رضا درستکار
۱- فرار به سمت هیچ! گذری بر زالاوا
نقد تقلیلی: میگویند فیلم خوبی شده است، اندازه را نگه داشته، توانسته بازی بگیرد و کنترل کند فضا را ... و چه و چه و چه...اینها که جزو بدیهیات است!
نقد عادی: زاوالا بسیار مدیون راهگشایی فیلم «پوست» برادران ارگ است. با جسارتی بسیار بسیار پایینتر در راه تخفیف دادن به مقوله «خرافه». هرچه پوست فیلمی با فضای سنگین توهمی خوب پیش آمده و منطق روایی را در آورده بود، بهعوضش زالاوا در شکل مینیمالیستی انتخابیاش درجا زده و در معنا هم که خب، خیلی کم آورده!
نقد غیر تقلیلی: در سینما یک فرض داریم؛ وقتی از عهده و وظیفه سرگرمکنندگی برمیآیی، تازه فرصتی ویژه برایت گشوده میشود که چیزی هم به ارزشها و احتمالاً بیان هنری بیافزایی، اگر فرض بگیریم که زالاوا سرگرمکننده شده، اما میتوان به عینه دید که مثل آب خوردن موقعیت بعدیاش را به فنا داده و این دقیقاً همان چیزی است که مخاطب و سینمای مورد نظر را در نشست فیلم، متوقف میکند. نمیتوان هم از «جن» خرافه ساخت، هم برای مصون ماندن از تبعاتش رهایش کرد، بلاتکلیفی فیلم اینجا به نفعش تمام نشده است.
نقد آنچه نیست: در هر شرایطی که تجسم کنیم، اینکه زاوالا فیلم اولی است، سازندهاش سینماگر حرفهای است یا نیست، امید به آیندهاش میتوان داشت یا ...، مشکلات سال کرونایی را پشت سر گذاشته و چه و چه و چه، فیلم باید بتواند مسئلهای از زمان ساخت را بازبتاباند و احتمالاً چیزی بگوید، کاری کند.داستان زالاوا در بیان کارگردانش که از روی واقعهای و خاطرهای فیلم را بنا ساخته، بهمراتب شنیدنیتر و نتیجهای بهتر داشت تا این اثری که اکنون میبینیم و بهشکلی الکن هیچ چیزی را هم «انتقال» نمیدهد. وقتی مخاطب در نقطه صفر مرزی فیلم، بهحال خود رها میشود و فیلم جسارت و قدرت تصمیمسازی ندارد، یعنی نتیجهای حاصل نشده. فیلم را ببیند یا نبیند فرقی نمیکند و این یعنی تیر خلاص.
نقد آنچه هست: فیلم پوست زمان رویداد را پنهان نگاه میداشت، اشاره مستقیم نداشت اما معلوم بود که فیلم از اکنون آبشخور میگیرد، زالاوا رسماً زمان فیلم را به قبل از انقلاب انتقال داده، خب این که دیگر ته محافظهکاری و فرار به سمت هیچ است: به جرائم گذشتگان این یکی را هم افزودن!
پایان بندی البته بدتر از همه این است که نقصان فیلممان را هم بگذاریم به حساب «جهانشمولی»!
۲ سینمایی نشد که در خدمت زن در آید: گذری بر خط فرضی
یادش بهخیر در نوجوانی فیلمی در سینما دیده بودم؛ میخواهم زنده بمانم که شخصیت اصلیاش با بازی سوزان هیوارد، آدم را دیوانه میکرد، قتلی اتفاق افتاده بود و شخصیت اصلی را میخواستند اعدام کنند و آنقدر بالا و پایین میشد داستان که تماشاگر از دلشوره به نفس تنگی میافتاد. بگذریم که هیوارد هم مثل افسانهای میشد و بهشدت دوستداشتنی.
