غلامعباس فاضلی
-تأملاتی در باب ماهیت «لحن» فیلم با نگاهی به فیلم مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر (۲۰۱۵) ساخته کریستوفر مک کوراری
-کدام «جیمزباند» بهتر است؟ شون کانری یا راجر مور؟ و چرا؟
Mission: Impossible – Rogue Nation (2015)
خلاصه داستان: تشکیلات IMF منحل می شود و عوامل آن درCIA ادغام می گردند. در آستانه انحلال «اتان هانت» (تام کروز) عضو برجسته IMF پی می برد تشکیلاتی ضدجاسوسی و فوق محرمانه به نام «سندیکا» درصدد نابودی IMF، هانت، و انجام برخی اعمال خرابکارانه است. اما ماهیت «سندیکا» قابل اثبات نیست. گرچه خود هانت هم چیز زیادی از آن نمی داند و تنها سرنخ او از سندیکا مردی است که بعدها درمی یابیم سولومون لین (شون هریس) نام دارد.
هانت دستگیر و در آستانه مرگ به وسیله زنی زیبا، مقتدر، مرموز و در عین حال مهربان که عضو تشکیلاتی ضدجاسوسی به نظر می رسد نجات می یابد. او السا (ربه کا فرگوسن) نام دارد.
هانت که از سوی CIA تحت تعقیب است پی می برد مرد مخوفی که به نظر می رسد «سندیکا» به وسیله او اداره می شود یکی از تماشاگران اپرایی در اتریش است و از همکارش بنجی (سیمون پگ) که نادانسته به وسیله هانت به بهانه برنده شدن در قرعه کشی شرکت در اپرا به اتریش آمده، می خواهد حین برگزاری اپرا فرد مورد نظر را در میان تماشگران شناسایی کند، هم هانت و هم بنجی در آخرین دقیقه ها درمی یابند قرار است در اپرا صدراعظم اتریش که در میان تماشگران است ترور شود...
خرافه ای رایج و تا حدودی باورپذیر در سینما وجود دارد و آن این است که قسمت دوم یک فیلم هرگز به خوبی قسمت اول اش نیست! از آنجا که در حد غیرقابل انکاری یک منتقد خرافاتی هستم سالهای سال است که تقریباً این خرافه را پذیرفته ام! بله قسمت دوم یک فیلم هرگز به خوبی قسمت اول آن نیست و طبیعتاً هرچه به قسمتهای سوم و چهارم و بالاتر برسیم با فیلمهای بدتری روبرو خواهیم شد.
از این رو بدیهی است که رابطه معکوسی بین شمارگان دنباله های فیلم آرواره ها، جن گیر، راکی، طالع نحس، بیگانه، بازگشت به آینده، و کیفیت آن فیلمها وجود داشته باشد. و ما می توانیم بر اساس این خرافات نتیجه بگیریم هرچه شماره کنار نام فیلم عدد بزرگتری باشد آن فیلم نسبت به فیلم اول فیلم بدتری است!
در نتیجه بیشتر ما وقتی معمولاً خود را در برابر مجموعه فیلم های دنباله داری نظیر مرد عنکبوتی، شکارچیان ارواح، پارک ژوراسیک، سریع و خشمگین، داستان اسباب بازی، آیرون من، شرک، ماداگاسکار، گریس، عصر یخبندان، مقصد نهایی، سوپرمن، و... می بینیم تکلیفمان با این فیلمها روشن است! چون کنار قسمت های بعدی این فیلم ها عددی وجود دارد که وضعیت فیلم را به ما لو می دهد!
این خرافه اگرچه ممکن است با قسمت دوم فیلم پدرخوانده به تردید بیافتد، و حتی با قسمت دوم فیلم ترمیناتور ناکارآمد جلوه کند، اما خیلی زود با اتکا به قسمت سوم همین فیلمها یعنی پدرخوانده ۳ و قسمت ترمیناتور۳ از نو به اثبات میرسد! وچون تا امروز کسی مدعی نشده که قسمت دوم بیل را بکش از نخستین قسمت آن فیلم بهتری است، با خیال راحت به پذیرفتن این خرافه ادامه داد!
نکته ای که باید به دوستداران سینما خاطرنشان کرد این است که این خرافه فقط در مورد دنباله هایی که از عدد و شمارگان پیروی می کنند صحیح است و فیلم هایی که دنباله آنها، عنوان مستقلی است (در وهله اول) و فیلم هایی که دنباله آنها به عدد وابسته نیست (در وهله دوم) ربطی به این خرافه ندارند!
