پرویز دوایی
به علت عکس های فراوان مقاله، لطفاً تا بارگذاری کامل صفحه شکیبا باشید!
مقدمه پرده سینما
شاید زمانی که جرج لوکاس با فیلم جنگ ستارگان (1977) رکورد فروش فیلم در تاریخ سینما را شکست و در مورد سرچشمه الهام خود گفت این فیلم را تحت تأثیر فیلم های «سریال» دوره کودکی اش ساخته است، قدرت اعجاب انگیز فیلم های «سریال» که در زمره پیش پاافتاده ترین بخش های سینما قلمداد می شدند آشکار شد. وقتی چند سال بعد جوزف کمپبل اسطوره شناس بزرگ به ردپای کهن الگو ها و جلوه های «قهرمان هزار چهره» در جنگ ستارگان اشاره کرد، تردیدی باقی نماند که فیلم های «سریال»ی که سال هاست نسل شان منقرض شده است می توانند سرچشمه ی بسیاری مکاشفه ها قرار بگیرند. نه تنها از آن زمان، بلکه از سال های خیلی دورتر مقوله فیلم «سریال» مورد توجه محققان و نویسندگان سینمایی بوده است؛ با این همه در کشور ما ایران به ندرت می توان به تألیفات تخصصی در این زمینه برخورد. در سی سال گذشته –تا آنجا که حافظه ما یاری می دهد- هیچ یک از نشریات تخصصی سینمایی به این مقوله توجهی نشان نداده اند. در سال های خیلی دورتر یک مقاله بسیار مهم و خواندنی به ترجمه پرویز دوایی گرانقدر وجود دارد که در ماهنامه ستاره سینما (درباره سینمای نو) شماره پنجم، اسفند 1345 به چاپ رسیده است. این مقاله که از مهمترین ترجمه/تألیف های پرویز دوایی است در سالهای بعد تجدید چاپ نشد. اما دوایی چنان منزلت فیلم های «سریال» را می دانست که وقتی در اوائل دهه ی 1360 کتاب فرهنگ واژه های سینمایی را نگارش کرد، بخشی از آن را به مقوله «سریال» اختصاص داد. به عبارت دیگر به نظر می رسد دوایی قهرمان تنها، و مثل یکی از سریال های محبوب اش «یکه سوار» علاقمند به فیلم های«سریال» بوده است. برای اینکه در آغاز سال نو این «یکه سوار» را همراهی کرده باشیم، از سر ارادتمان به پرویز دوایی نازنین، مقاله درخشان «در ستایش سریال» او را در سایت «پرده سینما» تجدید چاپ می کنیم.
امیدواریم با مشقت فراوانی که برای یافتن عکس های متعدد مربوط مقاله متحمل شدیم، بتوانیم گوشه ای از این سفر دور و دراز و پر رمز و راز استاد، با او همسفری کرده باشیم. و از طرفی بتوانیم شیفتگان نوشته های او را به یکی دیگر از مقاله های درخشان اش متصل کنیم.
برای توضیح بیشتر درباره اینکه اساساً فیلم «سریال» چیست؟ قبل از مقاله اصلی استاد دوایی، بخش «سریال» از کتاب تا ابد خواندنی و مفید فرهنگ واژه های سینمایی استاد را در ابتدای مقاله به طور جداگانه آورده ایم. در مورد مقاله اصلی با نام «در ستایش سریال» این توضیح را اضافه کنیم که به خاطر احترام به نوشته استاد، از رسم الخط مقاله سال 1345 ایشان، که رسم الخط رایج در مطبوعات آن دوره بوده تبعیت کرده ایم. بنابراین بسیاری واژه ها که امروز به شیوه ای دیگر نوشته می شوند، به همان شکل نخستین حروفچینی شدند. (دوائی/دوایی- رادیوئی/رادیویی- ابتدائی/ابتدایی و...) کما اینکه بسیاری واژه ها که در آن روزگار سرهم نوشته می شدند و امروز جداگانه نوشته می شوند به همان سیاق سال های دور نوشته شدند (بما/به ما- میآید/می آید- میشود/می شود- باندازه/به اندازه –بیک/به یک و...)
امیدواریم علاقمندان به نوشته های پرویز دوایی عزیز و نازنین و همچنین مشتاقان تاریخ سینما بتوانند بخشی از مباحث مورد علاقه شان را در این مقاله پیدا کنند.
سریال
یک نوع فیلم های دنباله دار که ساختن آنها در سینمای آمریکا از 1912 باب شد و تا سال 1956 ادامه داشت. فیلم های پرحادثه، سراسر هیجان و زد و خورد که بیشتر مخصوص تماشاگران کم سن وسال ساخته می شد و به شرح قهرمانی های یک شخصیت زورمند و افسانه ای، مدافع عدالت و خوبی، در زمینه های جذاب و غریب، در ماجراهای خطرناک و مبارزه با دشمنان متعدد و زورمند می پرداخت. طول این فیلم ها از طول یک فیلم معمولی بیشتر بود و معمولاً به صورت چند فصل (Episode) پشت سرهم ساخته می شدند. یک فیلم «سریال» معمولاً حدود 12 تا 15 فصل داشت که هر فصلی تقریباً نیمساعت طول می کشید و هر فصل را که معولاً به یک نقطه و لحظه مهیج و خطرناک ختم می شد (و بیننده را کنجکاو تعقیب ماجرا می کرد) در سئانس مخصوص بچه ها همراه با چند فیلم کوتاه دیگر نشان می دادند (در ایران سه یا چهار فصل را دنبال هم می کردند و بصورت یک «سری» یا یک فیلم بلند نمایش می دادند و تمام «سریال» معمولاً در سه «سری» روی پرده می آمد).
