژه ها می گریزم. از خاطرات. خودم را می سپارم به تصاویر و می روم «پردیس ملت» تا واپسین فیلم های جشنواره را ببینم.
روباه
روباه تا امروز بهترین فیلم جاسوسی تاریخ سینمای ایران است. تنها فیلمی است که در جشنواره دو بار تماشایش کردم و هر دو بار از دیدن آن لذت بردم. این فیلم شاید یکی از انگشت شمار فیلم های چند سال اخیر سینمای ایران باشد (مثل پایان خدمت، که فیلمنامه آن را هم بهروز افخمی نوشته بود) که پرده سوم فیلمنامه آن درست نوشته شده و به اندازه لازم پرورانده شده است.
فیلم از تخیلی فوق العاده ستودنی بهره برده و توانسته به یک داستان جاسوسی ابعادی گسترده بدهد. از سوی دیگر فیلم به شدت مفرح است و مثل بیشتر فیلم های جاسوسی نما در بند تعقیب و گریز و میکروفیلم و دوربین های ریز و درشت باقی نمی ماند. روابط بین شخصیت ها خوب از آب درآمده و طنازی به حد کافی در لحن کلام آنها وجود دارد. انتخاب جلال فاطمی (تحصیلکرده و مقیم سابق ایالات متحده که چند سال پیش به ایران بازگشت و فیلم نخودی را ساخت) برای ایفای نقش جاسوس اصلی بسیار هوشمندانه است و درست کار می کند.
فیلم همان اندازه که به درست پیش رفتن روابط بین شخصیت ها توجه کرده، از تحقیق درباره کم و کیف تعقیب و گریز و شیوه های ارتباطی جاسوسی و ضدجاسوسی باز نمانده و اصالت دارد.
جاهایی از فیلم حس می کردم افخمی کمی خسته است. چون ریتم فیلم و شکل تقطیع جا داشت تندتر شود.
یکی از امتیازات افخمی این است که قابل پیش بینی نیست. پس از آذر، شهدخت، پرویز و دیگران کسی انتظار روباه را نداشت و شاید از این رو خیلی ها نتوانستند با فیلم ارتباط برقرار کنند. پس از عروس هم کسی منتظر روز فرشته نبود، و پس از عقرب کسی تصور شوکران را نمی کرد، و پس از آن مواجهه با گاوخونی غافلگیرکننده بود و...
کوچه بی نام
نسل جدیدی در سینمای ایران در حال شکل گرفتن است که به نظر می رسد می تواند خون تازه ای به سینما بدمد و آن را دگرگون کند. استعدادهای درخشانی که امسال هم در نام هایی مانند صفی یزدانیان، آیدا پناهنده، سهیلا گلستانی، کاوه سجادی حسینی، وحید جلیلوند، و حتی شهرام شاه حسینی و راما قویدل متجلی شدند و به جشنواره حال و هوایی حتی غافلگیرکننده دادند. اما کوچه بی نام ربطی به این جریان خلاق ندارد! کوچه بی نام یک فیلم بسیار بد است که تنها موفقیت آن در عوامفریبی است.
کوچه بی نام جزو آن دسته فیلم هایی است که معلوم نیست به قول سید فیلد «درباره چی» هستند؟! اما وانمود می کنند درباره همه چیز هستند!
شخصیت اصلی فیلم کیست؟ مادر؟ عمو؟ دختر؟ یا آن پسر جوان؟ و فیلم درباره چیست؟ مادری که پس از مفقود شدن و مرگ پسرش روانی می شود؟ میوه فروشی که یک عمر رازی را با خود حمل می کند؟ دختری که دلباخته ی مردی متأهل می شود؟ یا... اگر پاسخ فیلمساز یکی از موارد فوق باشد، قطعاً در فیلم چنین چیزی وجود ندارد... و اگر احیاناً بگوید «همه موارد» باید بگویم سینما مسابقه پیامکی یا تست کنکور نیست!
کوچه بی نام تلاش می کند از طریق حمله به قشر مذهبی و سنتی جامعه نقش یک فیلم «معترض» را ایفا کند! توجه کنیم تصویری که در فیلم از قشر مذهبی جامعه به ما نشان داده می شود تا چه حد عوامفریبانه و سیاه نمایانه است: به روایت فیلم قشر مذهبی و سنتی جامعه افرادی هستند که مدام در حال راز و نیاز با خدا و شرکت در مراسم دعا هستند، در حالی که یک دختر آنها با مردی متأهل رابطه دارد و دختری دیگر برادر ناتنی اش را به عنوان همسر آینده اش برگزیده! به دختر بزرگتر هم توجه کنید! او که همسر دارد ولی ناتوان از مدیریت زندگی اش است.
فیلم یک راز احمقانه و ساده لوحانه را که با هیچ عقل سلیمی جور درنمی آید را به مثل یک «آش پشت پا» به خورد تماشاگر می دهد تا او را هیجان زده از سالن بیرون بفرستد!
کوچه بی نام یک فیلم بی طراوت و بیخودی تیره و تار است که مثل فیلم قبلی کارگردان حدود صد دقیقه پلیدی و پلشتی را قطار می کند تا به سوی مقصدی برود که جز تباهی نیست.
پنجشنبه بیست و سوم بهمن
جشنواره به پایان رسید. یک فیلم «پس از جشنواره» را امروز در سینما «فرهنگ» خواهیم دید. ظهر می روم خیابان وزرا کمی قدم بزنم... رها شوم... نفس بکشم. جلال آریان تلفن می زند. می پرسد کجایی؟ می گویم «خیابان وزرا.» به کنایه می گوید «به آن ادکلن فروشی هم سر بزن!» دیشب باران باریده. هوا بوی خوبی دارد. کتابی که کاوه بهم داده توی کیف ام است. دل ام می خواهد یک چتر شیشه ای داشتم. همان چترهای بی رنگی که آسمان و قطره های باران را می شود از زیرشان دید. دل ام می خواست همین جا گم می شدم...
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|