غلامعباس فاضلی
خاطرات از درون شما را گرم، اما در عین حال روح تان را تکه پاره می کنند
هاروکی موراکامی
همیشه از بیرون پنجره به «آرایشگاه سازمانی» نگاه می کردم. تا آنجا که یادم هست هرگز پایم را داخل آن آرایشگاه نگذاشتم. با وجود اینکه «آرایشگاه سازمانی» دیوار به دیوار مغازه قدیمی پدرم، و خواهی نخواهی خیلی جلوی چشم من بود، اما رغبتی برای رفتن داخل آن نداشتم، یعنی اصلاً دلیلی نداشت.
در دهه ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ «آرایشگاه سازمانی» یکی از شلوغ ترین و شاید به نوعی مهم ترین آرایشگاه های مردانه شهر اهواز بود. مهم بود چون شلوغ بود، و شلوغ بود چون حدود بیست متر با چهارراه اصلی شهر فاصله داشت؛ در مرکز مراجعه ی انواع و اقسام مشتری ها بود. مشتری های گذری، مشتری های محلی، مسافران، طبقه متوسط و حتی شاید اعیان اهواز. بله اعیان!
نام آرایشگاه «سازمانی» بود و این اسم برگرفته از اسم آقای حسین سازمانی صاحب آرایشگاه بود. آقای سازمانی مردی بود میانه بالا، میانسال، با موهای روشن و خیلی روشن، در حد تشخیص کودکی من و از پسِ گذشت سالها، شاید سفید، یا بلوند، که البته برای او بسیار برازنده بود؛ و کم سخن و ساکت، همیشه متبسّم، که چشم های رنگی اش همیشه برق می زد و گویی با همه حرف می زد. در خاموشی اش یک جور بازیگوشی کودکانه موج می زد و این برای مرد میانسال و البته بی آزاری مثل او همیشه سرش توی لاک خودش بود، اتفاقاً تطبیق یافته بود.
بله می شود گفت آقای سازمانی مرد اعیانی بود. معلوم نبود از کجا آمده و در اهواز مهاجرنشین دهه ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ از کجا تبار گرفته، اما در سلوک و سکنات اش نوعی اصالت حس می شد. به هر حال از هرکجا آمده بود، سال های سال قبل تر از اینکه من به دنیا بیایم با یک زن خیلی معمولی، درس نخوانده، و عامی که احتمالاً اهل شوشتر بود ازدواج کرده بود، یک پسر بزرگ به اسم غلامرضا داشت که پیش پدر در همان آرایشگاه کار می کرد و بعدها نامه رسان اداره آموزش و پرورش شد، و یک پسر کوچک که محسن نام داشت و تقریباً همسن من بود و شاید یکی دو سالی کوچکتر. پسری همیشه بازیگوش، همیشه خندان، و همیشه توی دست و پا و در دسترس؛ و همه اینها از این جهت بود که منزل آقای سازمانی که در کوچه پشتی سینما «آریا» بود فقط چند متر با مغازه اش فاصله داشت. بنابراین محسن همیشه همان حوالی قابل مشاهده بود.
به نظرم جز این دو پسر، آقای سازمانی صاحب دختر یا دخترانی هم بود، و شاید - فقط شاید- پسری دیگر.
احتمالاً این مهم نبود که آقای سازمان با آنهمه کم حرفی، و بهره به اندازه اش از وقار، و صبر و حوصله ای که حتی در نخستین دیدار هم می شد بارقه های آن را در وجودش تشخیص داشت، چطور با چنان زن عامی، پرسر و صدا، و پرقیل و قالی ازدواج کرده بود، اما این مهم بود که ثمره آن ازدواج به تربیت فرزندانی منجر شده بود که به نظر نمی آمد چندان بهره ای از پسندیدگی پدر برده باشند.
من هرگز کاری به کار «آرایشگاه سازمانی» نداشتم چون به نظرم یک آرایشگاه معمولی بود. یک بار در مقاله ای درباره اهمیتی که آرایشگاه ها و آرایشگرها در زندگی ام داشته اند، نوشتم. بنابراین هرگز در هیچ دوره ای تمایل پیدا نکردم موهایم را برای اصلاح به آرایشگران آن آرایشگاه بسپارم.