اولین فیلم «سریال» در سال 1912 به اسم بر سر مری چه آمد (What Happened To Mary) روی پرده آمد که بعداً به صورت فیلم های کوتاه (15 دقیقه ای) دنبال شد و تمام این فیلم ها به ماجراهای دختری به نام «مری» می پرداخت و اقتباس از یک سریال پرحادثه روزنامه ای بود که هر کدام به هیجانی ختم می شد. در سال 1914 فیلم سریال با فیلم خطرات پالین (The Perils Of Pauline) تثبیت شد و علاقمندان زیادی را به سوی خود کشید. بازیگر اصلی این فیلم ها «پرل وایت» (Pearl White) به شهرت زیادی دست یافت. ساختن فیلم های «سریال» در دوره سینمای صامت با فیلم های متعدد دنبال شد که شاید مشهورترین آنها فیلم های «روت رولند» (Ruth Roland) ملقب به «ملکه ی سریال» نظیر دایره سرخ (Red Circle) بود. اولین سریال ناطق در سال 1929 باسم تکخال اسکاتلندیارد (The Ace Of Scotlandyard) ساخته شد. فیلم های «سریال» در دهه ی 30 به اوج محبوبیت رسید و این اعتبار در دهه ی 40 نیز کماکان ادامه داشت تا ظهور تلویزیون و سریال های تلویزیونی به عمر این پدیده ی جذاب در سال 1956 با فیلم گشایش معبر خشکی (Blazing The Overland Trail) پایان داد.
معروف ترین، محبوب ترین، و شاید بهترین فیلم سریال فلاش گوردون (Flash Gordon) باشد که در سال 1936 روی پرده آمد و به شرح حوادثی می پرداخت که برای قهرمانی به اسم «فلاش گوردون» (در ایران «صاعقه») در سیارات دیگر پیش میآمد. این فیلم چنان محبوبیتی یافت که عملیات قهرمان در دو سریال دیگر باسامی سفر فلاش گوردون به مریخ (ّFlash Gordon's Trip To Mars) (1938) و فلاش گوردون فاتح کیهانی (Flash Gordon Conquers The Universe) (1940) دنبال شد. و مقام «سلطان سریال» را برای هنرپیشه این فیلم ها «باستر کراب» (Buster Crabbe) تثبیت کرد. بعضی دیگر از سریال های معروف و متمایز اینها هستند:
مدافع تنها The Lone Defender (1934) در ایران معروف به ماجراهای «رن تن تن» با شرکت سگی به اسم Rin Tin Tin
سکه سیاه The Black Coin (1936)
پنجه ی خفه کننده The Clutching Hand (1936)
شبح سوار The Phantom Rider (1936)
خطه ی زیر دریا The Under Sea Kingdom (در ایران: سلطان کشور زیر دریا) (1937)
دیک تریسی Dick Tracy (1937)
جیم جنگلی Jungle Jim (1937)
بازگشت زورو Zorro Rides Again (1937)
شاهین وحش Hawk Of The wilderness (در ایران: خروس جنگلی) (1938)
یکه سوار The Lone Rider (1938)
طبل های فومانچو Drums Of Fumancho (1940)
تیرانداز سبزپوش The Green Archer (1940)
دکتر شیطان Mysterious Dr. Satan (1940)
سایه The Shadow (1940)
ماجراهای کاپیتان مارول Adventures Of Capitan Marvel در ایران معروف به سر عقرب یا شزم (1941)
دختر جنگل Jungle Girl (در ایران: ملکه وحوش) (1941)
ناخدای نیمه شب Capitan Midnight (1941)
جاسوس شکن Spy Smasher (در ایران معروف به: بلای جان نازی) (1943)
خفاش Batman (1943)
اعجوبه نقابدار The Masked Marvel (در ایران: نقابدار سیاه) (1943)
شبح The Phantom (در ایران معروف به: فانتوم) (1943)
ضد جاسوسی در قلب آفریقا Secret Service In Darkest Africa (در ایران: خنجر مقدس سلیمان) (1943)
دلیران غرب Daredevils Of The West (در ایران: بیشرمان) (1943)
بندر اشباح The Haunted Harbor (1944)
مأمور شماره 99 Federal Operator 99 (1945)
ضربه ی غول ارغوانی The Purple Monster Striks (1945)
سوپرمن Superman (1948)
قصه های این فیلم ها از روی رمان های دوپولی و بعدها از روی سریال های رادیوئی و نیز شخصیت های قصه های نقاشی شده برای بچه ها موسوم به «کمیک» (Comics) گرفته می شد. (مثل سوپرمن و فلاش گوردون که از شخصیت های این جور قصه ها بودند). غیر از باسترکراب کسانی مثل: کن مانیارد، باک جونز (شبح سوار)، تام میکس، کلایتون مور، جانی مک براون، کن ریچموند (بلای جان نازی)، کرک آلن (سوپرمن)، لیندا استرلینگ (ملکه وحوش)، چارلز برد (دیک تریسی)، تام تیلر (سر عقرب، فانتوم)، هرمان بریکس (خروس جنگلی، یکه سوار)، آلن لین (بیشرمان)، راد کامرون (خنجر مقدس)، روی بارکرافت (شخصیت منفی اغلب سریال ها نظیر ضربه غول ارغوانی)، چارلز میدلتون (شخصیت منفی سریال صاعقه موسوم به «مینگ») بازیگران اصلی این فیلم ها بودند.
