غلامعباس فاضلی
چهارشنبه ۱۰ بهمن
در جزیره قشم از خواب بیدار می شوم و اصلاً حالم خوب نیست! چون جشنواره فیلم فجر امروز در تهران آغاز می شود و برای اولین بار بعد از ۲۱ سال، روز اول جشنواره نمی توانم به تماشای فیلمها بروم. دوست عزیزی که همین روزها نخستین فیلم اش را کلید می زند از من خواست در سفر به قشم همراهی اش کنم. اصرار داشت یک دوست، یک یاور کنارش باشد. اول اش طفره رفتم، و پای جشنواره فجر را وسط کشیدم. بهش گفتم حتی پارسال و پیرارسال که درگیر برنامه تلویزیونی «سینما یک» بودم، روزهای جشنواره فجر به خودم و بقیه مرخصی دادم. تا اینکه گفت «بعد از چهار سال رفاقت ما از تو این را می خواهیم!» نتوانستم چیزی بگویم جز «اطاعت از رفاقت!» و دیروز عصر با پروازی به قشم آمدیم. از لحظه ورود هول برم داشت که چطور بیست روز را اینجا تاب بیاورم؟! البته دوست من می گوید و اصرار دارد ۱۴ روز و بعدش گفت می توانند زودتر از برنامه کار را ۱۲ روزه تمام کنند. ولی خب حتی ۱۰ روز هم برای من کابوسی است! اما وقتی فکر می کنم می بینم در چهار سال گذشته این دوست، این رفیق، این آقا، رفاقت و معرفت را برای من تمام کرده و من کار بزرگی برایش نکرده ام و نمی کنم.
به هر حال تمام تلاش من برای القای روحیه مثبت به خودم، در مواجهه با عملکرد گروه تولید و تدارکات آهسته آهسته به هم می ریزد! برای بهتر شدن حال ام نسخه ای کلکسیونی از کتاب «دخترعموی من راشل» دافنه دوموریه را همراه خودم آورده ام. ترجمه جواد علامیر دولو که انتشارات «آسیا» در سال ۱۳۵۴ منتشر کرده. این نسخه ی جلد گالینکور را در سلیفون پیچیده ام و فقط روی جلد آن را گاهی برای دلگری دادن به خودم نگاه می کنم. «کتاب باز»ها می دانند نسخه های کلکسیونی را نباید خواند، بله فقط باید در زرورقی شفاف پیچید و به آنها نگاه کرد (یا دست بالا به دیگران نشان شان داد!) برای خواندن کتاب باید نسخه های چاپ جدید را از کتابفروشی خرید، یا از کتابخانه به امانت گرفت! البته این ترجمه سالهاست تجدید چاپ نشده و در کتابخانه ها نیز نایاب است.
پیش از ظهر به بازدید لوکیشن ها، انجام هماهنگی با فیلمبردار، و تمرین با هنرپیشه ها گذشت. این توضیح را بدهم که اینجا «شهر قشم» نیست، بلکه روستاهای بومی اطراف آن است که حال و هوای دست نخورده تری دارد.
از تهران خبر می رسد که بعد از نمایش فیلم مستند «خانه ای برای تو»، نمایش فیلم «غلامرضا تختی» که سانس ۱۵.۳۰ بود، با فیلم «معکوس» که قرار بود ۲۱.۳۰ باشد جابجا شده است. هر خبری در مورد جشنواره حال مرا که اینجا دور افتاده ام بدتر می کند!
بعدازظهر با کارگردان دکوپاژها را مرور می کنیم و اصلاحاتی روی برخی انجام می دهیم. قرار است فردا کلید بزنند. با اینهمه وضعیت بازیگران نقش اول و دوم هنوز قطعی نیست. نمی دانم چقدر می توانم تاب بیاورم. به دوست عزیزم می گویم واقعاً حال بدی دارم. قبول می کند تا سه شنبه هفته آینده اینجا بمانم و اقامت ام به هفت- هشت روز تقلیل پیدا کند، به شرطی که دکوپاژها را تا آن موقع تمام کنم! اما امروز دریافته ام همین هم برای من مدت خیلی زیادی است! کاش بتوانم فردا برگردم تهران. آخر شب تازه درمی یایم بیراه نبود که حسی ناخودآگاه مرا واداشت کتاب «دخترعموی من راشل» را با خودم بیاورم، فضای رمز و رازآلود و پرتردید و بدبینی کتاب با حس من بدجوری تطبیق دارد.
پنجشنبه ۱۱ بهمن
از سفر با هواپیما می ترسم، به طبیعت علاقه ای ندارم، و اشتیاق آشنایی با فرهنگ ها و اقوام جدید مدتهاست در من از بین رفته است. رغبت سفر کردن سالهاست در من خاموش شده است. فضاهای شهری را دوست دارم. شهر تهران با شلوغی ها، سر و صداها، دود و ازدحام اش برای من مطبوع تر از هر جای دیگری است. گردشی در کتابفروشی های خیابان انقلاب برای من شادمانی بس بزرگی است؛ چه فروشگاه های بزرگ عرضه کننده تازه های نشر، و چه پستوهای غبارگرفته ای که در آنها کتاب های قدیمی کلکسیونی می فروشند. روزهای جشنواره فجر هم که سور سینمای ایران است و به نظرم در چنین روزهایی تهران سرزنده تر می شود. امروز که دومین روز از سی و هفتمین جشنواره فجر است، همچنان در جزیره قشم هستم. در لوکیشنی که محل فیلمبرداری است و امروز کلید فیلم زده می شود، زوج های زیادی هوای مطبوع بهمن ماه این جزیره را مغتنم دانسته اند و برای سفر به این عمارت آمده اند. به حال خوب شان رشک می برم. نمی دانم باید از خودم حیرت کنم، یا از آنها؟! طبیعتاً من ساز مخالف می زنم! کار آنها به روال است.
با تهران که تماس می گیرم از فیلم غلامرضا تختی که دیروز در جشنواره نمایش داشته تعریف می کنند. امروز در دومین روز جشنواره فیلمهای بنفشه آفریقایی، تیغ و ترمه، و درخونگاه نمایش دارد. هر روز دارم سه- چهار فیلم را از دست می دهم! خسران بزرگی است! با خودم فکر می کنم تا پایان جشنواره چند فیلم از دست ام می رود؟!
بالاخره امروز دوست من فیلم اش را کلید زد. کار ابتدا به کندی پیش رفت، اما بعد کمی بهتر شد. دل ام برای قدم زنی در خیابان ها و مجتمع های تجاری و لذت بردن از تماشای چراغهای نئون و ویترین های پرنور فروشگاهها تنگ شده است.
