هیوا مسیح
در این فیلم کاملاً مشهود است که ما جز مدت بسیار کوتاهی زندگی نمیکنیم حتا اگر ۶۰ با ۸۰ یا۴۰ یا ۳۰ سال داشته باشیم. انسان مدام در چنگ بیرحم زمان گرفتار است گرفتار خواستن ها و داشتن های بی پایان که حتماً با خود خرده شادمانی ها و نا امیدی گرانبارِ و طولانی در پی دارد.
این هیولای پدر، در برابر همه ی پدران خوب اینجا یا هرجا که فیلم را ببینند ایستاده است. اگر چه داستایفسکی در این گزاره هولناک گفته بود آنجا که خدا نباشد همه چیز جایز است. این خدا در واقع همان عدالت و اخلاق است، که در این خانه ی قدیمی وجود ندارد که انگار در دل تاریخ دوام آورده و حالا نوبت فروپاشی تمام عیار اوست و باید کوبید و دوباره از نو بنا کرد.
شباهت این فیلم را با ماجرای رستم و سهراب مقایسه کردن، که اینجا و آنجا شنیدم بسیار ابلهانه و حتی احمقانه است. فیلم پیر پسر از آن دست فیلم هایی است که فقط باید ببینی، نوشتن درباره اش هربار بیهوده تر جلوه میکند و فکر میکنم همینقدر نزدیک شدن به دو امر واقعی تاریخی و سمبلیک تاریخی کافی باشد.
اگرچه به دلایلی جدی، نشد نیم ساعت آخر فیلم پیر پسر را ببینم، اما همان ساعات اولیه فیلم هم به شدت حیرت انگیز بود. فیلمی که میتواند با تدوین دوباره کمی کمتر از سه ساعت، و یا یک مینی سریال عالی بشود. از همان ابتدا بوی داستایفسکی و ادبیات روس به مشامام میرسید که گویا در تیتراژ پایانی این مهم را خود کارگردان ذکر خیر کرده که درودش باد دروغ نمیگوید. به هرحال او فرزند پدر و مادری صد در صد ادبیاتی است. باری پیر پسر مرا به یاد آلبر کامو هم انداخت که در ادامه خواهم گفت.
نخست باید بگویم بازی حسن پورشیرازی به واقع در حد اسکار است اگر که راهی به آنجا داشت. و انتخاب بازیگران عالی ست. لیلا حاتمی، حامد بهدادی متفاوت و...
فیلمبرداری، نورپردازی، موسیقی، تدوین، فیلمنامۀ پر قدرت، و... همه و همه دست به دست هم داده اند تا فصل جدیدی در سینمای ایران آغاز شود. این فیلم از آنجا که سویه ی مفهومی اش در متن و گفتار گرد آمده، از جمله آثار سینمای ادبی است یا ادبیات و سینما. خب اینجور فیلمها دیالوگمحور اند و چشم اسفندیارش هم همین است. یعنی اگر چشمت را ببندی بدون تصویر هم میتوانی با قصه پیش بروی. لااقل در یک ساعت و اندی فیلم چنین است. و همین امر باعث میشود فیلم طولانی هم بشود و سه ساعت و ۱۰ یا ۱۵ دقیقه تو را درگیر کند. اما اجراها و کارگردانی و... چنان قوی است که نمیخواهی سینما را ترک کنی. یکی از مهمترین جنبه های یک فیلمِ عالی این است که تو را از روی صندلی بردارد و با خودش ببرد به دنیای فیلم، و تو دیگر صندلی و سالن و خودت را فراموش کنی که خب تاریخ سینمای ایران و جهان از این دست فیلم ها بسیار دارد.
دو پسر از دو زن، با پدری زندان کشیده (مثلاً کمونیست سابق) که در بازجویی های زندان، رفقایش را لو داده و همین زیر ساخت شخصیت او را در همان اوایل فیلم شکل داده و معرفی میکند. یعنی مبدل شدن یک مثلاً روشنفکر چپ که حالا دیگر بعد از چهل و کمی سال تبدیل شده به مردی کاملاً لاابالی و غیر متعهد به همه ی موازین اخلاقی و رفتاری. غرق در مشروب خوری، پای بساط تریاک، و دور دور دنبال زنان کنار خیابانی و... همین نداشتن یک اصل یا اصولی در زندگی، در خانه نیز وجود دارد. دو پسر علاف الدوله هم منتظرند پدر بمیرد، یا در ذهن خود تلویحاً تصور میکنند که شاید جوری پدر را سربه نیست کنند تا از ماتَرَک او زندگی تازهای را شروع کنند. یکی از پسرها «علی» (با بازی حامد بهداد) که در کتابفروشی کار میکند اهل مطالعه است. پسر دیگر «رضا» (محمدولی زادگان) چندان با پدر فرقی ندارد و بیشترین سهم در سربه نیست کردن پدر (لااقل در طرح موضوع) را او دارد.