فیلم های «سریال» سریع و کم خرج و اغلب به وسیله استودیوهای درجه دوم مثل «ریپابلیک» (Ripublic) و کارگردان های غیر معروف ساخته می شدند و ظاهراً فیلم های جدی و عمیقی نبودند اما در بهترین شکل های خود (صاعقه، سر عقرب، بلای جان جاسوسان، خنجر مقدس، نقابدار سیاه) فیلم هایی بودند بسیار پرکشش و مهیج، خوش ساخت و محکم و سرشار از تخیل و بداعت که اساس و بانی جذب اولین علاقه های تماشاگران خردسال به هنر سینما بودند. به فیلم های «سریال» اصطلاحاً «صخره آویز» (Cliff Hanges) هم می گویند به اعتبار یک صحنه تیپیک و تکراری که در آن قهرمان معمولاً در لب پرتگاهی آویزان می ماند.
**********
در ستایش سریال
ما اگر امروز به سینما علاقه ای داشته باشیم خیال میکنم بمقدار زیاد بخاطر این باشد که نخستین معارفه ما با سینما از مطبوع ترین طریق ممکنه صورت گرفت، با فیلم «سریال» که در شکل خوب خودش سازنده زیربنای تخیل ما، سازنده بسیاری از سلیقه ها و افکار، و بخشنده بینش ما بود.
قهرمانانی چون صاعقه، یکه سوار و سوپرمن نخستین لذتهای دنیای فکر را بما بخشیدند. بوساطت آنها اولین اصول اخلاق با درسی که در هیچ مکتبی آموخته نمیشد، اصل «برتری شریفتر» در ذهن ما راه یافت. پایداری، شهامت، گذشت، نجابت و امید، نخستین اشکال ابتدائی و ساده خود را بشکلی قابل لمس در سریال ها عرضه داشتند. نامها بسیارند. بین آنها اسامی برجسته تر، خاطره انگیزتر و لبریزتر از هیجان باقی مانده اند:
صاعقه (در رأس!)، سر عقرب (شزم!)، الهه خورشید، بلای جان نازی (بلای جان جاسوسان)، خنجر مقدس حضرت سلیمان، یکه سوار، کاپیتان آمریکا، طبلهای فومانچو، ملکه وحوش، بندر اشباح، سوپرمن، خفاش، کشور زیر دریا، دایره سرخ، سکه سیاه، تیرانداز سبزپوش، خروس جنگلی، زورو (و بازگشت زورو)... و از اینها که بگذریم نام های دیگری به ذهن میآید که ذکر آنها کمتر سپاسی است که می توانیم در مقابل لذت کسب کرده نثارشان کنیم:
عقاب سیاه، شبح قرمز، شبح سوار، عقاب سفید، بی شرمان، ناخدای نیمه شب، رقیب نامرئی، بندر اشباح، سایه، فشفشه اتمی، نعل های الماس، کاپیتان ویدور، راهزنان شهر متروک، لشقاب پرنده، پنجه خفه کننده، اشعه سوزان، جاسوسی در آسمان، شمشیر اسرارآمیز، سر اژدها، زن پلنگ... نام های لبریز از حادثه و هیجان، گرم، گدازان، دریغ انگیز!
شاید روزی سینمای درستی در سرزمین ما پیدا شود که با تلاش و تجسس، یا کمک این و آن و یا حافظه قوی بتواند از موقعیت «سریال» در ایران (تاریخچه، شکل نمایش، تلقی عمومی و غیره) تصویری بما ارائه دهد. تا روزیکه چنین شود بمطلب حاضر اکتفا کنیم که با اتکاء بمراجع (آرشیوها و اشخاص)، با تجسس و علاقه و با قلمی شیرین نوشته شده است و یک «تاریخچه-تلقی» کمابیش احساساتی از این پدیده دلپذیر سینماست.
نویسنده مطلب «چارلز بومونت» آمریکائی است و مطلب از یکی از شماره های گذشته مجله Show Business Illustrated گرفته و باختصار –و با کمی دستکاری- توسط این بنده ترجمه شده است.
پیام
**********
در تحلیلی از کتاب معروف «گلدفینگر» یکی از منتقدان آمریکائی نوشت: «از زمان فیلم های سریال باینطرف همچه لذتی نبرده بودم» نسلی که در مقابل چشم سرد تلویزیون و با فیلم های امروزی بار آمده است، قطعاً مفهوم این کلام را نخواهد فهمید. اما برای جوانان بیست و پنج سال ببالا، این عبارت رویاهای شیرینی را زنده می کند، عطری است گوارا که از گشودن سرداب گذشته ها برمی خیزد و یک لحظه استنشاق آن خاطرات لذتبخشی را برمی انگیزد.
