محمود توسلیان
بهار آمد، گل و نسرین نیاورد/ نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست/ چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را، چه افتاد؟/ که آیین بهاران رفتش از یاد
اگر چه بهتر است بهار و سنت بهاریه نویسی، را با شادمانی آغاز کرد، اما شکی نیست که انسان در اجتماع زاده می شود و همیشه تابعی از آن است و بهار امسال از هر بهاری نابهارتر است. سفره خالی مردم و روی زرد پدران شرمنده بیشتر تداعیگر زمستان و روسیاهیهایش است که امیدوارم فقط به ذغال بماند.
بگذریم...
بهارهای آن سال ها سینما جادو بود. شاید هم ما جادوی سینما بودیم. سینما رفتن در بهار، آغاز یک سفر بود برای من. سفری که با پوشیدن لباس های نو شروع می شد و با حسرت خروج از سالن سینما تمام می شد. اما این سفر بعد از دقایقی در ذهن رویاپرداز من ادامه پیدا می کرد. در محلهای که زندگی می کردیم از دو جهت (جنوبتر و شمالتر) چهار سالن سینما بود که به لحاظ مسافتی از یکدیگر فقط چندین قدم فاصله داشتند. سینما «تیسفون» و سینما «لیدو» در «سرپل امامزاده معصوم» و سینما «توسکا» و سینما «شیرین» در سرپل جوادیه. سینماهایی که نسبت به روزگار خودشان از امکانات مناسب و استانداردی برخوردار بودند.قبلا هم قلمی کرده بودم که نخستین فیلم هایی که تماشایشان در یادم ماندگار شده، عقابها (۱۳۶۳) و شهر موشها (۱۳۶۴) بودند. درپنج یا شش سالگی با اولی خودم را بزرگ و قهرمان می دیدم و با دومی فکر می کردم در مدرسهای که خواهم رفت، کدامیک از موش ها خواهم بود. اما سالها که گذشت دیدم رویا دارد از من می گریزد و حقایق جایشان را می گیرد. سینمای ما آنقدر درگیر واقعیت های اجتماعی شد که ژانر از یادش رفت. حقایق هم به قدری مخدوش نمایش داده شدکه شیر بی یال و دم اشکم شد.
بهارهای آن سال ها سینما قهرمان داشت. مردم قهرمان می خواستند. قهرمان می پروراندند. آرمان در زندگی مردم به شکل پیشفرض تعریف شده بود. رویا معنا داشت. در روزهای آخر اسفند می دانستم که به زودی با مامان و بابا و مهدی (برادرم که سال ۶۰ به دنیا آمد) سوار تاکسی خواهیم شد و به سینمایی خواهیم رفت که اگر صف طولانی بود به هوای ما بچه ها و مادرم بعضی از جوانها جایشان را به ما خواهند داد. بعد هم ک در سالن سینما خردهفرمایشهای من به پدرم برای خوراکی از بوفهی سادهی سینما آغاز خواهد شد .من عاشق لحظههایی بودم که قهرمان گل می کاشت و مردم سوت می زدند. یادم می آید چشمهای براق سعید راد در عقابها و ناکار کردن سرباز عراقی را و کیف می کردم. یا وقتی گربهی سیاه به شهر موشها حمله می کرد و من در پناه چادر مادرم به خودم می گفتم این فیلمه ترس نداره که، اما باز می ترسیدم. در نهایت گربهسیاه را می گذاشتم کنار سعید راد و قصهخودم را درست می کردم و خیر بازی را از شر می برد.
سینما شاید برای ما یک آیین بود. خاصه در بهار.
بهارهای آن سالها سینما جور دیگری بود. مردم جور دیگری بودند. ما جور دیگری بودیم.
بهارهای آن سالها ما،ما بودیم و سینما، سینما.
محمود توسلیان
نوروز ۱۳۹۸
در همین رابطه بهاریه های نویسندگاه سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۸ بخوانید
یه مشت گندم شادونه، یه جیب نخودچی کیشمیش!- محمد جعفری
از رنجی که بردم- یوسف بیجاری
گام معلق بر پل معلق- سعید توجهی
بهارهای آن سال ها و نبرد خیر و شر- محمود توسلیان
اندک اندک جمع مستان می رسند- نغمه رضایی
حال مظلومان عشق- جواد طوسی
باید قشنگ بشوم!- فهیمه غنی نژاد
مثل آدری هپبورن، همیشه اردیبهشتی- امید فاضلی
آرایشگاه سازمانی- غلامعباس فاضلی
من، کارت جشنواره، آدم اشتباهی، کلمبو و رشت!- کاوه قادری
کسی متولد می شود- آذر مهرابی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|