در این میان «رعنا» زنی جوان، هنرمند و البته مطلقه، دنبال جایی برای اجاره و زندگی میگردد که اتفاقی در مسیر همین پدر، یعنی غلامِ خانمباز (با بازی حسن پورشیرازی) قرار میگیرد و او با صد حیله موفق میشود زن را قانع کند مستاجرش شود، و به امید اینکه «تیکه ی خوبیست» بتواند وارد رابطه با او شود و شاید ازدواج کند. حالا مشکل پسرانش هست که جوان هستند و به قول علما عَذَب. دست و چشمشان به پدرشان است که سال های قبل از انقلاب علیه حکومت جنگیده بوده و سال ۵۷ از سبب سازان انقلاب بوده، و بعد بالا کشیدن مِلک و ارث مصادره شده زن اول که مثلاً طاغوتی بوده و... حالا این دو پسر همه جوره علیه این پدر هستند و پدر هم بعد از اینکه متوجه میشود دو پسر چه شوخی و چه جدی در سر هوای سرنگونی او را دارند او هم در ذهن خود طناب داری میبافد.
ماجرا از روزی جدی میشود که «رعنا» آن خانمِ مستأجر زیبا و تنها، وارد خانه آنها میشود و شبی به میهمانی دعوتشان میکند. دو پسر با پدر هیز و هوسران و بی اخلاق، برای صرف شام و آشنایی به طبقه بالا میروند. در کمال ناباوری بین پسر کتابخوان و زن هنرمند همنوایی کلامی و چشمی و توجه شکل میگیرد، زن احساس میکند به این پسر نزدیک تر است اما خبر ندارد که پدر از ابتدا برای او نقشه ای کشیده. همان شب پس از شام به دلیل اختلافات شدید بین پدر و دو پسر که منجر به توهین و مسخره کردن یکدیگر و لج و لجبازی جلوی «رعنا» میشود، همه چیز لو میرود. و زن کم کم متوجه میشود وارد ماجرایی سخت شده است فردای آن روز یکی از تکان دهنده ترین و درخشان ترین سکانس های سینمایی شکل میگیرد و فیلم وارد سینمای محض میشود:
«رعنا» (لیلا حاتمی) از بیرون میآید و وارد حیاط خانه ویلایی میشود. کمی آرایش کرده و سرحال است. وقتی پس از بستن در بر میگردد تا به سمت پله ها و واحد خودش در طبقه بالا برود، چشمش به اولین قاب پنجره می افتد که «علی» (حامد بهداد) ایستاده و همچون جغدی مهربان و عاشق پیشه منتظر آمدن او به چشمانش خیره شده است. در قاب پنجره اتاق بعدی پدر (حسن پورشیرازی) همچون کفتاری به زن خیره شده، در قاب بعدی «رضا» (محمد ولی زادگان) پسر دوم همچون کرکسی چشم به لاشه یی زیبا دوخته...
رعنا (لیلا حاتمی ) گرفتار در چنبره سنت و دوران مدرن، و در میان مردانی پر از عقده های جنسی و اخلاقی و بحران های چهل و چندساله گرفتار است.
دو پسر «علی» (حامد بهداد) و «رضا» (محمد ولیزادگان) و مردان دیگری حواشی زندگی غلام (حسن پورشیرازی) را پر کردهاند. من و شمای مخاطب به کمک حافظه ی فرهنگی مان درمییابیم او با قدرت مردسالاری، پول سالاری، و استبداد ذهنیِ، نماینده قشری موسوم به راست یا چپ قراضه ی آدم فروش پیش و پس از انقلاب است. حالا یک زن و دو پسر که از نظر نسلی به هم نزدیک ترند گرفتار منجلابی هستند که نسل چپی به اصطلاح پنجاه و هفتی برایشان رقم زده اند. نکته جالب این است هیچ اشاره ای به نسل انقلابی پنجاه و هفتی مذهبی نمیشود.