آری، فیلم های سینما زمانی بطور سریال و در فصل های پشت سر هم عرضه می شد و کودکان و نوجوانان دیروز آن چنان به این فیلم ها عشق میورزیدند که نسل امروز محال است بتواند تصور کند. فیلمهای سریال در اوج رونق برای خود «بروبرو»ئی داشت، پدیده ای بود که در نوع خودش تأثیر و اهمیت بسیار داشت. روزهای تعطیل هفته، بچه ها با جیغ و داد و خنده و فریاد و هیاهو، با جیب های مملو از خوردنی و سوت سوتک و قارقارک و هفت تیر و چراغ قوه به تماشای سریال می شتافتند. بچه هائی که مبدل به مردان عبوس و ترشروی امروز شده اند. برای بچه های امروز محال است که وضع پدران خود را حین تماشای فیلم سریال تجسم کنند: بچه های شلوغ و بی آرام، با لباسهای خاکی و کثیف، در حالیکه دل و روده صندلی سینما را (اعم از کاه، پنبه یا فنر) بیرون می کشیدند، تکه های پنبه را به بالا، به میدان نور آپارات پرتاب می کردند و در شیشه های خالی لیموناد میدمیدند و صدای بوق کشتی های سرگردان در مه دریاها را درمیاوردند.
در پایان اخبار «موویتن» یک لحظه سکوت بر سالن سینما حکمفرما می شد و آنگاه بمحض شروع سریال و ظاهر شدن چهره آرتیسته روی پرده سینما یک غریو رعدآسای دسته جمعی از همه برمیخاست... بعد با شروع فیلم بار دیگر سالن اندکی آرام می گرفت، فقط صدای تخمه شکستن و صدای تپش قلب های کوچک برقرار بود و آنگاه در لحظه نجات آرتیسته از چنگال گوریل یا جستن او بر بام کامیونی که با آخرین سرعت میرفت بار دیگر با سوت و کف زدن و فریاد سالن سینما را روی سرشان می گذاشتند! در این فاصله زمزمه ها و اظهار نظرها نیز کماکان برقرار بود: «ایندفعه آرتیسته درمیره؟» «چه ریختی میتونه؟» «مگه ندیدی دست بسته افتاد تو آتیش ها؟»
معذالک پدران امروز عاشقان دیروز سریال بودند. مردی که امروز در دستگاه بانکی سر تکان داده با لحن سردی می گوید «متأسفانه بانک بدون تضمین کافی نمی تواند وام بدهد» یکی از همان هواخواهان زوزه کش سریال بود. مردی که امروز نگران است که مبادا زنش بوجود آن زن دیگر در زندگیش پی ببرد و روزگارش را سیاه کند همان بچه ایست که وقتی آرتیسته و دختره یک لحظه میامدند تا عاشقانه خلوت کنند با کراهت می گفت: «آه. باز هم ماچ و بوسه» و از این فرصت برای خروج از سالن و تأمین توشه کافی تخمه استفاده می کرد. مهندس خونسرد الکترونیک امروز همان کودکی است که با برخاستن موشک صاعقه از زمین (در لحظه ایکه چیزی نمانده بود او و دختره بدست مینگ نابکار بیافتند) از شوق و ذوق از روی صندلی یک متر بهوا می پرید!
همین پدران امروز نیز برایشان تجسم پدران خویش (و پدر بزرگان امروز) در لحظات خلسه و لذت در برابر سریال های صامت دشوار بود.
تماشاچیان، خاصه بچه ها و نوجوانان تماشاچی، همواره و در هر حال سریال را از بدو پیدایش در 1913 تا دم مرگ آن در 1956 دوست داشته اند.
آیا اینها فیلم های خوبی بودند؟ مسلماً نه. مطابق با تمام معیارهای آدمهای بزرگ، این فیلم ها (بقول آن منتقد) «نمونه های وحشتناک بیسوادی» بودند، این نظر ممکن است صحیح باشد ولی خیلی بی لطفانه است. بجز بعضی از کتاب های داستانی و احیاناً بعضی نمایش های رادیوئی ایا چیزی بجز سریال هست که بتوانیم با این مایه لذت از آن یاد کنیم؟ تا قبل از کشف دخترها (که آغاز یک پایان یا پایان یک آغاز –بسته به طرز تلقی انسان- بود) از چه چیز دیگر میتوانیم به روشنی و لذت «صاعقه» یا «فانتوم» یاد کنیم؟
گاه بدیدن فیلم های «دیگر» نیز میرفتیم ولی میدانستیم که این فیلم ها مال ما نیست و به نژادی دیگر، به «بزرگترها» تعلق دارد. حرکات هنرپیشه های معروف روز را تماشا میکردیم ولی آنها برای ما بصورت سایه ها و شبح باقی میماندند، سایه ای از دنیای آدم بزرگ ها، گرفتار مسائلی که دور از فهم و علاقه ما بود. حال آنکه مسائل تیم تیلر، پرنس بارلین، گرانت (قرانت!)، بوک جونز، کن مانیارد (کن دو هفت تیره)، یکه سوار، صاعقه، و مأمور شماره 99، برای ما مسائل واقعی، لازم، قابل قبول، و بسیار معقولی بود. بطور غریزی میدانستیم که سریال، فیلم ماست. نه اینکه آنها را فیلم های بچگانه بدانیم، بهیچوجه. چون هرچه را که نمی فهمیدیم تحقیر میکردیم و چون سریال را خیلی خوب می فهمیدیم اینطور نتیجه گیری میکردیم که سریال یگانه فیلم های واقعی و مهمی بود که میشد وجود داشته باشد.
