پرده سینما
هیچکاک مانند ابراهیمی شده که دو فرزند دارد و بدون وحی الهی و از سر جنون، سر هر دوشان را میزند نیمه نخست را بیسر و نیمه دوم را بیتن میگذارد
شهرت و آوازه هیچکاک بر کسی پوشیده نیست و در این نوشتار سعی در معرفی مولفههای اصلی سینمای هیچکاک نظیر تعلیق و دلهره نیست. بیشک از مهمترین کارگردانان تاریخ سینمای جهان هیچکاک و مهمترین اثر وی سرگیجه است که حتی آندره بازن فرانسوی مهمترین منتقد تاریخ سینمای جهان هم آن را ستوده و گفته برخلاف طناب از استعارات و نمادهای ادبیات رها شده و به خود سینما رسیده، اما میدانیم وقتی اثری را اکثریت، حتی نامهای بزرگ تحسین کردند دال بر بیایراد بودن آن نیست و نباید با جوّ مفروض بیننده هم بگوید با این حساب لزوما شاهد اثری خوبم! این موضوع یادآور همان داستان فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگ میشود و نمایانگر عدم اعتماد به نفس و خودباوری است. بیشک اینها مقدمه بر این نیست که بگویم با اثری ضعیف طرفیم، اما ایرادهایی هم بر آن وارد است.
داستان فیلم این است که کارآگاهی به بازیگری جیمز استوارت در اداره پلیس مشغول است که ترس از ارتفاع دارد و همین موضوع سبب فوت یکی از همکارانش برای نجات وی و اخراج او از اداره پلیس میشود، همدانشگاهی سابق او برای تعقیب همسرش که ظاهرا مشکلات ماورایی دارد، استخدامش میکند تا از خودکشی احتمالی او جلوگیری کند، در این تعقیب و ارتباطات با مادلین همسر دوستش آشنا و عاشق هم میشوند، اما زن خود را تسخیر شده به دست مادر مادربزرگش نشان میدهد و وانمود میکند که ناچار است خودکشی کند، به بالای کلیسایی میرود و استوارت چون از ارتفاع میترسد از تعقیب او روی پلههای کلیسا بازمیماند و ظاهرا زن به قصد خودکشی به پایین سقوط میکند، در دادگاه شوهر مادلین و جیمز استوارت، به این دلیل که برای نگهداری از همسرش کارآگاه استخدام کرده و با شهادت رییس استوارت مبنی بر ترس او از ارتفاع، هر دو تبرئه میشوند.
استوارت افسرده در بیمارستان یا تیمارستان بستری میشود، بعد کات عجیبی میخورد که در بیرون زنهای زیادی را مشابه او میبیند تا به یک زن بیشتر مشکوک میشود که خود مادلین است که تغییر چهره داده که بعدا میفهمیم همان زنی است که استوارت دیده با نقشه همسر مادلین خود را شکل مادلین درآورده تا همسرش با نقشهای حساب شده موفق به قتل او شود و از ترس استوارت از ارتفاع و شهادت وی سوءاستفاده شده، استوارت با نقش و گریمِ جدید زن مذکور که خود را جودی معرفی میکند ارتباط میگیرد، آن زن چون عاشق استوارت است خطرها رامیپذیرد و با خواست اصرار استوارت خود را به شکل سابقش در میآورد، اما ناگهان از اشتباه گردنبند عتیقه مادلین که به عنوان دستمزد به او رسیده را برای زیبا کردن بیشتر میپوشد، استوارت میفهمد اما چیزی به او نمیگوید او را به همان کلیسا میبرد و وادارش میکند از پلهها بالا رود و میگوید متوجه داستان شده، ناگهان راهبهای مخوف وارد شده، معشوقه میترسد، خود را به پایین میاندازد و به زندگی خویش و سرگیجه پایان میدهد تا اینجا شرحی مختصر یا شاید متوسط از فیلمنامه بود و نقد نبود.
