علی ناصری
آلخاندرو گونزالس ایناریتو در تاریخ 15 آگوست 1963 در مکزیک در شهر مکزیکوسیتی به دنیا آمد. آلخاندرو در محله ای به دنیا آمد که همجوار با محله خطرناک گانگسترهای مکزیک بود (این تأثیر از محیط زندگی را در برخی فیلم هایش نیز می توان دید.) البته او از خانواده ای ثروتمند بود که بعدها دچار ورشکستگی شدند.
آلخاندرو فعالیت هنری خود را با موسیقی آغاز کرد و در ابتدا به عنوان «دی جی» در ایستگاه رادیویی مکزیک به نام WFM فعالیت داشت و بعدها برای چند فیلم بلند نیز موسیقی ساخت. Detrás del dinero اولین فیلم نیمه بلند وی محسوب می شود که برای شرکت televisia ساخته شد و میگوئل بوره در آن به ایفای نقش پرداخت.
آلخاندرو گونزالس ایناریتو در دوازده سال فعالیت سینمایی اش توانسته چهار فیلم بلند بسازد که با همین چند فیلم نیز توانسته جایگاه مناسبی برای خود در سینمای این روزهای جهان تثبیت کند. آلخاندرو و دو فیلمساز دیگر به نام های گیلرمو دل تورو و آلوفونسو کوآرن سه فیلمساز سرشناس این روز های مکزیک هستند که سینمای مکزیک را در عرصه جهانی مطرح کرده اند.
آلخاندرو در سال 2000 فیلم سینمایی عشق سگی را به نویسندگی گیلرمو آریاگا ساخت و توسط همین فیلم توانست جوایز متعددی از جمله جایزه بزرگ هفته منتقدین را کسب کند.
فیلم بعدی ایناریتو 21 گرم است که بسیاری از منتقدان این فیلم را بهترین اثر او می دانند. گنزالس ایناریتو این فیلم را در سال 2003 ساخت و تنها توانست نامزد رسمی جشنواره فیلم ونیز در این سال بشود.
او پس از سه سال در سال 2006 فیلم سینمایی بابل را ساخت که پر افتخارترین فیلم وی محسوب می شود و این فیلم برنده جایزه بهترین فیلم جشنواره گلدن گلاب، جایزه هیئت داوران جشنواره بین المللی و جایزه بهترین کارگردانی جشنواره کن شد. طبق گفته گنزالس ایناریتو سه فیلم سینمایی اول اش یک سه گانه با عنوان «مرگ» بوده که نویسنده هر سه قسمت گیلرمو آریاگا بود.
فیلم آخر وی فیلم سینمایی زیبا است که در سال 2010 در کشور اسپانیا ساخته شد و این فیلم جایزه بهترین فیلم غیر زبان انگلیسی جشنواره بفتا را در سال 2010 از آن خود کرد و همچنین توانست نامزد بهترین فیلم غیر زبان انگلیسی جشنواره اسکار نیز بشود که در آن سال فیلم در دنیایی بهتر توانست جایزه بهترین فیلم را دریافت کند و در حالی که خود ایناریتو معتقد بود فیلمش ضد آکادمی می باشد فیلم را برای دریافت جایزه اسکار نساخته بود. همچنین ایناریتو یک قسمت از فیلم 11:9:1سپتامبر 11 که مربوط به کشور مکزیک می شد را ساخت. این فیلم به بازخورد اتفاق 11 سپتامبر در کشورهای مختلف می پردازد که توانست جایزه فیلم یونسکو در جشنواره ونیز سال 2002 را که سال ساخت فیلم نیز می باشد دریافت کند.
از نکته های مشترک در فیلم های آلخاندرو گونزالس ایناریتو می توان به «حرکت زیاد دوربین» و «استفاده بسیار زیاد از دوربین روی دست» اشاره کرد. تدوین در شکل گیری ریتم و ساختار فیلم های ایناریتو نقش اساسی دارد. موسیقی فیلم های ایناریتو همیشه برای او مهم بوده و بسیار با دقت انتخاب شده و در عین حال بسیار تأثیر گذار در فضاسازی فیلم می باشد. سه فیلم اول وی چند داستان را به طور موازی روایت می کنند که در نقطه ای به هم رسیده و یا به هم مربوط می شوند. موضوع فیلم های ایناریتو معمولاً در مورد انسان هایی است که در معرض مشکل بزرگی هستند و با مشکلی که معمولاً به طور تصادفی برای شان به وجود می آید دست و پنجه نرم می کنند.
آلخاندرو همیشه تهیه کننده آثار خود بوده و علاوه بر آثار خویش چند فیلم دیگر همچون نه زندگی و مادر و فرزند را نیز به عنوان تهیه کننده و مجری طرح ساخته است.
