پرده سینما

بهاریه نوروز ۱۴۰۴- دلتنگی های نویسنده ای در خیابان چهل و هشتم؛ در رثای سیدابراهیم نبوی

غلامعباس فاضلی





برای ماندانا شجری، دلتنگی‌ها و رنج‌­هایش

 

 

 


درودگران،

رفیع­‌تر افرازید شاه‌تیر سقف را،

که می‌­آید داماد

چونان آرشی افراشته‌­قد،

بالابلندتر از هر بلندبالایی.


جروم دیوید سلینجر

 

 


 

معمولاً نخستین چاپ هر کتابی نایاب­‌تر از چاپ­‌های بعدی است؛ اما سال‌هاست چاپ دوم کتاب ناطور دشت جی. دی. سالینجر به ترجمه احمد کریمی از چاپ اول آن نایافت‌­تر است! برخلاف طبع یکم که به سال ۱۳۴۵ در انتشارات «مینا» به سرمایه «مؤسسه انتشاراتی فرانکلین» در قطع رقعی و روی کاغذ روغنی مرغوبی در شمارگان دوهزار نسخه توزیع شده بود، این چاپ به سال ۱۳۴۸ در «شرکت سهامی کتاب­های جیبی» اگرچه همچنان به سرمایه «مؤسسه انتشاراتی فرانکلین»، اما در قطع جیبی و روی کاغذ کاهی، به تعداد پنج‌هزار نسخه به چاپ رسید. طرح روی جلد که احمد صنعتی طراحی‌اش کرده بود، «تکه‌چسبانیِ» شمایلی از داستین هافمن در فیلم فارغ­‌التحصیل (۱۹۶۷) مایک نیکولز بود که تصاویری از ساختمان­‌های شهر نیویورک و حروفی از عنوان روزنامه­‌ها و شرکت­‌های نیویورکی در پسزمینه آن دیده می‌شد. حالا به نظر می‌رسد آن طرح جلد احتمالاً بیشتر مناسب انتشار کتاب فارغ‌­التحصیل چارلز وب بود که همان سال مبنای همان فیلم پرآوازه مایک نیکولز قرار گرفته بود و تحت عنوان در سکرات عشق به همت ا. انوریان به فارسی ترجمه شده بود؛ اما آن سال [و احتمالاً تا سالیان سال بعد!] این مهم توجه کسی را جلب نکرد! این نسخۀ جیبی با وجود اینکه شمار نشرش دو و نیم برابر طبع آغازین بود، اما چنان مورد اقبال عمومی قرار گرفت و نسخه­‌های آن دست به دست گشت، که امروز کمتر اثری از آن در کتابخانه­‌های شخصی پیدا می‌شود؛ و همین کتاب جادویی بود که سید ابراهیم نبوی در یک روز تابستانی در سال ۱۳۷۳ بهم امانت داد و بهم تأکید کرد آن را حتماً بخوانم. از تابستان ۱۳۶۹ که با هم رفیق شده بودیم و تأکید می‌کنم آن رفاقت را در وهله اول مرهون دلپذیری و خاطرخواهی وجود پرمهر و سرشار از سخاوت او بودم، او پراشتیاق و حتی شیداگونه از سلینجر حرف می‌زد. ترجمه احمد گلشیری از داستان­‌های کوتاه سلینجر تحت عنوان دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم را بسیار دوست می‌­داشت و سرسختانه مرا به خواندن آن مجموعه داستان دعوت می‌کرد. چه روزهایی بود آن تابستان! تابستانی بسیار برای او پرنشیب و فراز. تابستان ۱۳۶۹.

 

■■■■■

 

بی‌پروا بگویم آوازه‌ای که در سال ۱۳۶۹ شمسی سیدابراهیم نبوی در محافل ادبی، سیاسی، و هنری آن روزگار از ازدواج با ماندانا شجری به دست آورد، بیش از شهرتی بود که سیلویا پلات سال ۱۹۶۳ میلادی پس از خودکشی‌اش در محافل ادبی اروپا و آمریکای شمالی کسب کرده بود. ازدواج افسانه‌ای ماندانا و «داور» (این نامی بود که ما به سیدابراهیم می‌گفتیم و هرگز نفهمیدم و حتی نپرسیدم چرا و چطور جایگزین اسم شناسنامه‌ای او شده بود!) تابستان آن سال نقل هر محفلی شده بود که پیوندی حتی ناچیز با سینما، سیاست، مطبوعات، و ادبیات داشت. ازدواجی احتمالاً تاحد زیادی ناهمسو با پرهیزه­‌های رایج در جامعۀ آن سالها که البته هرگز به یاد ندارم روایات افواهی درباره آن را «داور» یا ماندانا تأیید کرده باشند. آنها تا سالها به عنوان خوش‌­اقبال­‌ترین، نیکبخت­‌ترین و شادروزترین همسران و همدستان جامعه ادبی، هنری، و حتی سیاسی ایران مورد رشک بودند. و البته پیشاپیش بهای این خوشی را با قرار گرفتن در معرض نارواترین قضاوت‌ها پرداخته بودند. ماندانا مثل ایزدبانوی کامیابی به زندگی «داور» جلال و جلای تازه‌­ای بخشیده و با خود رونق و رنگ و نور به زندگی او آورده بود. در آپارتمانی که آنها در یکی از خیابان‌های بخش غربی «گیشا» برای زندگی خود اجاره کرده بودند به وضوح می‌شد بارقه­ های آن فروغِ سعادت را دید و عطر آن خوشبختی نایاب را استشمام کرد. آپارتمانی که معمولاً هر روز پذیرای دوستان جورواجور «داور» بود. از جوان‌­ترین تا نامورترین روزنامه‌نگارها، منتقدان فیلم، مترجم­‌ها، عکاس‌ها، نقاش‌ها، و حتی چهره­‌های سیاسی؛ از خوش‌مشرب­‌ترین، تا گوشت­‌تلخ‌ترینِ آنها! به علاوه شمار زیادی از مجموعه‌­دارهای فیلم. چون «داور» فیلم‌بین قهاری بود. ماندانا تمام آن آمد و رفت‌های وقت و بی ­وقت را با گشاده­‌رویی و دست و دل‌بازی پذیرا می‌­شد. پسند و سرشت و سلیقۀ او را می‌شد از میز صبحانه‌­ای که برای «داور» می‌چید، تا سفره شامی که می‌آراست به وضوح حس کرد. یادم هست نخستین باری که ماندانا را دیدم برازندگی، وقار، و مهربانی او را به شکل تحسین کننده‌ای فراتر از دورنمایی یافتم که می‌پنداشتم. وقتی این را به «داور» گفتم پاسخ داد «تقصیر خودته که انتظارت پایین بوده!». بله! انتظارم برای مواجهه با زنی که تصور می‌کردم همسر سید ابراهیم نبوی باشد حتماً پایین بود! به نظر می‌رسید هر کدام از آنها از پسِ تجربه تلخی که در زندگی مشترک قبلی داشته، حالا دیگری را پیدا کرده و می‌خواهد رستگاری و خجستگی را در کنار او به دست آورد. سالها به قطار، پشت سر هم روانه می‌شدند و آنها هرچه بیشتر کرانه‌های خوشبختی را درمی نوردیدند. مثل فصل‌های مونتاژی که تدوینگران بزرگی همچون اووِن مارکز[۱] و اِلمو ویلیامز [۲] در دهه ۱۹۴۰ در فیلم‌های شرکت «برادران وارنر» می‌ساختند که در آنها روزها و فصل­ها و سال­ها در پی هم می‌گذشتند، آن سالها برای «داور» و ماندانا در پی هم روان شدند. ۱۳۶۹، ۱۳۷۰، ۱۳۷۱، ۱۳۷۲، ۱۳۷۳، ۱۳۷۴، ۱۳۷۵، ۱۳۷۶، ۱۳۷۷، ۱۳۷۸، ۱۳۷۹... سال ۱۳۷۰ آنها صاحب فرزند دختری شدند، سال ۱۳۷۴ برای مدتی حدود دو سال در «چهارباغ بالا»ی اصفهان مأوا گزیدند، و دوباره به تهران برگشتند. سالیان خوش چه زود سپری می‌شوند! ماندانا زنی جوان، و خوش بر و رو بود؛ در هر دیدار با من و همسرم که تازه با هم ازدواج کرده بودیم و جوانانی بودیم بیست و چند ساله، شفیق ­تر و نجیب ­تر و دلپذیرتر جلوه می‌­کرد. قامت‌اش سرشار از جوانی  بود، و به چشمان‌اش عینکی با عدسی ته­‌استکانی، در قابی خوش طرح که هردم بر دلربایی نجیبانه­ اش می‌افزود. آن سالها من و همسرم نیز مثل «داور» و ماندانا با از این سو به آن سوی ایران رفتن، نوعی سرگشتگی اختیاری را برای خود رقم زده بودیم. و در میانه دهه ۱۳۷۰ در تهران باز به «داور» و ماندانا رسیدیم. وقتی شبی در سال ۱۳۷۸ آنها همراه با دخترشان به مهمانی کوچکی که به افتخارشان ترتیب داده بودیم به خانه ما آمدند، من و همسرم، ماندانا را زن دیگری، متفاوت با سال­های گذشته یافتیم. او تا اندازه‌ای عصبی و سرخورده شده بود. به هم ریخته به نظر می‌رسید. نمی‌توانست شِکوِه‌هایش از «داور» را در گفتگو با همسرم کتمان کند. همان شب من دریافتم کار «داور» تمام است.