... حالا نزدیک به نیمه شب است و ضبط همچنان ادامه دارد. این روستا مردمان خیلی خوبی دارد. بسیار مهربان و صمیمی اند. چیزی که ما در اهواز بهش می گوییم «حلوا کنجدی» با تغییراتی در پخت را، اینجا به نام «پشمک» می شناسند. شیرینی خوشمزه ای است که البته شباهتی به پشمک های تهران یا آذربایجان ندارد.
در فاصله میان ضبط با یکی از بازیگران فیلم گپ مفصلی می زنیم. نام او محمدعلی قویدل، و از بازیگران قدیمی و بسیار متبحر هرمزگان است که تاکنون در چند فیلم سینمایی هم بازی کرده. مردی است میانسال و بسیار خوش خلق، باحوصله، خوش صحبت، و فروتن.
حالا که کلید فیلم زده شد، امید بیشتری به بازگشت زودتر از موعد به تهران در خودم حس می کنم. دوست ام به تنهایی کار را پیش می برد و به نظرم حضور من چندان ضروری به نظر نمی رسد... یعنی ممکن است فردا تهران باشم؟!
جمعه ۱۲ بهمن
فردا صبح از فرودگاه قشم برای تهران بلیط دارم. خیلی سریع و معجزه آسا رخ داد! باورم نمی شد حالا حالاها بتوانم برگردم تهران و برسم به جشنواره فجر. قرار شد امروز را به طور کامل تنها در اقامتگاه گروه فیلمبرداری بمانم و صحنه های دکوپاژ نشده را برای دوست ام دکوپاژ کنم تا با خیال راحت تری سر صحنه برود. تنهایی لذت بخشی بود. مدتها بود اینهمه سکوت را تجربه نکرده بودم. پنجره پشتی اینجا به یک کارگاه قایق سازی باز می شود. هراز گاهی از پنجره به کار قایق سازها نگاه می کردم. گاهی سر و صدای آنها سکوت و تنهای مرا به هم می ریخت.
امروز در پردیس ملت فیلمهای ناگهان درخت (صفی یزدانیان) قصر شیرین (رضا میرکریمی) از دست ام می رود! به خصوص خیلی دوست داشتم فیلم صفی یزدانیان را ببینم. نمی دانم بعد از فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ او چگونه فیلمی ساخته است؟ درباره این فیلم و قصر شیرین نظرات متفاوتی می شنوم که کنجکاوی ام را بیشتر می کند. امروز همچنین فیلم مستند بهارستان خانه ملت و سمفونی نهم را نیز نمایش دادند. چند فیلم مهم از دست ام رفت، با اینهمه با اطمینان به نیمه پر لیوان و فیلمهای پیش رو نگاه می کنم.
زرورق کتاب «دخترعموی من راشل» دافنه دو موریه را باز می کنم و نگاهی به آن می اندازم. کاغذ کتاب بوی کهنگی خوشایندی می دهد.
شب آخری است که قشم هستم. حس می کنم بار بزرگی از دوشم برداشته شده. خودم را مهمان می کنم به تنها رستورانی که دور و برم است. بعد از چند روز غدای مطبوعی می خورم. کمی در هوای آزاد قدم می زنم. حال ام خوب است. چون فردا صبح عازم تهران هستم.
شنبه ۱۳ بهمن
۱۳ عدد شانس من است! ساعت ۷.۳۰ صبح پرواز دارم. از ساعت ۴.۳۰ صبح آماده ام. تمام دیروز را نخوابیدم و دیشب تا حالا بیدار بوده ام. قرار بود ماشین ساعت ۵ صبح بیاید دنبال ام، اما دوست ام با راننده تماس گرفته بود و خواسته بود ۵.۳۰ بیاید. چون گروه فیلمبرداری تا ۴.۳۰ مشغول ضبط بودند و دوست من می خواست برای تشکر و خداحافظی خودش را برساند به من. هرگز در تمام عمرم برای رفتن از جایی به جای دیگر اینهمه عجله نداشته ام! خوشبختانه هواپیمای ما فوکر ۱۰۰ است. طیاره ای که با وجود کوچکی خیلی پرواز ملایم تری از وسائل نقلیه مشابه دارد. پرواز خوبی است که در آن کمتر نشانی از «پروازهراسی» در خودم حس می کنم.
مسخره باز
اولین فیلمی که در جشنواره می بینم مسخره باز است. طراحی صحنه درخشانی دارد، گریم خوب هستند و همچنین دستاوردهای خوبی در فیلمبرداری و صداگذاری به چشم می خورد. فیلمنامه و کارگردانی ضعف دارد. فیلمنامه ضعیف است و در کارگردانی فیلم خیلی چیزها (به خصوص لحن) تحت تأثیر فیلم هتل بوداپست وس اندرسون به نظر می آید. بازی ها غلوشده اند.
روزهای نارنجی
چیزی که در فیلم خیلی دوست داشتم شخصیت پردازی دقیق و پرداخت خیلی حساب شده در روابط بین شخصیتها بود. فیلم با کمک همین شخصیت پردازی درست، و به مدد بازی هدیه تهرانی در نقش «آبان»، شمایلی تازه از یک زن سختکوش، مصمم، و با اراده را پیش روی ما قرار می دهد. زنی که شبیه زنان دیگر نیست.
طرح داستانی فیلم سرشار از حوادث و بحران هایی است که بیش از حد پی در پی به نظر می رسند، اما لابلای این تلاطم های مکرر که کاش سنجیده تر بودند، فیلم زنجیره ای از روابط باریک بینانه را میان شخصیتها رقم می زند: چرا «آبان» این زن شمالی، به قول مرد سرسختی (با بازی مهران احمدی) که خاطرخواه دیروز او و رقیب کاری امروزش است، یک «بچه تهران» را به عنوان شوهرش برگزیده؟ همسر تهرانی «آبان» (با بازی علی مصفا) اش مجدوب چه چیزی در او شده که با وجود نازایی او، بیست سال کنارش مانده؟ چرا دلمشغولی مرد، ماهی های گرانقیمت آکواریوم هستند؟ روابط زناشویی آنها در چه وضعیتی است؟ کارگردان فصلی چه تأثیری در زندگی آنها دارند؟ و...
با وجود تعدد کارگردان زن، فیلم حتی در پرداخت شخصیت آنها هم موفق است و با دقت در مورد هرکدام از آنها با ظرافت عمل کرده. پرده سوم فیلم می توانست بهتر باشد، اما این کاستی با نمای پایانی فیلم تا حد قابل توجهی جبران می شود.
زهر مار
مسیر زندگی یک مداح مذهبی و یک زن شیاد برای مدتی به هم گره می خورد. هر یک از آنها روی دیدگاههای دیگری اثر می گذارد و در پایان فیلم هرکدام به راه خود می روند. این طرح اصلی با وجود تکراری بودن، می توانست منجر به خلق فیلمی دیدنی شود، اما متأسفانه شخصیت پردازی کلیشه ای، گفتگوهای شعاری، و لحن فاقد عمق آن، همه چیز حتی بازی خوب شبنم مقدمی را تلف کرده است.
