پرده سینما

مهربان‌ترین همسفر؛ به مناسبت ۲۳ اردیبهشت زادروز کیانوش عیاری

پرده سینما



 

 

محمدعلی باشه‌آهنگر-کارگردان:

 

می‌گویند اگر کسی را می‌خواهی بشناسی با او سفر کن‌ اما من کیانوش را پیش‌تر از حرف‌های قاسم آهنین‌جان و حجت ایزدی شناخته بودم. قاسم از همان شاعران بی‌ادعای ساکن اهواز، دروازه خزئلیه بود که چند سال پیش در تنهایی و غربت و بی‌کسی در همان محله از دنیا رفت. با شعرهایی که بسیارشان خوانده نشدند. می‌گفت کیانوش افتخار خوزستان است. کی؟ سال 1365. از دوستان قدیمی‌اش بود و از سینمای آزاد اهواز با فیلم‌های هشت‌میلی‌متری‌اش با او حشر‌و‌نشر داشت. از شاهکار تازه‌نفس‌ها و تصاویر ارزشمند آغاز انقلاب، خاصه تصاویر خیابان انقلاب و جلوی دانشگاه تهران تعریف می‌کرد. بعدها این تصاویر را در دانشکده سینما و تئاتر دیدم. یک جمله قاسم می‌گفت و یک جمله حجت ایزدی که قرار بود شاهکار کیانوش، یعنی «آن سوی آتش» را هر‌طور شده از کیانوش بگیرد و در سینمای «دنیا»، سینمای تعطیل‌شده اهواز در یک دورهمی نمایش دهد. مدیریت سینمای درهم‌شکسته «دنیا» منصور واحدی بود. همان که آهنگ زیبای «بلم‌رون، بلم‌رونم تو کارون» را در قایق‌های باریک بومی در زیر پل اهواز قبل از انقلاب خوانده بود و خدا رحمتش کند که چه تلاشی کرد تا آپارات نیمه‌جان سینما راه بیفتد. بعدها این آهنگ زیبا را محمود جهان که خدا او را نیز رحمت کند، خواند و پسرش امید هم آن را بازخوانی کرد.

حجت ایزدی به تهران رفت و با حلقه‌های فیلم آن سوی آتش بازگشت. سینما را آب و جارو کردیم و میهمانی کوچکی ترتیب داده شد. خدا عمر باعزت به حجت ایزدی بدهد. او از نمایش‌نامه‌نویسان، نویسندگان، شاعران و مدیران صادق «حوزه هنری» اهواز بود که هیچ‌وقت به حقش نرسید و در بازی ناجوانمردانه مدیران یقه‌چرکین در آن دهه عجیب، بعدها اهواز را ترک کرد. هرچند همچنان قلم جادویی‌اش تنها و تنها برای دلش می‌نویسد و گاهی صفحه گوشی‌ام را میهمان شعرهای عاشقانه‌اش می‌کنم. آن سوی آتش همچون دردانه‌ای دوست‌داشتنی را در شبی گرم در سینمای «دنیا» دیدیم. شرافت، صداقت، مهربانی و عشق فیلم‌ساز با میزانسن‌های طبیعی و واقعی‌اش گرمای نفس‌گیر سالن را که خنک‌کننده نداشت، از یادم برد. شعله آتش آتشگاه اهواز جایی که قدیمی‌ها تا سپیده‌دم پای‌کوبان دورش می‌چرخیدند. آتشی که سرمایه آیندگان پابرهنه آن دیار بود و هست و هنوز هم فلرهای آتش در پالایشگاه‌های نفت و گاز و در تش کوه، پارس جنوبی و مسیر پرنقش‌ونگار جاده آنجا آقاجری به ما هشهر، آبادان و هرکجا که زمین بوی نفت می‌دهد به هوا می‌رود. نقش‌آفرینی بازیگران گاه کم‌نام‌و‌نشان فیلم و نماهای چشم‌نواز و آن سکانس عاشقانه پرتاب طلا‌ها در سایه شعله‌ها و یافتن آنها در میان عشق و نفرت و موسیقی رمانتیک یوهان اشتراوس مرا مجذوب پرده کرده بود. دانوب آبی؛ همان که قاسم آهنین‌جان سخاوتمند نوارش را برایم آورد و من که ضبط صوتی برای شنیدن نداشتم، با خود حمل می‌کردم تا «حوزه هنری» در اتاق حجت ایزدی آن را گوش کنم. تا چند مدت در حال‌و‌هوای فیلم بودم و من که تردید داشتم برای ورود به دانشگاه سینما به تهران بروم یا نروم، متقاعد شدم که علی‌رغم مشکلات مالی، باید بروم. جادوی آن سوی آتش ترس را از من دور کرد. آیا من هم می‌توانم پدیده‌های استان درد‌کشیده خوزستان، آن‌هم با جنگ هشت‌ساله را با واقع‌گرایی و آموختن فوت‌و‌فن سینما به تصویر بکشم؟! آن روزها فیلم کوتاه هشت‌میلی‌متری عبور را برای قرارگاه کربلا فیلم‌برداری کرده بودم. اما بعد از تدوین اولیه حتی یک فریمش را هم ندیدم. فیلم در کار تنهای مستعمل و در اتاقی حبس شد. یاسین عرب‌زاده متن اولیه را نوشته بود و من با سختی و مرارت بسیار آن را در کوه‌های زیبای رود زرد بالا در نزدیکی ایذه و رامهرمز ساختم. رزمنده‌ای در خیالش به خانواده‌اش می‌اندیشید و در میانه صعود به قله در دست دشمن، دچار تردید می‌شد. نمی‌دانم شاید آن تردید در خیال، پسندیده آن روزگار نبود.