 

■■■■■

 

 

نخستین باری که سیدابراهیم نبوی را دیدم یک روز درخشان آفتابی در تابستان سال ۱۳۶۹ بود. تازه دو سه شماره‌­ای از مجله «گزارش فیلم» درآمده بود و سرمقاله‌های او در آن مجله جنجال‌ها به پا کرده بود، که به واسطه پیشنهاد همکلاسی‌ام محمد اسفندیاری به دفتر مجله رفتم تا درباره نوشتن مقاله با او گفتگو کنم. هیچ علاقه‌ای به نوشتن در آن مجله (یا هر مجله دیگری که در بهار آن سال پا به عرصه نشر گذاشته بود) نداشتم. تنها نکته‌ای که برایم جذاب بود دیدار با خود نبوی بود! چون او نزدیک به دو سال قبل، بی‌­آنکه مرا ببیند یا بشناسد نخستین نقدهای سینمایی مرا در «سروش» تأیید و منتشر کرده بود.[۳] با اینهمه در آن دیدار به دلائلی کاملاً مبهم و نامعلوم هیچ اشاره‌ای به آن رویداد خجسته نکردم. بین ما گفتگویی سرد و رسمی شکل گرفت. قرار شد برایش نقد فیلم بنویسم. سه نقد فیلم نوشتم و دفتر مجله فرستادم. پس از انتشار نخستین نقد به دلائلی از دست او برآشفتم و در یک مکالمه تلفنی تقریباً همه چیز را بین خودم و او تمام کردم! چند روز بعد «داور» مرا به دفتر مجله دعوت کرد. در یک آشتی‌کنان غافلگیرکننده با هم دیده بوسی کردیم، چای و بیسکوئیت خوردیم و درباره ادبیات دنیا با هم گپ زدیم. چیزی که در آن دیدار برایم عجیب بود علاقه «داور» به کتاب عقاید یک دلقک هاینریش بُل بود. من که حدود دو و نیم سال قبل ترجمه شریف لنکرانی از عقاید یک دلقک را خوانده بودم و به عنوان یک رمان «کسالتبار» در ذهن‌ام جایی برایش ثبت کرده بودم، از علاقه «داور» به آن کتاب تعجب می‌کردم. اما حالا که می‌بینم عقاید یک دلقک پس از گذشت ۳۵ سال از آن روزها علاوه بر ترجمه شریف لنکرانی، با حدود پانزده ترجمه دیگر به فارسی یکی از پرطرفدارترین کتابها در میان نسل جدید است درمی‌یابم «داور» چقدر از زمانه خودش جلوتر بود. پس از آن، دو نامه عاشقانه با هم رد و بدل کردیم! «داور» در همان نامه خیلی زود رفته بود سروقت سلینجر که من هنوز نمی شناختمش و برایم از روزی نزدیک نوشته بود که من «فی‌بی» او می‌شوم و فوراً پشت‌بندش اضافه کرده بود که «فی‌بی خواهر قهرمان کتاب ناطور دشت سلینجر را می‌گویم... »

 

■■■■■

 

از اینکه همه چیز را از پس گذشت این همه سال چنان با وضوح و جزئیات به یاد می‌آورم وحشت می‌کنم. پزشک‌ام به ابرام و اصرار مرا از سرو کله زدن با خاطرات، رفتن به مراسم تشییع و خاکسپاری، و نوشتن درباره عواطف برحذر داشته؛ از این رو سالهاست به هیچ مراسم تدفینی نرفته‌ام و دست به قلم نبرده‌ام. اما حالا تاب سکوت کردن درباره مرگ وجودی چنان مهربان و گرامی را ندارم. از ساعت ۱۲ دقیقه بامداد آن روزی که خبر خودکشی او را بهم دادند بیش از هفتاد روز می‌گذرد. «داور» را به ایران آوردند و اینجا به خاک سپردند. اما من هنوز جرأت رفتن به مزار او را پیدا نکرده‌ام. چون هنوز به آن ظهر پاییزی فکر می‌کنم که «داور» با موتورسیکلت برای دیدن من به دانشکده سینمایی ما آمد و پس از دیدن همسرم در توصیف من خیلی غیرمنتظره به او گفت «قدرش را بدونید! آقای خوبی یه!»؛ به آن قدم‌زنی کوتاه در آن عصر ماه میزان که نه خزان، بلکه بهار ما بود، در خیابان ولی عصر فکر می‌کنم که از دفتر مجله بیرون آمدیم و «داور» اجازه داد آب‌میوه مهمان‌اش کنم «دوست داری دعوتم کنی؟ عیبی نداره دعوتم کن!». به آن ساختمان لعنتی شماره ۱۱۱۸ یا ۱۱۸۱ با هر نام دیگری که داشت فکر می‌کنم که اولین مرتبه «داور» را آنجا دیدم. همان جایی که در یک بعد از ظهر دیگر «داور» مرا در پاسخ به اشتیاق بسیارم با رحیم قاسمیان آشنا کرد. چه احمقی بودم من! که سیدابراهیم نبوی پیش رویم بود و شیدای دیدن رحیم قاسمیان بودم! همان ساختمان نفرین‌شده‌ای که هرکس در پس دیوارهایش ماند را به تباهی کشاند. همان دفتری که انجمن آدمهای پلید و بدکاری شد که هرکدام سرانجامی تلخ پیدا کردند و هرکس به جمع اهریمنی‌شان راه پیدا می‌کرد را در سیاهی‌شان می‌بلعیدند. اما منِ دانشجوی سینمای بیست و دو ساله، در آن آمد و شد کوتاه مدت‌ام به آنجا مانند «بیلی بتگیت» (با آن ترجمه بی‌مانند بهزاد برکت) نظاره‌گر جمع گنگسترها نشدم، بلکه همچون «نیک کاره‌وِی» راوی گتسبی بزرگ (با ترجمه تکرار‌نشدنی کریم امامی) مجذوب نجابت «گتسبی» خودم، همان سیدابراهیم نبوی شده بودم و دلم می‌خواست به او بگویم «جماعت گَندی یَن! به همشون می‌ارزی!»