ظاهراً کارگردان فیلم زهر مار، تصور کرده اگر در ابتدای فیلم به تماشاگر القا کند دارد یک فیلم انتقادی را تماشا می کند، و بعد او را در برابر فیلمی قرار دهد که مسیر کاملاً متفاوتی را در پیش گرفته او را غافلگیر کرده و بازی را برده! اما اینطور نیست! زمان این بازی ها خیلی وقت است سر آمده و غافلگیر کردن تماشاگر مدتهاست ایده ثمربخشی برای موفقیت یک فیلم محسوب نمی شود. همه چیز فیلم سطحی است! از «مداح»ی که نماینده تأیید صلاحیت شده شورای شهر است و سر قبر مردگان مرثیه خوانی می کند (که اصلاً منطبق با واقعیت نیست! حتی بنا به ادعای فیلم، به فرض وصیت متوفی باشد!) تا زن کلاهبرداری که یک شبه متحول می شود، تا رفیقی قدیمی که فیلم با او شروع می شود و بعد به کل رها می شود...
در مجموع باید گفت فیلم زهرمار از زمان خودش خیلی عقب است. شاید اگر فیلم ده سال پیش ساخته می شد می توانست برای عده ای جذاب به نظر برسد.
استعداد کمدی جواد رضویان نباید با فیلمهایی از این، به زهرمار تبدیل شود. توصیه می کنم او سطح کمدی اش را ارتقا دهد و دیدگاه اش درباره فیلم کمدی را که سالها قبل در یک گفتگوی تلویزیونی اعلام کرد برای عرضه دی وی دی فیلم کنار شانه های تخم مرغ در سوپرمارکت است را به چیز خیلی والاتری تبدیل کند. به نظرم او استعدادش را دارد.
یکشنبه ۱۴ بهمن
بنفشه آفریقایی
امروز به سینما «آفریقا» می روم تا آنجا فیلم بنفشه آفریقایی را ببینم. وقتی وارد سالن می شود می بینم کیفیت نمایش فیلم در این سینمای قدیمی که ما سالهای سال قبل صبح های جمعه آخر هر ماه، در نمایش های فیلمخانه ای «خانه فرهنگ» روی پرده آن فیلم ۷۰ میلی متری می دیدیم خیلی پایین آمده. نور روی پرده کم است و فیلم تیره و تار به نطر می رسد، بدتر اینکه روی تمام پرده یک الگو (pattern) شطرنجی خیلی ریز دیده می شود. این سینما زمانی برای خودش معبدی بود! یه نطر می رسد ساختار نمایشی آن با شیوه های نوین نمایش فیلم روزآمد نشده. حیف!
فیلم بنفشه آفریقایی فیلم بدی است. فیلم عبوس و پرادعا به نظر می رسد. مشکلاتی که فیلم از آنها آسیب دیده است اساسی است:
اولاً مناسباتی که فیلم بر اساس آنها داستان اش را بنا می کند نمی تواند پذیرفتنی باشد، یا دست کم فیلم نتوانسته این مناسبات را باورپذیر جلوه دهد؛ زنی همسر سابق خودش را که تا حدی پیر و از کار افتاده شده برای نگهداری و مراقبت به خانه خودش و کنار همسر فعلی اش می آورد! این سنگ بنای فیلمنامه و داستان فیلم باید در فیلم بیشتر پرداخت می شد.
ثانیاً انتخاب بازیگران نتوانسته این حفره دراماتیک را پر کند، چون «رضا» (سعید آقاخانی) به عنوان همسر «شکوه» فاطمه معتمد آریا (با اختلاف سنی ده ساله بازیگران این نفش ها با هم!) پذیرفتنی نیست. اگر هم دلیلی داشته که چنین ازدواجی در «پیش داستان» رخ داده، فیلم باید آن را برای تماشاگر باورپذیر جلوه می کرد.
ثالثاً مناسبات بین شخصیت ها خوب عمل نمی کند. مثلاً رابطه بین «فریدون» (با بازی رضا بابک) و «رضا» فراز و نشیب منطقی ندارد. در نتیجه نه رفاقت رضا با فریدون قابل قبول از آب درمی آید، نه حسادت او به فریدون با دیدن آن عکس قدیمی، یا تخته نرد بازی کردن فریدون و شکوه در سالهای دور، پذیرفتنی است.
طلا
استعداد پرویز شهبازی برای خلق «لحظه ها»یی پذیرفتنی در میان نسل جوان، که پیش از این در فیلمهایی مثل نفس عمیق، دربند، و حتی مالاریا منجر به ساخته شدن فیلمهای خوبی شده بود، حالا چندان به نتیجه موفقیت آمیزی نرسیده است. طلا داستان چند جوان آس و پاس است که در سودای راه انداختن کسب و کار جدیدی هستند. معلوم نیست چرا باید جهان درونِ فیلم، اینهمه از دروغگویی و پنهان کاری انباشته باشد، و چرا هر کس به نوبه خود چیزی را از دیگری پنهان می کند؟ چرا باید تنها روزنه ای که از «عشق» در فیلم باز می شود با یک جنین «حرامزاده» پیوند بخورد؟!
اما «درونمایه» تنها مشکل طلا نیست؛ فیلم از لحاظ ساختار هم مشکل دارد. طلا جان می کند تا جلو برود. فیلم مدام دور و بر شخصیتها پرسه می زند بی آنکه چیز مهمی را درباره آنها بگوید. شاید ضعف ساختاری فیلم از اینجا ناشی می شود که فیلم تلاش می کند درباره چیزهای زیادی حرف بزند؛ از مسابقه فوتبال گرفته تا فقر و طلاق و خیانت و بدبینی و سرقت و بیماری و کلاهبرداری و بیکاری و فداکاری و... اما عملاً درباره هیچکدام از اینها حرف مهمی نمی زند.