 

پیش‌از‌ظهر یک روز بهاری منتظر کیانوش در خیابان نوفل‌لوشاتو بودم. کیانوش قرار است برای دریافت ویزای سفر به پاریس و شرکت در هفته فیلم این شهر به سفارت بیاید و من منتظرم تا هر دو ویزایمان را دریافت کنیم. آن سوی آتش و ملکه قرار بود به همراه چند فیلم دیگر به نمایش درآیند. برای کیانوش هم بزرگداشتی در نظر داشتند. سفر چهار‌روزه بود. اما در آنجا سفر کیانوش 9 روز و من 12 روز به طول انجامید. مهربانی و بی‌ریا‌بودنش رفاقت‌مان را مستحکم کرد. او متروی پاریس را بلد بود. در ایستگاه «شاتله» که عین توپخانه خودمان بود، پیاده می‌شدیم و کیانوش مسیر جدیدی طراحی می‌کرد. در خیابان‌ها و گشت‌و‌گذار گاه بی‌هدف از سینما، گذشته و آینده حرف می‌زدیم و من در دل او را تحسین می‌کردم و گاه به زبان می‌آوردم. داستان نمایش آن سوی آتش و حضورش در دانشکده سینما و تئاتر را یادآوری کردم. گفت‌وگوی گرم او با دانشجویان تأثیر مهمی بر طرفداران واقع‌گرایی در سینما آن روزها داشت و نمایش آبادانی‌ها و بعدها مجموعه ماندگار روزگار قریب و خانه پدری که حیف شد و چقدر او از این ماجرا دل‌آزرده بود. بیدار شو آرزو و بعد کاناپه و مسیری که همچنان در خوف و رجا ادامه دارد. با خودم می‌گفتم چقدر باید بگذرد تا فیلم‌سازی همچون کیانوش عیاری در کشوری مثل ایران زاده شود؟