حال که بخواهم از خود فیلم صحبت کنم، فیلم دو نیمه دارد، قبل از مرگ مادلین، پس از مرگ او و یک کات وحشتناک عمیق که سرنوشت فیلم را به مخاطب وا میگذارد، نیمه اول فیلم ژانری است که نه متافیزیکی است نه نیست، موضوعی را بیان میکند که مادر مادربزرگ شخصی یا بهتر بگویم روح او میخواهد یکی از نوادگانش را تسخیر و قربانی کند تا خود به نوعی به حیات زمینی بازگردد که فیلم نه این ادعا را تصدیق و نه رد میکند، بلکه بیننده را همراه میکند تا با هم این موضوع را تحقیق کنند و بسیار عالی مخاطب مانند استوارت واقعا حس، تعقیبوگریزها و سرنخبرداریهای یک کارآگاه را تجربه میکند، از طرفی موضوع، بسیار جذاب است، موضوعی شخصی نیست، افراد بسیاری که تجربه مرگ موقت و اغما را داشتهاند مدعی دیدن اجداد خود هستند که به قصد حیات مجدد خود آهنگ جان آنان کرده بودند، این موضوع دستکم برای نگارنده این سطور اتفاق افتاده که به قلم زدن تشویق و مجاب شدم.
استوریبرد، میزانسن، دکوپاژ و دکورهای همیشه عالی مختص هیچکاک هم در این اثر به کمال خود میرسد و با تعقیبهای خیابانی واقعا فضا لمس میشود، همه اینها هم بودند اما اگر موسیقی عالی برنارد هرمان نبود اثر به کمال نمیرسید، واقعا بسیار عالی موسیقی با فرم و موضوع عالی با هم همراه شدند تا فرمی عالی پدید آورند. این موسیقی بسیار به بار سرگرمکنندگی و معماگونگی و جذابیت اثر افزوده و برخلاف سایر فیلمهای هیچکاک از جمله ربکا، موسیقی فیلم شخصیت و کاراکتر دارد که یکی از ستونهای این معماری عظیم هنری را به دوش میکشد. اما هیچکاک نشان داد جرات به پایان رساندن یک اثر ماورایی و موضوع بسیار جذاب و حیاتی که تاکنون کسی از آن حرفی نرانده را ندارد، نیمه فیلم تمام رشتهها را پنبه میکند و گناه را بر گردن الستر همسر مادلین میاندازد که اینها نقشههای او بوده و من گناهی ندارم، به اصطلاح «کیبود کیبود من نبودم!» هیچکاک ترسیده یا دچار تردید شده که کاری که شروع کرده را تمام کند، نیمه اول سرگیجه گرفته و جای به پایان رساندن آن، نیمه دوم خواسته سرگیجه را با بیننده به اشتراک بگذارد و مشابه نقش اولش از ارتفاع جاودانگی ترسیده و جا زده. نیمه دوم، اثر از یک اثر فرازمانومکانی به یک فیلم پلیسی و جنایی تقلیل پیدا میکند، اما چون کارگردان هیچکاک است، باز هم جذابیتهایی دارد.
پس از حادثه سقوط مادلین، دچار بیماریهای روحی-روانی شده، توانایی دیدن و شنیدن ندارد و در تیمارستان بستری است که پزشک میگوید به دلیل افسردگی و حس گناه از شش ماه تا یکسال از این وضع خارج نمیشود و چون نامزد سابقش میگوید عاشق مادلین بوده که هنوز این عشق ادامه دارد، پزشک میگوید پس موضوع پیچیدهتر است که بیننده میتواند نتیجه بگیرد مدت زمان بهبودی استوارت بیشتر حتی شاید غیرممکن شود، سپس یک کات عظیم و سرنوشتساز میخورد که استوارت در خیابان مشغول جستوجوی مادلین و در ادامه، اتفاقات مذکور است، دیگر دوربین هم سمت تیمارستان نمیچرخد. اینجا دو برداشت میتوان داشت: نخست آنکه استوارت به اغما رفته و جهانهای خیالی را تجربه میکند، اینگونه که مادلین را با سختیهای فراوان پیدا کرده، در این صورت ژانر ماورایی نیمه نخست، با احتیاط بسیار تایید میشود، یعنی مادرِ مادربزرگ مادلین موفق به تسخیر و قربانی کردن او شده و حرفهای الستر همسر مادلین درست بوده و استوارت در خیالش برای رسیدن به مادلین و راستانگاری ماجرا تمام حوادث را به نفع خود و عشق خود تغییر میدهد، همسر سابق او را جنایتکار فرض میکند که قصد کشتن او را داشته پس گناهی بر او نیست که با همسرش وارد رابطه شده، زنی که او میخواسته واقعا نمرده و شخص دیگری جای او مرده و هنوز زنده و عاشق اوست فقط باید بگردد، پیدایش کند.
