کاوه قادری
آتابای البته به معنای تکنیکی و فنی، «فیلم شخصیت» نیست، حتی میتوان گفت «فیلم اجرا» هم نیست، بلکه صرفاً «فیلم بازیگر» است!
اینکه نریشنهای زیادی از دل ذهن و درون شخصیت اصلی بشنویم که دربارهی او، تقریباً هیچچیز به ما نگویند؛ ویژگیای که فیلم را درونی نمیکند بلکه بیشتر حفرهی شخصیتپردازی در آن ایجاد میکند!
تا دقیقهی نود، هنوز معلوم نیست فیلم اساساً دربارهی چیست؟! داستان باغ «آتابای»؟! داستان خواهر از دنیا رفتهی او؟! داستان خواهرزادهی او؟! داستان خود او؟! داستان همهی اینها؟!
آیا جز این است که تأکید و اصرار غیرقابل درک فیلمساز بر وجود غیرضروریِ این بومی بودن و گویش محلی در اجراها، دستکم موجب شده تا اجرای بازیگر توانایی مانند جواد عزتی در فیلم، فریز و حسزدا شود و از این منظر، کاراکتر او را تا حدی کاریکاتوری کند؟!
فیلم بیش از نود دقیقه وقت تلف میکند تا فقط از دافعهبرانگیز بودن کاراکتر «آتابای» برای ما، ابژهی روایی و نمایشی رو کند و در دقیقهی صد، با مواجه کردن «آتابای» با کاراکتر سحر دولتشاهی و اذعان «آتابای» به علاقه به کاراکتر سحر دوتشاهی، تازه داستان موقعیتِ عینیِ شخصیت را کلید بزند!
آتابای به عنوان تازهترین اثر نیکی کریمی، در ابتدا یک «فیلم شخصیت» به نظر میرسد که قصد دارد روایت زندگی شخصیت اصلیاش را به ویژه در ساحت معرفیهای اولیهی داستانی و معرفی شغل و محیط زندگی، در دل خردهموقعیتهایی مختلف شکل دهد. فیلم البته به معنای تکنیکی و فنی، «فیلم شخصیت» نیست، حتی میتوان گفت «فیلم اجرا» هم نیست، بلکه صرفاً «فیلم بازیگر» است! به ویژه از این منظر که تا مدتهای مدید پس از آغاز فیلم، نه معلوم میشود فیلم دربارهی چیست و نه مشخص میشود شخصیت اصلی فیلم، نوعاً کیست؛ و بیشتر به نظر میرسد به جای یک «فیلم شخصیت»، با «فیلم بازیگر» مواجهیم؛ بازیگری که با اکتها و گفتار و رفتار نسبتاً دارای کاریزمایش در یک سلسله خردهموقعیت متوالیِ بیربط به یکدیگر، فیلم را پوشش میدهد!
به نظر میرسد تناقض «گفتن و نگفتن»ی که شخصیت اصلی فیلم در درام با او مواجه است، مانیفست روایی کل فیلم را شکل میدهد؛ اینکه نریشنهای زیادی از دل ذهن و درون شخصیت اصلی بشنویم که دربارهی او، تقریباً هیچچیز به ما نگویند؛ ویژگیای که فیلم را درونی نمیکند بلکه بیشتر حفرهی شخصیتپردازی در آن ایجاد میکند! اما به هر حال همین تناقض «گفتن و نگفتن»، لابد ژست ظاهرالصلاحی شده برای فیلمساز تا با داستان نگفتن، کُند کردن ریتم روایت و تدوین، ذهنیگرا و انتزاعی کردن فضای روایی و نمایشی فیلم، انداختن بار همه چیز بر روی اجرای بازیگر و چند کارتپستال منفرد در کارگردانی، افزایش بیخودی محدودهی زمانیِ روایت داستان (در حالی که متریال لازم برای روایت وجود ندارد و صرفاً به طویل المدت بودن زمان فیلم منجر میشود) و ویژگیهای خنثیایی از این دست، ادعا کند فیلمی شرقی را به صورت مینیمال، یا چه بسا به صورت ضدپیرنگ، با استشمام از مشی روایی و نمایشی سینمای عباس کیارستمی ساخته است! آن هم لابد به مدد چرخ زدن در جادهی شبیه به باد ما را خواهد برد و طعم گیلاس! یا مثلاً قِل خوردن بیهدف لاستیک آتش زده شده و تعقیب دوربین، جملگی به صورت قرینهشده با یکی از سکانسهای معروف کلوزآپ! آیا واقعاً با این کارها، سینمای یک فیلمساز، شبیه سینمای عباس کیارستمی میشود؟!