«خط فرضی» دقیقاً به دلیل کمبودها در متریال داستانی و ناممکن شدن همذاتپنداری با شخصیت اصلی «سحر دولتشاهی» و اصرار بر قربانی ساختن از زن در روند طولی قصه متوقف میشود و اساساً سر و شکل فیلم سینمایی که هیچ، سر و شکل خانواده را هم به خود نمیگیرد. فیلم میخواهد چیزی بگوید اما هنوز سینما نشده که به خدمت تفکری در آید!
میدانیم که داستانهای کلاسیک خیلی پر ملاط و پر کشمکش بودند و داستانها در آثار جدید، محدود و کوچک شدهاند؛ اما خب یک چیزی بهعنوان «سینما» هم هست که در میزانسن تبلور مییابد و اینجا بهرغم چند لحظه دیدنی، چیزی از «تله» شدن فیلم نمیبینیم و حسرت تفاوت و فیلم بهجود نیامده بر دل میماند. همین.
۳- پایان غافلگیرانه: گذری بر «یدو»
«یدو» یک قدم از ۳۳ نفر به پیش است؛ اما آن یک قدم برای خودبسنده شدن فیلم، کافی نیست. درست است که فیلمساز میکوشد حساب فیلم را از حساب گروههای استفادهکننده از «سینمای جنگ» جدا و حفظ کند و تصویری پاکیزه از آبادان در محاصره آن سالها بهدست دهد، اما مقدمه کشدارش و داستانی که سوار وقایع جنگ میکند، لطمهای که نباید به کلیت آن زده؛ بالاخره ما داریم از آن روزها فیلم میبینیم و قرار است از آن لذت هم ببریم، و یک چیزهایی دارد فدای کلاف فضاسازیها میشود، و آنقدر هم زیاد است که حوصله مخاطب را سر میبرد و اگر پایان زیبای فیلم نبود، حتی میتوانستیم ادعا کنیم که فیلم از کلیشههای آثار جنگی فراتر نرفته است!
«پایان فیلم» از بدنه آن یک سر و گردن بالاتر است، از معدود پایانهای زیبای جنگ و حتی مفهوم «دفاع» است و به اندازه کافی سینمایی و ارزشمند هم از کار در آمده است، همین که سر و ته فیلم را هم گرد میکند، جای تحسین دارد.
فیلمهای جنگی مدل «یدو» که شعار پراکنی نمیکنند و میکوشند با زبان و بیان سینمایی و مستقلانه حرفشان را بزنند قطعا ماندگاری طولانیتر و شاُن مردمیشان هم بیشتر است؛ این درست همان نقطه آسیبی است که بعضی از جنگیسازان ما متوجهاش نمیشوند، چشم که باز میکنند چهار تا آدم که سنشان هم قد نمیدهد، فیلم را تصاحب کردهاند و ...! بگذریم!
فقط میماند حسرت و انتظار فیلمی یکپارچه که از مسیر حقایق تاریخ جنگ (و یا مثلا کلیت یک عملیات منطبق بر واقعیت) ببینیم، تخیل دادن از آمبیناس آن سالها که مردم و شهر در چه موقعیت و حال و روزی بودهاند، و یا پرترهنگاریها که یکسر تصویر مثبت از افراد میسازد، زیاد داشتهایم.برای سینمای جنگی ما، هنوز راه باز است و با پیشرفتهای تکنولوژیک میتوان نقصانهای آن را جبران کرد و به اصل و قلب وقایع نزدیک و نزدیکتر شد.