 

■■■■■

 

حالا در بی‌حوصلگی و عزلتی خودخواسته فقط با کتاب‌هایم مصاحب و معاشرم. به گلدان کوچکی نگاه می‌کنم که با خاک «سنترال پارک» نیویورک پر شده، آن‌سوتر درون شیشه کوچکی چند تکه سنگ از ساحل اقیانوس اطلس قرار گرفته. کنار آنها خودکاری که از خانه/موزه تنسی ویلیامز آمده، نگارنامه‌ای که مزیّن به شمایل فرانتس کافکاست و از خانه/موزه او از پراگ تا اینجا درازراهی پیموده، تکه سنگی از دیوار برلین، و بعد نشانه کتابی که از خانه/موزه مارگرت میچل چند قاره را درنوردیده تا به من رسیده. در جوار آنها نگاه‌ام به نسخه‌ای از چاپ سوم کتاب عقاید یک دلقک می‌افتد؛ همان طبع سال ۱۳۵۷ که در سفری به قم تمام‌اش کردم و در تمام مدت خواندن‌اش «میم»، عاشقانه و زیرچشمی مرا می‌پایید، که هنوز که هنوز است مرا دربند آن نگاه‌های افسونگرانه نگه داشته. این احتمالاً همان چاپی بود که «داور» هم خوانده و مجذوب‌اش شده بود.[۴] کنار اینها نسخه‌ای از کتاب دشمنان جامعه سالم هست که از تألیفات دوره نخستینِ کتاب‌نویسی «داور» است و خودش آن را به من هدیه داد. در شناسه کتاب نام ماندانا شجری به عنوان صفحه‌آرا آمده. چه جای کوچکی است برای زنی چنان بزرگ که بر زندگی «داور» انوار سعادت را تاباند! سالهاست از او بی‌خبرم و نمی‌دانم کجاست. ابتدای کتاب «داور» با خط خودش در تقدیم‌نامه چنین نوشته:

«تقدیم شد به رفیق بدقول که ما را سر کار می‌گذارد و رفاقت‌مان را دست کم می‌گیرد و انگار نه انگار که ما رفیقیم و عنایتی در کار است و الباقی قضایا.

راستی! جناب فاضلیِ بد، اصلاً فکر نمی‌کنی که ما هم دلمان را خدمت حضرتعالی گرو گذاشتیم، آخر بیرحم، جلاد، نامرد...

عجب پررویی هستی درسته؟

داور نبوی

۱۳۷۴/۴/۲۹

«ساعت ۱.۵۹ دقیقه- آخرین روزهای اقامت در تهران- تو مایۀ فرانتس کافکا و صادق هدایت و میلان کوندرا»

این تقدیمی در آستانه مهاجرت او و ماندانا به اصفهان انجام شد. سفر دور و دراز و خودخواسته ای که از ابتدا مطمئن بودم با بازگشت آنها به تهران به پایان خواهد رسید و همینطور هم شد.

 

 

■■■■■

 

 

خودم را نمی‌بخشم که اینهمه از او غفلت کردم. آنقدر که پس از مرگ‌اش از دیدن عکس‌های او که چنان زودهنگام و غیرمنصفانه غبار سالخوردگی را بر اجزای صورت‌اش نمایان می‌کردند حیرت کنم. این همه جفا از سوی من شایسته وجود دلربا و محبوبِ‌دلی چون او نبود. باورم نمی‌شد اینها شمایل همان «داور»ی باشد که در سیزدهمین جشنواره فیلم فجر سوار بر آن ماشین «بلیزر» از گیشا به سینمای منتقدان می‌رفت تا فیلم روز واقعه را ببیند. همان «داور» مسرور و مشعوف همیشگی که وقتی از علاقه‌ام به ترجمه‌های رحیم قاسمیان خبردار شد، دست‌خطی از رحیم را به من نشان داد که یکی دو سال قبل در مجله «سروش» به «داور» نوشته بود و در آن به طنازی تمام حق‌التحریر معوقه‌اش را طلب کرده بود. نامه که روی کاغذ کاهی نوشته شده بود، عامدانه چیزی شبیه این رسم‌الخط را داشت! «صلام آغای نبوی. اگر می‌شه هق الطهریر ما را ضودطر بدحید...» (یادم هست از خواندن آن یادداشت چنان ذوق کردم که بلافاصله در یک مراوده عاشقانه به کار بردم‌اش و البته از سوی معشوق به شدت توبیخ شدم!) همان «داور»ی که همیشه سرش شلوغ بود و در شانزدهمین جشنواره فیلم فجر در سینما «فلسطین» در زمره نخستین منتقدانی بود که گوشی تلفن همراه با خودش داشت. گوشی «نوکیا ۵۱۱۰»ی که در آن سالها نشانه تموّل  هم محسوب می‌شد. با خودم فکر می‌کنم اگر اندکی احساسِ مسئولیت یا عاطفه در وجودم بود می‌توانستم با یک تماس تلفنی از خودکشی نجات‌اش دهم! همانطور که در اوائل فیلم محبوب‌ام الیزابت‌تاون وقتی «دْرو بایلور» روی دوچرخه‌اش فقط چند ثانیه با خودکشی فاصله دارد، با تلفن خواهرش از خودکشی منصرف می‌شود! مگر «داور» کم خوش‌قلبی و خاطرخواهی نثار من کرده بود؟! و مگر در همان سرآغاز دوستی‌مان نگفته بود من «فی‌بی» او هستم؟!