تا دقیقهی نود، هنوز معلوم نیست فیلم اساساً دربارهی چیست؟! داستان باغ «آتابای»؟! داستان خواهر از دنیا رفتهی او؟! داستان خواهرزادهی او؟! داستان خود او؟! داستان همهی اینها؟! باور کنید همینهاست که باعث میشود فیلم از همان ابتدا، نتواند مخاطب را به داخل جهان خود راه دهد و موقعیت یا شخصیت را برای مخاطب، مهم و حساس و دراماتیک کند؛ چرا که فیلم همچون واعظی شده که بالای منبر میرود و نطق میکند، بیآنکه اصلاً درنظر بگیرد آیا مخاطباش صحبتهای او را متوجه میشود یا نه!
راستی گویش متفاوت کاراکترها، دقیقاً چه ویژگی روایی به فیلم میدهد؟ آیا جغرافیایی خاص را متوجه فیلم میکند؟! آیا فیلم را اصطلاحاً Local و محلی میکند؟! اصلاً فرض میکنیم با فیلمی Local و محلی با جغرافیایی خاص مواجهیم! که چه بشود؟! این محلی بودن، اولاً چه میزان اصالت وقوع داستانی و روایی دارد؟ ثانیاً جایگاهاش در درام چیست و به چه کار آن میآید و چه چیزی را در موقعیت داستانی فیلم تغییر میدهد؟ اگر این محلی بودن و گویش متفاوت در فیلم نبود، دقیقاً چه چیزی در فیلم عوض میشد؟! چه دادهی روایی یا نمایشیِ مؤثری، اضافه یا کم میشد؟! این بومی بودن و گویش محلی دقیقاً چه بار شخصیتی به کاراکترها مخصوصاً «آتابای» میدهد؟! و اگر این بومی بودن و گویش محلی نبود آیا واقعاً ویژگی هویتیِ معینی از کاراکترها مخصوصاً «آتابای» کاسته میشد؟! آیا جز این است که تأکید و اصرار غیرقابل درک فیلمساز بر وجود غیرضروریِ این بومی بودن و گویش محلی در اجراها، دستکم موجب شده تا اجرای بازیگر توانایی مانند جواد عزتی در فیلم، فریز و حسزدا شود و از این منظر، کاراکتر او را تا حدی کاریکاتوری کند؟!