دوشنبه ۱۵ بهمن
در میان سالن های مختلفی که در طول بیست سال گذشته به سینمای رسانه ها اختصاص داده شده اند، از سینما «فلسطین» و سینما «استقلال» و سالن «حجاب» و سینما «صحرا» گرفته تا «مرکز همایش های برج میلاد» و همین «پردیس ملت» که امسال و سال گذشته میزبان خیلی خوبی برای اهل رسانه بوده، سینما «صحرا» برای من چیز دیگری بوده و هست. هیچوقت خاطرات استثنایی آن سینما را فراموش نمی کنم. گرچه «پردیس ملت» به نطر من بهترین گزینه این سالها برای رسانه هاست، اما سینما «صحرا» چیز دیگری بود! شاید علت اصلی اش این باشد که در آن سالها اهل رسانه جمعیت خیلی کمتری بودند. آدم های خیلی نفیسی به سینما «صحرا» می آمدند که جایشان این سالها خیلی خالی است. برخلاف چند سال پیش که جشنواره نهار و شام اهل رسانه را تقبل می کرد، و برخلاف یکی دو سال اخیر که در سینمای رسانه ها (به جز میان وعده غذایی) فقط شام به مهمانان داده می شود، آن سالها در سینما «صحرا» اصلاً خبری از نهار و شام نبود. من و رضا درستکار و هیوا مسیح در فاصله بین فیلمها می رفتیم یک کله پاچه فروشی که تقریباً سر نبش کوچه «عتیقه چی» بود و آنجا کله پاچه می خوردیم. گاهی کمی بالاتر، به یک چلوکبابی قدیمی که هنوز رنگ و بوی اصالت در آن وجود داشت می رفتیم. بعدها جشنواره از ما با یک ساندویچ کالباس در روز پذیرایی کرد، و سال دیگری آن یک ساندویچ شد دو تا. ما از صبح تا آخر شب در جشنواره بودیم. در جشنواره زندگی می کردیم. بعضی سالها سانس آخر شب به تماشای فیلمهای روز سینمای جهان، روی پرده بزرگ می نشستیم. از بیل را بکش- قسمت دوم گرفته، تا دیگران، و جودا اکبر و کاپیتان اسکای، و پینوکیو و... آن سالها سینما خیلی خالص تر بود. همان جا بود که خدایار قاقانی ظاهر شد و محمود توسلیان و علی ظهوری و... اینها نمایندگان نسل جدیدتر بودند.
آن سالها فاصله بین فیلمها، وقت رد و بدل کردن کتاب و فیلم بود. معمولاً هیوا یکی از کتابهایش را به ما هدیه می داد، «کتاب تاریکی»، «من از جهان بی کودک می ترسم» و... را در همان سالن سینما از هیوا گرفتیم. گاهی یکی از ما از فیلمی که تازه دی وی دی آن به دست اش رسیده بود حرف می زد و اگر اصرار می کردیم وعده می کرد فردا نسخه ای از آن را برایمان بیاورد. گاهی درباره کتابی که دوست دیگری داشت می خواند صحبت می کردیم. خبری از «فرش قرمز» و «سلبریتی»ها نبود. فقط یک ستاره سینما به سینمای رسانه ها می آمد که هانیه توسلی بود.
امسال همراه همیشگی من در این سالها، هیوا نیست و رضا گهگاه همراه خدایار سری می زند و به تماشای فیلمی می نشیند. خودم را دلتنگ حس می کنم. پیش از ظهر در یک کتابفروشی قدیمی، نسخه ای «آکبند» از کتاب «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی را پیدا می کنم و می خرم. چاپ شرکت سهانی کتابهای جیبی ۱۳۴۴ که در طول این ۵۳ سال ورق نخورده! کتاب را لای زرورق می پیچم و توی کیف ام می گذارم. مایه دلگرمی است. همیشه عاشق چند جمله این کتاب بوده ام: «اکنون مدتها بود که من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم، و آنچه که باشکوه بود شکوهی نداشت...»
یلدا
یلدا فیلم بدی بود. فیلم بیشتر خودش را درگیر نشان دادن نحوه ساخت یک برنامه زنده تلویزیونی می کند، تا اینکه به قواعد درام و داستانگویی یا ساختار پایبند باشد. به عبارت دیگر کارگردان و نویسنده فیلمنامه بیش از آنکه بخواهند به این پرسش ساده فکر کنند که «فیلم درباره چیست؟» خودشان را درگیر ریزه کاری های روی آنتن بردن یک برنامه زنده تلویزیونی کرده اند که اتفاقاً این هم منطبق با واقعیت نیست! یعنی نه دکور، نه گرافیک، نه ساختار برنامه «لذت عفو» که همه داستان فیلم بر آن استوار شده، ربطی به واقعیت رایج چنین برنامه هایی در تلویزیون ما ندارد.
بازیگر نقش «مریم کمیجانی» طوری انتخاب شده که امکان هرگونه همدلی را از سوی تماشاگر را از بین می برد. بازی بهناز جعفری حیف می شود. و تغییر و تحول شخصیت او در نقش «مریم ضیا» منطبق با کنش اش نیست. حوادث خارج از استودیو در دقیقه های پایانی فیلم نه تنها تأثیری بر قوام بخشیدن به درام ندارد، بلکه فیلم را به سوی هزل پیش می راند، تا تماشاگر را در برابر یک نتیجه گیری اخلاقی قرار دهد: «اگر روزی تهیه کننده برنامه زنده تلویزیونی شدی، هرگز به مهمان برنامه اجازه نده حتی به بهانه کشیدن سیگار از استودیو خارج شود! و اگر این کار را کردی همیشه دستیاری را استخدام کن که از نشستن تَرک موتورسیکلت نترسد!»
جمشیدیه
در سال های دورتر برخی فیلمها را از روی بعضی فیلمهای دیگر «کپی» می شدند. اما در سالهای اخیر با پدیده دیگری به نام «هک کردن» فیلمها مواجهیم. در طول دو سه سال اخیر فیلمهایی مانند آااادت نمی کنیم، تایستان داغ، و آپاندیس عملاً محصول «هک کردن» فیلمهای دیگری هستند. جمشیدیه هم فیلمی است که با «هک کردن» دو فیلم بدون تاریخ بدون امضاء وحید جلیلوند و ایتالیا ایتالیا ساخته کاوه صباغ زاده به ثمر رسیده! من حیرت می کنم که آدمها چطور می توانند در روز روشن، درونمایه های فیلمهایی را که بیش از دو سال از ساخته شدن آنها، و کمتر از این از نمایش عمومی شان می گذرد، چنین آشکار سرقت کنند و چنان بی پروا به معرض نمایش عمومی بگذارند! بگذریم که همه چیز این فیلمها هم غلط جاسازی شده است. پایان «نارس» فیلم یلدا هم مشکل آخر فیلم است. سخنرانی تکراری «ترانه» در فصل پایانی فیلم که سیر کپی برداری از بازی و نقش خانم سارا بهرامی را در فیلم ایتالیا ایتالیا کامل می کند، اتفاقاً باید جایش را به حرفهای مادر خانواده (با بازی پانته آ پناهی ها) می داد که تماشاگر بفهمد بعد از اینمهمه کشمکش، فرجام اخلاقی شخصیتها چه می شود، تا دست کم فیلم یک پایان راضی کننده داشته باشد، که ندارد!