گاه وجود بزرگترها در جلسات نمایش سریال باعث حیرت و احیاناً ناراحتی میشد. بعضی وقت ها روزهای تعطیل سروکله پدرها در سالن سریال پیدا میشد به این بهانه که کسی نبود بچه را بیاورد، ولی آنطور که یادمان هست این بزرگترها بهمان اندازه بچه ها از سریال کیف میکردند. این امر برای ما عجیب بود. مگر نه این که ما علاقه ای بدنیای آنها نداشتیم، آنها چه علاقه ای به دنیای ما داشتند[؟]، بچه حقی در چیزی که مربوط بآنها نبود مداخله میکردند[؟].
آنچه ما نمی فهمیدیم این بود که این بزرگترها علاقمندان قدیمی سریال بودند که بنحوی گذشت زمان نتوانسته بود علاقه آنها را زایل کند. در محله ما قصاب چاق و ترشروئی بود که یادم هست هر روز تعطیل با وجود اعتراضات مشتریان دکان را می بست که سری آخر پنجه خفه کننده را از دست ندهد... چه عیبی داشت؟ سریال از اصل برای بزرگ ها ساخته شده بود، فقط از سال 1930، از وقتی قهرمانان داستان های مصور کودکان در فیلم ها راه یافتند، فیلمسازان هدف اصلی سریال را بچه ها قرار دادند، به گفته سخن گوی نسل پیشین، در این موقع بود که سریال رونق خود را از دست داد و به کپیه های بی لطف فیلم های جالب قدیمی مبدل شد.
نویسنده داستان های حادثه ای، «ادموند هامیلتون» که آثارش پانزده سال خوانندگان جوان را لذت بخشیده است مینویسد: «عصر طلائی سریال در سالهای قبل از جنگ اول بود. هالیوود یک هنر زنده و پرشور و سالم را مبدل بچیزی سست و لوس کرد. من از اینکه کودکی ام بدوران قبل از جنگ برمیگردد، دورانی که اوج سریال های وحشتناک بود، خود را خوش شانس میدانم. سانسور وضع تق و لقی داشت. روانشناسان کودک هنوز با صحبت از تأثیر سوء سینما در اطفال باعث پریشانی والدین نشده بودند. پدر و مادر تا وقتی که بچه در سالن سینما بود خیالشان از جانب او راحت بود. نتیجه آن که بچه های عصر ما با چنان سیلی از وحشت روبرو بودند که نظیرش سابقه ندارد. قتل، آدمکشی، شکنجه، اعتیاد، دختردزدی و دخترفروشی... انواع گناهان قابل تصور هر هفته بر ذهن معصوم ما سرازیر می شد... و ما چه لذتی میبردیم!»
پیرترها که سریال های زمان ما را تحقیر میکنند عقیده دارند که سریال حسابی همان سریال های صامت بود: خطرات پولین، سوار برق آسا، راز سیاه، دشمن شبح، بازوی زرد، تیر انتقام، دره اشباح، بکش یا بمیر، مرد بی چهره. فیلم هائی که اسامی شان، ظاهراً عقیده آن پیرهای دیر را تأئید میکند و بگفته همان نویسنده: «هر فیلم باندازه پانزده تا بیست نوبت تزریق، وحشت خالص را در رگهای ما وارد میساخت.»
ظاهراً عصر طلائی سریال از دست ما در رفته است، حالا این سؤال پیش میآید، آیا واقعاً حیف شد که این فیلم ها را ندیدیم؟
نقطه آغاز
اولین فیلم سریال، یعنی فیلمی که داستانی دنباله دار را در چند فصل یا قسمت پشت سر هم نقل میکرد، فیلم ماجراهای کاتلین بود که در سال 1913 در شیکاگو روی پرده آمد. ستاره فیلم کاتلین ویلیامز بود و ماجرا در هندوستان می گذشت، نه هند امروز، بلکه هندی که زائیده تخیل ابتدائی تبدار سناریست بود. این فیلم ها که هر کدام نیمساعت طول داشت همزمان با داستان سریال که در «شیکاگو تریبون» چاپ میشد روی پرده میآمد. کاتلین چه در فیلم و چه در نوشته موجود ساده ای بود اما پدر عجیب و غریبی داشت که از جمله تفنن هایش نگهداری حیوانات وحشی در منزل بود و این حیوانات میتوانستند آزادانه همه جا رفت و آمد کنند. کاتلین به تناوب یا بوسیله حیوانات چهارپای پدر و یا بوسیله یک حیوان دوپا که «اومبالا» نام داشت تهدید میشد. «اومبالا» که بمعرفی فیلم یک راجه هندی بود مرتب یا سعی داشت که با انواع وسایل ناهنجار از کاتلین دلربائی کرده در واقع عشق خود را با تحمیل کند و یا میخواست او را به کام شیران بیاندازد. البته وی در هیچ یک از این نیات سوء موفق نمیشد چون همیشه «آرتیسته» در آخرین لحظه رسیده کاتلین را نجات میداد. رل آرتیسته را «تام سانشی» بازی می کرد که بعدها با صحنه مشت بازی معروف فیلم خرابکاران به شهرت سینمائی رسید.
سریال های کاتلین هر دو هفته یکبار روی پرده میآمد و در این مدت انتظار و التهاب تماشاچیان را بی تاب میکرد طوری که با روی پرده آمدن قسمت دوم همه کسانی که قسمت اول را دیده بودند سر از پا نشناخته بدیدن آن می شتافتند. اینجا بود که هالیوود فهمید بیک معدن طلا دست یافته است.