نویسنده و کارگردان اُکتای براهنی، فرزند پدری است که در جوانی با همپالگی های دهه ی سی و چهل عضو حزب توده، در حشر و نشر بوده و با مناسبات آنها در مراودات پدر اش یعنی زنده یاد قشریاو مترجم احوالات سرگذشتی است که بسیاری مشابه آن را تجربه کرده اند و حالا قربانی پدران خود هستند.
تا اینجا همه چیز معاصر است. تا زمانی که در اواخر فیلم با تصویر نادرشاه افشار و ماجرای حمله به هندوستان تلویحاً با روند هیولا شدن «غلام»، او را با نادرشاه مقایسه میکند که پسرش را به واسطه ی توطئه ای کور کرد. اما این ماجرا به نظرم ربطی به این قصه فیلم ندارد، چرا که اساساً ماجرای نادر شاه زاییده توطئه های سیاسی در تاریخ مکرر ایران و جهان، و دوران پادشاهی سراسر حکومت های دنیاست. همان جملهای که پسر نادرشاه هنگام کور شدن اش به پدر میگوید «پدر تو چشمان مرا کور نمیکنی، در حقیقت چشمان خودت را کور میکنی!» که یک حقیقت تاریخی را در بر میگیرد.
باری فیلم آرام آرام از ریتم می افتد. خرده روایت ها که اضافی هم هستند مدتی تماشاگر را به سالن سینما بر میگرداند و دوباره التهاب شروع میشود تا پایان.
فیلم پیر پسر، اگرچه تا امروز در سه فستیوال جهانی جایزه های مهمی گرفته، اما نقد ما پابرجاست.
یک: سهم ادبی یا ادبیات در این فیلم بسی بیشتر از سهم زبان سینمایی است، که شاید با تدوین و بازنگری دوباره بی تعصب (که گمان نمیکنم رخ دهد) بشود سهم سینما را بیشتر کرد.
دو: در یک بازنگری، قصه های حاشیهای آزاردهنده (مثلاً تأکید زیاد بر تریاک کشی «غلام» همراه هم منقلی اش که محمد رضا داوود نژاد نقشاش را بازی میکند و صحنه هایی دیگر که خود کارگردان بهتر میداند) را بردارد که خب باز گمان نمیکنم این اتفاق هم رخ دهد.
پوستر فیلم حتماً یاد آور تابلوی مشهور «مرگ مارا » اثر ژان لویی داوید است و چه عالی چه خوب.
حال ببینیم چرا این فیلم بیشتر مرا یاد کامو انداخت، اگرچه جنایت و مکافات داستایفسکی و... هم در نوشتن فیلمنامه دخیل بوده اند. در این فیلم کاملاً مشهود است که ما جز مدت بسیار کوتاهی زندگی نمیکنیم حتا اگر ۶۰ با ۸۰ یا۴۰ یا ۳۰ سال داشته باشیم. انسان مدام در چنگ بیرحم زمان گرفتار است گرفتار خواستن ها و داشتن های بی پایان که حتماً با خود خرده شادمانی ها و نا امیدی گرانبارِ و طولانی در پی دارد. کامو در جایی میگوید: «شور زندگی بدون نومیدی زیستن وجود ندارد». در پیر پسر آنچه زندگی همه را ویران میکند لزوماً خواستن ها نیست، بلکه نا امیدی عمیقی ست که انگار از روز تولدمان، بسته به خانواده و طبقه آغاز میشود. کودکی، که فقط یک خواب گذراست تازه اگر شانس آورده در خانواده ای به دنیا آمده باشی که دستشان به دهنشان برسد اگر نه که هیچ، از همان نطفه، نا امیدی سرگذشت توست.