اینها تنها یک برداشت از این کات سرنوشتساز بود که میتوانست درست و جذاب باشد. اگر همسر مادلین در سکانسهای اولیه در روزنامه نمیخواند که استوارت به دلیل ترس از ارتفاع منجر به کشته شدن همکارش شده و با این زمینه، او را برای تعقیب همسرش انتخاب کند، حال در سویه دوم، باید فرض کرد واقعا حال استوارت خوب و از بیمارستان ترخیص شده که از فرض اول ضعیفتر است، چون پزشک گفت حال او احتمالا دیگر خوب نمیشود، همچنین داستان نیمه دوم به قدری احمقانه و مضحک است که واقعا به خیال ذهن افسردگان و بیماران مشکلات روحی میماند تا داستانی حقیقی، در واقع در سکانسی کوتاه یک کات وحشتناکی میزند که مخاطب را با پایانی باز از نیمه فیلم روبهرو میکند که این میتواند اوج جنون و نبوغ هیچکاک را برساند، گویا نیمه پسین چیزی بیش از توهمات و خیالات استوارت در تیمارستان نیست. اما با این فرض هم نیمه اول مجهول و ناتمام میماند، نیمه اول فیلم نیمه دومی ندارد، نه با فرض نخست، نه دوم، نه با تغییر سویه فیلم به ژانر جنایی و نه با خیالی فرض کردن آن، هیچکاک مانند ابراهیمی شده که دو فرزند دارد و بدون وحی الهی و از سر جنون، سر هر دوشان را میزند، نیمه نخست را بیسر و نیمه دوم را بیتن میگذارد.
گرچه نیمه دوم صرفنظر از ارتباط با کل و نیمه پیشین خوبیهایی دارد: اول اینکه استوارت آنقدر تلاش میکند تا معشوق ذهنی خود را بیابد که نهایتا موفق میشود، جسارتش را دوست دارم که به هر زن شبیه به مادلین نزدیک و با شبیهترینشان وارد رابطه میشود، اینقدر با اصرارش لباسها، رنگ مو و فرم موی ذهنی نشات گرفته از معشوق پیشین را به او تحمیل میکند که سرانجام موفق میشود مادلین خود را بازیابد، حال دیگر برایش تفاوتی ندارد نامش چیست، واقعا شخص اولیه بوده یا خیر، گذشته و آیندهاش چیست، مهم این است که تصویر ذهنی از محبوب را یافته، هیچکاک به درستی مینمایاند که عشق فقط تصویری است خیالی و ذهنی و اصالت در فرد مقابل نیست، بلکه در ناخودآگاه است. برای من جالبتر میشود که محبوب در فیلم، حتی خیال استوارت کلا نام ندارد، چون مادلین که نیست در واقع بدل و بازیگرش است، جودی هم نام جعلی او برای فرار از پلیس است، در واقع محبوب او همین که با تصویر ذهنیاش مطابقت داشته باشد، کافی است دیگر نامونشان و هویتش تفاوتی ندارد، این واقعا از منظر روانشناسی گزاره درستی است. هیچکاک کمی شخصیتی زنستیز دارد، یعنی هویت و ماهیت و اندیشه زن هیچ اهمیتی ندارد، فقط باید بلوند، زیبا، کمی اغواگر اما در اختیار و عاشق نقش اولش که نشانگر ناخودآگاه خود او است، باشد. در واقع زن شخصیتی در فیلمهایش نمیگیرد که گاهی این کارگردان را به زنستیزی متهم میکنند، نقش زن در فیلمهایش نوعی دکور، رنگآمیزی یا زیبایی است که در خدمت نقش اولهایش هستند، نه اینکه هیچکاک نداند شخصیتپردازی چیست، گویا واقعا کمی زنستیز بوده که در فیلم ربکا این خصیصه به اوج میرسد. حال شاید عدهای تصور کنند در غرب همه فمینیست و خواستار تساوی حق زن و مرد هستند... .