مهم‌ترین خصلتش مهربانی بی‌حد‌و‌حصر او است. آن قدر بی‌ریاست که حیرت‌زده‌ات می‌کند. در روستاهای اطراف پاریس به مدد آقای موسوی عزیز و همراهی سید‌رضا میرکریمی نازنین چرخی می‌زدیم. یک ساختمان دو‌طبقه قدیمی در میدانی بسیار زیبا بود. قیمت آن ساختمان که مغازه هم داشت، 250 هزار یورو بود. البته با یوری آزاد چهار هزار تومانی اوایل دهه 90. سوژه‌ای با او در میان گذاشتم؛ او که استاد پرورش ایده مرکزی تا فیلم‌نامه بود، آن‌قدر علاقه نشان داد که به شرط بازی در آن فیلم‌نامه خام حاضر است ساختمان را اجاره کند و شاید هم بتواند با شرایطی به‌صورت قسطی آن را خریداری کند و لوکیشن فیلم شود. چهار روز گذشت و او باید به تهران برمی‌گشت‌ اما آن‌قدر حرف‌هایمان گل انداخته بود که رضایت داد بلیتش را عوض کند و پنج روز دیگر ماند. او من را به وجد می‌آورد. بزرگی می‌کرد و در آن چند روز گویی برداران کوچک‌ترش را به سفر آورده بود. برادری می‌کرد. او که جهان‌دیده بود و در سفرهای متعدد برای نمایش آثارش به اقصی‌نقاط شرق و غرب رفته بود، سینما را همچون اسباب‌بازی می‌دانست؛ مثل موم در دستش بود. هر سوژه ساده‌ای را همچون پیکرتراشی ماهر ورز می‌داد و آماده می‌کرد. در این قدم‌زدن‌های روزانه به هر گروه موسیقی خیابانی که می‌رسید، می‌ایستاد و با لذت به هنرنمایی جوانان که نیازمند هم بودند، گوش می‌داد و با پرداخت مبلغی به هنرشان ارج می‌نهاد. گاه دور می‌شد و می‌دیدم میوه فصل را برایمان خریده و با مهربانی میهمان‌مان می‌کرد. رنگ‌های خنثی و تیره مخصوصا سرمه‌ای و آبی و آن‌هم چهارخانه و جلو‌باز را بیشتر تن می‌کرد و البته هم که برازنده‌اش بود. وقتی خواست برگردد در اتاقش کمک می‌کردم تا وسایلش را جمع کند. از او فیلم می‌گرفتم و راستش از اینکه به ایران برمی‌گردد و من برای سه روز تنها می‌ماندم، غمگین بودم. از من قول گرفت که در مجموعه‌ای که قصد ساخت داشت، برایش بازی کنم.

در پاریس مراسم خوبی برایش تدارک دیده بودند و جمعیت زیادی هم که بیشتر ایرانی بودند، برای بزرگداشتش به سینما «اودئون» در نزدیکی سوربن آمده بودند. سه فیلم تنوره دیو، شبح کژدم و آن سوی آتش هم به نمایش درآمدند و او در گفت‌وگوی زنده حرف‌های جالبی که نشان از عمیق‌بودن و در عین سادگی ظاهری‌اش داشت، بر زبان آورد. کاش کیانوش مهربان هر سال فیلم بسازد. کاش نخوابد و فیلم بسازد. کاش این نگین هنر جنوب، گنجینه ادب و فرهنگ، این هنرمند خود‌ساخته و مستقل بی‌دغدغه و آرام فیلم بسازد. کدام فیلم‌ساز به دور از اداهای فیلم‌سازی توانسته است به واقع‌گرایی منحصربه‌فرد او نزدیک شود؟ تصاویر ساده و تأثیر‌گذار دکتر قریب با آن فضاسازی ناب و استفاده از بازیگران کمتر دیده‌شده در کدام مجموعه دیگر دیده شده است؟ بازی‌های جادویی در خانه پدری و ترسیم بی‌رحمی در عین سادگی و میزانسن‌های بی‌نظیر در یک خانه را در کدام فیلم تأثیرگذار می‌توان یافت؟ برای بدرقه‌اش همراهش شدم. در لحظه آخر 70 یورو ته جیبش را داد و گفت برو از خودت پذیرایی کن، تا اینجا آمدی گرسنه‌ات شده است و ادامه داد یادت نرود در مجموعه‌ای که می‌سازم برایت نقش دارم. گفتم کیانوش عزیز به تهران که برگشتی فراموشت می‌شود. گفت نه تو یک جنوبی هستی و در 86 متر به کارم می‌آیی. گفتم بازیگر نیستم. گفت من بازیگر نمی‌خواهم. گفتم یادم آمد تو از دیوار هم زندگی در‌می‌آوری. استاد خندید و رفت. هنگامی که من درگیر مجموعه از‌پای‌افتاده و نابود‌شده بعد از آزادی بودم، تماس گرفت و برای بازی دعوتم کرد و من شرمسار از اینکه نتوانستم به او کمک کنم، از مهربان‌ترین دوستم عذرخواهی کردم. 23 اردیبهشت روز تولد این نامدارترین را به او و دوستدارنش تبریک می‌گویم. خدا سلامتش بدارد. آمین

 

 

برگرفته از روزنامه شرق

 


 تاريخ ارسال: 1402/2/23
کلید واژه‌ها: کیانوش عیاری، محمدعلی باشه‌آهنگر

فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.