فیلم حتی نمی داند که درباره چیست، «ایده ناظر» آن می خواهد چه بگوید، و قرار است تماشاگر چه نتیجه ای از فیلم بگیرد: عذاب وجدان خود را جدی نگیرید/ هر کس خربزه می خورد باید پای لرزش هم بایستد/ قانون در زمینه قتلهایی که با عذاب وجدان همراه هستند ناکارآمد است/ اگر فکر می کنید قاتل هستید در معرفی خود به پلیس شک نکنید/ هرگز در دعواهای همسرتان با شخص ثالث، جانب او را نگیرید/ اگر کسی در خانه شما را زد و گفت من قاتل پدر شما هستم با او جوانمردی کنید/ اگر در بحران های روحی همسرتان لحظه ای از او غفلت کنید عواقب جبران ناپذیری در انتظار شماست/ یا ...
اگر از «هک کردن»هایی که فیلم بر اساس آنها استوار شده بگذریم، فیلم تماشاگر را در برابر یک نتیجه گیری اخلاقی قرار می دهد: «گوشی های موبایل "اندروید"ی برای خانواده ها مضر هستند، چون در مواقع بحران عصبی ممکن است به آلت قتّاله تبدیل شوند. توصیه می شود زن و شوهرهای جوان از گوشی های قدیمی "نوکیا"، "آلکاتل"، و "سونی اریکسون" استفاده کنند!»
بازی های ستاره پسیانی و پانته آ پناهی ها تنها امتیاز فیلم محسوب می شود، که متأسفانه در کوران اینهمه غلط و سرقت جلوه خود را از دست داده.
مردی بدون سایه
صحنه های خانوادگی خیلی خوب کارگردانی شده اند. رابطه «ماهان» و «سایه» در پرده اول فیلم خیلی خوب از طریق نگاه ها، قاب بندی، و برش های دوربین تبیین می شود. بازی لیلا حاتمی خیره کننده است. با اینهمه هرگز ندیده بودم اینهمه استعداد در فیلمی چنین تلف شود. و هرگز فکر نمی کردم تسلط خوب یک کارگردان به دوربین و گرفتن بازی از بازیگران، به خاطر فیلمنامه ای چنان غلط، به چنین نتیجه اسفباری منتهی شود.
خب علیرضا رییسیان آدم باهوشی است، ادبیات را می شناسد و این خیلی مهم است. سینما را می شناسد و کارش را بلد است، اما واقعاً چرا اجازه داده این بلا سر فیلم مردی بدون سایه بیاید؟!
اگر فیلم قرار بود درباره تبعات بدبینی یک شوهر به همسرش باشد، چرا فیلم اینهمه بیراهه می رود، و چرا اینقدر کِش پیدا می کند؟! چرا راه اش را غلط می رود. طرح های فرعی و اصلی طوری تغییر وضعیت می دهند که معلوم نیست چرا به جای آنکه بر روی هم اثر بگذارند، سد را هم می شوند؟! «فیلم در فیلم» ابتدای فیلم یک چیز است، تهدید «ماهان» و خانواده اش از سوی خانواده دختر مقتول یک چیز دیگر، «پیش داستان» ازدواج «ماهان» و «سایه» و روابط فامیلی آنها چیز دیگر و بالاخره شغل «سایه» چیز دیگر...
حالا تمام این اشکالات به جای خود، این چه پایانی است که فیلم برای خودش رقم می زند؟! چرا اینقدر بی رمق و چطور اینهمه مبهم؟! تنها نتیجه ای که فیلم اجازه می دهد تماشاگر در پایان از این درام بگیرد این است که «هر مستندساز اجتماعی، یک قاتل بالفطره است!»
سه شنبه ۱۶ بهمن
دیدن این فیلم جرم است
دیدن این فیلم جرم است فیلمنامه خوبی دارد. فیلمنامه قهرمان دارد، ضدقهرمان دارد، نبردنهایی و گره گشایی دارد، تعکیس و تعلیق دارد و تماشاگر را راضی از سالن بیرون می فرستند. نظیر چنین فیلمنامه هایی در این سالها کم نوشته می شوند. کارگردانی فیلم قابل قبول است، اما به رغم مشکلات کار در فضای بسته و محدودیت لوکیشن، کارگردانی می توانست خیلی بهتر باشد؛ چون فیلم «پروداکشن» خیلی خوبی دارد و نماهای خارج از پایگاه بسیج نشان می دهد گروه تولید فیلم، حرفه ای کار کرده اند. کاش کارگردانی هم به اندازه فیلمنامه و تولید موفق بود و می توانست عمق بیشتری به فیلمنامه بدهد و فیلم را از ورطه غلتیدن به لحن فیلمهای دهه ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ خارج کند. با اینهمه فیلم قابل قبول و دیدنی است.
۲۳ نفر
ماجرای ۲۳ نفر، از رویدادهای مهم دوران دفاع مقدس است که خیلی وقت بود جایش در سینمای ایران خالی بود، و به مدد این فیلم، این مهم انجام شد. ۲۳ نفر کارگردانی روانی دارد، طراحی صحنه و لباس و جلوه های تصویری خوب از آب درآمده. و هدایت گروه زیادی از بازیگران غیرحرفه ای در صحنه های شلوغ با لهجه و سن متفاوت، کارستانی بوده که کارگردان به خوبی از پس آن برآمده است. بااینهمه فیلم نمی تواند از سطح به عمق برود. چون فیلمنامه فیلم در مورد شخصیتها و رویدادها بلاتکلیف مانده، علیرفم صحنه گردهم آیی پایانی، نتوانسته در مورد ماجرا به انسجام برسد، و داستان «صالح» وضعیت مغشوشی در فیلم پیدا کرده است.
پالتو شتری
پیچیدگی های رابطه میان زن و مرد می تواند منجر به خلق فیلمها و لحظه های درخشانی در سینما شود، اما متأسفانه پالتو شتری با وجود گام نهادن در این حیطه، این مضمون را به یک فیلم حرّاف، و سطحی تبدیل کرده است. اشاره های مکرر فیلم به فلسفه هم نتوانسته عمقی به باطن سطحی فیلم ببخشد. انتخاب بازیگران (به رغم تسلط آنها به گفتگوهای بسیار فیلم) خوب نیست.