خطرات پولین هر هفته روی پرده می آمد و لذا مدت انتظار و اشتیاق را یک هفته تخفیف میداد. این فیلم بعنوان نمونه اصلی نخستین سریال ها در خاطره ها باقی مانده است. ولی «سریال باز»های قدیمی اعتقاد دارند که «پولین» نه اولین و نه بهترین سریال بود. سریال های پولین تنها کاری که کرد این بود که نشان داد برای ایجاد وحشت در تماشاچی، چینی های مرموز و نقابداران وحشتناک از شیر و پلنگ بمراتب مؤثرترند. ضمناً کار سینمائی طولانی و خطرناک خانم «پرل وایت» نیز از «پولین» شروع شد. شاید این موضوع که ستارگان اولیه فیلم های سریال همگی از جنس زن بودند، بنظر ما «فلاش گوردونیست»ها عجیب بیاید، توجیه این امر آن که دخترها فقط کلید ماجرا بودند، یعنی پولین مثلاً همیشه رازی مهم با خود داشت که بدجنس ها می خواستند با انواع وسایل وحشتناک از او دربیاورند ولی آرتیسته همیشه نقشه آنها را عقیم می گذاشت. میس پرل وایت با موهای طلائی آشفته، چشمان گشاد و وحشت زده و چهره همیشه هراسان و مبهوت، برای این نقش، ایده آل بود.
از اینکه بگذریم دختران آن روزگار با دختران این ایام فرق داشتند. اولاً که بقول ادبیات رایج تجاوز به ناموس «سرنوشتی بدتر از مرگ» بود و دختران برای فرار از این سرنوشت منتهای تلاش خود را می کردند و ثانیاً این قهرمانان مادینه سریال کمتر به فکر عشق و عاشقی بودند. البته نظر ایشان نسبت به آرتیسته با سایر مردان فرق می کرد ولی او و آرتیسته معمولاً آنقدر گرفتاری داشتند که کمتر به مسائل احساساتی میرسیدند، انها با دست بسته توی قایقی که میرفت منفجر شود افتاده بودند، یا روی خط آهن بسته بودندشان، یا توی یک بالن سرگردان گرفتار بودند، یا در اطاقی اسیر بودند که دیوارهایش از دو طرف بهم میآمد، یا در تریاک خانه های چین و بازار های برده فروشی با انواع مشکلات روبرو بودند... از همه چیز که بگذریم دخترهای آن روز برای خودشان حسابی مرد بودند!
«جرج بی. سیتز» رئیس کل و رهبر اعظم خالقان سریال، در تعداد متعددی سریال، «پرل وایت» را توپ فوتبال وار این سو و آن سو انداخت، سریال هائی که یکی از آنها به سی و شش فصل رسید! محبوبیت این سریال باندازه ای بود که «پرل وایت» بعد از 9 سال آرتیست بازی با دو میلیون دلار پس انداز از سینما کناره گیری کرد و به پاریس رفت و در آنجا با کلکسیون اتومبیل های سفید و پارتی های مجللش شهرتی تازه بدست آورد.
**********
با تمام محبوبیت های سری اول «پولین» فیلم سریال وحشتناک با ماجراهای «الین» به پختگی و کمال رسید. سریال های الین از یک تریلوژی طویل تشکیل می شد: ماجراهای الین، ماجراهای تازه الین، و عشق الین. علاقه نوجوانان به سریال، با این سری جدید به وسوسه ای مبدل شد.
ستاره فیلم باز «پرل وایت» بود و رل مرد خوب ماجرا را یک آکتور تئاتری باسم آرنولد دالی بازی می کرد که در فیلم رل یک کاراگاه دانشمند (!) را داشت و با موجودی خبیث بنام «پنجه» روبرو می شد.
پنجه ردای بلند و باشلوق می پوشید و در پایان فیلم وقتی فاش میشد که این موجود کسی جز وکیل دعاوی مورد اطمینان خانواده نیست برق از سر تماشاچیان خردسال می پرید!
بدنبال توفیق این فیلم البته سری دیگری در همین مایه لازم بود. در این دوم مرد خبیث ووفانگ نام داشت و کسی بود که حتی به «پنجه» نیز کلک زده بود. حالا نوبت ووفانگ بود که طی پانزده فصل این سریال، الین بیچاره را در خانه های مرموز، خیابان های نیمه تاریک و بازارهای برده فروشی شرق دنبال کند.
سومین فیلم از این تریلوژی هنگامی ساخته شد که آمریکا تازه وارد جنگ اول جهانی شده بود و لذا قهرمان خبیث ماجرا نیز باید با اوضاع وفق داده میشد. اولین صحنه این فیلم را کسانی که دیده اند هرگز از یاد نبرده اند: گوشه ای از ساحل بندر نیوانگلند در نیمه شبی تاریک- یک زیردریائی آلمانی بآرامی سر از آب خارج می کند، دریچه برج زیردریائی باز و «لیونل باریمور» از آن خارج میشود (این یکی از اولین فیلم های این آکتور بزرگ سینما-تئاتر آمریکا بود)، وی آمده بود «الین» را گرفته و حسابش را برسد، دلیل اینکار را کسی درست نمیداند!