در مورد اول باید به مجموعه فیلمهای جیمزباند اشاره کنم؛ نام فیلم اول دکتر نو است، اما فیلم بعدی دکتر نو۲ و فیلم بعدتر دکتر نو ۳ نام ندارند بلکه آنها از روسیه با عشق و گلدفینگر نام گرفته اند. در نتیجه می توانند از فیلم اول خیلی بهتر هم باشند! این روال تا امروز هم ادامه دارد. میراث مبارکی که هری سالتزمن و آلبرتو بروکولی تهیه کنندگان متقدم جیمزباند برای تاریخ سینما به یادگار گذاشتند رهایی مجموعه فیلمهای باند از عدد و شماره و حتی استقلال آنها از هر واژهای که به فیلم قبلی مربوط باشد بود. از همین روست که جیمزباند بیست و چهارم نامی مثل دکتر نو ۲۳ یا حتی چیزی مانند دکتر نو: حلقه محاصره ندارد، بلکه نام فیلم اسپکتر است! کاملاً رها از فیلم اول یا بیست و سوم. بنابراین وقتی ما در روال تاریخی ساخته شدن جیمزباندها به مردی با تپانچه طلایی، کازینورویال، یا اسپکتر می رسیم با فیلمهایی سر و کار داریم که نسبت به فیلم نخست چندین سر و گردن بالاترند.
در وهله دوم فیلمهایی هستند که نام آنها به عدد وابسته نیست، اما بخش هایی از نام فیلمِ سلف، در آنها هست. مثل مجموعه فیلمهای جنگ ستارگان، ایندیاناجونز، ارباب حلقه ها، هری پاتر، پلنگ صورتی، بازی های گرسنگی، بت من، سفر ستارهای، پیش از طلوع، تغییرشکل دهندگان، دزدان دریایی کارائیب، گرگ و میش، بورن، و... مأموریت: غیرممکن!
دنباله سازی در مورد برخی از این فیلمهای اساساً نوعی «ضرورت» (و نه تجارت) برای تاریخ سینماست. مثلاً جنگ ستارگان، ارباب حلقه ها و حتی هری پاتر واقعاً «باید» دنباله هایی می داشتند. با وجود رسیدن به حد کمال در فیلم اولی، تماشاگران «نیاز» داشتند تا چیزهایی بیشتری درباره شخصیت ها و رویدادها بدانند.
در این ردیف فیلم، نام قسمتهای بعدی ریشه هایی در نام فیلم نخست دارد: ارباب حلقه ها: دو برج، ارباب حلقه ها: بازگشت پادشاه یا مثلاً هری پاتر و تالار اسرار، هری پاتر و زندانی آزکابان، هری پاتر و شاهزاده دورگه، یا مثلاً پلنگ صورتی دوباره می تازد، پلنگ صورتی دوباره ضربه می زند، بازگشت پلنگ صورتی، و در مورد دیگر می توان به دزدان دریایی کارائیب اشاره کرد با واژه های تکمیل کننده ای مانند: صندوقچه مرد مرده، در انتهای دنیا و ماتریکس که در قسمت دوم و سوم ماتریکس: بارگذاری مجدد و ماتریکس: انقلابها نام گرفت و بالاخره فیلم محبوب نوجوانانی که تصور می کنند در «عشق» خیلی بالغ شده اند! پیش از طلوع که در دنباله های بعدی زبرکانه به پیش از غروب و پیش از نیمه شب تغییر نام می دهد و عبارت «پیش از» را از فیلم اول یدک می کشد.
نمونه هایی مبهم و مشکوک هم وجود دارند! مثل یازده یار اوشن که قسمتهای بعدی به دوازده یار اوشن و سیزده یار اوشن تغییر نام داد! دنباله های بعدی با افزایش یاران اوشن توجیه شده است!
بله! نه فقط من، بلکه خیلی ها در آن سوی جهان در رابطه با دنباله های فیلمها خرافاتی هستند. تفاوت ما در این است که آنها درباره اش سکوت کرده اند و من برملاگویی می کنم! تنها کسانی خرافاتی نیستند که بی اعتنا به عدد و رقم، هر چند سال یک بار شماره بزرگتری را کنار نام فیلمشان گنجانده اند. مثل سیلوستر استالونه که رسیده به راکی ششم!
نمونه های غیرمتعارفی نظیر جنگ ستارگان داریم که نام فیلمهای دوم و سوم در ابتدا امپراتوری دوباره می تازد و بازگشت جدای بود، اما با ساخته شدن قسمت های چهارم تا ششم، در پخش مجدد، ترتیب فیلمها به کلی تغییر کرد و برای اینکه تماشاگران خط و ربط مجموعه را گم نکنند در کنار عبارت اصلی، عددی هم گنجانده شد: جنگ ستارگان اپیزود۱: انتقام سیت، جنگ ستارگان اپیزود۲: حمله کلونها، جنگ ستارگان اپیزود۳: شبح تهدید.