در ادامه این مقاله به بررسی آثار این کارگردان می پردازیم:
عشق سگی
فیلمنامه عشق سگی از چند اپیزود تشکیل شده و چند قصه را که به طور همزمان در حال وقوع هستند را در اپیزودهایش نشان می دهد که در نهایت همه قصه ها و شخصیت ها در یک نقطه که آن هم تصادف دو اتومبیل است به هم متصل می شوند. این فیلم با توجه به این که اولین ساخته ایناریتو می باشد از مشکلات کوچکی در کارگردانی و فیلمنامه رنج می برد. به طور مثال در ابتدای فیلم ما شاهد فرار کردن اکتاویو از دست کسانی که قصد جانش را دارند هستیم و دوست اکتاویو که در ماشین حضور دارد با دیدن اسلحه آن هایی که به دنبالشان هستند متعجب می شود در حالی که در اواخر اپیزود اول متوجه می شویم که او قبلاً اسلحه را در دست آن ها دیده است.
اما اگر از این مشکلات جزئی چشم پوشی کنیم می توان عشق سگی را فیلمی قابل تأمل دانست. در فیلم همه شخصیت ها صاحب سگ هستند و در خانه شان سگ دارند که علاقه بسیاری نیز به این حیوان نشان می دهند اما در عین حال عشقی نیز در دل دارند که منظور اصلی فیلمساز به این عشق است. عشقی که همه چیز را تخریب می کند و انسان ها را به حیواناتی حتی کم تر از سگ مبدل می سازد. به طور مثال در اپیزود اول ما شاهد علاقه پسری به نام اکتاویو به همسر برادرش هستیم که در اواسط فیلم شاهد علاقه متقابل زن به اکتاویو نیز می شویم اما در پایان زن به اکتاویو خیانتکار خیانت کرده و همراه همسرش که او نیز در یک فروشگاه کار می کند و به شخصی در آن جا علاقه مند شده از خانه فرار می کند و پول های اکتاویو را با خود می برند.
در اپیزود های بعدی شاهد عشقی هستیم که زندگی دو زوج را بهم می زند و دو کودک را از داشتن پدر محروم می کند و یا مردی که به خاطر عشقش حاضر به قتل می شود. می توان معنی «عشق سگی» را در این نوع عشق ها دید و سگ نیز تنها نماد و یا تمثیلی از این مسأله می باشد که در خانه همه شخصیت های فیلم حضور دارد.
گذشته از فیلمنامه خوب آریاگا می توان به کارگردانی ایناریتو نیز اشاره کرد که با نماهای عالی و استفاده از دوربین روی دست که البته در بعضی مواقع زیاد از حد می باشد اشاره کرد که فضاسازی بی نظیری را به وجود آورده است. همچنین با وجود اینکه بسیاری از بازیگران برای اولین بار ایفای نقش در مقابل دوربین را تجربه می کنند بازی ها نیز تا حدی قابل قبول می باشد.
21 گرم
فیلم دوم ایناریتو با گروه حرفه ای تری ساخته شد. این مسئله در انتخاب بازیگران فیلم نیز مشهود می باشد. ستارگانی چون شاون پن، ناامی واتز و بنیسیو دل تورو در فیلم به زیبایی ایفای نقش کردند و یکی از به یاد ماندنی ترین بازی های خود را ارائه دادند.
فیلم شرایط سه خانواده را در موقعیت های مختلف نشان می دهد. مردی به نام جک (بنیسیو دل تورو) که به تازگی از زندان رها شده و از گذشته خود پشیمان است؛ می خواهد زندگی بهتری داشته باشد اما روزی در حالی که در خیابان رانندگی می کند بر اثر تصادفی دو کودک و پدرشان را به قتل می رساند. جک که شوک بسیاری به او وارد شده ناگزیر از صحنه تصادف فرار می کند و موضوع را به همسرش بازگو می کند. همسر آن مرد و دو کودک کشته شده که کریستینا (ناامی تاتز) نام دارد به دلیل این که یک روز دیر از استخر به منزل رفته و باعث شده تا همسرش فرزندان اش را به مدرسه ببرد و همین امر باعث مرگ آن ها شده دچار عذاب وجدان گردیده و به دلیل از دست دادن آن ها نیز دچار افسردگی مضمن شده است. از طرفی دیگر مردی به نام پاول (شاون پن) درحالیکه از بیماری قلبی رنج می برد پزشک او را جواب کرده و باید پیوند قلب انجام دهد، در نهایت قلب همسر کریستینا را به او پیوند زده و او را از مرگ نجات می دهند. پاول پس از بهبودی زندگی بهتری ندارد و در تلاش است تا خانواده اهدا کننده قلب را پیدا کند. پاول در نهایت کریستینا را پیدا کرده و در حالی که اصلاً انتظار نمی رود با او رابطه ای عاشقانه برقرار می کند و توسط یکی از دوستانش قاتل را نیز می یابد و زمان برخورد این سه نفر کشمکشی روانی در فیلم شکل می گیرد که باعث می شود تا هیچ کدام از شخصیت ها نتوانند در مورد هم تصمیم بگیرند.