 

■■■■■

 

شخصیت سینمایی سیدابراهیم نبوی در طول یکی دو دهه گذشته به شکل غیرمنصفانه و بی‌رحمانه‌ای تحت‌تأثیر شخصیت سیاسی او قرار گرفته است. سابقه سینمایی بسیار درخشان او در طول این سالها به شکل تأسف‌­باری بیش از همه ابعاد زندگی‌­اش به ورطه فراموشی سپرده شده است. سینماگران، نبوی را با یک گفتگوی بلند و جنجالی که در سال ۱۳۶۶ پس از نمایش فیلم دستفروش، با محسن مخملباف انجام داد [۵] که در آن بی­رحمانه‌ترین سویه­‌های شخصیت مخملباف و خودکامگیِ غیر‌قابل کتمان‌اش (گرچه در لفافه‌ی انقلابی‌گری رایجِ آن سالها) عریان شد می­‌شناسند؛ اما منتقدان سینما، او را با دبیری بخش سینمایی هفته‌­نامه «سروش» در سالهای ۱۳۶۶ تا ۱۳۶۸ به یاد می­‌آورند. در آن سالها سردبیر هفته ‌نامه «سروش» محمدمهدی فیروزان بود. هفته­نامه بخش­‌های مختلفی را در بر می­‌گرفت و بخش «سینما، تلویزیون و رادیو»ی آن به «داور» سپرده شده بود. میان چارچوب­ های پُرقید و غِیض آن روزگار، او هر هفته چند صفحۀ دلپذیر را پیش روی خوانندگان قرار می‌داد. مقالاتی که امروز بیش از پیش مرهون حضور او به نظر می ­رسند. مقالاتی نظیر «نگاهی به پنج فیلم برگزیده سینمای وسترن»[۶]، «نگاهی به پنج فیلم برگزیده سینمای موزیکال[۷]، «گزارشی از فستیوال کن»[۸] مقالاتی درباره آلفرد هیچکاک و جایزه اسکار (حتی در لفافی از «افشاگری»!)، مقاله تئوریک و فوق‌­العاده درخشان «گذشته و آینده سینماسکوپ»[۹] چارلز بار کبیر که به ترجمه رحیم قاسمیان در پنج شماره پیاپی منتشر گردید، مقاله «دروغ بزرگ بازیگری»[۱۰] دیوید تامسن و همچنین مقاله پرآوازه یان کامرون فقید تحت عنوان «سینما، کارگردان و منتقد»[۱۱] (بازهم به ترجمه‌ های رحیم قاسمیان) و چندین و چند مقاله خواندنی درباره تاریخ سینما، و سینمای ایران که گفتگوهای مفصل و مشروحی با افرادی نظیر محمدعلی نجفی[۱۲]، کیانوش عیاری[۱۳]، محمدمهدی دادگو [۱۴]، و... را نیز در برمی­‌گرفت. در این دوره سه ساله نویسندگان و مترجمان مختلفی با «داور» همکاری کردند که از میان آنها می‌­توان به رحیم قاسمیان، جمال حاجی­‌آقامحمد، اکبر عالمی، کیکاوس زیاری، حسن فرازمند، ابوالحسن داودی، مسعود ترقی­‌جاه، حمیدرضا صدر، مسعود فراستی، مهرداد غروی، و شاهرخ دولکو اشاره داشت.

در اواخر پاییز ۱۳۶۷، در توافقی میان سیدابراهیم نبوی و بهزاد رحیمیان، قرار گذاشته شد رحیمیان لابلای همان صفحاتی که «داور» دبیری آن را به عهده گرفته بود، هر هفته یک «هشت­‌صفحه­‌ای» را به سرپرستی و سلیقه خودش دربیاورد. از جزئیات این توافق اطلاعی در دست نیست؛ اما از سرمقاله «داور» در آغاز بخش «سینما، تلویزیون و رادیو» شماره ۴۵۴ «سروش» به نظر می­‌رسد او پیشنهاد این همکاری را به رحیمیان داده باشد[۱۵]. در طول ۳۶ سال گذشته اینکه آن هشت‌صفحه­‌ای­‌ها پیش از آنکه منتقدانه به نظر برسند، مفرح جلوه می­‌کردند، و قبل از آنکه عتاب و خطاب در آنها جلوه داشته باشد تفنن و تفریح به نظر می‌­آمدند و امروز بی­‌آنکه حتی اندکی نکوهش‌بار بنمایانند، نزهت ­بخش به نظر می­‌رسند، همواره تحت تأثیر معمای خیلی بزرگ‌تری قرار داشته: چه کسی بساط آن هشت‌صفحه­‌ای­‌ها را برچید؟ رمز و رازی که هیچکس در آن جمع اطلاعی از آن نداشت و هنوز هم سایه غلیظی از ابهام بر آن سنگینی می‌کند! آنطور که «داور» در تابستان ۱۳۶۹ به من گفت، (که او به طرز معجزه‌آسایی! استعداد این را داشت که دشوارترین مسائل را به سادگی و سرعتی باورنکردنی بازگو کند) نَهِش کلی آن چندصفحه که ابعاد مختلفی از سینمای ایران را در بر می­‌گرفت، خیلی زود نظر مقامات امنیتی وقت را جلب کرده بود و آن را برخلاف روندی که برای سینمای آن سالها مناسب می‌دیدند تشخیص داده بودند. بنابراین آنها با «سروش» تماس گرفتند و ضمن گوشزد کردن رخنه یک جریان خاص به آنجا خواستند فوراً رحیمیان آن هشت­‌صفحه­‌ای را جمع کند و یادداشتی هم برای خداحافظی بنویسد. در تابستان سال ۱۳۸۰ در دیداری با بهزاد رحیمیان در دفتر انتشارات «روزنه ­کار» او (احتمالاً با آمیخته­‌ای از ساده­‌انگاری و خودبزرگ­ بینی) آن ماجرا را به دارو دسته سعید امامی منتسب کرد! اما این تعابیر بیش از حد خوشبینانه بودند! آنچه که محمدمهدی فیروزان، سیدابراهیم نبوی و بهزاد رحیمیان جمله به آن بی­ توجه بودند این بود که در سال ۱۳۶۷ نه به سخره گرفتن تشکیل مجمع عمومی منتقدان سینمای ایران از سوی بهزاد رحیمیان برای برپاسازی یک انجمن صنفی، می‌توانست اهمیتی برای وزارت اطلاعات داشته باشد! نه نقد داود مسلمی بر فیلم خارج از محدوده رخشان بنی­ اعتماد، نه خاطره‌­نگاری احمدرضا احمدی از کرمان و تهرانِ سالهای دورتر، و نه نقد خسرو دهقان بر فیلم شرایط عینی احمدرضا گرشاسبی می­‌توانست توجه یا خشم سعید امامی را (بر فرض که در سال ۱۳۶۷ بروبیایی هم داشته!) برانگیزد! آنچه آنها یکسره به آن بی‌­توجه بودند وجود یک خائن در درون جمع خودشان بود! خائنی با لب‌های خندان! فردی به نام «دیمتریوس»!