اما شاید غریب ترین مورد تاریخ سینما، مجموعه فیلمهای مأموریت: غیرممکن باشد. قسمت دوم و سوم این فیلم شماره ۲ و ۳ را در کنار نام فیلم همراه خود داشتند، اما ظاهراً کارگردان قسمت چهارم مثل من خرافاتی بود و نام فیلم بدون هیچ رقمی در کنارش مأموریت: غیرممکن- پروتکل شبح مقرر گردید. احتمالاً کارگردان قسمت پنجم هم خرافاتی بوده و از آوردن نام کنار فیلم پرهیز کرده. از این رو اسم فیلم پنجم این مجموعه مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر شده است.
تصور من این است که ابر و باد و خورشید و فلک دست به دست هم دادهاند تا مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر به بهترین فیلم این مجموعه تبدیل شود. نه تنها بهترین فیلم این مجموعه، بلکه یکی از بهترین فیلمهای سالهای اخیر و آنقدر عالی که می شود بارها و بارها فیلم را دید و از جهان خیال انگیز آن در حد قصه های هزار و یک شب و داستانهای برادران گریم، لذت برد. به نظر من در میان انبوه فیلم های عصا قورت داده این سالها، فیلم هایی که از فرط خودنمایی به جلوه ی پرملالی از کسالت تبدیل شده اند، فیلم هایی که برای قبولاندن خود به تماشاگر یا به تلخی متوسل می شوند (هنوز آلیس هستم) یا تقلا می کنند فیلسوفانه آینده نگری کنند (مکس دیوانه: جاده خشم) یا یک داستان ابتدایی را چنان فریبکارانه به خورد تماشاگر می دهند که تصور کند با یک ادیسه فضایی قرن بیست و یکمی روبروست (میان ستاره ای) فیلم مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر یک موهبت بزرگ است.
اما چرا این فیلم بهترین فیلم این مجموعه، و حتی فارغ از این مجموعه، اثری خیره کننده است؟ چطور ممکن است قسمت پنجم یک فیلم تا این حد از قسمت های قبلی بهتر باشد؟ به خاطر خرافات؟! نه این فقط یک شوخی است! وقتی به روزهای گذشته نگاه می کنم می بینم این فیلم را بارها و بارها تماشا کرده ام و در طول دو سال گذشته به جز فیلم Whiplash شلاق (۲۰۱۴) هیچ فیلم دیگری نبوده که من در آن چنین تنگاتنگی حیرت آوری میان زندگی، رویا و سینما ببینم که بارها و بارها به تماشایش نشسته باشم. بله! این سلیقه خوشایند خیلی ها نیست ولی خب من تک تیرانداز آمریکایی، پسربچگی، نظریه ی همه چیز، بازی تقلید، دختر گمشده، و... را فیلم هایی جدی و قابل اعتنا درنیافتم! آنها برخلاف رویه ی ظاهری شان فیلم هایی کهنه، سطحی و کلیشه ای هستند.
به نظرم چیزهای مهمی در فیلم پنجمین قسمت فیلم مأموریت: غیرممکن وجود دارد که نه تنها در فیلم های قبلی این مجموعه مورد توجه قرار نگرفته بلکه در خیلی از فیلم های این سال ها نیز مشاهده نمی شود.
*****
نمی خواهم نوشتن درباره فیلم مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر را با اشاره به داستان تازه، طراحی صحنه درخشان، میزانسن سنجیده و... شکل بدهم. چون فکر می کنم چیزی حتی خیلی مهمتر از همه این ها در فیلم وجود دارد و آن «لحن» درست فیلم است.
بدون شک «لحن» فیلم اساسی ترین چیزی است باید در یک فیلم مورد توجه قرار بگیرد. اما واژه «لحن» در مباحث سینمایی ممکن است خیلی کلی گویانه به نظر برسد. البته کلی گویانه هست، اما نه به دلیل عدم دخالت «جزئیات» در آن، بلکه به این دلیل که خیلی کم به آن توجه شده است.
«لحن» یک فیلم همان نقشی را در یک فیلم ایفا می کند که «وزن» یا «دستگاه» در یک ترانه آن را به عهده دارد. مثلاً شعر معروف «به تو میگم که نشو دیوونه ای دل/ به تو میگم که نگیر بهونه ای دل» بارها توسط آهنگسازان مختلف تنظیم و با صدای خوانندگان مختلف خوانده شده است، اما شخصاً فقط از اجرای این ترانه با صدای نادر گلچین لذت برده ام؛ چون تنها اجرایی است که «وزن» آن درست انتخاب شده و برخلاف بیشتر اجراها سنگینی ریتم، کسالت بارش نکرده است.
در ابتدای فیلم معروف این است سرگرمی (۱۹۷۴) واقعیتی کم و بیش تکان دهنده به ما نشان داده می شود و آن این است که ترانه معروف «آواز در باران» Singin' in the Rain پیش از اجرا در فیلم معروف آواز در باران (۱۹۵۱)جین کلی و استنلی دانن در چند فیلم دیگر تاریخ سینما خوانده شده بوده! [۱] اما هیچکس توجهی به آن نکرده است! چرا؟ چون اجرای این ترانه در فیلم آواز در باران نخستین اجرایی بود که درست «تنظیم» شده بود. «وزن» این اجرا درست است و نه مثل برخی اجراها کند است و نه تند! بله! این همان «لحن» است.
