پرده سینما

بهاریه نوروز ۱۴۰۱- گُل گَز خانوم

پرده سینما


 

 


 

 

 

 

هوای شهر ما زنجان از شروع فصل پاییز سرد می شد و سوز زیادی داشت، خشک بود و همین طور که به سمت زمستان می رفتی بارندگی ها هم بهش اضافه می شد.

کوچه های محله ما در پایین شهر تنگ بودند و وقتی مردها می رفتند پشت بام تا برف ها را پارو کنند دیگر در کوچه ها راهی برای رفت و آمد نبود و با تمام مراقبت ها همیشه چند تا پارو برف روی سرمان سرازیر می شد؛ اما قشنگی برف، برای ما بچه ها بعد از پارو کردن آن شروع می شد... پشت بام ها که از برف، پاک می شد، در یک فاصله کوتاه به اندازه قدمان توی کوچه بالا می آمد و یخ می زد. ما هم با خاک انداز از این طرف به آن طرف کوچه داخل برف تونل می زدیم و این طوری ذوق می کردیم و برای خودمان یک شهربازی برفی راه می انداختیم.

آن موقع ها بزرگترین آرزوی من این بود که یک چکمه پشمی داشته باشم تا موقع بازی و مدرسه رفتن پاهام یخ نزنه و یک کاپشن کلاه دار که گوش هامو بپوشونه، اما حیف که آرزوهای همه ما توی دلمان می ماند و یخ می زد...  چهار تا خواهر برادر قد و نیم قد بودیم با یک مادرتنها که از شش صبح از خانه می زد بیرون برای کار تا پنج بعدازظهر...

شب که می خوابیدم و برف هم می آمد، می دانستم که صبح زود با صدای پارو کشیدن روی پشت بام از خواب بیدار می شوم: صدای پاهای یک نفر که راه می رفت... بعد می ایستاد... و دوباره راه می افتاد و پاروی چوبی را از این سر تا آن سر بام می کشید، مادرم بود... ساعت پنج صبح برف ها را پارو می کرد و بعد می آمد پایین یک استکان چای می خورد و راه می افتاد به سمت بیمارستانی که آنجا پرستار بود. همیشه هم پیاده می رفت و برمی گشت، بدون چکمه و دستکش... پول داشتن و امنیت و استقلال مالی برای مادرم خیلی مهم بود... 

هوا خیلی سرد بود، از شدت سرما، دستهامو می کردم توی آستین هام و انتهای آستین لباسم رو می گرفتم وسط مشتم، تا به خبال خودم راه اومدن سرما رو بگیرم...

خونه مون دو تا کلید داشت، یکی مال مادرم و یکی هم مال ما چهار تا خواهر و برادر بود که باید دست به دستش می کردیم تا با یک برنامه ریزی حساب شده هر کسی که کلید دستش بود زودتر از همه خانه می رسید، اما وای از آن روزی که اون کلیددار به هر دلیل دیرتر می رسید و بقیه منتظر آمدن او جلوی خونه صف می کشیدیم. مثلاً یه بار خواهر بزرگم کلید را توی خانه جا گذاشته بود یا برادرم را توی مدرسه نگه داشته بودند... خلاصه بیشتر اوقات اون بچه ای که توی آن سرما دم در می ماند من بودم که کوچک ترین عضو خانواده بودم و راه مدرسه ام هم نزدیک تر بود و زودتر به خانه می رسیدم. اگر یک روز از مدرسه می آمدم و کسی در را باز نمی کرد جلوی در بسته خانه مدت ها می ایستادم و چون یکی از همسایه ها گفته بود که «گداها دم در خانه ها می نشینند» برای همین منم خجالت می کشیدم برای رفع خستگی جلوی خانه خودمان روی زمین بنشینم... خانه مان جنوبی بود و نمی شد از دیوار داخل حیاط پرید و در را باز کرد، ما هم که بچه های ساکت و خجالتی بودیم نمی خواستیم همسایه ها را به زحمت بیاندازیم.

