غلامعباس فاضلی
این یادداشت ها از دوازهم بهمن به تدریج نوشته و کامل می شود
یکشنبه دهم بهمن ماه
اصلاً تصور نمی کردم امسال بتوانم به جشنواره فجر بیایم. مشغله های فزاینده ای که از چند ماه پیش گسترش خیلی زیادی در زندگی ام پیدا کرده از یک سو، و هراس از تعطیل کردن زندگی شخصی در یک دوره نزدیک به دو هفته (که در سالهای قبل بارها و بارها تجربه اش کرده ام) در ازای تماشای روزی چهار یا پنج فیلم در روز، مرا به این نتیجه رسانده بود که امسال نخواهم توانست به جشنواره فیلم فجر بیایم. با رویدادهای ناخوشایندی که در روزهای نخستین بهمن ماه پی در پی در زندگی ام رخ دادند و تا آغاز جشنواره نیز برطرف نشدند، تقریباً مرا مطمئن کرده بود که نمی توانم امسال فیلمهای جدید سینمای ایران را ببینم؛ اما امروز خودم را در برج میلاد دیدم!
بله حال ام کمی بهتر است. شاید چون چون یکی- دو روز پیش در کتابفروشی های خیابان انقلاب یکی دو جلد کتاب خوب تازه منتشر شده را دیدم (از جمله "دره ی علف هزار رنگ" ترجمه بیژن الهیِ محترم و از میان ما رفته) آنها را خریدم، تورقی کردم، و بخش هایی را خواندم؛ بله اندکی بهترم چون به توصیه دوستی که بهم گفت مطمئن باشم میان خریدن خودنویس «لامی» و نوشتن با آن، با پیدا کردن حس خوب نسبت به زندگی رابطه مستقیمی وجود دارد عمل کردم! یک خودنویس «لامی» خریدم و دریافتم نوشتن با آن حسی به نویسنده می دهد که یک دنیا تفاوت دارد با در دست گرفتن خودنویس «پارکر» و حتی «شی فر»! گویی از نو متولد می شویم!
در نتیجه امروز آمدم جشنواره و حالا می بینم کوه دیگری از کار روی سرم افتاده! سامان دادن سایت و مقالات مربوط به فیلمها و یادداشتها!
می دانم اگر خدا بخواهد و تا پایان جشنواره زنده باشم این یادداشتها را با کُندی قابل توجهی که قطعاً از سالیان گذشته زمان تلف می کند خواهم نوشت. و خب چاره چیست؟ روزانه چند فیلم دیدن در مکانی دوردست حتی فرصتی برای زندگی کاری و شخصی باقی نمی گذارد، چه برسد به نوشتن!
ایتالیا ایتالیا (کاوه صباغ زاده)
من این فیلم را به عنوان «فیلم افتتاحیه» جشنواره سی و پنجم برای خودم برگزیدم و از این بابت خوشحال ام! چقدر خوب می شد مسئولان جشنواره این فیلم را به عنوان «فیلم افتتاحیه» برمی گزیدند! چون همه خصوصیات «فیلم افتتاحیه» را دارد! به اندازه کافی متفاوت است، کمتر از اندازه کافی «خوب» است که برگزیدن آن برای «افتتاحیه» موجب تأثیر در آراء داوران شود، و البته بیش از انداره لازم دیدنی است!
عجیب است که دقیقاً دیروز شروع کردم به آشنایی با زبان ایتالیایی و امروز دیدن این فیلم از جهات شخصی هم برایم دلنشین بود.
ایتالیا ایتالیا هم یک فیلم «تجربه گرایانه» است و هم یک فیلم «تجاری». چنین ترکیبی به ندرت در فیلمی به دست می آید. من فیلم را واجد کاستی های عمیقی می دانم؛ اما این کاستی ها از سویی لطمه ای به جذابیت فیلم وارد نمی کنند!