در یک فیلم سینمایی «لحن» تعیین می کند جنبه کمدی، تراژدی، ملودرام، وحشت، یا معمایی و... چقدر باشد. در واقع کارگردان مثل یک داروساز ترکیب عناصر مختلف درون محلول را مشخص می کند. مثلاً موفقیت سریال تلویزیونی ماجراهای شرلوک هلمز (۱۹۹۴-۱۹۸۴) ناشی از اتخاذ لحن درست توسط سازندگان آن، و اضافه کردن درصد دقیقی از «طنز» در آن بود. چیزی که در اقتباس های تلویزیونی و حتی سینمایی پیش و پس از آن به آن درستی در محصول نهایی وجود نداشت.
و مثلاً در فیلم سرگیجه (۱۹۵۸) هیچکاک لحاظ کردن درصد مخصوصی! از «ملودرام» بود که با جنبه معمایی داستان سر به سر باشد و فیلم را به اندازه «لازم»ی که خود هیچکاک می دانست چقدر است با فیلم های «معمایی-جنایی» متفاوت کند. همان چیزی که فیلم پدرخوانده فرانسیس فورد کاپولا را از فیلم های گنگستری مشابه مجزا کرد و باعث شد رستگاری در شائوشنگ رنگ و رویی متفاوت با دسته فیلم های «فرار از زندان» مثل فرار از الکاتراز دان سیگل داشته باشد. بله! این همان جادوی «لحن» است.
اگر بخواهیم رایحه «لحن» را در فیلم های دور و برمان بیشتر استشمام کنیم می توانیم ئی تی را به یاد بیاوریم و مهارت اسپیلبرگ در کارگردانی این فیلم، که اتفاقاً در جلوه های ویژه بروز نداشت، بلکه در«لحن» ظهور کرد و باعث شد ئی تی که می توانست یک جن گیر، گودزیلا و بیگانه یا حتی چیتی چیتی بنگ بنگ، باشد چطور با افزایش جنبه های عاطفی به یک درام خانوادگی تبدیل شد.
همینطور ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی که به جای تبدیل شده به سفر ستاره ای (پیشتازان فضا)، با افزودن درصدی ویژه از «فلسفه» به فیلمی کاملاً متفاوت از فیلم های فضایی بدل گشت.
اگر تا به حال گذارتان به شیرینی فروشی های معتبر شهر افتاده حتماً دقت کرده اید که فلان شیرینی فروشی «کیک کاکائویی» منحصر به فردی دارد، و «شیرینی دانمارکی» آن قنادی دیگر بی شباهت به هر شیرینی فروشی دیگر شهر است، و آن یکی چنان شیرینی «تر» درست می کند که هیچ جای دیگر نظیرش نیست. مطمئن باشید «مری پاپینز» برای هیچکدام از سرآشپزان این شیرینی فروشی ها مواد اولیه را تهیه نمی کند! مواد اولیه این شیرینی ها از همین شهر تهیه می شود، چیزی که اهمیت دارد نحوه ترکیب عناصر با هم است. و این همان لحن» است!
همین جادوست که باعث می شود مردی برای تمام فصول از لحن فیلم های تاریخی دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ نظیر آیوانهو و شورش در کشتی بونتی پیروی نکند و فیلمی منحصر به فرد باشد و لورنس عربستان به جای آنکه یک کلئوپاترا یا رومل روباه صحرا و حتی اکسدوس باشد، به فیلمی استثنایی و جادویی برای تمام دوران مبدل گشته است.
سازندگان این فیلم ها مانند سرآشپزان بزرگ می دانستند درصد عناصر مختلف را در فیلمشان با هم بیامیزند که محصول نهایی افسانه ای، جادویی و جاودان باشد؛ و این یعنی «لحن».
*****
مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر بهترین فیلم این مجموعه است. در وهله اول به خاطر اینکه «لحن» هیچکدام از چهار فیلم قبلی به اندازه این فیلم درست نیست. قسمت اول با وجود حضور برایان دی پالما به عنوان کارگردان، (و البته تقدیر از او که پس از سریال تلویزیونی موفق مأموریت غیرممکن (در ایران بالاتر از خطر) دهه شصت و هفتاد (۱۹۷۳-۱۹۶۶)، آغاز موفقی را برای این سری فیلم در سینما رقم زد) لحن خشکی داشت، قسمت دوم (از بهترین فیلم های این مجموعه) بهره مند از کارگردانی خوب جان وو خیلی «جاسوسی» شده بود، در قسمت سوم و چهارم فیلم سررشته کار از دست سازندگان در رفت. و به خصوص فیلم چهارم با آن فصل وحشتناک و بی نشاط فرار از زندان و طی الارض کردن شرق و غرب عالم و رسیده به برج های دوبی و... واقعاً می توانست پایان کار محسوب شود!