چهارشنبه ۱۷ بهمن
متری شش و نیم
۴۵ دقیقه نخستین متری شش و نیم خیره کننده است. فصل افتتاحیه فیلم (در استاندارهای سینمای ایران البته!) چیزی از فصل افتتاحیه جیمزباند کازینورویال مارتین کمپبل کم ندارد. داستان یک پلیس، که قصد دارد یک تولیدکننده اصلی مواد مخدر، که هویت خودش را از همه مخفی نگه داشته کشف کند، عالی پیش می رود. اما فیلم، پس از این ۴۵ دقیقه درخشان راه خود را گم می کند. داستان پلیس و دشواری هایش، پس از یافتن «ناصر» به سمت و سوی دیگری می رود که «ایده ناظر»، و لحن فیلم را هم تغییر می دهد. فیلم به ورطه دیگری می افتد که با ۴۵ دقیقه اول ارتباطی ندارد. از این رو صحنه های پرجمعیت زندان و کارتن خواب ها و... که با مهارت زیادی کارگردانی شده اند، نه تنها امتیازی به فیلم اضافه نمی کنند، بلکه فیلم را به سمت بلاتکلیفی سوق می دهند. متری شش و نیم هرچه جلوتر می رود بیشتر راهش را گم می کند! در اواخر فیلم داستان پلیس فراموش می شود و فیلم به بیانیه ای پرسوز و گداز ار در باب ندامت قاچاقچیان و پرداختن به مشکلات و مصائب خانوادگی آنها تبدیل می گردد. همین جاهاست که فیلم صحنه های متعددی را به سبک تیغ و ابریشم مسعود کیمیایی و می خواهم زنده بمانم ایرج قادری تکرار می کند، بعضی جاها روانشناس و جامعه شناس می شود و سینما را فراموش می کند و اینهمه استعداد حیف می شود.
بازی پیمان معادی غافلگیرکننده است؛ پری ناز ایزدیار می درخشد، اما تلاش ناموفق نوید محمدزاده (اگرچه در سئانس بعدی امروز بازی خوب اش را در فیلم سرخپوست دیدیم) با بلاتکلیفی در ایفای یک نقش تکراری از یک سو، و تلاش برای تکراری بازی نکردن از سوی دیگر، منجر شده به اینکه گاهی با لحن ایرج دوستدار در فیلمهای جان وین دیالوگ هایش را ادا کند. بازی بازیگران نقش های فرعی عالی است.
فیلم صاحب چندین سکانس فوق العاده است. از سکانس آغازین گرفته، تا فصل بازرسی از منزل یک قاچاقچی با سگ پلیس، تا فصل ورود به خانه ناصر، و فصل عالی انفجار در کارگاه، که حتی می توانست فصل پایانی فیلم باشد.
ایده اصلی
بهرام رادان را در مقام یک بازیگر دوست دارم. او تنها هنرپیشه مورد علاقه من است و سالهاست هروقت به ساختن فیلمی فکر کرده ام، بهرام رادان را در نقش اول آن در نظر گرفته ام! از این رو فیلم ایده اصلی را به صرف حضور بهرام رادان دوست دارم! نماهای هواییِ فصل افتتاحیه هم فیلم دیدنی است. اما پس از آن در سراسر فیلم یک «تازه به دوران رسیدگی» و «ندید بدید»گی شدید و آزاردهنده حس می شود.
اولاً فیلم نه تنها در لحن و ساختار، بلکه حتی در «شخصیت بَرداری» (با شخصیت پردازی اشتباه نشود!) و گفتگوها هم رونویسی از سریال شیادها به کارگردانی تونی جردن است! [سریال Hustle یکی از سریال های محبوب شبکه BBC بوده و پخش آن از سال ۲۰۰۴ شروع شده و تا سال ۲۰۱۱ ادامه پیدا کرده است. این مجموعه در ۶ سال پخش خود توانست امتیاز بالایی را کسب کند. سریال Hustle داستان یک گروه از نوابغ نخبه است که قابلیت های فراوانی در کشف کلاهبرداری های سازمان یافته دارند. آنها در هر قسمت از سریال با شکل خاصی از کلاه برداری دست و پنجه نرم می کنند.] اما فیلم ایده اصلی در این کپی برداری به طرز ناشیانه ای یک فیلم ۴۰ دقیقه ای را ۳ بار به خورد تماشاگر بی زبان می دهد!
ثانیاً در همین چارچوب هم، متأسفانه فیلم آنقدر دوق زده ی نمایش دفترهای کار پرزرق و برق، اتومبیل های گران قیمت، لوکیشن های خوش رنگ و لعاب و پوشاندن لباس های شیک به تن بازیگران زن و مرد شده، که به طور کلی از شخصیت پردازی غافل می شود. به نظر می رسد بازیگران فیلم در یک «مزون» شرکت کرده اند، تا یک درام سینمایی! برای مثال یکی از قابلیت های دراماتیکی که می توانست در ایده اصلی ایجاد شود درونمایه عشق یک زن (لاله/مریلا زارعی)به همسر سابق اش (سعید/بهرام رادان) و تلاش برای موفقیت او، در عین تظاهر به رقابت با او بود. چنین درونمایه ای می توانست در صحنه ای در پایان فیلم به تبلور برسد. اما فقدان این «صحنه الزامی» که زن به مرد بگوید در تمام مدتی که او فکر می کرده رقیب اش است، آنقدر دوستش داشته که تمام تلاش خود را کرده او در مزایده برنده شود، یا اینکه حرمت سالها زندگی مشترک باعث شده به جای اینکه رقیب اش باشد، از او حمایت کند، یا اینکه مرد دریابد در تمام این موقعیت ها این همسر سابق اش بوده که از او حمایت می کرده، و... باعث می شود حتی این بُرد کوچک هم از فیلم ایده اصلی دریغ شود، چون فیلم با نمایش دست تکان دادن ساده و پرغرور بازیگر زن به مرد، و نشان داده مردی که آنقدر احمق است که راست راست سوار اتومبیل اش می شود و تا به بقیه کارهایش برسد، این مفهوم متعالی را به سبکسرانه ترین سطح اش تقلیل می دهد!
ایده اصلی حتی در سطح یک فیلم ماجرایی هم شکست خورده است. صحنه هایی که فیلم زمینه سازی کلاهبرداری را در آن توضیح می دهد (هک کردن سایت، همدستی با پلیس، جعل اسناد و...) آنقدر ناشیانه کار شده که حتی نیم قرن پیش هم خامدستانه جلوه می کرد.
بازی مریلا زارعی فوق العاده است. هانیه توسلی سیر قهقرایی اش در ایفای نقش یک زن خائن (که سالهاست بدجوری به کاراکتر سینمایی او آسیب زده) را با این فیلم کامل می کند! بهرام رادان دیدنی است...
سرخپوست
ادامه دارد... هنوز تکمیل نشده...