انگار تمام فیلم به لحاظ نمایشی، خلاصه شده در چند کارتپستال منفرد از مثلاً گمگشتگی شخصیت، که صرفاً استعاره از هیچاند؛ چرا که متن فیلم، اساساً دادههای رواییِ عینیای کف دست مخاطب نمیگذارد! اگرچه در فضایی ذهنیگرا و انتزاعی نسبت به واقعیت (که از قضا فیلم هم در چنین فضایی به شدت غرق شده!)، میشود هر تأویل فرامتنی و معناتراشی بیرون از فیلم را به فیلم نسبت داد! در ساحت واقعیت روایی و نمایشی اما، فیلم بیش از نود دقیقه وقت تلف میکند تا فقط از دافعهبرانگیز بودن کاراکتر «آتابای» برای ما، ابژهی روایی و نمایشی رو کند و در دقیقهی صد، با مواجه کردن «آتابای» با کاراکتر سحر دولتشاهی و اذعان «آتابای» به علاقه به کاراکتر سحر دوتشاهی، تازه داستان موقعیتِ عینیِ شخصیت را کلید بزند! آن هم در شرایطی که تازه معشوق جواب بدهد حالا فردا مفصل با هم حرف میزنیم! فردایی که البته خبری از معشوق هم در آن نیست تا فیلم با داشتن حدود صددقیقه «پیشداستان» و داشتن حداکثر ده دقیقه داستان، بیآنکه به لحاظ سینمایی پایان یابد و موقعیت داستانیاش را به فرجام یا دستکم نقطهی معینی برساند تمام شود! بیچاره مخاطب! درست است که سینما فقط مخاطب نیست اما مخاطب هم صرفاً موش آزمایشگاهی یک فیلم نیست! جالب آنکه در این میان حتی شخصیت اصلی هم در این سیر روایی حرکت داستانی ندارد؛ یعنی نه از نقطهی A به نقطهی B میرسد و نه حتی از نقطهی A به نقطهی A′! آیا با داستانی مواجهیم که در آن، شخصیت قرار است صرفاً یک سفر ولو درونی را انجام دهد و مقصد به مفهوم وضعیت شخصیت اهمیتی نداشته باشد؟ و اگر اینگونه است این سفر از کجا آغاز میشود و کجا پایان مییابد؟! عینی کردن این سفر و سیرش وظیفه کیست؟ منتقد یا فیلمساز؟
ریشه و علتالعلل این همه نقصان را البته خود فیلمساز به طور غیرمستقیم در یکی از مصاحبههایش بعد از اکران فیلم توضیح داده! همانجایی که میگوید ادبیات برایش مهمتر از سینماست؛ کاری که ظاهراً فیلمساز در آتابای هم به صورت خلط مبحث انجام داده و گویی در این برگردان از ادبیات به سینما، رعایت اقتضائات سینمایی برایش چندان محلی از اعراب نداشته. فراموش نکنید ما در ادبیات تصویر نداریم؛ تصور داریم؛ پس بخشی از جهان داستانی یک رمان، فارغ از آنکه چقدر کلمات و عبارات و تعبیرها قوی و دقیق باشند و بار توصیفی به مخاطب بدهند، لاجرم و خواهناخواه توسط ذهن مخاطب ساخته میشود؛ همان چیزی که در سینما به واسطهی تصویر باید دیداری و عینی شود؛ و این در حالی است که در فیلم نیکی کریمی حتی پیرنگ هم روشن و عینی نیست! در چنین شرایطی، آن کارتپستالها دقیقاً چه چیزهایی را لحظهنگاری و توصیف میکنند؟ لابهلای خطوط کدوم داستان یا موقعیت داستانی را روایت میکنند؟ روایتگر نمایشیِ چه میانهی موقعیتهایی هستند؟ انبوه موقعیتهای در حال گذار که به لطف زمان بیش از اندازه طولانی فیلم به وجود آمدهاند، مشخصاً گذار از چه چیزی به چیزی را روایت و دوبارهگویی میکنند؟ رفتارنگاریهای دوربین و میزانسن از کاراکتر «آتابای» دقیقاً حول کدام مرکز ثقل موقعیتی صورت میگیرد؟ دقیقاً به همین دلایل است که ویژگیهای اثر که عمدتاً در حوزهی روایت نمایشی و کارگردانی و البته بازیگر نقش اصلی است جملگی خنثی میشوند. فیلمساز اگر میخواهد فیلم بعدیاش را هم متأثر از ادبیات داستانی بسازد شاید بهتر باشد از شیوهی روایی پینگپنگ کلام در فیلمهای اریک رومر الهام بگیرد.
کاوه قادری
دی ۱۴۰۰
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|