لیونل باریمور و ونراولاند (در رل ووفانگ) از معروفترین مردان سریال فیلم های سریال صامت بودند و همراه با آنها خیلی هنرپیشگان باصطلاح جدی تصمیم گرفتند در این شیوه جدید طبع آزمائی کنند. از این دسته بودند وارن ویلیام، جک مولهال، ویلیام دسموند، و انا می ونگ. در همین خلال بود که عده ای از مشاهیر عالم غیر سینما نیز وارد معرکه شدند. منجمله جک دمپسی، جین تانی (از دنیای بوکس) و هاری هودینی (شعبده باز معروف).
جک دمپسی تازه حریف خود جسی ویلارد را ناک اوت کرده در اوج شهرت بود، هنگامی که در اولین فیلم سریال خودش جک بی باک ظاهر شد. این توفیق باعث کارکرد فوق العاده فیلم شد و در نتیجه دمپسی در خط اینکار افتاد. در همین احوال قرار بود بین «جن تانی» و «جک دمپسی» مسابقه ای انجام شود. یک فیلمساز زرنگ جین تانی را تحت استخدام درآورد و سریالی باسم ملوان جنگجو با شرکت او ساخت و قرار شد این فیلم درست روز مسابقه تاریخی بوکس روی پرده بیاید. اگر «تانی» مسابقه را می برد فیلم قطعاً با استقبال روبرو میشد اگر می باخت (که خیلی غیر محتمل بود) خوب، شانس بود و نمیشد کاریش کرد. از قضا زد و «تانی» در مسابقه پیروز شد و فیلم با موفقیتی عجیب روبرو شد.
«هودینی» شعبده باز معروفی که استاد فرار لقب گرفته بود در سریالی بنام راز بزرگ شرکت جست که هرچند فیلم برجسته ای نبود ولی از انواع خطر و تهدید مملو بود (هودینی تخصصی داشت در فرار کردن از زندان های در بسته، گشودن غل و زنجیر، گریز از صندوقی که ته رودخانه انداخته بودند در حالی که وی دست و پا بسته داخل کیسه ای درون صندوق قرار داشت و از این قبیل چشمه ها)
در فیلم راز بزرگ هودینی یک مأمور مخفی است که با دسته ای تبهکار به سرکردگی یک آدم مصنوعی بنام «اتوماتون» طرف می شود و در نتیجه خودش و رفیقه اش باسم «اوا» در معرض مخاطرات وحشتناک قرار می گیرند. از جمله هودینی را گرفته با انگشت از سقف میاویزند، دست و پایش را با دستبند بسته برودخانه میاندازند، بار دیگر همین کار را تکرار می کنند در حالی که این بار قهرمان در صندوقی میخکوب شده قرار دارد، او را در یک صندلی الکتریکی می نشانند، او را دست بسته بالای یک ظرف بزرگ محتوی اسید میاویزند و سر طناب را به دستگیره در می بندند بعد به «اوا» خبر می دهند، دخترک برای نجات معشوق می شتابد در حالی که باز کردن در همان و معلق شدن او در اسید همان! از این قبیل بلایا در این سریال زیاد سر هودینی میامد مثلاً او را دست و پا بسته کنار یک بمب ساعتی میاندازند، جریان اسید را کف اتاق راه میاندازند در حالی که هودینی با سیم خاردار(!) بسته شده و کف اتاق افتاده است. آسانسور را پائین می فرستند در حالی که هودینی دست و پا بسته در ته چاه آسانسور قرار دارد، سر تسمه یک جراثقال را دور گردن او می پیچند. لازم به گفتن نیست که هودینی کبیر از تمام این مهالک می گریزد و بالاخره تبهکاران را به سزای خود میرساند.
در سال 1918 توفیق سریال باعث ازدیاد محصول این نوع فیلم ها شد. از این همه امروز جز خاک و خاطره و چند فیلم معدود چیزی باقی نمانده است. رقابت بین این فیلم ها باعث میشد که سریال ها هر نوع زمینه ای را که به نصور برسد بکار بگیرند. برای مثال سریال های «راه آهنی» با شرکت «هلن هولمز» قابل ذکر است که در آن هلن مرتب از یک قطار در حال حرکت به قطار دیگر می جهید. سریال های دریائی نظیر نیل از نیروی دریائی و سریال های زیردریائی مثل اسرار زیردریائی با همه یک نواختی مایه داستانی محبوبیت تمام داشت (در سریال های زیردریائی در پایان هر فصل زیردریائی مصدوم به ته دریا میرفت و در آغاز فصل بعدی بعلت یک معجزه در آخرین لحظه بار دیگر به سطح آب میامد).
در این بین سریال های وسترن نیز زیاد ساخته شد ولی عجیب اینجاست که این نوع سریال ها هرگز موفقیت زیادی نداشت. تنها سریال های با شرکت ویلیام دانکن مثل گذرگاه نبرد و زن و انتقام بود که ماجراهایش بیشتر در نواحی کوهستان میگذشت و هیجان را غالباً خطر پرت شدن از کوه تشکیل میداد. دانکن و رفیقه اش را مرتب از کوه پائین میانداختند و آنها هم مرتب روی صخره ای که چند متر پائین تر قرار داشت میافتادند تا خود را بزحمت بالا بکشند و دوباره روز از نو روزی از نو.
