نغمه رضائی
پس از تجربه ی پنج نوروز دور از ایران، از آن سوی اقیانوس اطلس خود را رسانده ام که اگر شده باز تنها یک بار، نیمه ی دوم اسفند و نیمه ی اول فروردین ماه را درسرزمین مادری ام بگذرانم و نفسی تازه کنم فارغ از هیاهوهای هر دوسوی زمین که در قلبم دیگر طنینی ندارند. زمان چون محتویات بیهوده اما پر واقعیت ساعت شنی از میان انگشتانم لیز می خورد و نزدیک شدن نیمه شب پرواز برگشت را یاد آوری می کند. مدت هاست که با زمان سر جنگ ندارم و زندگی ام با تاریخ پرواز های بعدی نقطه گذاری
می شود. فرق میان رفت با برگشت تنها در توالی پروازهاست که آن هم فریب تاریخ خورده ای بیش نیست. هر سفری در بطن خود هم رفتن است وهم بازگشتن. به ایران بازگشته ام به نیمه ی اسفند ، نه به وسیله ی هواپیمای ایرباسی یا بوئینگی که بدن شصت کیلویی و دو چمدان بیست و سه کیلویی ام را با علمی پیچیده و ورای مغزم از مرزها می گذراند و با ارتفاعی مست کننده برای چند ساعت به آسمان و ابرها پیوند می زندم. به ایران بازگشته ام به گواهی دلم که هنگام کم شدن ارتفاع هواپیما می لرزد برای همه کسانی که روزی از این خاک رفتند و هرگز زمانه و روزگار به آنها مهلت و رخصت این فرود دوباره را که بر جان تشنه از هر صعودی گواراتر است نداد. آنها که حسرت یک نیمه ی دوم اسفند دیگر در همین خیابان های تهران که گریختن از آن بزرگترین آرزوی دیروزشان بوده است ، حسرت امروز و فردایشان می شود. دلم گلوله باران می شود از تصور نقشه ای بزرگ ، شبیه به همان نقشه ی داستان بورخس به وسعت زمین ، که در آن به نشان هر ایرانی خارج از مرزهای ایران یک سوزن کوچک چسبانده باشیم تا وسعت و هجوم پراکندگی را در هزار سوی زمین ببینیم و بدانیم که آنها هم دلشان هوای اسفندماه شهر خودشان را دارد و حقی دارند در این آرزو. به ایران خودم بازگشته ام پیش ازهواپیما و بربال های بزرگ مولانا که شش فصل همدم نفس کشیدنم بود در انزوایی غریب و به من آرام آرام فهماند رمز گنجی را که در ویرانه هاست. ایرانم را در خود یافته ام ورای مرزهای جغرافیا و یگانه تر ازتکه پاره های تاریخ. دیگر هیچ داستان فریب انگیز وهیچ چشم انداز وحشت آوری این یقین بازیافته را از من جدا نخواهد کرد. ایران من با من سفر می کند و جایی دور از تیترسرگیجه آور روزنامه های مچاله در آستانه ی دره های زوال مرا به نام
می خواند و از سقوط باز می دارد. آفریدگار ایران-زمین آن سوی اقیانوس با من وعده ی ملاقات داشته است. با هم چای نوشیده ایم دور از اجتماع خشمگین. این پرده ی آخر است در سازی که من می نوازم به نغمه ای که دیگرهیچ جزعاشق تر شدن، بودن و ماندن نمی داند.