۴- در مسلخ مثلث عشقی! گذری بر «تیتی»
«لزوما چشم هم قاضی خوبی نیست»، این جملهای از خود فیلم است، که میتواند خط بیندازد بر ممکنیت و صحت قضاوت حتی همین نوشته. اما قاضی خوب آنجاست که از خود بپرسیم در مسیر فیلمسازی، سوای بدهبستانهای اقتصادی و چه و چه و چه، چه گذاشتهایم و چه برمیداریم.من هنرمند کیستم؟ چه میگویم!؟ در پی چیستم!؟
«تیتی» فیلم شلوغ و درهم و شگفتآوری شده است که برای بینندهای چون من دریغ میآورد، پیش خود میگویم کاش نویسندگانش، آثار پائولو سورنتینو را دیده بودند، مثلا «زیبایی بزرگ» یا «جوانی» را؛ آن وقت قطعا آن ایده استثنایی رفتن تیتی به دریا و دعا خواندن برای شفای یک بیمار سرطانی و شفا یافتنش، چقدر میتوانست عمیق و حقیقی و زیباتر شود و حقیقتا «معنا» بگیرد و اساساً کلیت فیلم را پر کند و خط کلی «جهان فیلم» و فیلمسازش هم در بیاید؛ وگرنه که مثلث عشقی زیاد دیدهایم.من بیننده از این آثار، چیزی را که ندیدهام و میخواهم جهانم را بر مدار آن آرمان باز از نو بسازم میطلبم؛ آن باوری که تیتی را به دعای خاص خودش میکشاند، آن کجا رفت!؟ آن گوهر چرا مغفول ماند!؟
اما خب! این آرزوی من بیننده، ابتر میماند و نسیم و خنکای معنویت دعای زن که با امواج دریا جغرافیایی گرفته بود در سیر امواج دیگر فیلم به قربانگاه میرود و جمله زننده «این تیتی دیوانه است» میشود لقلقه زبانها، و دیوانهبازی شخصیتها، جاینشین هسته فیلم میشود و کل منطق روایی در تزلزل ساختمان روایت به روزمرگی و چرندیاتی مثل مثلث عشقی میغلتد! آخر چرا؟
فکرش را بکنید که پارسا پیروزفر نقش یک دانشمند و استاد محقق درباره سیاهچاله فضایی را دارد ایفا میکند، و بینش کلیاش از پیروزفر سایر نقشها بیشتر نیست! خب این خیلی اشکال است! یا شمایل همسر چنین مردی که چه انتخاب بیربطی است و کلیت آن، که چه نامحترم از کار در آمده است!
... و فیلم که بیجهت در پی بحثهای معطوف به مباحث اختلاف طبقاتی، جز چند کنایه، نه چیزی به آن میافزاید نه چیزی از آن بهدست میآورد. چرا؟!
پایان فیلم هم که با رها کردن شخصیتها به حال خود، رقم میخورد! هر کسی میرود پی کار خودش ...! شگفتا!پس از این داستان قشنگی که از نیمه راه به مسیر تصلب عشق انجامید، چه هدفی داشتیم!؟ به کجا میخواستیم برسیم!؟
۵- فغان از این موج ناپایدار؛ گذری بر «ابلق»
مثل شیار ۱۴۳، جز لحظاتی، ابلق را هم دوست نداشتم. البته این شاید اشکالی بر من باشد نه بر فیلم!
برای همین گفتم نظر من.
دلایلم:
۱- از ژانر جدید فیلمهای کلاهمخملی (الان ریش داعشی) بیزارم. فکر کنم علت رشد بیرویه ریشهای داعشی در فیلمها و سریالهای ایرانی، نداشتن صنف است. داعشیها (یا همان جاهلهای مدرن شده در سینمای فارسی، هنوز کفتر بازند و شغل هم ندارند) البته گویا موجودیت دارند، اما مطمئناً صنف ندارند.
۲- در فیلم سینمایی، توسل به غریبنمایی و اگزوتیسیم را دوست ندارم. زیادی الکی میشود فیلم، بهویژه وقتی که دستمان خیلی خالی است. پر کردن فیلم از زلم زیمبو، تعریض داستان است، نه تعریف آن! و میتوان دید که فیلمهای اینطوری قابلیتی که باید را هم ندارند.