ارجاعات متعدد فیلم به عناصر مختلف از اصالت فیلم کاسته است. ایتالیا ایتالیا بیش از حد شلوغ شده و این شلوغی از درست پرداختن به داستان اصلی فیلم کاسته است. ارجاعات مکرر فیلم به هامون مهرجویی، جیمزباند، فیلم راننده تاکسی، نجف دریابندری (حتی به قیمت جایگزین کردن «کتاب مستطاب آشپزی» با «تاریخ فلسفه غرب»! و ... به اصالت ایتالیا ایتالیا خدشه وارد کرده است.
چیزی که به اعتبار فیلم افزوده سرزندگی آن، بی پروا بودن اش در نمایش شکل گرفتن یک عشق میان پر و دختری جوان، شکسته شدن روایت با ورود ناگهانی به دنیای صداها، موسیقی و تصاویر است.
ایتالیا ایتالیا تشکیل شده از تکه هایی پراکنده است بی آنکه تمامیت این بخش ها به انسجام، یا شکل گرفتن ساختاری دارای نظم منجر شود. صدای روای که از ابتدای فیلم روی آن شنیده می شود نقش خیلی عمده ای در لاپوشانی کردن ایرادات داستان اصلی داشته است!
فیلم جاهایی که تجربه و زندگی کردن را پشتوانه خودش دارد موفق است؛ مانند سکانسهای برخورد، آشنایی، عاشقی و ازدواج دختر و پسر فیلم... حتی بیش از این! فیلم یکی از دیدنی ترین رابطه های عاشقانه در سینمای چند ساله اخیر ایران را به ما نشان می دهد. اما در مورد مشکلات زندگی زناشویی و تشریح بحران و پیچیدگی این رابطه، عمیقاً ناتوان است و همین ناتوانی فیلمساز را به ارجاعات سطح پایین به فیلم گربه روی شیروانی داغ ریچارد بروکس و چیزهای دیگر سوق داده است.
اینکه فیلم نمی تواند به ما بگوید چگونه و چرا یک رابطه ی عاشقانه زناشویی به گسست و جدایی منجر می شود، به خودی خود اشکالی ندارد، چون این رازی است طبیعتاً یک جوان سی و چند ساله آن را نمی داند! اشکال اینجاست که فیلم با پررویی بسیار برای ما وانمود می کند که این را می داند و دارد آن را به ما می گوید! مثلاً اینکه مثلاً سقط جنین برای یک زن عوارض دیگری دارد که خیلی متفاوت با (و مقدم بر) آن چیزی است که فیلم تظاهر می کند دارد مطرح می کند. و فیلم هیچ چیز درباره این پیامدها نمی داند.
دروغ بزرگتر در پایان فیلم وقتی به ما گفته می شود که به نظر می رسد مرد جوان موفق شده با برملاگویی درباره یک موضوع پیش پاافتاده، زندگی زناشویی اش را از ورطه سقوط نجات دهد!... این دروغی بزرگ بیش نیست! و فیلم در این ابعاد موفق نیست چون درباره چیزهایی حرف می زند که خیلی بزرگتر از اندازه اش هستند!
بازی سارا بهرامی و حامد کمیلی خوب است، اما به علت پرسشهایی که پیش از ساخته شدن فیلم به آنها پاسخ داده نشده است، ایتالیا ایتالیا سر صحنه ی ضبط نمی تواند به ما بگوید چرا این رابطه خراب شد، ابعاد این خرابی چیست؟ و چطور این رابطه قابل ترمیم است. در نتیجه بازی خوب بازیگران کمکی به پذیرفته تر شدن داستان یک زندگی زناشویی نکرده است.
در جاهایی از فیلم تصاویری از صفحه های موسیقی دیده می شود که برای یک کلکسیونر موسیقی مثل من به شدت هیجان انگیز بو! اما اینها کمکی به فیلم نمی کند! جایی از فیلم تصویری از یک صفحه قدیمی است؛ منتخبی از موسیقی فیلم های جیمزباند. آثاری از جان باری و دیگران. دیدن این نما هم برای من هیجان انگیز بود! در جایی حامد کمیلی می گوید جیمزباند را دوست دارد. خیلی خوشحال شدم چون من هم جیمزباند را دوست دارم! اینها البته هیچ کمکی به فیلم نمی کند... چیزی که به فیلم می توانست کمک کند رسیدن به پاسخ این پرسش مهم بود که چطور می شود یک زندگی زناشویی به بن بست می رسد؟ و این چیزی نبود که ارجاع به فیلم هامون، جیمزباند، برنارد هرمن، یا نجف دریابندری بتواند کمکی بهش بکند!