در «آرایشگاه سازمانی» چند آرایشگر مشغول کار بودند. یکی خود آقای سازمانی، دیگری پسرش غلامرضا، و دیگری آرایشگری که به صورت حق الزحمه ای یک صندلی در اختیارش می گذاشتند، که ثابت نبود و دست بالا ممکن بود دو سه سالی آنجا کار کند. و همین صندلی سوم بود که عشق من را از من گرفت و آرایشگری که روی آن صندلی کار می کرد را هم به تباهی کشاند. بله این داستان یک عشق خفیف است که عمقی درش نیست، اما زخم عمیقی روی روح چند نفر گذاشت، زخم هایی که هنوز در زندگی آنها مانده است. که من از آن مهلکه شکر خدا سالم در رفتم، شاید به دو دلیل؛ که دلیل دوم اش این بود که دو چهارراه آنسوتر «آرایشگاه سازمانی» سینما «شهرفرنگ» نامی بود و آن روزهایی که سرنوشت چند نفر آدم با عشق و فریب رقم می خورد، فیلم صلوه ظهر/ ماجرای نیمروز (۱۹۵۲) فرد زینه مان را اکران گداشته بود و من هر روز، یا یک روز در میان آنجا به تماشای گری کوپر و گریس کلی می نشستم و ترانه «ترکم مکن محبوب ام» با صدای تکس ریتر و موسیقی دیمیتری تیومکین را روی آن فیلم گوش می دادم و تصویر زنی را می دیدم که در آن فیلم چطور پای مردش می ماند و می ایستد، شاید خیلی چیزها را فراموش کنم...
■■■■
صلوه ظهر/ ماجرای نیمروز شاید تنها فیلم «دست چپی» تاریخ سینما باشد که من دوست اش دارم! باید اعتراف کنم من هیچوقت نتوانستم با چیزی که بهش می گویند «سینمای معترض» یا «تفکر چپ» کنار بیایم! از همین رو هرگز فیلمهای استنلی کوبریک، الیور استون، رابرت راسن، سام پکین پا، بلیک ادواردز، و... را دوست نداشته ام. من همیشه طرفدار سینمای داستانگو بوده ام؛ سینمایی که در آن قهرمان پردازی و خیال وجود داشته باشد. اما صلوه ظهر/ ماجرای نیمروز تنها فیلمی بوده که از این قاعده مستثنی بوده؛ فیلمی که فیلمنامه اش را کارل فورمنِ کمونیست نوشته! و در نوع خودش یک فیلم «چپ» تمام عیار است. من این فیلم را دوست داشتم و هنوز هم دوست اش دارم؛ بیش از صدها و هزارها فیلم دیگر در تاریخ سینما؛ به خاطر خیلی چیزها. و اتفاقاً یک تار موی این فیلم را با صدتا ریوبراوو (۱۹۵۹) هوارد هاوکس عزیز و دوست داشتنی و «دست راستی» عوض نمی کنم! در عین حال که هاوکس را خیلی بیشتر از زینه مان دوست دارم.
در ماجرای نیمروز خیلی چیزها مرا مفتون خودش کرد، از گفتگوهای فیلم، تا گری کوپر ابدی و گریس کلی جاودانی اش، و به خصوص موسیقی دیمیتری تیومکبن. شنیدن آن حجم وسیع موسیقی شاهکار روی یک فیلم، موهبت بزرگی در آن سالها بود. من ۵ مرتبه فیلم را توی سینما «شهرفرنگ» اهواز دیدم و یک مرتبه اش یکی از همکلاسی ها را هم با خودم بردم شاید بتوانم نظر مثبت او را هم جلب کنم و با او درباره فیلم حرف بزنم، که البته او از فیلم خوش اش نیامد و من تنهای تنها ماندم.