ایناریتو در انتخاب سبک روایی داستان اش که داستانی ساده به نظر می رسد شیوه فیلم قبلی اش را پیش گرفته است و از تدوین غیر خطی استفاده کرده است. فیلم تعلیق هایی دارد که باعث سردرگمی بیننده می شود. به طور مثال زمانی که پاول تیری به سمت جک با اسلحه اش می زند ما تصویری از جک نمی بینیم که چه اتفاقی برایش افتاده و در سکانسی دیگر متوجه می شویم که پاول تیر را به کنار پای او زده. این امر شاید باعث تعلیق و غافلگیری بیننده شود اما پنهان کردن کاراکتری در یک صحنه به این شکل کاری غیر اصولی است که از این قبیل اتفاقات در فیلم های ایناریتو بسیار دیده می شود. در قسمتی از فیلم نیز شخصی قاتل را که جک می باشد به پاول معرفی می کند اما اصلاً مشخص نیست که این شخص از کجا آمده و چگونه قاتل را پیدا کرده است. با توجه به ضعف هایی که فیلم دارد اما موضوع و ایده فیلم قابل ستایش است و همین امر باعث شده تا فیلم جایگاهی خاص در کارنامه این فیلمساز داشته باشد. در پایان فیلم ما شاهد نریشنی از سوی پاول هستیم که بر روی تخت بیمارستان در حالیکه بیهوش است از ارزش زندگی و مرز بین بودن و نبودن می گوید و اشاره به وزن روح دارد که به اعتقاد ایناریتو و آزمایش انجام شده 21 گرم می باشد و پاول در گفته هایش به این موضوع اشاره می کند که مرز بین بودن و نبودن تنها 21 گرم می باشد.
بابل
فیلم بعدی ایناریتو و همکاری سوم و آخر او با آریاگا در مقام کارگردان و نویسنده فیلم موفق تری بود. در این فیلم نیز همانند دو اثر قبلی فیلمساز از تدوینی غیر خطی استفاده شده است.
فیلم اشاره به ذات جنگجوی بشر دارد و با توجه به لوکیشن های متعددش همه مردم دنیا را با خلق و خوی خاص خود (از دید نویسنده) نقد می کند و آن ها را جنگ جو، به دور از احساس و خودخواه می داند. نکته جالب توجه در فیلم نیز این است که انسان های بی گناه در پایان فیلم توسط قانون به دام می افتند و گناهکار تلقی می شوند که این مسئله را نیز می توان انتقادی به قانون توسط فیلمساز دانست.
بابل دیگر مشکلات ریز فیلمنامه های قبلی آریاگا را ندارد و نمی توان مسائل غیر منطقی در آن یافت. فیلم داستان دو برادر نوجوان را در ابتدا روایت می کند که چوپان هستند و از اسلحه ای که پدرشان برای مراقبت از گوسفندان خریده است برای سرگرمی استفاده می کنند و اتوبوسی را مورد هدف قرار می دهند که با شلیک آنها زنی به نام سوزان (کیت بلانشت) از ناحیه شانه زخمی شده و اتوبوس مجبور می شود به نزدیک ترین روستا برود تا مداوا بر روی سوزان انجام شود. سوزان و همسرش ریچارد (براد پیت) برای انجام سفری توریستی به بابل سفر کرده اند و فرزندانشان را نیز نزد زنی سپرده اند. در همین چند خط از قصه فیلم می توان بی مسئولیتی انسان ها را از کاری که انجام داده اند دید چرا که آن دو نوجوان از آن جا فرار کرده و در نهایت شخصی که اسلحه را به آن ها فروخته گناهکار شناخته می شود. کارگردانی فیلم در بابل بسیار بهتر از سایر فیلم های ایناریتو می باشد و موسیقی متن نیز بسیار تأثیر گذار در فضاسازی فیلم می باشد.