تا اینکه یک روز همسایه روبرویی ما گُل گز خانم منو دید و با اصراربرد خانه شان. گُل گز خانم صورت گردی داشت و کمی چاق بود با چادر گُلدار خاکستری که همیشه سر می کرد و دوست داشت با من حرف بزند. به من گفت: هیچ کی خونه تون نیست؟ سرم را با خجالت پایین انداختم و بعد به علامت نه بالا بردم. بعد گفت: بیا برویم خانه ما. اینجا سرده، من گفتم: نه، خیلی ممنون، وا می ایستم تا خواهرم بیاد... چند بار تکرار کرد تا بالاخره دستم را به زور گرفت کشید و برد خانه شان. این مهمانی ناخوانده چندین بار با دیر آمدن خواهر و برادرم و پشت در ماندن من تکرار شد و تبدیل به یک خوشایند دو طرفه شد: گُل گز خانم تنها بود و بدش نمی اومد که من برم خونشون و از تنهائی درش بیارم و من هم بدم نمی اومد که در این فاصله از جانب او پذیرایی بشم.  گُل گز خانم فقط یه پسر داشت به اسم ناصر که برای خدمت سربازی رفته بود جبهه و یک روز که صدای جیغ و فریاد او را در کوچه شنیدیم، فهمیدیم که پسرش در جنگ اسیر شده. من که هشت سال داشتم نمی دانستم اسیر یعنی چه و فقط می دانستم که خبری ازپسرش نیست و نمی تونه خونشون بیاد.

گُل گز خانم توی خونشون خیلی مراسم روضه می گرفت و من این مراسم را خیلی دوست داشتم چون آخرش آجیل مشکل گشا پخش می کردند و همه ما بچه های کوچه  دوست داشتیم با مامان هامون در روضه شرکت کنیم. همه ما یک ساعت اول کنار مامان هامون که با خواندن روضه گریه می کردند، ساکت می نشستیم و حرکات عجیب و گریه های خانم ها را نگاه می کردیم و منتظر پخش آجیل مشکل گشا بودیم که ُگل گز خانم برای برگشتن پسرش نذر کرده بود.

گُل گزخانم هر وقت مرا از پشت در خانه مان به داخل اتاقش می برد اول یک استکان چای می آورد و جلوی من می گذاشت، من هم که ساکت و خجالتی بودم باید چند بار ازم خواسته می شد تا چای را در نعلبکی بریزم فوت کنم و بخورم. گُل گزخانم مرتب از من سئوال می کرد و من که بلد نبودم باهاش حرف بزنم هر چی می پرسید سرم را یا به علامت نه بالا می بردم و یا به علامت آره پایین.

آن موقع ها تلویزیون زیاد برنامه نداشت و در خانه ما یک رادیو ضبط قرمز رنگ داشتیم که بعضی وقتها خواهرم آن را روشن می کرد تا به اخبار و سرودهای جنگی گوش دهد. یک روز نزدیک های ظهر گوینده رادیو درست زمانی که حوصله من از خبرهای طولانی راجع به جنگ سر رفته بود خبری را خواند که بعدها به قطعنامه 598 ایران و عراق معروف شد و مهمترین بند آن آزادی اسرای جنگی بود. خواهرم با شنیدن این خبر به من گفت: بدو برو خونه گُل گز خانم این خبر خوب رو بهش بده. شاید بهت مژدگانی هم بده... من که دوست داشتم محبت های گل گز خانم را یک جوری جبران کنم از جا پریدم دمپایی های پلاستیکی ام را لنگه به لنگه پا کردم  و دویدم و مُشت مُشت در خانه گُل گز خانم را کوبیدم، چون قدم کوتاه بود دستم به زنگ خانه شان نمی رسید.

گُل گز خانم که از در زدن های پشت سر من هول شده بود بدون چادر در را باز کرد و با تعجب از من پرسید: چی شده دختر؟ من آب دهانم را قورت دادم و بدون خجالت با هیجان و چشم های گرد عین جمله ای را که از رادیو شنیده بودم، با همان حالت رسمی و خبری، با لحن کودکانه ام برای گُل گز خانم تکرار کردم:

-گُل گز خانم! گُل گز خانم! در پی پذیرفتن قطعنامه 589 شورای امنیت سازمان ملل، اُسرای جنگ تحمیلی به زودی به میهن عزیزمان باز می گردند!

 

 

آذر مهرابی

نوروز ۱۴۰۱

 

 

در همین رابطه دیگر بهاریه های پرده سینما در نوروز  ۱۴۰۱ را بخوانید

 

تقاطع سمیه و بهار، چهارراه ایرج- فهیمه غنی نژاد

مرد حنجره طلایی- دکتر رضا رضایی

گل گز خانم- دکتر آذر مهرابی

جمعه های شیرین- محمد جعفری

الماسها ابدی اند- کتایون بیجاری

ملاقات با گمشده ها- سعید توجهی

آموزش رانندگی از نگاه کسی که نقد فیلم می‌نویسد!- کاوه قادری

یک کاپریس کِرم رنگِ چرم دوزی شده- امید فاضلی

داستان عاشقانه «الف» و «عارف»- غلامعباس فاضلی

 

 

 


 تاريخ ارسال: 1401/1/1
کلید واژه‌ها: بهاریه سینمایی، بهاریه نوروز، آذر مهرابی

فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.