سالها در جستجوی آلبوم موسیقی فیلم بودم، که نبود و نمی شد و هرچه بود، بازسازی «سَبُک» تم اصلی موسیقی بود، نه اثری از آواز تکس ریتر بود، و نه تنظیم ارکستر دیمیتری تیومکین. وقتی چند سال پبش آلبوم کامل موسیقی فیلم در ۳۳ قطعه به دستم رسید، سر از پا نمی شناختم. دو قطعه آخر آلبوم تمرین های تیومکین با تکس ریتر بود و بسیار هیجان انگیز. قطعه نخستین موسیقی تیتراژ بود، و قطعه دیگری که من خیلی دوستش داشتم قطعه شماره ۲۷ بود که «دو دقیقه به ساعت دوازده» نام داشت و یادم هست مرا روی صندلی سینما «شهر فرنگ» میخکوب می کرد.
■■■■
آدم های زیادی روی صندلی شماره سه آرایشگاه سازمانی آمدند و رفتند. یکی از آنها «فرج» بود؛ میانه بالا و خنده رو بود، تعمیر ضبط صوت هم می دانست. یک بار به دعوت پدرم به خانه ما آمد و ضبط صوت دو باندی استریو خانه مان را، که من عمداً دستکاری کرده بودم، در به چشم به هم زدنی درست کرد! معمولاً شلوار دم پاگشاد می پوشید، با همه از در دوستی درمی آمد، «بچه تهران» به نظر می رسید، و در اوج کار «آرایشگاه سازمانی» شهره به این بود که می تواند سر هر مشتری را در عرض چند دقیقه اصلاح کند. عددش درست خاطرم نیست، شاید پنج یا ده دقیقه بود، و بعید می دانم به پانزده می رسید. در آن دوران اوج بروبیای مشتری های «آرایشگاه سازمانی» کار «فرج» مایه مباهات بود. منبع درآمد چشمگیری برای آرایشگاه و خودش محسوب می شد، بخصوص چون خود آقای سازمانی و پسر بزرگ اش نه فقط آرایشگرهای بلکه اساساً آدمهای خیلی کُند و آهسته ای بودند، سرعت عمل «فرج» خیلی بیشتر توی چشم می آمد. در آن دوران رفعت آرایشگاه، «فرج» قانون نانوشته ای را در آرایشگاه باب کرده بود که بر اساس آن صورت مشتری ها اصلاح نمی شد. دلیل اش هم کاسبکارانه بود. چون داخل آرایشگاه جای سوزن انداختن نبود و اصلاح صورت وقتی به اندازه اصلاح سر می گرفت. در نتیجه آرایشگری که چند تومان بابت اصلاح صورت از مشتری می گرفت، می توانست در همان زمان، چندین تومان بابت اصلاح سر از مشتری دیگری بگیرد. در همین دوران بود که آقای سازمانی ترجیح داد کمتر در آرایشگاه کار کند، یا اصلاً کار نکند و صندلی اش در اختیار جوان دیگری قرار گرفت که اسم اش «ابی» بود. «ابی» در چابکی چیزی از «فرج» کم نداشت، مهارت خوبی هم در «مدل» اصلاح کردن مشتری ها داشت، که این در آرایشگاهی که بیست سال فقط موی مشتری ها را کوتاه کرده بود، نکته متفاوتی بود. با وجود اینکه در «آرایشگاه سازمانی» آرایشگرها فقط باید موهای مشتری ها را کوتاه می کردند، و به علت اتلاف وقت کسی خوش اش نمی آمد سر مشتری «مدل» اصلاح شود، اما «ابی» توانست با اتکا به مهارت و سرعت اش این روال را هم در آن آرایشگاه جا بیاندازد و رفته رفته به صورت رقیب جدی برای «فرج» درآمد، و بعد آرام آرام رقیب من شد، من که اصلاً پایم را داخل آن آرایشگاه نگداشته بودم! اما «ابی» که سن و سال اش از من پنج شش سالی بیشتر بود، با آن چکمه های چرمی بلندی که به تن اش زار می زدند، با آن رفتار خودنمایانه و جلف، با آن موهای بالا داده و ساعت «سیکو»، و با آن حرکات و سکنات سبکسرانه، توانست دل دختری که مرا دوست داشت و من دوست اش نداشتم، دختری که مرا می خواست و من نمی خواستم اش، به دست بیاورد و بانگ خاطرخواهی اش را بپیچاند در همه فامیل. بله! «ابی» یکی از بستگان نزدیک من بود!