زیبا (ظیبا)
آخرین فیلم ایناریتو که نویسندگی آن را نیز بر عهده داشت فیلمی بلندپروازانه تر بود. چرا که ایناریتو از سبک روایی جا افتاده اش در بین مخاطبان دوری کرده و این بار داستانی یک خطی را تعریف می کند، داستان مردی که با فرزندانش زندگی می کند و به دلیل بیماری چیزی به پایان عمرش نمانده. او ادعا می کند که با ارواح در ارتباط است و از این طریق نیز گاه درآمدی به دست می آورد اما کار اصلی او در بازار است. نقش اصلی این فیلم را خاویر باردم بازی می کند که یکی از به یاد ماندنی ترین بازی های خود را در این فیلم ارائه داده است و برای همین فیلم نیز برنده جایزه بهترین بازیگر مرد در جشنواره کن شد.
فیلم فضایی به شدت تلخ دارد و این تلخی در اواسط فیلم باعث غمناک شدن روحیه بیننده نیز می شود. فیلم علی رغم نام اش هیج زیبایی از زندگی را به تصویر نمی کشد و زندگی را بسیار تلخ و دردناک نمایش می دهد. نکته جالب توجه در نام فیلم این است که نام فیلم از نظر دستور نوشتاری غلط نوشته می شود (Beautiful صحیح است اما نام فیلم Biutiful می باشد). از نام فیلم می توان فهمید که ایناریتو از ابتدا نیز قصد نمایش زندگی به شکل زیبا را ندارد و او زندگی زیبا را زندگی اشتباهی می داند. در این فیلم نیز برای فضاسازی و برانگیختن احساسات بیننده از حرکات متزلزل دوربین، استفاده از دوربین روی دست و موسیقی متن استفاده شده است.
ایناریتو دلیل جدایی از سبک قبلی اش را این چنین بیان می کند:
«دیگر همه می دانستند که چه اتفاقی می خواهد بیفتد و توجه همه به این مطلب جلب می شد که من چقدر باهوش بوده ام و اتفاقات چگونه پشت سر هم چیده شده اند. دیدن فیلم های من چیزی شبیه یک بازی شده بود که من نمی خواستم مارک آقای چند خطی به من زده شود.»
اگر چه نمی توان او را فیلمسازی مؤلف دانست چراکه پیش از او افراد بسیاری همچون کوئینتین تارانتینو بهتر، زیباتر و حتی اصولی تر در فیلم هایی همچون پالپ فیکشن از سبک تدوین غیرخطی و گم کردن زمان در فیلم استفاده کرده اند اما باید پذیرفت که این کارگردان 49 ساله یکی از استعداد های بزرگ کارگردانی در جهان است و با توجه به فیلم آخرش می توان پذیرفت که آلخاندرو گونزالس ایناریتو توانایی ساخت فیلم های متفاوتی را نیز دارد. اما در نهایت میان گنزالس ایناریتو و آریاگا به نوعی آریگا برنده ماجرا شد چرا که هر چند گنزالس ایناریتو پس از جدایی از آریاگا با فیلم زیبا توانست همچنان فیلمی درخور و قابل تأمل بسازد اما آریاگا پس از ایناریتو فیلمنامه ای جنایی با نام سطح سوزان نوشت و خود نیز آن را کارگردانی کرد که چندان نتوانست نظر مثبت مخاطبان و منتقدان را به خود جلب نماید.
در ادامه بررسی زندگینامه و آثار فیلمسازان مطرح سینمای جهان در مطلب بعدی به فرانک دارابونت فیلمساز سرشناس آمریکایی و کارگردان فیلم های پرطرفدار رستگاری در شاوشنگ و مسیر سبز خواهیم پرداخت.
در همین رابطه بخوانید:
چهره مرموز و جذاب سینمای جهان؛ نگاهی به زندگی و آثار ترنس مالیک
راوی قصه های تلخ؛ نگاهی به زندگی و آثار آلخاندرو گونزالس ایناریتو
فیلمسازی پایبند به عقاید مذهبی؛ نگاهی به زندگی و آثار فرانک دارابونت
بی پروا، راز آلود، مدرن؛ نگاهی به زندگی وآثار دیوید فینچر
فاتح گیشه های سینمای جهان؛ نگاهی به زندگی و آثار جیمز کامرون
صاحب موج نو در سینمای پس از انقلاب ایران؛ نگاهی به زندگی و آثار عباس کیارستمی
خالق محبوب ترین فیلم های سال های اخیر سینمای جهان؛ نگاهی به زندگی و آثار کریستوفر نولان
پدر سینمای پست مدرن جهان؛ نگاهی به زندگی و آثار کوئینتین تارانتینو
پز روشنفکری همراه با سیاست؛ نگاهی به زندگی و آثار پاول هگیس
راوی قصه های آدم های سخت کوش و نا امید؛ نگاهی به زندگی و آثار استیفن دالدری
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|