 

توان خنده بر لب نهادن مدام، ولی خائن و زهر در پشت جام

مکبث، پرده اول، صحنه هفتم

 

■■■■■

 

برای «داور» اهمیتی نداشت که آمدن هشت‌صفحه‌­ای بهزاد رحیمیان درون بخش «سینما و تلویزیون و رادیو» او، شبیهِ درست کردن باغچه‌­ای داخل یک باغ کوچک باشد! آنچه برای او  اهمیت داشت، شکل گرفتن یک دگرگونی در بخش سینمایی مجله «سروش» در ماه‌های پس از پایان جنگ بود. در ساده ‌ترین و بی­‌خطرترین شکل، نه تحول، بلکه حتی «تغییر». «سنت بر آن است که هر تغییری را اعلام کنند تا خواننده بهت‌­زده درنماند که چه شده است، بدین سنت گردن می­‌نهیم و علیرغم مشخص بودن این تغییر – و شاید بی­ نیاز بودنش از توضیح- آنرا اعلام می‌کنیم همکارانمان را نیز»[۱۶]

نخستین هشت‌صفحه‌­ای بهزاد رحیمیان در ۵ آذر ۱۳۶۷ منتشر شد و تا پنج شماره ادامه یافت. از جمله نویسندگانی که در آن هشت­‌صفحه‌­ای ‌ها همراه رحیمیان بودند می‌­توان به خسرو دهقان، احمدرضا احمدی، امید روحانی، داود مسلمی، قاسم هاشمی‌نژاد و آیدین آغداشلو اشاره داشت. فارغ از مقالات آیدین آغداشلو و احمدرضا احمدی، به طور کلی دیگر مقالات این هشت­‌صفحه‌ای­‌ها درپی به ریشخند گرفتن سینمای نوین ایران بودند. لودگی و مسخره‌­بازی واگیر در آن صفحات، به دست انداختن سینمای ایران و بی‌بهره دانستن کارگردانانی نظیر عباس کیارستمی، و رخشان بنی­ اعتماد از ابتدایی‌ترین اصول فیلمسازی اکتفا نمی­‌کرد. «می­ شود به اختصار، و فقط در یک کلام، نوشت که، خانم رخشان بنی ­اعتماد -به اعتبار همین یک اثر، البته- فیلمسازی بلد نیست، و، خلاص.» در سالهایی که کارگردانان زن به طور جدی پا به عرصه سینمای ایران گذاشته بودند، مقاله «سینمای زنانه؟» که با نام مستعار «غ-الف» نوشته شده بود، آشکارا به مصاف «سینمای زنانه» می­‌رفت: «آیا "سینمای زنانه" در این کهکشان می‌گنجد؟... شما «سینمای زنانه» را بنابر رسم در برابر «سینمای مردانه» می­‌گذارید. با این حساب، احتمال «سینمای بچگانه»، «گرگانه»، یا «گوسفندانه» بعید به نظر نمی‌­رسد.». روال این نمک اضافه ریختن و مسخرگی تا آنجا پیش رفته بود که رحیمیان در دومین هشت­‌صفحه‌ای، در یادداشت «راپرت خفیه ­نویس ما از...» مجمع عمومی منتقدان، نویسندگان، و مترجمان سینمایی ایران، در ۱۶ آذر ۱۳۶۷ را وقیحانه به سخره گرفت: «باری، لختی نگذشت که کافه مدعوین از معمرین و متجددین از همه رنگ و نژاد از سیاه حبشی تا سفید رومی و سرخ و صورتی در سالن گرد آمده لختی به سلام و علیک معمول و صرف چاهی و نارنگی گذشت...»[۱۷] و در پی تشکیل مجمع بعدی باز با تحقیر و تمسخر، یادداشت «بازی جدی شد» را در نکوهش آن نوشت و انتخاب داوران را «خجالت ­آور» خواند و اعلام کرد «ما منتقد نداریم» و جمله شرکت­‌کنندگان در آن مجمع را یا «بازی­ خورده» یا «بازی ­ساز» نامید.[۱۸] به نظر می­‌رسد آشی که بهزاد رحیمیان پخته بود آنقدر شور از آب درآمده بود که سیدابراهیم نبوی را در معرض ایراد و انتقادات افراد مهم و متعددی از جامعه منتقدان سینمایی قرار داد. چون او بلافاصله در شماره بعد «سروش»[۱۹] در خرده­‌گیری از بهزاد رحیمیان، یادداشت «از شک "دکارتی" تا شک «پارانویا"یی» را نوشت و ضمن آنکه به رحیمیان تاخت که «شاید او قبول نداشته باشد که در آستانه­‌ی شرایط جدید قرار داریم؛ پس او در  سروش" چکار می‌کند؟»، در پایان یادداشت­‌اش با جمله «او هم از ماست» تلاش کرد تا آنجا که می‌­تواند زمینه­‌های همراهی را میان جامعه منتقدان ایران و بهزاد رحیمیان حفظ کند. اما خیلی دیر شده بود! نه فقط به این دلیل که رحیمیان خامدستانه بی‌آنکه در چنته حرفی برای گفتن داشته باشد، خیلی تند رفته بود، بلکه به این علت که هیچکس در آن جمع حضور «دیمتریوس» را جدی نگرفته بود و متوجه نبود در مسلک او «ما مردگانیم. زندگی ما در آینده است. اگر می­‌خواهی زنده بمانی باید خیانت کنی». شماره بعد یعنی شماره ۸۵۴ هفته­ نامه «سروش» واپسین هشت­‌صفحه‌­ای بهزاد رحیمیان بود! «دیمتریوس» بساط او برچید و همه آینده را از آن خود کرد... اما «دیمتریوس» کی بود؟


■■■■■

 

در سال ۱۳۶۹ سیدابراهیم نبوی در عرصه مطبوعات آرشی افراشته‌قد محسوب می‌شد. او در سرمقاله‌های آتشین‌اش در «گزارش فیلم» چنان بی‌پروا به سیدمرتضی آوینی و همفکران‌اش در «سوره سینما» پاسخ داد که بی‌باکی و ستیزه‌جویی‌اش زبانزد عام و خاص گردید. در همان دوران سیدعطاالله مهاجرانی که معاون پارلمانی و حقوقی رییس جمهور بود، ستون ثابت «نقد حال» را در روزنامه «اطلاعات» داشت، و چند سال بعد در نهایت ناباوری وزیر دولت اصلاحات شد، به نبوی به خاطر سرمقاله‌هایش در «گزارش فیلم» تاخت و به صراحت وی را کافر برشمرد. نبوی در ستون همان روزنامه پاسخی بُرّا و بُرَّنده به مهاجرانی که از آدمهای بسیار بانفوذ نظام بود داد، و ضمن ادای شهادتین به دفاع از مواضع خود برخاست.[۲۰] بااینهمه به احتمال قریب به یقین او فاقد نسبت خویشاوندی، و پیوستگی فامیلی درون نظام بود که مانند خیل پرشماری از اصلاح‌طلبان در تندبادهای بعدی بتواند مأوا و جان پناه او باشد. به نظرم آنچه «داور» به آن پشتگرم بود دوستی‌های راستینی بود که بر اساس وجود مهربان و روراست او با جمع زیادی از آدم های بانفوذ در دولت و حکومت شکل داده شده بود. از همین رو بود که در دهه ۱۳۸۰ خانه مادر مسعود جعفری جوزانی وثیقه آزادی موقت او از زندان گردید. او آدم رازداری نبود، و در عین حال کسی هم چیز زیادی از او نمی‌دانست. لابلای گپ و گفت‌هایش دریافتم در دانشگاه شیراز جامعه‌شناسی خوانده، با سیف‌الله داد همکلاس بوده، و اوائل انقلاب در «شبکه یک» تلویزیون مدیریرت یا مسئولیت کوتاه مدتی داشته. چیزی مثل مدیر «تأمین برنامه» یا «طرح و برنامه»؛ چون وقتی فهمید «تدوین فیلم» می‌خوانم اشاره به زمانی در اوائل انقلاب کرد که یک شب در یکی از اتاق‌های «ساختمان تولیدِ» جام جم با میز مُوویِلا و کلی حلقه فیلم تنها مانده، چندین حلقه فیلم روی زمین ریخته و پاشیده بود، و تا صبح با میز مُوویِلا سروکله زده تا بالاخره از کار با میز سردرآورده. نخستین گفتگوهای غیرمتعارف و جذاب، با پرسش‌های غیرمعمول و پاسخ‌های نامتداول را او در همان چند شماره نخستین «گزارش فیلم» باب کرد. [۲۱] هم باهوش بود و هم بهره‌مند از یک تفنن جویی معصومانه. این چیزی بود که هرگز کسی درک‌اش نکرد. در مراوده با زنان بسیار نجیب بود. یادم هست روزی ازم پرسید آیا اگر حین گفتگو با یک زن، او چند دقیقه ای محل گفتگو را ترک کند، دوست دارم مخفیانه به کیف او سَرَک بکشم؟! و اضافه کرد او دوست دارد این کار را بکند! به نظرم در سالهای دولت اصلاحات او دوست داشت به عبارت ساده به کیف سیاستمداران سَرَک بکشد و محتویات آن را بررسی کند! و همین سرچشمه سوءتفاهمات بزرگی شد که او را روانه زندان کرد.