■■■■
این را سالها بعد فهمیدم که از پاییز آن سالِ جنگ، «هستی» عزم اش را جزم کرده بود تا دل هر پسری را که دور و برش هست برباید و مال خودش بکند. فقط نیم ثانیه مکث نگاه اش در تلاقی با نگاه هر پسری در فامیل، کافی بود تا قلب آن پسر مال او بشود. میان پنج خواهر خانواده، «هستیِ» ته تغاری، چه پُرناز و خرام جلوه می فروخت. میان ما اصلاً چیزی شکل نگرفته بود که تمام شود. یک رابطه فامیلی ساده بود که با وجود اشاره ها و گلایه هایی که در هر دیدار از جانب «هستی» نثار من می شد، مورد اهمیت من قرار نمی گرفت. چون سرم گرم سینما بود و داشتم دنیای دیگری را کشف می کردم که به نظرم خیلی مهمتر می آمد. با اینهمه وقتی فهمیدم میان او و «ابی» که اصلاً از جانب ما فامیل او محسوب می شد، نامه ها رد و بدل، و اشاره ها رفته و آمده حیرت کردم! حیرت نه از اینکه «هستی» دل به «ابی» باخته، بلکه از اینکه نمی توانستم باور کنم دختری در همان دورانی که به من کنایه و اشاره می داده، در فکر به دام انداختن پسر دیگری اصلاً از جنس و تربیت دیگری بوده!
من «آرایشگاه سازمانی» را مسبّب این ماجرا می دانستم. چون درآمد آنجا باعث شد آرایشگری از خانواده ای فقیر، در مدت دو سه ماه، یک تازه به دوران رسیده تمام عیار شود و بتواند دل دختری را چنان ببرد که آنطور بی مهابا خاطرخواهی اش را فاش بگوید.
بهت زده بودم و همین کم نبود. تجربه جوانی و نوجوانی بهم اینطور باورانده بود که وقتی یکی به دیگری می گوید یا می فهماند دوست اش دارد، واقعاً دوست اش دارد! و حالا که فهمیده بودم اتفاق های دیگری رخ داده حیرت کرده بودم. «هستی» با چند نفر این بازی را در پیش گرفته بود؟!
آقای سازمانی درگذشت و صندلی او مال «ابی» شد. در آن آرایشگاه «ابی» و «فرج» بودند و غلامرضا پسر بزرگ آقای سازمانی. «ابی» پایش را توی یک کفش کرده بود که «هستی» را می خواهد و «هستی» کتمان نمی کرد که دلدار اوست و من سعی می کردم در اوج این حیرت فراموش کنم که چنان بی محابا یکی می خواسته مرا هم وارد بازی اش کند. فیلم ماجرای نیمروز بهم کمک کرد تا خودم را نبازم. وقتی گریس کلی در اواخر فیلم برمی گشت به گری کوپر کمک کند و بعد از پشت آن پنجره به دشمن او تیراندازی می کرد، من زنی بسیار والاتر را در رویاهایم جستجو می کردم و ترانه فیلم راه خودش را از درون قلبم باز می کرد:
ترکم نکن محبوبم
در این روز عروسی
ترکم نکن محبوب من
طاقت بیار طاقت بیار
نمی دانم چه سرنوشتی انتظارم را می کشد
حال فقط شجاعت را می فهمم و بس...
«ابی» و «هستی» در دو نقطه جغرافیایی بسیار دور از هم زندگی می کردند، مادرم خاله یکی از آنها بود و پدرم دایی یکی دیگر. از این رو پدر و مادرم سفری دراز را آغاز کردند که واسطه عقد «هستی» و «ابی» شوند. اما پدر و مادر و خواهرهای «هستی» موافقت نکردند که نکردند! اصراری چندین ماهه از سوی «ابی» و خانواده اش راه به جایی نبرد. «هستی» چند ماه بعد به «ابی» نارو زد و با جوان دیگری ازدواج کرد. گرچه سال های سال است اینطور می گوید این «ابی» بوده که پای عشق او نایستاده و با دختری دیگر عقد کرده! اما من حقیقت را می دانم! «ابی» هم که پسر مغرور و کله شقی بود چند ماه پس از او دختری دیگر را به زنی گرفت. من راه خودم را با سینما و ادبیات در پیش گرفتم و کاری به کار هیچکدام از آنها نداشتم. چند سال بعد از فوت آقای سازمانی، ورثه مغازه اش را فروختند و پول اش را بین خودشان تقسیم کردند. «آرایشگاه سازمانی» دیگر وجود خارجی نداشت و غلامرضا که روزی صاحبکار «ابی» بود، سالهای بعد آرایشگر مغازه پدر «ابی» شد. و این هم از بازی های روزگار بود. «هستی» خوشبخت نشد! هنوز گاهی به «ابی» زنگ می زند و گاه از یک سوی ایران به سوی دیگر می رود تا «ابی» را ببیند. «ابی» اما خوشبخت تر از اوست.