اِو (خانه) – اصغر یوسفی نژاد
خانه را به جرأت می توان «ورّاج ترین فیلم چند سال اخیر سینمای ایران» دانست! فیلم به شکل رسام آوری پرگو است! و این گفتگوهای مفصّل که بدون فیلمنامه ای دارای ساختار، در سراسر فیلم پشت سر هم قطار می شوند هیچ ظرافتی را در خود نهفته ندارند.
مشکل اصلی فیلم فیلمنامه آن است. فیلمنامه ای بدون ساختار و بدتر از آن بدون «ایده ناظر»، و بی بهره از نقاطه عطف در جاهای مختلف؛ فیلمنامه ای که در پایان فیلم به ما ثابت می کند اثری که هفتاد و هفت دقیقه وقت ما را گرفته در بطن خودش هیچ اعتلایی در درونمایه را ندارد و مثل یک فندقِ سختِ پوستِ توخالی است که وقتی با زحمت آن را می شکنی تازه ی فهمی داخل اش هیچ مغزی وجود نداشته و پوک بوده است! در این فیلم پربازیگر حتی یک کاراکتر نیست که بر اساس اصول نمایش، یک شخصیت ماندگار که درست نوشته شده باشد را پیش روی ما قرار دهد.
گفتگوهای فیلم که معمولاً در فیلم با صدای بلند ادا می شوند بی رمق و کُند هستند. آنها بیشتر شبیه متلک هایی هستند که در مهمانی ها بین آدمها ردّ و بدل می شوند تا اینکه مؤثر و طنازانه نوشته شده باشند.
فیلم البته امتیازاتی هم دارد. از امتیازات فیلم می شود به بازی یکدست بازیگران، ماجراجویی کارگردان در گرفتن چند پلان-سکانس، و انتخاب درست زوایا و لنزهای دوربین به وسیله ی فیلمبردار اشاره داشت. به ویژه اگر فیلمبرداری جسورانه، چابک، و دور از تنبلی اِو (خانه) نبود، این فیلم با فیلمنامه و لحنی که دارد یکی از همان فیلمهای تلویزیونی صداوسیمای مرکز شهرستان می شد. به خصوص که از لحن کمدی و جنس بازی همان تولیدات مراکز پیروی کرده است!
ژانر ٢۳
آزاد به قید شرط (حسین شهابی)
این نام فیلمها هم دارد کم کم به معضلی در سینمای ایران تبدیل می شود. وقتی سال گذشته فیلمی به نام آزادی مشروط اکران شده، چه ضرورتی وجود دارد که امسال فیلمی به نام آزاد به قید شرط ساخته شود؟
رفته رفته دارم تجربه تماشای فیلم طی چند سال اخیر در برج میلاد مرا به این نتیجه رسانده که در جشنواره فیلم فجر ژانری به نام ژانر ٢۳ وجود دارد! این ژانر فیلهایی را تعریف می کند که برای سانس ساعت ٢۳ برج میلاد انتخاب می شوند! این فیلمها چند ویژگی مشترک دارند. یک)دارای تظاهرهای اجتماعی سطحی و شدیدی هستند. دو)دارای یک پیرنگ داستانی اصلی و چندین طرح فرعی هستند اما نمی توانند هیچکدام از این پیرنگ ها را به نتیجه برسانند. در نتیجه در داستانگویی ناموفق می مانند. سه)این فیلمها معمولاً در پایان تماشاگر را دچار سرخوردگی می کنند اما با اعتماد به نفسی کاذب ادعای «پایان باز» را دارند! چهار)فیلمهای این ژانر نه تجاری اند، نه هنری! اما انتظار دارند هم به لحاظ هنری مورد توجه قرار گیرند، هم از نظر تجاری به موفقیت برسند. پنج)...