 

■■■■■

 

«داور» اعتقاد داشت «دیمتریوس» آدم بدبختی است! در همان سالهای دور که ماهیت «دیمتریوس» برای همگان مخفی و مستور بود، او از پیشینه سیاسی «دیمتریوس» آگاهی کاملی داشت. «آدم بدبختی‌یه! بیانیه‌نویس سیاسی گروههای چپ بوده. به خاطر همین اگر نقدهاش را بخونی مثل بیانیه‌های سیاسی مارکسیست‌هاست.» «دیمتریوس» تا سالها اجاره نداشت مثلاً در مجله «فیلم» چیزی بنویسد. قرار بود کاملاً تحت مراقبت مجموعه‌های مورد اعتماد نظام باشد و زیر نظر آنها فعالیت کند. از همین رو در آن سالها در «سروش» مأوایش داده بودند. اما این بچه‌ی محله «یوسف آباد» تهران، به شکل هولناکی قواعد بازی را خوب بلد بود. او که با هوشمندیِ تمام از همان هفته‌های نخستینِ حبس، رفقای کمونیست‌اش را لو داده و رهسپار «اوین» کرده بود، میان زندانیان سیاسی «اوین» به «... آدم فروش» معروف شده بود. «دیمتریوس» با زیرکی تمام توفیق این را پیدا کرد که در «اوین» بار و بندیل‌اش را برای همه عمر ببندد و ضمن اینکه رفقایش را پس از گسیل داشتن به «اوین» رهسپار زندان‌های «قزل‌حصار»،  «گوهردشت» و در مواردی جوخه‌های اعدام کند، در یک دوره چند ساله، با گذر از مرحله‌ها و منزل‌های بسیاری که برای «توّاب»ها مُعَیّن شده بود، نقش یک «توّاب» را با چنان مهارتی ایفا نماید که هیچکس تصورش را هم نمی‌کرد.[۲۲] او پس از آزادی خیلی زود به آدم‌ها و مجموعه‌های مورد وثوق نظام نزدیک شد، خودش را در دل آنها جا کرد، و به عنوان یک «منبع موثق» هر روز بیشتر مورد اعتماد مقامات بالادستی قرار گرفت. ماهیت سیاسی «دیمتریوس» دست کم ربع قرن بر همگان پوشیده ماند. «داور» با ترحم به آن موجود مفلوک که در آن سالها بسیار گوشه‌گیر و منزوی بود نگاه می‌کرد. در حالی که نمی‌دانست «دیمتریوس» یک خبرچین ازلی و ابدی است که با هر گزارش به جایگاه تثبیت شده‌تری دست می‌یابد.  تراژدی زندگی «داور» این بود که «دیمتریوسِ» «بدبختِ» او رفته رفته سیاست را به کلی کنار گذاشت، و «داور» رفته رفته بیشتر و بیشتر مجذوب سیاست شد! و من در طول سالهای بعد هروقت «دیمتریوس» را دیدم، بی‌اختیار یاد «داور» افتادم و از خودم پرسیدم به راستی کدام آنها «بدبخت» است؟ «دیمتریوس» که سوداگرانه قله های عزت و جلال را یکی پس از دیگری فتح می‌کند؟ و از آن موجود معتزل به فاسقی پرآوازه و کامیاب تبدیل شده که اتفاقاً سرش هم خیلی شلوغ است! یا «داور» که مثل «هولدن کالفیلد[۲۳ناطور دشت در فکر پاک کردن نوشته‌های زشت روی دیوارهاست؟!

 

■■■■■

 

 

ناطور دشت! حالا سالهاست این کتاب در ایران اثری پرآوازه است، پس از ترجمه احمد کریمی در دهه ۱۳۴۰ ، دست کم ۹ ترجمه دیگر از این کتاب به فارسی صورت پذیرفته است که ترجمه‌های محمد نجفی (انتشارات نیلا) و محمدرضا ترک تتاری (نشر چشمه) از شناخته‌ترین آنهاست. در آن سالها کمتر کسی نامی از این کتاب شنیده بود، اما «داور» این کتاب را از سالهای دور می‌شناخت؛ کتاب بالینی‌اش بود. گرچه به نظرم دلبستگی او به این کتاب و کتاب عقاید یک دلقک برای کمتر کسی آشکار شده است. تا سالها ناطور دشت را یک رمان تباه می‌دانستم که زندگی خوانندگان‌اش را به انحطاط می‌کشاند. اما حالا نظرم کاملاً تغییر کرده. با اینهمه وقتی خبر خودکشی «داور» را خواندم فوراً یاد ناطور دشت افتادم! با خودم فکر کردم نکند او مثل مارک دیوید چاپمن[۲۴]، جان هینکلی[۲۵]، یا رابرت جان باردو[۲۶] یکی از قربانیان این کتاب باشد! اما بعد با خودم فکر کردم بی‌انصافی است! «هولدن کالفیلد» شانرده ساله که در طول کتاب نه آدم می‌کشد، نه اقدام به خودکشی می‌کند، نه حتی آزارش به کسی می‌رسد! چه ارتباطی بین خودکشی «داور» و کتابِ ناطور دشت می‌تواند باشد؟ نه! ناطور دشت ربطی به مرگ او نداشت، اما بی شک به زندگی‌اش مربوط بود. به نظرم «داور» همواره در زندگی‌اش آگاهانه یا ناخودآگاه، نقش «هولدن کالفیلد» ناطور دشت را بازی می‌کرد. هم آن شبی که تا صبح در «جام جم» مشغول ور رفتن با میز مُوویِلا بود، هم زمانی که در «سروش» و «گزارش فیلم» بود، و هم دورانی که در عصر موسوم به اصلاحات برای روزنامه‌ها یادداشت‌های جنجالی می‌نوشت.