ماه ها قبل نوشتم و باز می نویسم که کمی مولانا بخوانیم در روزهای دلار. کم ترین موهبتی که این اصطلاحا جبر جغرافیایی برای من و شمایی که این خطوط را می توانید بخوانید داشته این است که زبان فارسی می دانیم و می توانیم بی واسطه و ترجمان کلام مولانا را که از بی کلمگی می آید بخوانیم و دستی بساییم به جهانی ورای حصارها . حال که یکصدا از ویرانی ها می نالیم ، یک بار بی صدا از خود بپرسیم که گنج این ویرانه کجاست؟ گمشدگان کجا پیدا می شوند؟ شاید مهربان تر شویم با زخم های خود و ایران خود در سال سختی که گذشته است و فصل سخت تری که از راه می رسد. عمق منجمد اخبارو حوادث در برابرعمق جاری حقیقت جایی رنگ می بازد. اگر امروز نباخت، فردا می بازد. ما قربانیان جبر جغرافیای نیستیم اگر انتخاب های خود را در بزنگاه های بودن ببینیم و باور کنیم. مایی که قرن هاست به موهبت درک مفهوم "بنی آدم اعضای یکدیگرند" آراسته ایم و اینگاه تنها قانون تنازع بقا را به خاطر می آوریم . به خود خواهیم آمد جایی که گرداب گرفتاری از سر بگذرد وساحل نجاتی برای من باقی نماند که بی ما بر آن خیمه بزنم. شعور را شعار نخواهیم شنید اگر این گرد شوم کم عمق خفه کننده را از سطح آینه کنار بزنیم و عمق آگاهی را سیاحت کنیم. هر کس راه خودش را می رود به سمت تاریکی و نور. من مسافر تنهایی می شوم آن سوی زمین ، و دیگری با تنهایی اش درهمین ترافیک تهران گیرمی کند. که می داند چمدان های محدود پر سوغاتی من بر تن من سنگین تر است یا دنده یک تاکسی فرتوت راننده ی پیر که خسته است از خالی بی حد دست هایش؟ در هر مسیر، هر کدام از ما انتخاب کننده ای می شویم و تصمیم گیرنده ای در دو راهه های جنگ و صلح ، نیک و بد، خدا و شیطان. و همانگونه که نگاه اشراقی می بیند و می داند و یاد می دهد هیچ مسیری از حق جدا نیست. همه ی ما سلول های این تنیم و شریک و سازنده و بازنده ی زشتی ها و زیبایی های جهانی که در آن عمر می گذرانیم. این روزگارحاصل رنج ها و گنج ها و دانایی های و نادانی های ماست. ما خسته از ایرانیم و ایران خسته از ما. ایران خسته اما هنوز قلب تپنده ای دارد در تن چند میلیارد سلولی قرن که شاهرگ آن از وسعت تعریف انسان در ابعاد مولانایی
می گذرد. آنچه در آینه می بینی خود تویی. زیباتر باش تا تصویر در آینه زیباتر شود.
شهرام ناظری منظومه ی "آرش کمانگیر" را بر صحنه اجرا می کند به همراه چند قطعه ی قدیمی. انتخاب و چیدمان قطعات اجرایی نشانه ای می شود همسو با تکانه های دلم در این سفر. شعرهای خاک گرفته از گنجه ها پا بیرون می گذارند و شعور زنده شان را در آفتاب می تکانند و در باران بهار به رقص می روند. تیرآرش معناگر مرزهایی ست که تنها با زه جان خط کشی می شوند. در عمق تاریکی نور کوچکی سوسو می زند چون نشان نخستین بوسه بر پیشانی باور درواپسین دیدار.
اندک اندک زین جهان هست و نیست...نیستان رفتند و هستان می رسند...
نغمه رضائی / بیست و نه اسفند هزار و سیصد و نود و هفت/ تهران
در همین رابطه بهاریه های نویسندگاه سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۸ بخوانید
یه مشت گندم شادونه، یه جیب نخودچی کیشمیش!- محمد جعفری
از رنجی که بردم- یوسف بیجاری
گام معلق بر پل معلق- سعید توجهی
بهارهای آن سال ها و نبرد خیر و شر- محمود توسلیان
اندک اندک جمع مستان می رسند- نغمه رضایی
حال مظلومان عشق- جواد طوسی
باید قشنگ بشوم!- فهیمه غنی نژاد
مثل آدری هپبورن، همیشه اردیبهشتی- امید فاضلی
آرایشگاه سازمانی- غلامعباس فاضلی
من، کارت جشنواره، آدم اشتباهی، کلمبو و رشت!- کاوه قادری
کسی متولد می شود- آذر مهرابی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|