فیلم آزاد به قید شرط هم فیلمی در همین ژانر است. داستان یک زندانی (با بازی امیر جعفری) که به طور مشروط از زندان آزاد می شود و قاعدتاً به خاطر تجربه و سن و سال باید عقل اش برسد که چه کند و چه نکند، اما رفتارهای او پر از خامی و بلاهت است! و این نادانی در رفتار در داستان به سایر شخصیتها مثل دختر این مرد و مدکار زندان نیز تسری پیدا می کند! خیلی جاها فیلم وارد حوزه هایی می شود که به آن مربوط نیست! مثل حمایت از تولیدکننده داخلی و چیزهای دیگر!
بازی امیر جعفری تکراری است.فیلم یک بازیگر خوب به نام دیبا زاهدی به سینمای ایران معرفی می کند.
امروز در برج میلاد قدیمی های حوزه نقد کمتر دیده می شوند و ظاهراً تا آخر جشنواره همینطور خواهد بود. جلال که اصلاً نیست و معلوم نیست کجاست، محمد جعفری و همسرش آذر مهرابی هنوز در حال و هوای جشنواره نیستند، آقا جواد طوسی جاهای دیگری را برای فیلم دیدن برگزیده، محمود توسلیان نیز همینطور. خدایار قاقانی مثل سایه می آید و می رود، سعید خیال دارد روزی یکی دو فیلم بیشتر نبیند، و...
میان همه جاهایی که در طول یکی دو دهه گذشته به عنوان سینمای رسانه ها برگزیده شدند مثل سینما فلسطین، سینما استقلال، سالن حجاب، و سینما صحرا، من سینما صحرا را بیش از هرجای دیگری دوست دارم. تنها سینمایی است که دل ام برای آن تنگ می شود. برای آن خیابان، برای کوچه های پرخاطره ی اطراف اش، برای فروشگاههای دور و برش، رستوران های حومه اش، برای آن کتابفروشی، آن بوتیک، برای آدمهایی که آنجا گرد هم می آمدند، و برای آن سالها...
دلتنگ ام. چرا نباشم؟ می روم سراغ دفترچه یادداشت های شخصی ام و با خودنویس «لامی» شرع می کنم به نوشتن... و نوشتن...
دوشنبه یازده بهمن
گروه خوبی امسال روابط عمومی جشنواره را به عهده گرفته اند که جا دارد از زحمات آنها تشکر بشود. در صدر آنها مسعود نجفی است و بعد محمدصادق لواسانی، احسان هوشیارگر، فرامرز روشنایی، علی افشار و... گروه مؤدب و آرامی هستند. ادب و آرامش فضیلتهای بزرگی اند.
چه خوب است امسال در سالن رسانه ها خبری از کارناوال «فرش قرمز» نیست! به ازدحام وحشتناکی منجر شده بود و برنامه ها را به هم ریخته بود.
دعوتنامه (مهرداد فرید)
حمیدرضا آذرنگ بازی خیلی خوبی در این فیلم ارائه می دهد و امسال بیشتر از سال گذشته شایسته دریافت سیمرغ به نظر می رسد. بازی میترا حجار تصنعی به نظر می رسد. شقایق فراهانی در صحنه ای از فیلم که جلوی حرم غَش می کند خوب است. بازیگران غیرحرفه ای فیلم با بازی هایی که با حضور بازیگران حرفه ای هماهنگ نیست وصله ناجوری به نظر می رسند. از جمله بازی خانم غزل فرید که به نظر می رسد نسبت خویشاوندی با کارگردان دارد.
دعوتنامه دچار عارضه ای است که من اسمش را گذاشته ام «سندرم ایناریتو». تقلید شکل روایت از فیلم بابل ایناریتو.در سالهای گذشته در سینمای ایران بارها از این شکل روایت تقلید شد. حالا حتی برای تقلید هم دیر است! اینکه شخصیت الف به ب برسد و به ج و ج به دال و دال به الف و...