دوشنبه ۲۲ بهمن
ناگهان درخت
در خواب خودم را در مراسم بزرگی می دیدم. همه فامیل گرد هم آمده بودند. متوجه شدم کسی از پشت سر به نجوا صدایم می کند. «او» بود. از دیدن اش یکه خوردم. انتظار نداشتم اینجا ببینمش. گفت اینجا آمده تا مرا ببیند. اضافه کرد خودش را لابلای جمعیت گم کرده تا کسی نشناسدش. نمی دانم چرا میان اینهمه سوالی که ممکن بود درباره «او» به ذهن ام خطور کند، مثل اینکه با کی آمده، و چرا بعد از اینهمه سال آمده، و چقدر از زندگی اش راضی است، و چیزهایی از این قبیل، فقط ازش پرسیدم کتاب «بربادرفته»ای را که سالها قبل بهش دادم هنوز دارد؟ بهم گفت نه تنها کتاب را، بلکه حتی پاکتی که کتاب را با آن برایش پست کرده بودم نگه داشته است. بی اختیار یک قدم بهش نزدیک شدم. «او» اضافه کرد «کتاب را با پست سفارشی برایم فرستادی، بی آنکه ابتدای کتاب دستخطی بنویسی. من "بربادرفته" را نخوانده بودم و حتی اسم اش را هم نشنیده بودم. در آن تابستان، من کتاب "سرگذشت" ماری کرلی به ترجمه حسن شهباز را بهت دادم و اول کتاب نوشتم "آشنایی یک اتفاق است، جدایی یک قانون" و اسم خودم را پایین متن اضافه کردم. تو گفتی وقتی از این سفر تابستانی برگردی، «بربادرفته» مارگرت میچل را برایم خواهی فرستاد. وقتی پاییز شد، نامه رسان بسته ات را آورد. پاکت را که باز کردم جای دستخط ات اول کتاب خالی بود. شروع کردم به خواندن «بربادرفته» و رسیدم به صفحه ۱۱۳ این همان جایی بود که برای نخستین بار نام "رت باتلر" می آید. همانجا، تو زیرکانه با مداد نوشته بودی "به اسکارلت اوهارا. به امید آنکه رت را هم مثل اشلی دوست داشته باشد". من تا امروز نخواسته ام فیلم بربادرفته را ببینم، چون «بربادرفته»ی تو را خواندم.»
«او» داشت از «بربادرفته» ترجمه شبنم کیان حرف می زد. این سومین ترجمه «بربادرفته» مارگرت میچل به فارسی، و از بهترین آنها بود. ترجمه ای که در آن سالها برخلاف متن اصلی، نه در دو، بلکه در سه جلد منتشر شده بود. (البته بعدها در اواخر دهه ۱۳۷۰ مطابق چاپ اصلی، با حروفچینی جدید در دو جلد مجلد چاپ شد). روی هر سه جلد تصویر یک آسمان پر ابر در یک شب مهتابی نقش بسته بود. ابرها متراکم و سیاه بودند، اما ماه با قدرتی خیره کننده، توانسته بود از میان آن تیرگی، پرتوهای نورش را به ابرهای سیاه بتابد. این همان «بربادرفته»ای بود که در دوره دستیابی بسیار دشوار آن سالها به ترجمه حسن شهباز، نسل ما خواند. در سال های بعد ترجمه حسن شهباز را به دست آوردم (چه چاپ قدیم با ورق سفید و جلد گالینکور و نقاشی روی جلد، و چه چاپ بعدی که در مجموعه ۱۴ جلدی "ادبیات کلاسیک جهان" انتشارات امیرکبیر با جلد ساده ی دور آبی، روی کاغذ کاهی منتشر شد). از این رو آن ترجمه سه جلدی شبنم کیان را به خاطر اشتباه چاپیِ افتادگی صفحات رد کردم، و سالها بود افسوس از دست دادن آن را می خوردم. تا اینکه چند روز پیش نسخه فوق العاده تمیزی از آن را در یک کتابفروشی پیدا کردم. کتابفروش نمی داست دارد چه گنجی را به من می فروشد!
از خواب بیدار می شوم! چه رویای غریبی! برنامه سینمای رسانه ها در پردبس «ملت» دیروز به پایان رسید. امروز تصمیم گرفتم در سینماهای مردمی، چند تا از فیلمهایی که از دست ام دررفته اند را ببینم. پردیس «کیان» فیلم ناگهان درخت صفی یزدانیان را در برنامه اش دارد. وقتی می رسم می بینم پردیس سالن نمایش بزرگی دارد که کیفیت تصویر آن هم خیلی خوب است.
ناگهان درخت فیلم فوق العاده ای است. فیلم کمی از «سینما» فاصله می گیرد و به چیزی تبدیل می شود که به اعتقاد من بالاتر از «سینما» است! ناگهان درخت نسبت به فیلم قبلی یزدانیان در دنیای تو ساعت چند است؟ فیلم تلخ تر، کندتر، خیال انگیزتر، و جسورانه تری است. فیلم خوب شروع می شود و خوب به پایان می رسد، اما در نیمه هایش دچار حفره های بزرگ می شود که خوب دراماتیزه نشده اند. مثل تلاش «فرهاد» برای خروج از کشور و بعد زندان رفتن او، و پس از آن مراجعه به روانشناس. این فصل ها خوب پرداخت نشده اند. اما قبل و بعد از اینها، فیلم خیلی خوب است. از فصل کودکی گرفته تا فصل مرگ. فیلم سرشار است از جمله ها، کنایه ها، و اشاراتی که هرکدام اش یک مدخل و سرفصل است.
چیزهای زیادی در فیلم وجود دارد که خیلی ها زندگی اش نکرده اند و تجربه اش نکرده اند. بنابراین طبیعی است با آن ارتباط برقرار نکنند. آنجاهایی که فیلم به سینما ارجاع می دهد چندان برای من دوست داشتنی نیست (مثل صحنه گفتگوی فرهاد و مهتاب در اتومبیل و الهام از گفتگوهای فیلم جانی گیتار و حتی استفاده از موسیقی ویکتور یانگ، که برای من ارجاع لوس و بیمزه ای بود! به خصوص یا جملات «مهتاب» که می گوید حتی اگر اینها را از یک فیلم گرفته ای خوب است!) اما جاهایی که فیلم به زندگی ارجاع می دهد عالی است. مثل شیشه سربسته ای که «مهتاب» دستمال کاغذی های اشک آلود «فرهاد» را در آن نگه می دارد، تا تصویر حیرت آوری که فیلم از رابطه «فرهاد» و مادرش نشان می دهد، تا دیدگاههایی که هر چند دقیقه در قالب گفتگوی میان شخصیتها جهانی را پیش روی ما قرار می دهند. مثلاٌ می شود سرفصلی فقط برای این جمله فرهاد (نقل به مضمون) باز کرد: "برای من همیشه دوره قبل از هر چیزی، از دوره بعد از اون دوست داشتنی تره!».