به هر حال فرقی نمی کند کدام یک از چهار فیلم قبلی بهتر یا بدتر بودند، مهم این است که کارگردانان هیچ کدام از چهار فیلم قبلی درنیافته بودند مأموریت: غیرممکن چه لحنی باید داشته باشد؟ و کوراری این را دریافته!
لحن مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر با نوعی «هزل» و «خیال» (از واژه فارسی «خیال» به جای کلمه Fantasy استفاده می کنم) آمیخته شده است. میزان «هزل» و «طنز» فیلم پنجم اندازه بسیار دقیقی است.
توجه کنیم در یک فیلم اینچنینی «هزل» و «خیال» از مهمترین عناصر هستند. اما محاسبه اندازه آنها واقعاً کار یک سرآشپز درجه یک است! مأموریت غیرممکن اساساً «واقعی» (رئالیست) نیست و نباید به سمت و سوی سری فیلم های جان سخت، اسلحه مرگبار یا کبرا برود. جنبه «خیالی» آن نباید به اندازه ترمیناتور شدید باشد. «هزل» آن نباید به میزان سری فیلم های سلاح آخته یا پلیس بورلی هیلز زیاد باشد. به ورطه جیمزباند نباید بیافتد. نباید به ورطه سری فیلم های بورن بیافتد. با ایندیاناجونز نباید اشتباه گرفته شود. و متأسفانه تمام این اشتباهات در چهار فیلم قبلی رخ داده بود.
بله واقعاً کار سختی است! و اهمیت رسیدن به این «لحن» از فیلمنامه هم مهمتر است. لحن «هزل» فیلم باید طوری باشد که ما جهان خیال انگیز فیلم و رخدادها را «خیلی» جدی نگیریم. و بر همین اساس فیلم را «باور» کنیم. چیزی مثل شوالیه و روز جیمزمنگولد.
توجه کنیم به سکانسی که در آن اتان هانت (تام کروز) را با دست و پای بسته در زندان می بینیم. او در دست «السا» و «دکتر استخوان» گرفتار است و بعد در نبردی دیدنی از آنجا بیرون می آید. توجه کنیم در پایان این نبرد که منجر به کشته شدن چند نفر می شود او به «السا» چه می گوید: «ما آشنایی قبلی داریم؟!» گویی همدیگر را در یک فروشگاه دیده اند! انگار زن و مردی هستند که اتفاقی به هم تنه زده اند و سر صحبتشان با هم باز شده! در اوج این سکانس او با یک جمله شوخ طبعانه «لحن» فیلم را به سمت دیگری می برد.
یا به فصل افتتاحیه فیلم (پیش از تیتراژ) توجه کنیم! در حالی که عملیات برای متوقف کردن هواپیمای بلاروس ناموفق بوده و هواپیما از زمین برمی خیزد، هانت در آخرین لحظه روی هواپیما می پرد، خود را به هواپیما می چسباند، وارد هواپیما می شود و می رود سروقت محموله. اما درست قبل از پریدن او، سرباز محافظ سر می رسد و او را می بیند. چنین رویدای در هر کدام از چهار فیلم قبلی می توانست منجر شود به زدن سرباز، یا بیهوش کردن او، یا گریختن... اما واکنشی که می بینیم: هانت لبخندی به سرباز می زند و دسته پرتاب چتر را فشار می دهد! یک جور شوخی و ساده انگاشتن کاری که کرده. انگار اتفاق مهمی نیافتاده و در مترو تنه اش به تنه آن سرباز خورده!... این همان «لحن» است!
*****
اینجا لازم است گریزی بزنیم به فیلم های جیمزباندی و مقایسه بین شون کانری و راجر مور:
در حالی که بیشتر منتقدان در میان بازیگران متعددی که نقش جیمزباند را ایفا کرده اند، شون کانری را بهترین «باند» می دانند، من نه تنها راجر مور را به او (و به هر «باند» دیگری) ترجیح می دهم، بلکه اساساً یکی از بزرگترین شکنجه های دنیا برای من، تماشای شون کانری با شمایلی نه به اندازه کافی جدی و نه به اندازه کافی طنّاز در نقش باند است! به نظرم به خصوص تا زمان تاندربال او با زیرابروهایی که به نظر می رسد در دهه ۱۹۶۰ «بوتاکس» شده واقعاً وحشتناک است! در دو فیلم فقط دو بار زندگی می کنید و الماس ها ابدی اند با توجه بالاتر رفتن سن، کانری اوضاع کمی بهتر می شود!
بله اشکال اصلی کانری این است که نه به اندازه کافی طنّاز است (مثل راجر مور) و نه به اندازه لازم جدی است (مثل دانیل گریک) او «باند» را بلاتکلیف نگه می دارد و این آسیب بزرگی به «لحن» باندهای او وارد کرده است. احتمالاً اگر بیشتر منتقدان او را به عنوان «بهترین باند» برمی گزینند، به این دلیل است که او نخستین باند بوده است!