تابستان داغ (ابراهیم ایرج زاد)
دیروز نوشتم که رفته رفته نام فیلم دارد به معضلی در سینمای ایران تبدیل می شود. امروز با دیدن فیلم تابستان داغ بیشتر به این قطعیت رسیدم. واقعاً نام «تابستان داغ» قرار است بازگوکننده چه چیزی در فیلم باشد؟! کاش اسم فیلم «تابستان سرد» بود که دست کم موجب برانگیخته شدن اندکی کنجکاوی برای تماشاگر می شد!
فیلم کپی برداری جسورانه ای از فیلم جدایی نادر از سیمین است. جسورانه از آن جهت که نویسنده فیلمنامه از رسوایی احتمالی این کپی برداری نترسیده است!
نقش لیلا حاتمی را مینا ساداتی بازی کرده، نقش پیمان معادی را علی مصفا. شهاب حسینی جایش را با صابر اَبَر عوض کرده و ساره بیات شده پریناز ایزد یار. مهاجرت به خارج از کشور جای خود را به انتقال به همدان داده است! جای بانک با بیمارستان عوض شده است، نقش سارینا فرهادی را هم دخترک کوچکتر و کم سن و سال تری بازی می کند. یکی از خلاقیتهای فیلم این است که برای جنین سقط شده ی خدمتکار آن فیلم (با بازی ساره بیات) یک کودک چهار ساله برگزیده که اینجا سقط نمی شود، بلکه از پشت بام پایین می افتد. همین کودک بخشی از نقش پیرمرد فیلم جدایی (علی اصغر شهبازی) که به مراقبت احتیاج دارد را نیر به عهده گرفته است!
خب درباره اینهمه جعل چه می شود ادامه داد؟! جز اینکه احتمالاً کارگردان فیلم منتظر جایزه اسکار هم هست! اسم فیلم هم که تابستان سرد نیست در تماشاگر اندکی کنجکاوی برانگیزد، تابستان داغ است!
امشب علی معلم را دیدم. دیده بوسی با او و در آغوش گرفتن اش دلچسب بود. «ناخدا» (لقبی که من به علی معلم داده ام) مرد بزرگی است. . او از نظر من «والاترین» آدم سینمای ایران است و این «والا» بودن به معنی «بهترین» بودن نیست. چون کلمه ی «بهترین» ممکن است منجر به استنباط خصیصه هایی قراردادی در ذهن شنونده یا خواننده بشود. علی معلم «والا»ست. همچنانکه چندی پیش در گفتگویی تلفنی این را به خودش هم گفتم در حال حاضر او تنها آدم سینمای ایران است که شرایط «قهرمان» شدن را داراست. حدود دو ماه پیش به «ناخدا» زنگ زدم و ضمن ابراز محبت و دلتنگی ازش انتقاد کردم که چرا سایه اش را از سر بچه ها برداشت؟ گذشت زمان دست کم به من این را ثابت کرد که وجود بزرگتری حکیم مثل علی معلم، بالای سر چند نویسنده و منتقد سینمایی، حتماً منجر به نتایج خوبی می شود. آن دیدارهای هفتگی، حتی دوهفته و حتی ماهی یک بار با او، و آموختن در محضر مردی که حقیقتاً شایسته مقام «معلمی» است، برای همه ما سودمند بود.
افسوس که آدمها در اکثر موارد خیلی زود «هوایی» و دچار وهم و خودبزرگ بینی می شوند. خیلی وقتها از یاد می برند کی بوده اند و چطور شد «این» شدند! معمولاً ما خیلی زود فراموش می کنیم از که آموخته ایم و چقدر آموخته ایم. دچار این گمان می شویم که از اول همین بوده ایم!
من نه تنها کتمان نمی کنم که پیوسته از علی معلم آموخته ام، بلکه همواره خودم را وامدار منش والای او می دانم.