۳- آنچه خود فیلم، قصد دارد قواره کند چیست!؟
پیروی و اثبات یک موج مشکوک، «ظلم جنسیتی بر زنان». بنابراین مشتی مرد خرفت و بدبخت و کلهپوک میبینیم و یک شبهموقعیت تعرض را هم ردیف میکند تا نتیجه مورد نظر را بگیرد! اما نتیجه چیزی دیگر است! اینکه بدبخت بیچارههای حاشیهنشین در شهرهای بزرگ (که ادای همه چیز را در میآورند) به خودشان هم رحم نمیکنند! هرچند ادعای «جهانشمولی» هم وجود دارد که خارج از فیلم است و از آن میتوان گذشت.
فیلم از منظر فرم، کارش نمیشود، «چه» گفت هم محلی از اعراب ندارد.
۴-وسطهای فیلم است که یکی داد میزند «مأمورها اومدند»، سرگیجه «دوربین» اینجا به اوج خودش میرسد. دوربین مدام وول میخورد و زیباییشناسی و قاب سینمایی در مرخصی است! تحرک بیجهت دوربین (وقتی که تعریف هم نشده و تشخصی ندارد) انگار یک جور شتاب و زود بستن کار را در خود پنهان دارد؛ مثل استفاده از آن نماهای هوایی که تزئینی و بدون کاربرد شده است. یا ناگهان در پایان، توسل به نمادهای بیکاربرد مثل معادلسازی موشها و آدمها!
۵-گفتار فیلم بیهویت است. مثلا گفتار فیلمها در ابتدای موج نو را در نظر بگیرید در همان طبقه پایین، گفتار مثل شعر بود و وزن و اعتبار میبخشید به شخصیتها. دیالوگ در ابلق از سطح عمومی جامعه هم پایینتر است! آدمها «زبان» ندارند، و لهجهشان هم قلابی است و تازه همان را هم در راکورد حفظ نکردهاند.
(بازی و لحن الناز شاکردوست در تیتی بهمراتب پروردهتر و یکدستتر از ابلق است.)
۶-لغز خوانی آدمها در دعوای پایانی که یکی یکی میآیند و به نوبت حرافی کرده و ساکت میشوند، جهان مصنوع فیلم را نمیگیراند، چراکه آن همدلی که باید نتیجه این فصل باشد برانگیخته نشده. برای همین، فیلم چند پایان را بهخود میبیند!
۷-فیلمهای موجی (اینجا me too) و در فیلم قبلی ماجرای ریگی، از تاریخ جا میمانند؛ حتی اگر الان خیلی در صدر اخبار باشند.
نکته نهایی اما این است که فیلمساز از کی و کجا از بیرون مسائل سرانجام به درون خود رجعت خواهد کرد.
۶ مواجهه خود با خود! گذری بر «بی همه چیز»
خاطره۱- پای حرف بزرگترها که مینشستی از کودتای ۲۸ امرداد میگفتند؛ و فصلالخطاب حرفشان این بود: مردم صبح میگفتند زنده باد مصدق، عصر هم میگفتند مرده باد مصدق! و اینچنین نوجوانی ما با یک سوال هستیشناسانه پیوند میخورد؛ مگر اینهمه تناقض و چرخش ۱۸۰ درجهای در یک زمان کمتر از ۱۰ ساعته ممکن بود!؟
خاطره۲-سالن لومیر فستیوال کن فرانسه کیپ تا کیپ آدم بود، تازهترین فیلم لارس فونتریر «داگویل» اکران میشد، از همان ابتدا تعدادی از تماشاگران بهخاطر چینش تئاتری صحنه فیلم، غرولندکنان از سالن خارج میشدند، اما تعدادی بیشتر از نصف سالن تا پایان این «قرار» حیرتانگیز سینمایی و قواعد فیلمساز را میپذیرفتتد و شهد ماندگار یک اثر ناب را به جانشان میریختند.
خاطره۳-در تئاتر شهر «ملاقات» با بازی و کارگردانی پارسا پیروزفر در جریان بود و ستاره را در هیبتی تازه و عمیق میشناساند، این نمایش آخرین ورژن از «ملاقات بانوی سالخورده» بود که قبل از «بی همه چیز» میدیدم.