اما راجر مور طنّاز و شوخ طبع است و طبیعتاً این طنّازی از خلال شمایل و لحن او، به گفتگوها و پرداخت صحنه ها سرایت می کند و «لحن» دیگری به فیلم جیمزباند می دهد. لحنی که با تعریف فلمینگ از باند بیشتر همسوست. نگاه کنیم به جمله معروف «Shaken not stirred» جیمز باند.
این جمله، و در واقع عبارت و اصطلاح مخصوص باند است در مورد سفارش نوشیدنی مخصوص اش (مارتینی). او نوشیدنی اش را طور خاصی سفارش می دهد که «تکان بخورد ولی قاطی نشود!»
نخستین بار یان فلمینگ در کتاب کارینورویال (۱۹۵۳) این اصطلاح را به کار گرفت. (فصل هفتم: قرمز و سیاه). اگر ما مقایسه ای میان به کارگیری این عبارت در جیمزباندهای شون کانری مثل دکتر نو، گلدفینگر و فقط دو بار زندگی می کنید بیاندازیم و استفاده از این عبارت در باندهای راجر مور جاسوسه ای که دوستم داشت، ماه شکن و اختاپوس درمی یابیم که راجر مور قابلیت این را دارد که از همین جمله تکراری بیشترین استفاده را بکند. به خصوص در جاسوسه ای که دوستم داشت جایی که این گفتگو بین او بارابار باخ رد و بدل می شود. طوری که اساساً این اصطلاح قابلیت تفسیر پیدا می کند! اما شون کانری، جرج لازنبی، تیموتی دالتون، پیرس برازنان و حتی دانیل گریک نمی توانند استفاده لازم را از ظرفیت این عبارت در فیلم های خود بکنند. و در ضمن شاید ذکر این نکته هم خالی از لطف نباشد که راجر مور سالها پیش از ایفای نقش باند، در اپیزود پرچم شطرنجی سریال سنت (فصل چهارم- قسمت اول. ۱۹۶۵) از عبارت «Shaken not stirred» استفاده کرده است! این هم دلیل دیگری بر انطباق شمایل او با مخلوق یان فلمینگ است.
دلائل دیگری هم وجود دارد که راجر مور تا امروز بهترین جیمزباند است.[۲] اما دلیل گریز ناموجه! و طولانی من به «باند»های تاریخ سینما این بود که می خواستم به این نکته برسم که بهترین «باند» بازیگری است که «لحن» درست تری به فیلم بدهد؛ تا اهمیت «لحن» را در تاریخ سینما مورد اشاره ای دیگر قرار دهم؛ تا باز برسیم به فیلم مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر و اینکه طبعتاً رعایت «لحن» در این فیلم با تام کروزی که بهتر از چهار فیلم قبلی هدایت شده و به اندازه درستی «طناز» است، موجب موفقیت فیلم نسبت فیلمهای قبلی این مجموعه شده است. (نگاه کنیم به صحنه شکنجه او در زندان و اینکه در اوج صحنه می گوید «در ضمن کفش هات قشنگه! «دکتر استخوان» تصور می کند جمله خطاب به اوست اما تام کروز اضافه می کند «مال تو نه! مال اون!» و خطابش به «السا»ست!
از این رو همین «لحن» درست ما را وامی دارد در سراسر فیلم رویدادهایی که سخت باورپذیرهستند را باور کنیم. نگاه کنیم به سکانس گیرای موتورسواری. در پایان سکانس هانت با دیدن السا و برای اینکه او را زیر نگیرد ترمز می کند و موتور او واژگون می شود. در چنین شرایطی در جهان واقعی استخوان های او باید خرد می شد! اما او فقط کمی کوفته و گرد و خاکی شده! و ما این را می پذیریم. چون «لحن» فیلم درست پیش رفته است.
*****
سوای رعایت «لحن» درست، نکته مهم دیگری که مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر را به بهترین فیلم این مجموعه تبدیل کرده این است که برای نخستین بار در این سری فیلم، یک رابطه ظریف عاشقانه بین قهرمانان شکل می گیرد. «زن» برخلاف قسمت های قبلی یک ربات نیست! و این رابطه ظریف عاشقانه واقعاً درست و باورپذیر از آب درآمده. این رابطه نه آنقدر پررنگ است که فیلم را به ورطه ملودرام سوق دهد و نه به اندازه ای کم رنگ است که نتواند به فیلم عمق ببخشد.
به عبارت دیگر مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر از نظر احساسی عمیق ترین فیلم این مجموعه است.