دنیا به مسیر خود ادامه می‌دهد. نسخه‌های 4K فیلم‌های کلاسیک یکی پشت سر دیگری می‌آیند. وینچستر ۷۳، جویندگان، راننده تاکسی، شمال از شمال‌غربی، و من در فراق دردناک نبودن «داور» یاد او می‌افتم. او فیلم‌بین قهاری بود و چه بسا از دیدن این نسخه ها ذوق می‌کرد! هنوز نمی‌توانم مرگ او را باور کنم. آنهم خودکشی! از نابودی نَفْس متنفرم و بسی ناشایست می‌دانم اش. با اینهمه در مرگ او شکوهی غریب می‌بینم. یاد نخستین گفتگوهای‌مان و اشاره‌اش به کتاب دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم جی. دی. سلینجر می‌افتم. «داور» مانند سیمور گلس[۲۷] در داستان «یک روز خوش برای موزماهی» به زندگی‌اش خاتمه داد. او مثل «هولدن کالفیلد» زندگی کرد و مانند سیمور گلس مُرد. مهربان بود. بلند بالا؛ به قول سلینجر که «داور» بسیار دوست‌اش می‌داشت: بالابلندتر از بلند بالایی.

 

غلامعباس فاصلی

 

نوروز ۱۴۰۴

 

پانوشت ها:

 

[۱] . Owen Marks (1899-1960)

[۲]James Elmo Williams (1913- 2015) .

[۳] . هفته ­نامه سروش، شماره ۵۷۴ ، ۲۶ آذر ۱۳۶۷ مقاله «انتظار بی فایده است» و شماره ۴۶۱، ۲۴ دی ۱۳۶۷ مقاله «تریلوژی عیاری»

۱۳۶۶

[۴] . پس از تکمیل این مقاله به طور اتفاقی در «فیس بوک» سید ابراهیم نبوی مطلبی را خواندم که وی در آن ضمن اشاره به رمان «ابلوموف» ایوان گنچاروف به عنوان رمانی که در ۱۹ یا ۲۰ سالگی خوانده و تحت تأثیر آن قرار گرفته، دو رمان  «ناتور دشت» و «عقاید یک دلقک» به عنوان رمانهایی مورد اشاره قرار داده که «هر دو بعد از بیست سالگی» روی او اثر گذاشته بودند. او متولد سال ۱۳۳۷ بود. چاپ اول «عقاید یک دلقک» در سال ۱۳۴۹، چاپ دوم در سال ۱۳۵۳ و چاپ سوم در سال ۱۳۵۷ با سه طرح جلد کاملاً متفاوت منتشر شدند. بنابراین به گمان زیاد برخلاف آنچه در این مقاله نوشته‌ام او نه چاپ سوم، بلکه چاپ اول این کتاب را که در ۲۲ سالگی‌اش به طبع رسیده خوانده بوده.

[۵] . «پنج ساعت گفتگو با محسن مخملباف». هفته­ نامه سروش، شماره ۱۳۸۸ تاریخ ۲۰ تیر

[۶]. هفته ­نامه سروش، شماره ۴۱۲ و ۴۱۳ دی ماه ۱۳۶۶

[۷] . هفته ­نامه سروش، شماره ۴۳۸ مرداد ۱۳۶۷

[۸] . هفته­ نامه سروش، خرداد ۱۳۶۶

[۹] . هفته نامه سروش، شماره­ های ۴۳۵ تا ۴۳۹ از ۱۸ تیر تا ۱۵مرداد ۱۳۶۷

[۱۰] . هفته ­نامه سروش شماره ۴۵۸ سوم دی ۱۳۶۷

[۱۱] . هفته ­نامه سروش، شماره ۴۶۲ اول بهمن ۱۳۶۷

[۱۲] . هفته ­نامه سروش، شماره ۴۰۰ مهر ۱۳۶۶

[۱۳] . هفته ­نامه سروش، شماره ۴۰۴ آبان ۱۳۶۶

[۱۴]. هفته ­نامه سروش، شماره ۴۲۳ و ۴۲۴ فروردین ۱۳۶۷

[۱۵] . هفته­ نامه سروش، شماره ۴۵۴ پنجم آذر ۱۳۶۷ نبوی در این سرمقاله تحت عنوان «از این شماره...» نوشته «بهزاد رحیمیان از نویسندگان شناخته شدۀ و باسابقه سینمایی است و پیش از این کار او را در نشریات مختلف سینمایی دیده ­ایم. وقتی موافقت خود را برای پذیرش مسئولیت سنگین صفحات مربوط به سینمای ایران اعلام کرد، دریافتیم که با داشتن او در کنار خودمان می­ توانیم با یک فضای جدی ­تر و مسئولانه ­تر وظایف خودمان را در قبال سینمای ایران انجام دهیم...»

[۱۶[ . هفته ­نامه سروش، شماره ۴۵۴ پنجم آذر ۱۳۶۷

[۱۷] . هفته­ نامه سروش، شماره ۵۵۴ ، ۱۲ آذر ۱۳۶۷

[۱۸]. هفته ­نامه سروش، شماره ۵۶۴ ، ۱۹ آذر ۱۳۶۷

[۱۹] . هفته­ نامه سروش، شماره ۵۷۴ ، ۲۶ آذر ۱۳۶۷

[۲۰]. در مورد سرمقاله های انتقادی سید ابراهیم نبوی در شماره‌های نخستین مجله «گزارش» فیلم و جوابیه های تند او به سیدمرتضی آوینی، سید عطاالله مهاجرانی، و... این توضیح بایسته است که شاید در این زمانه کنایه زدن، یا نوشتن و گفتنٍ پاسخ به شخصیت‌های سیاسی، امری متداول و مرسوم به نظر برسد. در نتیجه شماری از خوانندگان آنچه نبوی در پاسخ به مننقدان‌اش می نوشت، یا اساساً تحریر مقاله کنایی یا انتقادی را امری پیش‌پا‌افتاده تلقی کنند. در حالی که افراد و اشخاصی که در آن زمانه تاریخی (اواخر دهه ۱۳۶۰ خورشیدی) زندگی کرده باشند و آن فضا را استشمام کرده باشند به خوبی به خاطر می‌آورند که پهنه‌ی سیاسی آن سالها ابداً اجازه چنین رفتاری را نمی‌داد. امروزه وسعت گرفتن شبکه‌های اجتماعی، پیام‌رسان‌ها، ارتباطات ماهواره‌ای، همچنین گستره‌ای که پیش روی مطبوعات و اساساً رسانه‌هاست، وضعیتی را شکل داده که به هیچ عنوان با آن دوران قابل مقایسه نیست. بنابراین آنچه سید ابراهیم انجام داد را باید در فضای سیاسی آن عصر سنجید.

[۲۱] . از جمله گفتگوهایی جذاب و متفاوت با حسین پناهی و سیروس الوند.