در عشق او هم عمقی نبود، بیشتر با آن ماجرای پرطمطراقی که با لعاب عشق اندود شده بود، خودنمایی اش را اقناع می کرد. اما آن ماجرا جای زخمی در روح اش باقی گذاشت.
ماجرای «هستی» و «ابی» دو درس بزرگ به من داد. نخست اینکه این را بهم آموخت، آنها که کارشان بازی دادن آدمهاست، خودشان بدجوری از زندگی بازی می خورند. در طول سال های بعد امثال «هستی» را زیاد دیدم یا درباره آنها شنیدم که خیلی ها را بازی دادند، اما زندگی در پیچ آخر با آنها بازی سخت تری کرد که پیش بینی اش نمی کردند. اما دومین درس، درس مهمتر بود؛ اینکه ابراز عشق دیگران را جدی نگیرم. از این رو سالها بعد وقتی در بلندی های شمال شرق تهران، یکی بهم گفت آنقدر دوستم دارد که اگر الان ازش بخواهم خودش را داخل آن چاه می اندازد (و با دست اش به گودال بزرگی که کنار یک مجتمع ساختمانی در حال ساخت بود اشاره کرد) حرف اش را جدی نگرفتم، و گذشت زمان بهم ثابت کرد چقدر درست فکر می کرده ام! ماجرای «هستی» و «ابی» مرا به نوعی واقعگرایی شاید بی رحمانه در مورد ابراز عشق دیگران رساند.
به نظرم در تمام این سال ها و آن ماجراها، فیلم ماجرای نیمروز به من کمک کرد. فیلمی که اتفاقاً عاشقانه نیست و از دلدادگی سخن نمی گوید، و شاید به همین دلیل مرا از ورطه ای که می توانست هولناک باشد رهانید.
چندی پیش به طور اتفاقی در اهواز به سنگ قبر آقای سازمانی برخوردم. بی اختیار ایستادم و فاتحه ای برای آن پیرمرد متبسّم خواندم. خودش نمی دانست با آرایشگاهش چه تأثیری در زندگی دیگران گذاشته است؛ زندگی «فرج» که پاک از سرنوشت اش بی خبرم، زندگی «ابی» که سالهاست برای خودش آرایشگاه مستقلی دارد، زندگی «هستی» که سالهاست صدها کیلومتر آنسوتر دارد به «اشلی ویلکز» زندگی اش فکر می کند، و زندگی من که کنار ماجراهای آنها بودم و شبیه سامرست موآم رمان لبه تیغ آن ماجرای عاشقانه طولانی را، با همه آسیبهایی که به دیگران رساند مرور می کنم.
غلامعباس فاضلی
نوروز ۱۳۹۸
در همین رابطه بهاریه های نویسندگاه سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۸ بخوانید
یه مشت گندم شادونه، یه جیب نخودچی کیشمیش!- محمد جعفری
از رنجی که بردم- یوسف بیجاری
گام معلق بر پل معلق- سعید توجهی
بهارهای آن سال ها و نبرد خیر و شر- محمود توسلیان
اندک اندک جمع مستان می رسند- نغمه رضایی
حال مظلومان عشق- جواد طوسی
باید قشنگ بشوم!- فهیمه غنی نژاد
مثل آدری هپبورن، همیشه اردیبهشتی- امید فاضلی
آرایشگاه سازمانی- غلامعباس فاضلی
من، کارت جشنواره، آدم اشتباهی، کلمبو و رشت!- کاوه قادری
کسی متولد می شود- آذر مهرابی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|