این رابطه ظریف عاشقانه در پایان فیلم هم سمت و سوی درستی پیدا می کند. از این رو که در پایان فیلم رابطه اتان و السا (تام کروز و ربه کا فرگوسن) به «پایان خوش» تبدیل نمی شود. آنها از هم دور می شوند و این تراژدی کوچکی است که البته تماشاگر (به خاطر ظرافت رابطه، و همچنین جمله السا به اتان در لحظه جدایی: «می دونی کجا می تونی پیدام کنی») به راحتی تحمل اش می کند، بی آنکه به خاطر این فرجام تلخ بخواهد غصه بخورد. البته برای من این جدایی به نوعی رابطه اینگرید برگمن و همفری بوگارت در کازابلانکا را تداعی کرد. دو نفری که همدیگر را دوست دارند، اما از هم جدا می شوند.
*****
به نظرم در پایان این مقاله لازم است به یکی از بزرگترین فیلم های تاریخ سینما ادای دین کنم. فیلمی که شک ندارم نه تنها مأموریت: غیرممکن- گروه خودسر به آن مدیون است، بلکه دهها فیلم مهم در تاریخ سینما با سرچشمه گرفتن از آن وامدارش هستند: شمال از شمال غربی (۱۹۵۹) ساخته آلفرد هیچکاک.
اقرار می کنم من همیشه شمال از شمال غربی را بیش از سرگیجه (۱۹۵۸) دوست داشته ام و گاه اشاره هایی به این ارجحیت کرده ام! یکی از مهمترین دلائل ام برای این ارجحیت «لحن» استثنایی و نوآورانه شمال از شمال غربی است.
بله شمال از شمال غربی یک «ژانر» جدید را بنا کرد. کاری که حتی سرگیجه موفق به انجام اش نشد. این ژانر جدید که شمال از شمال غربی برای سینما به ارمغان اش آورد، تحت تأثیر یک «لحن» استثنایی چند ویژگی دارد:
۱- با وجود داستانی که می تواند جدی یا تلخ باشد، هیچ چیز در فیلم «جدی» یا «تلخ» نیست. هزل ویژه ای بر فیلم سایه انداخته که تا آن زمان در هیچ فیلم تریلر-جاسوسی وجود نداشته است.
۲- با وجود اینکه قهرمان از سوی نیروهای اهریمنی در معرض تهدید جدی قرار دارد اما رنگ و نور فیلم شاد است و سرزندگی به وضوح در فیلم حس می شود. این تضاد بین محتوی و اجرا، پسزمینه و پیشزمینه باز هم بی سابقه است.
۳-جغرافیا در فیلم اهمیت فراوانی دارد. هم به شکل نشان دادن چشم اندازهایی از کوه، جنگل، مزرعه، جاده، بیابان، دریا... هم از طریق طی کردن مسافت های طولانی به وسیله قهرمان از شهری به شهری دیگر، یا ایالتی به ایالتی دیگر (و کشوری به کشور دیگر)، و هم به خاطر اهمیت اهمیت جغرافیا در داستان فیلم و تنیده شدن اش در داستان و پیشبرد روابط. توجه کنیم که در این فیلم چگونه راجر تورنهیل از نیویورک به شیکاگو و از آنجا به راپیچ سیتی در داکوتای جنوبی می رود. و چقدر جغرافیای این سه ایالت، از طریق نمایش لانگ ایسلند، دفتر سازمان ملل، مزرعه بلال، و کوه راشمور مورد توجه قرار داده می شود.
۴-شخصیت های فیلم متعدد هستند و هر کدام در مقطعی پیش روی قهرمان قرار می گیرند.
۵-قهرمان درگیر رابطه عاشقانه ای می شود که چندان عمیق نیست، اما زندگی او را تحت تأثیر قرار می دهد.
فکر می کنم تمام فیلم های جیمزباند، ایندیانا جونز، مأمورت غیرممکن، پلنگ صورتی، داستان عاشقانه سنگ، شوالیه و روز و... از شمال از شمال غربی راه گرفته اند. چون این فیلم «لحن» جدیدی را وارد سینما کرد که این «لحن» رفته رفته موجب پیدایش یک ژانر شد.
چاره ای ندارم جز اینکه باز هم اعتراف کنم که چندان باور نمی کنم این فیلم استثنایی یک تنه مرهون خلاقیت هیچکاک «مؤلف» در مقام کارگردان باشد! چون اگر شمال از شمال غربی «لحن» ۳۹ پله، خبرنگار خارجی، یا پرده پاره هیچکاک را به خود می گرفت باز یک فیلم معمولی می شد! اما چه چیزی باعث شده فیلمنامه ارنست لمان، رنگ و نور رابرت برکز، موسیقی برنارد هرمن، بازی کری گرانت و ایوامری سنت و جیمز میسون، تدوین جرج توماسینی، و... همه و همه به سمت و سوی ساخته شده فیلمی چنین بی بدیل و درخشان برود؟ فیلمی که در واقع پایه گذار یک «ژانر» است.
به اعتقاد من این پاسخ در یک کلمه نهفته است! «مترو گلدوین مایر»!