مشخص است که مواجهه «خود» با «خود» جسارتی فراتر از این فیلمی میخواست که میبینیم. جسارت البته هست در این فیلم، اما کم است چون «مردم» در درام بزرگ «فردریش درونمات»، «مردم»اند و اینجا با قوالب سینمای ایران، تعدادی بازیگر حرفهای را ریختهایم یک طرف و تعدادی هنرور را هم یک طرف دیگر! کفه این ترازو تنظیم نیست، مردم مردم نشدهاند.
در «بی همه چیز» معلوم است روستایی ساختهاند و خواستهاند مشکل را با پول، رفع و رجوع کنند (یکی از فیلمهای آقایان در این سالها با پولپاشی میلیاردی میخواست بزرگ شود، موقتاً شاید شد، عمیقا هرگز ...!) داگویل را مثال زدم تا بگویم چه ایده خوبی بود برای این درام کمدی/ تراژدی که با آمدن ستارههای سینمایی ناچار لحن و ژانرش را هم عوض کردهاند!
خب در این روستای هویتزده شما که فارسی سلیس و معیار را برای «زبان» فیلم انتخاب کردید که قرابتی با محیط ندارد، باقیاش را هم میشد ...؛ نمیشد!؟
درد این نوع آثار در دستِ باز نیست، درد در فکرِ باز است؛ داگویل را مثال زدم که در صحنه، یک نوار خانه مردم را از پاسگاه و بیمارستان و ایستگاه جدا میکرد، سینما مگر باور این «قرار»ها نیست!؟با دیوار و روستاسازی و چه و چه و چه، البته پول پاشیده میشود، اما فیلم فیلم نمیشود. چطور که داگویل شد و حتی نمایش ارزان ملاقات پیروزفر شد و اینهمه فیلم و در و دیوار نشدند.
شما در منبع اقتباس «فرم» داری، ایستگاه قطار کارآ داری، متروکه شدن در دنیای مدرن را داری، دفرمواسیون درونت را میبینی و عمیقا میفهمی که به هرحال هر کدام از ما، حداقل یکجا و یکبار عدالت را زیر پا گذاشتهایم! «ملاقات بانوی ...» فرصتی برای ملاقات خودت با خودت است.اینجا تامل در این لحظهها محو شده و روح اثر ناتوان گشته!
حس میکنیم گاهی که چه سلاخیها در درون رابطههای هر کداممان نهفته، و چه قربانیها که ندادهایم، و چه ذبحها که نشدهایم و چه پلشتیها که در وجود هر کداممان لانه نکرده، و چه معصومیتها که از کف ندادهایم! اما اینها از متن اصلی برمیخیزد نه از ...!
با یادی از اجرای خوب و دلچسب هدیه تهرانی، باید گفت که دمای فیلم ایرانی با دمای منبع اقتباس سوئیسی تنظیم نیست و این آن مساله اصلی است.
چند نکته از جشنواره ۳۹ فجر/ جشنواره امسال شروع نشد!
۱-این جشنواره ثابت کرد که هیات انتخاب داشتن بهتر از نداشتنش است. اساساً سپردن بخشی از امور بهدست سینماگران، امری شایسته است و شکلی دموکراتیکتر به موضوعات میبخشد و درصدی بیشتر از اهالی سینما را در سرنوشت خود دخیل میکند. البته بهشرطی که انتخاب هیات انتخاب و هیات داوری درست صورت پذیرد؛ وگرنه با سنگین کردن کفه یک گرایش، از دست سینماگر هم کاری برنیاید ...!
۲-فیلم شهربانو (مریم بحرالعومی) فیلمی اجتماعی و خوب بود و در جشنواره نبود و بهمراتب بهتر از تعدادی از فیلمهای این دوره بخش مسابقه بود.این همان جنبه مثبت ماجرای هیات انتخاب است که ذکرش آمد و طبعا با حذف شهربانو از جشنواره، سینما ضرر کرد.