[۲۲]. بسیاری از کمونیست‌ها و مارکسیت‌هایی که در دهه ۱۳۶۰ و حتی دهه ۱۳۷۰ «توّاب» شدند، از جمله «دیمتریوس» به انحاء مختلف و به شکل زیرکانه ای در تلاش بوده و هستند تا در نوشته‌ها یا گفتگوهایشان ماهیت «توّاب» شدن را در حد یک تغییر ایدئولوژی! ساده جلوه دهند. در حالی که هرگز چنین نبوده. تبدیل یک فرد کمونیست یا مارکسیست با سابقه فعالیت حزبی، به یک «توّاب» مراحل چندساله و پیچیده‌‌ای را در بر می گرفت که نماز خواندن و شرکت در کلاسهای ایدئولوژیک و دوره‌های آموزشی عقیدتی گام نخستین این استحاله محسوب می‌شد. از آنجا که هیچ نظام سیاسی آنقدر ساده‌انگار نیست که اخلاف سازمان‌ها و احزاب سیاسی براندازش را منحصراً به ادعای ندامت و طلب مغفرت به جامعه برگرداند، فرایند «توّاب‌سازی» دهها مرحله و منزل داشت که پله به پله آزمون‌هایی عملی‌تر و پیچیده‌تر را در برمی‌گرفت. این محک‌ها در «خان»های بالاتر «توّابین» را ملزم به ارتکاب افعالی می‌کرد که بتواند کنش و واکنش‌های آنها که بر حسب معمول منجر به شهادت شمار شایان توجهی از نیروهای نظام شده بود را جبران نماید.

[۲۳] . Holden Caulfield قهرمان کتاب ناطور دشت جی دی سلینجر. دانشنامه ویکی پدیا درباره او چنین نوشته: شخصیتی خیالی و چهره اصلی داستان ناتور دشت (به انگلیسی: (The Catcher in the Rye) اثر مشهور جی دی سلینجر است. شخصیت هولدن در چند داستان کوتاه از سالینجر نیز حضور دارد. ناتور دشت که به صورت اول شخص از زبان هولدن روایت می‌شود به یکی از معتبرترین روایت‌ها از سرگشتگی دوران نوجوانی تبدیل شده‌است. داستان کتاب ماجرای چند روز از زندگی هولدن پس از اخراج از دبیرستان و پیش از بازگشت به خانه است. با مرور این روزها، نگاه خاص هولدن به مسائل مختلف در مواجهه او با ماجراها و شخصیت‌های گوناگون و نیز در خلال اشارات او به خاطرات گذشته و برنامه‌های آینده‌اش برای خواننده آشکار می‌شود. هولدن قد بلند است و در سمت راست سرش چند موی سفید دارد. نسبت به آدم‌ها و اطرافش نگاهی خاص به آن‌ها دارد. از خانواده‌ای متمول و ساکن در نیویورک است و برادر کوچکش را چند سال قبل از دست داده‌است. برادر بزرگ‌تری دارد به نام دی‌بی که نویسنده‌است و در هالیوود کار می‌کند. خواهر کوچکی به نام «فیبی» هم دارد که از شخصیت‌های اصلی ناتور دشت است. هولدن کالفیلد شخصیت اصلی ناتور دشت طی نظرسنجی مجله کتاب عنوان دومین شخصیت ادبی جهان را داراست.

 

[۲۴] . مارک دیوید چپمن متولد  Mark David Chapman (۱۹۵۵-) فورت وورث، آدمکش آمریکایی است که در هشتم ماه دسامبر سال ۱۹۸۰ خواننده و موسیقیدان انگلیسی جان لنون را با اسلحه گرم، بیرون خانه‌اش در نیویورک به قتل رساند. وی در حضور همسرش یوکو اونو چهار بار از پشت به او شلیک کرد. چپمن تا دستگیری توسط پلیس در صحنه ماند. وی به جنایت و تحمل حبس ابد قابل عفو پس از بیست سال محکوم شد. او تاکنون نه بار تقاضای عفو کرده که توسط یوکو اونو رد شده‌است. چپمن به دلیل بدنامیش در واحدی ویژه و دور از بند عمومی زندان آتیکا زندانی شده‌است. او در زندان به عنوان خدمه مشغول به کار است؛ دفترها را تمیز می‌کند و در یکی از کتابخانه‌های حقوق زندان به دیگر زندانیان کمک می‌کند. چپمن پس از مدتی ادعا کرد در سرش صداهایی می‌شنیده که او را به کشتن جان لنون تشویق می‌کرده‌است. او همچنین گفته بود که انگیزه‌اش از این عمل «سریع مشهور شدن» بوده‌است. چپمن خواندن کتاب ناطور دشت اثر سَلینجر را منشأ الهام به قتل رساندن لنون بیان کرده‌است. (ویکی پدیا) او در اظهارنامه‌اش به پلیس گفته بود: « مطمئن هستم بخش بزرگی از من «هولدن کالفیلد»، شخصیت اصلی کتاب، است. بخش کوچکی از من هم باید شیطان باشد.»

[۲۵] . جان وارنوک هینکلی، John Warnock Hinckley Jr. (۱۹۵۵-) شهروندی آمریکایی است که در سال ۱۹۸۱، اقدام به ترور رونالد ریگان، رئیس‌جمهور ایالات متحده آمریکا کرد. با وجود آنکه این ترور، نافرجام بود، اما ریگان و دو محافظ عضو سرویس مخفی ایالات متحده زخمی شدند. هینکلی ۲۴ سال گذشته را در یک بیمارستان روانی سپری کرده و چند سالی است که فقط در محدودهٔ شهر واشینگتن اجازهٔ مرخصی ۲۴ ساعته از بیمارستان برای ملاقات با والدین خود را داشته است. اگر با درخواست وی موافقت شود، هینکلی، برای اولین بار از زمان دستگیری، اجازهٔ ترک شهر واشینگتن را خواهد گرفت. هینکلی علت این ترور را تحت تأثیر قراردادن جودی فاستر بازیگر سینما اعلام کرده بود. هینکلی بنا به گفته خودش تحت تأثیر کتاب ناطور دشت بوده. او در دفاع از خودش گفته بود برای شنیدن دفاعیه من کافی است رمان ناطور دشت را بخوانید.

[۲۶] . رابرت جان باردو. Robert John Bardo (۱۹۷۰-) در سال ۱۹۸۹ «رابرت جان باردو» «ربکا شیفیر» Rebecca Schaeffer هنرپیشه و مانکن ۲۱ ساله آمریکایی را جلوی منزل اش در لس آنجلس به ضرب گلوله قتل رساند. در زمان قتل، او یک نسخه جلد شومیز قرمز رنگ از کتاب ناطور دشت را به همراه داشت که هنگام فرار، آن را روی سقف یک ساختمان انداخت.

[۲۷] . سیمور گلس. Seymour Glass (فوریه ۱۹۱۷ - ۱۸ مارس ۱۹۴۸) بزرگ‌ترین فرد خانواده «گلس» در داستان های سلینجر. او در داستان‌های فرانی و زویی، شانزدهم هپ ورث، و یک روز خوش برای موز ماهی حضور دارد.


 

در همین رابطه بهاریه‌های پرده سینما در نوروز  ۱۴۰۴ را بخوانید


 

نوروزی که پشت سر جا ماند- کتایون بیجاری

این پرنده مهاجر- سعید توجهی

از دوستت دارم خبری نیست- امید فاضلی

دلتنگی های نویسنده ای در خیابان چهل و هشتم؛ در رثای سیدابراهیم نبوی- غلامعباس فاضلی


 




 تاريخ ارسال: 1404/1/7
کلید واژه‌ها: سیدابراهیم نبوی، ماندانا شجری، غلامعباس فاضلی، پرده سینما، غلام عباس فاضلی، جی دی سلینجر، ناطور دشت، سیمور گلس، هولدن کالفیلد

فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.