عشق و عشقبازیهای محبوب استوارت در نیمه دوم فیلم به قدری مضحک و مشکوک است که شاید هیچکاک آگاهانه کد میدهد تا بیننده هم شک کند که در خیال استوارت این اتفاقات رقم میخورد. سکانس آخر فیلم بسیار تلخ است، چون منتظریم نوعی جاودانگی از این دو عاشق را حتی در خیال ببینیم، اما استوارت، محبوب را وادار به بالا رفتن از پلهها میکند تا ترسش از ارتفاع بریزد که نشان میدهد خودخواهی او به عشقش میچربد و مانند نامزد سابقش بعد از اینکه مطمئن شده معشوق از آن او شده، حال از چشمش افتاده و خودش برای خودش مهمتر است، با این خودخواهی، محبوب دوم یا شانس مجدد هم، بهطور غیرمنطقی و عجیبی مانند بار اول از اوج کلیسا سقوط میکند، این سکانسها به قدری گنگ و مضحک است که فقط میتوان فرض کرد استوارت تمام نیمه دوم را خیال کرده یا خواب دیده، حال کابوس در حال تمام شدن است و میخواهد از خواب بیدار شود، همواره انتهای خواب هم حوادث غیرمنطقی و نظم جهان میان خواب گویا متلاشی میشود. کات مهمی هم افتتاحیه فیلم دارد که همکارش در تاریکی سقوط میکند و او از ارتفاع در ظلمت آویزان است یک دفعه پیش نامزدش ظاهر میشود، انگار از کابوس پریده حتی وقتی در مصاحبه از هیچکاک میپرسند استوارت چگونه از آن مهلکه وارد اتاق نامزدش شد با طنز تحقیرآمیز همیشگیاش گفت: «با پلههای اضطراری.» در سکانس اختتامیه هم راهبهای مخوف میآید، محبوب میترسد، خود را پایین میاندازد، با این تفاوت که دیگر با کاتی مانند کات افتتاحیه روشنایی و آسایشی دیده نمیشود و گویا استوارت باید بالای برج کلیسا در ظلمت بین زمین و آسمان در تعلیق یا اغما باشد یا بماند. هیچکاک راهبه را نوعی فرشته مرگ و کلیسا را قتلگاه و محل فریب تصویر میکند که خوب پردازش نمیشود و فقط نفرت بیدلیل وی از مذهب و الهیات را میرساند. در مجموع سرنوشت فیلم به چند کات سرنوشتساز گره میخورد که گویا تصمیم با خود بیننده است که کدام سویه را انتخاب کند یا اول ببیند، نوعی پایان باز از ابتدای اثر دیده میشود، چون ممکن است در همان سکانس اول هم همراه همکارش وقتی از شیروانی آویزان است، سقوط کرده و مرده باشد و کل فیلم ادراکهای بعد مرگش باشد، حال انتخاب نام سرگیجه با این تفاسیر نام بسیار برازندهای است. این کاتها و پایانهای باز مرا یاد آینههای موازی میاندازد که قرار نیست نشان دهد واقعیت، انتها و اطرافت چیست، از قضا حال یادم میافتد یکی از دیالوگهای مادلین به استوارت هم این بود که «انگار از تالاری میگذرم که اطرافش سراسر آینه، در انتهایش ظلمت و قبر من است.» شخصا مفهوم خاصی را نمیتوانم از این فیلم بردارم جز سرگیجه گرفتن واقعی بیننده که گمان میکنم هیچکاک در این مورد کاملا موفق بوده. به هر روی نبوغ، تکنیک و نگاه متفاوت هیچکاک به جهان و سینما واقعا ستودنی است که این فیلم را بدل به اثری خاطرهانگیز و تماشایی در ژانر معمایی، فلسفی و تمام تاریخ سینما و ناخودآگاه بیننده میکند.
ابونصر قدیمی
برگرفته از روزنامه اعتماد
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|