پدر این دو پسر (آقا غلام) با سرگذشت مشابه بسیاری، اما به نتیجه ی عجیبی میرسد. او خود را در اختیار لودگی، بی عدالتی، و بی اخلاقی آگاهانه قرار میدهد. این پدر کاملاً میداند چه میکند و اتفاقاً خودش در این رهاشدگی سوداگرانه، هیولای درونش را بیدار میکند. اینجاست که خودآگاهی خطرناکتر از جدال پدری بی سواد است که در روستایی نسبت زندگی و بحران هایش واکنش نشان میدهد. این هیولای پدر، در برابر همه ی پدران خوب اینجا یا هرجا که فیلم را ببینند ایستاده است. اگر چه داستایفسکی در این گزاره هولناک گفته بود آنجا که خدا نباشد همه چیز جایز است. این خدا در واقع همان عدالت و اخلاق است، که در این خانه ی قدیمی وجود ندارد که انگار در دل تاریخ دوام آورده و حالا نوبت فروپاشی تمام عیار اوست و باید کوبید و دوباره از نو بنا کرد. در این فیلم به واسطه سلطه ی تمام عیار پدر که پایش را روی حیات فرزندان و دیگران گذاشته همه چیز قربانی میشود: انسان درون آدمی که هویت او را در هستی رقم میزند، فرزندان که همان آینده اند، عشق که اصلی ترین بهانه زیستن بشری است. و همه چیز باید قربانی بقای رئیس و خود صاحب پندارِ هستی مقابلش شود. به هر قیمتی پدر سعی میکند نظام شکل داده اش راحفظ کند. زن، عشق، فرزند، امروز، فردا، اخلاق، رفتار، فرهنگ، هویت، و... آنچه مهم است من بزرگ پدر است حتی وقتی بزرگترین خطاها از همو سر میزند؛ اگرچه از دید او همه چیز درست است. فساد از همین جا تا مغزِ استخوان زندگی را فرا میگیرد و این یعنی شورش در آینه، که زندگی است و نتیجه اش فروپاشی ست.
باری! از موقعیت ها و دیالوگهای کمدی، گاه طنز و هجو درخشان که بگذریم، متن و موضوع اصلی فیلم امری سمبلیک است. در ظاهر یک خانواده مردانه است و همین و گرفتار و درمانده در چنبره ی ایستایی تمام عیار بی انگیزگی تمام عیار بی فردایی تمام عیار اما در متن یا درونمایه سمبل زندگی چند نسل در این جغرافیاست. جغرافیای شورشی علیه ظلم با انواع تاریخی اش؛ و زیستن در زیر چتر انواع استبداد های تاریخی اش. اینجا بی شباهت به «کالیگولا» و «آدم اول»کامو نیست. نقش قدرت تمامیت خواه که نمیتواند آزادی را تاب آورد، عدالت هم بلد نیست پس فاسد میکند. قدرت و اقتدار شورشی که کاری جز فاسد کردن محیط ندارد و اینگونه دوام میآورد. فرزندان که بیشتر به آینده نزدیک هستند تا پدر که به گذشته نزدیک است، در تلاش اند هریک به امکانات زندگی و هستی خودشان اضافه کنند. پدر برای چندصباحی تا مرگ در پیرسالگی که تازه یادش افتاده به زندگی اش سروسامانی بدهد و پسران برای مسافت طولانی امید دارند، حتی در این منجلاب ناامیدی به واسطه ی اقتدار قدرت پدر. این پدر در خانه و زندگی همان پدر است و سالاری فاسد. در بخش سمبلیک نشان قدرت است در یک حکومت. که فکر میکند عادل است چون میخواهد حق حاکمیتی خودش حفظ کند، فاسد است چون برای رسیدن به این فرض، باید فاسد باشد چرا که به بی عدالتی و ستم تن می دهد و رفته رفته این امر برایش عادی میشود . غلام چنین آدمی است. شباهت این فیلم را با ماجرای رستم و سهراب مقایسه کردن، که اینجا و آنجا شنیدم بسیار ابلهانه و حتی احمقانه است. فیلم پیر پسر از آن دست فیلم هایی است که فقط باید ببینی، نوشتن درباره اش هربار بیهوده تر جلوه میکند و فکر میکنم همینقدر نزدیک شدن به دو امر واقعی تاریخی و سمبلیک تاریخی کافی باشد.
در پایان این یادداشت کوتاه باید گفت اُکتای براهنی ثابت کرد کارگردان فیلم ضعیف پل خواب کس دیگری بود. اگر که این پیر پسر یک استثناء در کارنامه ی او نباشد، حتماً راه تازه ای در سینمای اوست، که «خسته نباشید» جانانه ای باید گفت.
هیوا مسیح
بهمن ۱۴۰۳
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|