به قول حضرت حافظ:
از دست غیبت تو شکایت نمی کنم / تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
گر دیگران به عیش و طرب خرم اند و شاد / ما را غم نگار بود مایه ی سرور
سه شنبه دوازدهم بهمن
ویلایی ها
بدون شک بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران در حوزه دفاع مقدس. و بهترین فیلمی که تا امروز یک کارگردان زن در سینمای ایران ساخته است. یادم هست چند سال قبل در مقاله ای نوشتم نظامی ها را دوست دارم. زندگی خانوادگی شان را هم دوست دارم؛ چون در دورانی از نزدیک تجربه اش کرده ام. تماشای ویلایی ها در دقائق ابتدایی از این منظر برایم جذاب بود. اما رفته رفته دریافتم چه شاهکاری پیش روی من روی پرده به نمایش درمی آید! حیرت آور است کارگردانی متوجه چنین زاویه منحصر به فردی در تاریخ معاصر ایران شده است و چیزی را چنین باریک بینانه دریافته که در طول چند دهه به فکر هیچکس نرسیده بود. فیلم جغرافیا و فضایی پی روی ما قرار می دهد که پیش از این هرگز تصورش را نکرده بودیم. سکانس حمله هواپیماها به منطقه مسکونی و فصل غسالخانه چنان تأثیرگذارند که هر فیلم دیگری در سینمای ایران را به هماوردی می طلبند. شخصیت پردازی در اوج است. پریوش نظریه، صابر اَبَر، طناز طباطبایی (با آن بازی بی همتا)، ثریا قاسمی و... شخصیتهایی را برای ما ایفا بازی می کنند که پیش از این هرگز به این ظرافت خلق نشده اند. رفت و آمد آن ماشین تویوتا «هایس» به مجتمع تکان دهنده تر از مرخصی رفتن مرگ در فیلم میچل لایزن مرگ به مرخصی می رود (1938) است. طرح های فرعی فیلمنامه مثل دلدادگی آن دختر نوجوان و آن رزمند جوان با عناصر بصری بسیار دقیق پرداخت شده و خیلی عالی به نقطه عطف خودش می رسد.
به نظرم من چنان افسون لایه های تودرتوی این فیلم هستم که به این زودی ها نخواهم توانست یادداشتی عقلانی درباره اش بنویسم! مگر می شود درباره شبانگاهی که طناز طباطبایی و پریوش نظریه کنار آن باغچه با هم به گفتگو می نشینند و صداگذاری و فیلمبرداری صحنه جادو می کند چیزی عاقلانه نوشت؟! چون هوش از سر آدم می برد. مگر می شود درباره انتظار و گریه ی آن بچه ها برای دیدن پدرشان با عقل سخن گفت؟
ویلایی ها برای من نقبی به خاطرات نوجوانی خودم نیز هست. خاطراتی از جنگ که سالها بود از یادم رفته بودند و با این فیلم باز در من زنده شدند. خاطراتی از جغرافیایی که بیش از ربع قرن تهران نشینی به غبار برده بودش. خاطراتی از آدمهایی که مثل اشباح هنوز در زندگی ام در فت و آمدند...
نگار
فیلم نگار را دوست داشتم و از تماشای آن لذت بردم! فیلمی متفاوت در کارنامه رامبد جوان که خوشبختانه ربطی به فیلمهای قبلی او ندارد و هر انتظاری را برای خندیدن و خنداندن به سبک و سیاق پسر آدم دختر حوا و ورود آقایان ممنوع نقش بر آب می کند! فیلم جهان تازه ای را پیش روی ما قرار می دهد. جهانی ادغام شده ای از کابوس و حقیقت. واقعیت و فراواقعیت. جهان حیوانی و مرتبط با اسب. فیلم از یک طبقه اجتماعی کمتر دیده شده، از یک مسئله ی کمتر مورد توجه قرار گرفته شده سخن می گوید. داستان پیچیده ای ندارد، اما جهان پیچیده ای را به نمایش می گذارد. نه تنها صحنه های اکشن فیلم خیلی خوب از آب درآمده اند، بلکه اساساً فیلم خوب تقطیع و فیلمبرداری شده. نگار در کارنامه رامبد جوان گامی رو به جلوست. بیش از یک قدم!