جنبه های خیال انگیز فیلم ناگهان درخت در فصل های رویا و فصل پایانی خیره کننده است. فیلم همانطور که درباره سینماست، درباره شهر رشت هم هست، و داستان یک نسل هم هست (نسلی که کودکی شان را در دهه ۱۳۵۰ گذراندند و حتی اقبال نسل بعد از خودشان را ندارند که مجری «برنامه کودک» شان توی تلویزیون مصاحبه کند، یا کارتون های دوره کودکی آنها از تلویزیون بازپخش شود). ناگهان درخت داستان یک زن هم هست. یک زن کم و بیش «اثیری» که شبیه «او»ست و مثلاً در روایت یزدانیان «سوزان» یا «مهتاب» بوده و در زندگی خیلی ها نام دیگری داشته. فیلم موفق می شود به قلب خیلی چیزها برود، بی آنکه درباره آنها حرف زیادی بزند. چه کتاب «عقاید یک دلقک» هاینریش بل ترجمه شریف لنکرانی چاپ «شرکت سهامی کتابهای جیبی». و چه کتاب انگلیسی «تیپ» که برای نسلی «کالت» بود و حیرت کردم چطور اینهمه سال از یاد من هم رفته بود.
از سینما که بیرون می آیم راه می گیرم به سمت سینما «آستارا» تجریش که آنجا فیلمهای درخونگاه و سمفونی نهم را ببینم. به رویای صبحگاهی فکر می کنم. نمی دانم از پس خریدن کتاب «بربادرفته» برآمده بود، یا تعبیرش به تماشا نشستن فیلم ناگهان درخت بود...
درخونگاه
باران تندی می بارد. از «پردیس کیان» به سمت تجریش، سینما «آستارا» می آیم. این سینما را خیلی دوست دارم. سالها قبل وقتی برای نخستین بار وارد سینما «آستارا»ی تجریش شدم چنان حس خوبی گرفتم که هرگز فراموش اش نمی کنم. اما امشب نه بلیط دارم، نه کارت جشنواره! آمده ام ببینم چه می شود! توی صف کوتاهی که برای خرید بلیط فیلم درخونگاه هست می ایستم، اما صف تکان نمی خورد. فعلاً بلیط نمی فروشند. مدتهاست، شاید سالهای سال، که بین سال، سینما نرفته ام، توی صف نایستاده ام، و به نظر خودم تا حدی لوس شده ام! یادم هست در نوجوانی برای تماشای فیلم تعقیب آرتور پن (۱۹۶۶) دو مرتبه توی صف سینما «اوکسین» اهواز ایستادم و بلیط گیرم نیامد! دفعه سوم، که چند روز بعدش بود موفق شدم فیلم را ببینم. داستان سیاوش بوریس کیمیاگروف (۱۹۷۶) در سینما «آریا» اهواز هم تقریباً چنین وضعیتی داشت. هنوز لابلای خرت و پرت ها ته بلیط سینماهایی را که می رفتم دارم؛ تقریباً ته بلیط همه آنها را! حالا امشب در این ساعت های پایانی سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر، خودم را خیلی تک افتاده حس می کنم... جوانی برابرم قرار می گیرد «شما بلیط می خواهید؟!» قبل از اینکه پاسخ بدهم دختری که کنار دست ام توی صف بلیط است می پرد وسط که «من می خوام! بدیدش من!» چیزی نمی گویم و دختر صاحب بلیط رایگان می شود. چند دقیقه می گذرد و این بار یکی دیگر می آید و می گوید بلیط اضافه دارد. اما این دفعه هم آدم این طرفی ام می پرد وسط و بلیط را مال خودش می کند. جلوی سینما «آستارا» تجریش شلوغ نیست. چند دقیقه ای از صف بیرون می آیم تا هوایی تازه کنم، شاید آشنایی ببینم. صف چند نفره اصلاً تکان نمی خورد. هوا بارانی است. باران شمیران دوست داشتنی است. برمی گردم داخل صف. مثل اینکه فروش بلیط شروع شده، چون آدمها کم شده اند و چند نفر باقیمانده جلو می روند. نزدیک فروشنده که می شوم، مرد میانه سال و باوقاری از بیرون صف، آرام خطاب ام می کند «شما چندتا بلیط می خواهید؟» پاسخ می دهم «یکی». بلیطی را بهم می دهد و پول قبول نمی کند. «چهره تون برام آشناست» و وقتی خودم را معرفی می کنم و درمی یابم او پدر یکی از ستاره های سینماست. «دولتشاهی هستم» ازش تشکر می کنم و می روم داخل سالن. روی شماره ام می نشینم. داخل سالن از آقای دولتشاهی خبری نیست و شخص دیگری کنارم نشسته. هنوز فیلم شروع نشده. سینما را بازسازی کرده اند. سالن و صندلی ها آراسته اند. از دوردست آقای دولتشاهی نزدیک می شود. از خودم می پرسم قاعدتاً باید شماره دو تا بلیط ایشان کنار هم داشته باشد، پس این جوان اینجا چه می کند. آقای دولتشاهی نزدیک تر می شود. از چند قدمی با چشم به جوان اشاره ای سریع، نافذ، و در عین حال توأم با مهر می کند که اینجا جای اوست، و جوان، قبل از اینکه آقای دولتشاهی نزدیکتر شود، بی هیچ پرسش یا چون و چرایی مثل برق از جایش بلند می شود و می رود! ماشاالله عجب جذبه ای! به اشارتی جوان را از جایش بلند کرد! وقتی کنارم می نشیند مجدداً ازش تشکر می کنم و کمی با هم درباره سینما و فعالیت های دخترش گفتگو می کنیم.
درخونگاه فیلم متوسطی است. شیوه پردازی بصری اش به پای فیلم قبلی اسعدی، جیب بر خیابان جنوبی نمی رسد. به اندازه آن فیلم هم «لحظه ناب» ندارد. بیشتر اسیر دیالوگ و ادای دین به سینمای خیابانی است. بازی امین حیایی خوب است و ژاله صامتی می درخشد. نخستین بازی بدی است که در عمرم از مهراوه شریفی نیا می بینم. فرصت همقواره شدن با نقش پیدا نکرده. پانته آ پناهی ها مثل معمول اش صحنه را وقت حضور مال خودش می کند. فیلمبرداری تورج اصلانی دیدنی است. فیلم بیخودی اسیر ژاپن می شود، و بیخودی اسیر فلاکت. درخونگاه متأسفانه بلد نیست داستان بگوید، چون فیلم درست جایی که باید شروع می شد، تمام می شود! درخونگاه بیشتر مفتون پیچ و تاب دیالوگ ها شده، تا میزانسن، داستان، دوربین، یا حتی لحظه ها. فیلم فرصتی است که از دست می رود. پر از تلخی، شکوه و شکایت می شود، بی ثمر.
در همین رابطه بخوانید
جدول ارزشگذاری فیلم های سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر از دیدگاه منتقدان پرده سینما
یادداشت های روزانه کاوه قادری در سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|