۳-ستارهبازی سال گذشته در هیات انتخاب رد شد، امسال اما رفت در بخش مسابقه!نگاههای کلیشهای به مفهوم «مهاجرت» در حالی که هنوز سادهترین مشکلات اجتماعی حل نشده، فیلمهای یکسویه مهاجرت را بیاعتبار میکند حتی اگر چند بار چند بار در مسابقه و جشنواره پذیرش شوند!
۴-با عنایت به حضور یک فیلم در دو سال جشنواره، احتمالا حق بعضی فیلمها ضایع شده است. اگر میخواهیم بدانیم که چرا کارهای خوبمان کمرنگ میشود، دلیلش را لابلای همین تبعیضها پیدا کنیم.تبعیض، در جشنواره فیلمهای کوتاه و مستند شدیداً رایج است؛ حالا هم در ...!؟
۵- جشنواره امسال شروع نشد! البته مدیران میگویند که کار خودشان را درست انجام دادهاند و توگویی که برگزاری این جشنواره یک شکل «دستوری» داشته است؛ جشنوارهای که صغیر و کبیر در آن ناراضی بودند! روشنفکر، تاریکفکر، منتقد، اهل رسانه، اینوریها، آنوریها، همه! راستی چرا!؟
یک جواب در پرانتز دارم: (برای اینکه آن فیلمبردار، آن تدوینگر، آن بازیگر، آن کارگر صحنه و ... کارشان را در حوزه خود، درست انجام میدهند، بخش فنی سینمای ما گواه این مدعا است، اما یک حوزههایی وظایفشان را درست انجام نمیدهند؛ نمیشود بعد از بهار، زمستان بیاید، بعد از پاییز، تابستان! وقتی یک کسانی که تصمیمهایشان مهم است، در ذات و سیر طبیعی رویدادها، دست کاری میکنند - مثل شبکه بورس -، اینطوری همه چیز بهم میریزد. به «ذات» هنر سینما احترام بگذاریم، آن وقت خواهید دید که ...، شک نکنید!)
۶-مخلص کلام! اینهمه سال جوانیمان را در جشنواره فجر جا گذاشتیم، تجربه به من میگوید این جشنواره شروع نشد! شباهتی هم به هیچ جشنوارهای نداشت. سال ۱۳۹۹ را درز بگیریم؛ سالیکه بعضی از عزیزهای سینما درگذشتند، مردم نگران و داغدار بودند، کرونا غالب بود و فاصله مدیران و دستگاه با بدنه جامعه بیشتر از همیشه شده بود. ماجرای سال ۹۹ ساده نیست و اگر مدعیان جناحین بگذارند شاید بتوان در همین آینده نزدیک، با یک «جراحی» این وضعیت عجیب و غریبی را که در حطیههای فرهنگی حاکم شده اصلاح کرد و دوباره ...
۷-امسال برنامههای پلاسیده نقد جشنوارهای هم محکوم به ندیدن و نشنیدن شدند.این سزای بیخاصیتی و «فیک» بودن «دستگاه غیر ملی» است. این را من نمیگویم، این را اضمحلال برنامهها و سپردنشان به افراد غرضدار است که میگوید. این را اینهمه سال انتقاد کردنهای بیحاصل و استیلای اینهمه آثار نازل در سینما (بهقول همین برنامههای پر ادعا) میگوید که ثمرهشان شده کلا ابتذال سینمایی! که گفت؛ چون غرض آمد، هنر پوشیده شد.
رضا درستکار
در همین رابطه بخوانید
جدول ارزشگذاری فیلمهای سیونهمین جشنواره فیلم فجر از دیدگاه منتقدان سایت پرده سینما
یادداشت های روزانه رضا درستکار در سی و نهمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه غلامعباس فاضلی در سی و نهمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه کاوه قادری در سی و نهمین جشنواره فیلم فجر
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|