بله! شمال از شمال غربی تنها فیلمی است که هیچکاک در «ام جی ام» ساخت. و اتفاقاً به نظر نمی رسید او خیلی با آنجا تطبیق داشته باشد! چون نخستین و واپسین همکاری هیچکاک و این شرکت فیلمسازی بود. متروگلدوین مایر همواره علاقمند به تولید فیلم های «غیرجدی» بود. از موزیکال های درخشان اش گرفته تا ملودرام های بی بدیل. یا فیلم های مجلل تاریخی.
در «مترو» نمی شد انتظار فیلمهای اجتماعی «فوکس قرن بیستم»، فیلمهای ترسناک «یونیورسال»، فیلم های خشن «وارنر»، فیلمهای کم خرج و درجه دو «آر.ک. او»، و یا فیلمهای فراتر از زمان «پارامونت» را داشت. آنجا خبری از فیلمهای معترضانه یا انتقادی «کلمبیا» هم نبود. «مترو گلدوین مایر» محل تولید فیلمهای «مفرح» بود. بنابراین هیچکاک در آنجا یک کارگردان غیرعادی محسوب می شد و «مترو» هم یک مؤسسه غیر قابل انتظار برای هیچکاک. اما همکاری دو وجود غیرمتجانس منجر به ساخته شدن چنین فیلم بزرگ و بی بدیلی شد. فیلمی که با گذشت زمان رفته رفته نه تنها منزلت، که تأثیر آن نیز بیشتر آشکار می شود.
پانوشت
۱.ترانه «آواز در باران» نخستین بار در سال ۱۹۲۹ توسط دوریس التون تراویس خوانده شد. سپس در سال ۱۹۲۹ «خواهران براکس» آن را در فیلم مرور هالیوود ۱۹۲۹ خواندند. ترانه «آواز در باران» آنقدر فرعی به نظر می رسید که در سال ۱۹۳۰ در فیلم طلاق رابرت. ز. لئونارد به عنوان موسیقی پسزمینه مورد استفاده قرار گرفت. در سال ۱۹۳۲ آنت هانشاو این ترانه را در آلبوم «جلد ششم» خود خواند. همان سال جیمی دورانته آن را در فیلم راحت حرف بزن اجرا کرد و در سال ۱۹۴۰ در فیلم نیل کلی کوچک با صدای جودی گارلند شنیده شد. موفقیت این ترانه در سال ۱۹۵۲ در فیلم آواز در باران به راستی غیرمنتظره بود! و این مرهون «تنظیم» صحیح این ترانه بود.
۲.از جمله دلائلی که ثابت می کند راجر مور بهتر از شون کانری و اصولاً بهترین جیمزباند است می توان اشاره داشت به اینکه:
یک) بر اساس تعریف یان فلمینگ و حتی فیلمهایی که شون کانری نقش باند را در آنها ایفا می کرد باند «محبوب زنان» است. با ورود دانیل گریک اگرچه شمایل باند در قرن بیست و یکم رونق گرفت، اما این خصوصیت باند از بین رفت. شون کانری هم به ظرافت راجر مور از پس ایفای این جنبه از باند برنمی آمد چون شمایل او نمی توانست همچون راجر مور وجه «اپیکور مسلکی» باند را آشکار کند.
دو)تاریخ سینما ثابت کرد که به طور کلی شیوه بازیگری و شمایل سینمایی شون کانری در سمت و سویی دور از شمایل باند است. کانری رسید به فیلم هایی از قبیل مردی که می خواست سلطان باشد، زاردوز و... اما راجر مور چه پیش از نخستین باندش مردی با تپانچه طلایی، (با حضور در سریال های تلویزیونی مانند سنت [۱۹۶۹-۱۹۶۲] و کاوشگران [۱۹۷۲-۱۹۷۱]) و چه پس از آن (حتی در فیلم هایی مانند غازهای وحشی و گرگهای دریا) شخصیت طنّاز و اپیکور مسلک اش را قوام بخشید. بنابراین سیر تاریخی هم مؤید این ادعاست که او بیشتر منطبق با شخصیت باند است.
سه)خود کانری بهتر از هر کسی خود را می شناخت! او با اکراه این نقش را ادامه داد و پس از فیلم فقط دو بار زندگی می کنید از این نقش کناره گرفت که با شکست جرج لازنبی در فیلم در خدمت سرویس مخفی ملکه کانری با فیلم الماس ها ابدی اند باز به نقش باند بازگشت، اما پس از این فیلم مجدداً کناره گیری خود را اعلام کرد. و به سمت و سویی کاملاً متفاوت رفت.
چهار)اگر به دوبله های فارسی فیلم های کانری نگاه کنیم متوجه می شویم این فیلم ها در دوبله نسبت به فیلم اصلی یکی دو پرده «شوخ»تر شده اند! مدیران دوبلاژ هم سردی کانری را حس کرده بودند! و در دوبله سعی در برطرف کردن آن داشتند.
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|