چهارشنبه سیزده بهمن
احساس بهت می کنم. ترجمه قدیمی پرویز داریوش از موبی دیک هرمان ملویل را دست گرفته ام. خواستم تا خریدن و خواندن ترجمه جدید دکتر صالح حسینی از این شاهکار بی همتا، نگاهی مجدد به آن ترجمه قدیمی بیاندازم. این ترجمه را هم بسیار دوست دارم. چاپ اول کتاب در سال 1344 پیش رویم است. مشابه همان نسخه ای که نخستین بار در دوره دبیرستان، در انتهای آن سالن طویل کتابخانه ی آن مدرسه بزرگ پرتاریخ در اهواز مرا افسون کرد. کتابخانه ای باریک و طویل بود با کتابداری مسلول که تَرکه مردی مسن بود. صدای سرفه های پرخلط اش در آن سالن خلوت که بیشتر وقتها من و یکی- دو نفر دیگر تنها حاضران آنجا بودیم طنینی هولناک داشت و به واژگان ملویل صلابتی افزون می داد. ابتدای کتاب نوشته:
وقتی تعهد می کنید دیگران را تعلیم دهید و بدیشان بیاموزید که ماهی وال [Whale] در زبان انگلیسی چگونه باید نامیده شود و به علت جهل حرف H را که تقریباً به تنهایی اهمیت این واژه را نمودار می سازد بر زبان نمی آورید هر آینه چیزی را تعلیم داده اید که حقیقت ندارد»
هکلیوت
جملاتی مبهوت کننده است که در آن سالها عظمت آنها را درنیافته بودم. امروز در عجب ام از آنچه خوانده ام. و چهارمین روز جشنواره آغاز می شود. جملاتی از کتاب ملویل باعث می شود به دنیا طور دیگری نگاه کنم...
روزها بسیار فشرده اند. فقط سه و نیم ساعت خواب در شبانه روز. و بیش از این نه! فرصتی نیست. کلی فیلم مانده برای دیدن، و کلی برای نوشتن....
.
.
.
.
یکشنبه هجدهم بهمن
درباره فیلمهایی که خیلی دوستشان دارم معمولاً سکوت کرده ام، و در برابر آنها که دوست می دارمشان نیز معمولاً همینطور بوده. و نمی دانم چرا... ترجیح می دهم خاموش بمانم و علاقه ام را ابراز نکنم.
یکی از این آدمهای نازنین و بی بدیل احترام برومند بوده. یادم هست پنج سال پیش در یادداشت سردبیر/دفتر سی ام اشاره ای به ایشان کردم. و بعدش سکوت و قبل از آن هم سکوت.
امشب ساعت ده دقیقه ای به یازده شب مانده بود که به طور کاملاً اتفاقی در یکی از راه پله های شلوغ برج میلاد دیدم اش. نخستین بار بود که او را چنین از نزدیک و بی مقدمه می دیدم. نتوانستم ساکت بمانم. خودم را معرفی کردم و گفتم تمام کودکی هام را به حضور او به عنوان مجری برنامه کودک جلوی تلویزیون مدیون ام. گفتم که بزرگ شده ام پای صحبت او در تلویزیون، و بعد که از مجری گری کنار گرفت تنها ماندم با خیال او که نمی دانستم کجاست و چه می کند، تا سالها.
گفتم که پَرپَر می زدم بای دیدن اش در تمام این سالهایی که گذشت، و حالا خوشحال هستم و شکرگزار که چنین از نزدیک می بینم اش.
باورم نمی شد که اوست جلویم ایستاده و انگار در رویایی بودم که داشتم حرفهای یک عمرم را به او می گفتم.
دست کم تا پایان بهمن ماه ادامه دارد!...
در همین رابطه بخوانید
یادداشت های روزانه غلامعباس فاضلی در سی و پنجمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های خدایار قاقانی در سی و پنجمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه سعید توجهی در سی و پنجمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه کاوه قادری در سی و پنجمین جشنواره فیلم فجر
و
جدول ارزشگذاری فیلم های سی و پنجمین جشنواره فیلم فجر از دیدگاه منتقدان پرده سینما
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|