خاطره انگیزترین و محبوب ترین سریال، فیلم های وحشتناک بود که اندکی قبل از جنگ جهانی اول با فیلم اسرار مایرا به اوج شکفتگی رسید. داستان فیلم تلاش یک سازمان جادوگری و تبهکاری باسم «برادران سیاه» بود برای پس گرفتن بعضی اسناد رسواکننده از دختر مردی که سابقاً جزء افراد این سازمان بود. بگفته یکی از معاصران این سریال «در برابر مخلوقاتی که در این فیلم میلولیدند دراکولا و فرانکشتین بچه های کودکستانی محسوب میشدند!»
«مایرا» دخنر مورد نظر و صاحب اسناد مزبور مرتب بوسیله اشباح، عوامل طبیعی، وامپیرهای خون آشام، آدمهای گرگ صفت و مردگان از گور برخاسته تهدید می شد. «مایرا» نامزدی به نام دکتر آلن داشت که در علوم خفیه صاحب نظر بود و آنچه برادران سیاه بسراغ مایر می فرستادند دکتر آلن چهار برابرش را بآنها پس میداد! طی پانزده فصل پرهیجان دکتر آلن مرتب مشغول پس زدن سپاه موجودات غیر انسانی بود که جان مایرای بیچاره را تهدید میکردند و فقط در آخرین قسمت از آخرین فصل دو نامزد توانستند برای ازدواج فرصتی بدست بیاورند.
در یکی از فصل های فیلم رئیس کل جادوگران آتشی عظیم را برای سوزاندن منزل مایرا ارسال داشت. دکتر آلن بلافاصله سیلی از آب براه انداخت و آتش را که همه جا را در بر گرفته بود فرونشاند. در فصلی دیگر تبهکاران خود را بشکل درخت درآورده به قصد بدام انداختن مایرا منزل او را محاصره کردند.
در حالی که پدر و مادرهای ما با چنین فیلمهائی بزرگ شده اند علت اعتراض آنها به فیلمهای زمان ما معلوم نیست. دکتر فدریک ورتمن روانشناس فقید آمریکائی عقیده دارد هرکس که مدت زیادی در معرض خشونت شدید قرار گیرد تمایلات خشونت آمیز در وجودش ایجاد میشود. باین حساب پدر و مادرهای ما باید همگی از سفاک ترین آدمکشهای روزگار باشند چون ذهنشان دستخوش چنین سریال هائی قرار گرفته بود. ولی می بینیم که بین معتادین سریال کمتر کسی مبدل بجادوگر یا دانشمند دیوانه شد.
بهرحال در دوره شدت عمل، سانسور، شامل سریال نیز شد و از خشم و خون این فیلمها بمقدار زیاد کاسته شد. «پرل وایت» در چند فیلم دیگری مثل پرل در ارتش دوام آورد بعد کنار رفت و مقام او را بعنوان ملکه سریال بعدها «روت رولند» احراز کرد که او را در ماجراهائی مثل دایره سرخ، ماجراهای روت و غیره بیاد میاوریم که خشونت آثار قبلی را فاقد بود. در سالهای 1924 تا 1926 سریال وحشتناک دیگر بکلی از بین رفته بود.
هرچند سریال هائی که بعد از آن روی پرده آمد لطف شاهکارهای قبلی را نداشت ولی باز آنقدر مایه داشت که ذهن تماشاچیان خود را بشدت برانگیزد.
بعضی از سینماهای نمایش دهنده فیلم سریال در ورود بسینما از بچه ها کلیه مهمات و سلاح هائی را که همراه داشتند (تیر و کمان، ماش پران، و انواع هفت تیر) را میگرفتند و ضبط میکردند تا موقع برگشتن بآنها پس بدهند. بچه ها نیز به تلافی وقتی که در پناه صندلی و تاریکی سالن قرار میگرفتند آن چنان غوغا و قیامتی براه میانداختند که حساب نداشت. علاوه بر ایجاد و انواع و اقسام سروصدا با دهان یا وسایل مصنوعی (فوت توی بطری، ترکاندن پاکت و غیره) در فاصله صندلی ها اغلب بزن بزن مصنوعی درمی گرفت که گاهی مبدل به طبیعی می شد. بدترین شکنجه هیچکدام از قهرمانان سریال با زجر متصدیان و کنترل های سینما قابل مقایسه نبود.
معمولاً سینماهای نمایش دهنده سریال عکس های سری بعد را در سالن نصب می کردند و بچه ها با تماشای این عکسها سعی می کردند وقایع سری های بعدی را حدس بزنند. این بازی حدس و گمان بازی شیرینی بود ولی اغلب خلاف نتیجه از کار درمی آمد چون عکسها هیچ ربطی به وقایع فیلم نداشت!
بچه ها این قبیل حقه های تبلیغاتی را می فهمیدند و می بخشودند ولی آنچه نمی توانستند هرگز ببخشند راه حل های قلابی بود که در بعضی سریال ها عرضه می شد. بچه ها در عالم این داستان های بی منطق، یک جور منطق کودکانه ای را جستجو می کردند و مخصوصاً فیلم برای آنها از لحاظ فنی باید درست می بود. مثلاً در یکی از سری های ناخدای نیمه شب در پایان سری هواپیمای قهرمان پشت تپه ای سقوط کرده و غرش و دود و شعله ای عظیم برخاست. در شروع سری بعد هواپیما در حالی که فقط قدری کج بزمین افتاده بود مشاهده میشد که حتی ملخ آن هم نشکسته بود و آرتیسته نیز بالاخره با کمک دوستش طیاره را مرتب کرده و راه انداخت. داد و فریاد اعتراض و سوت و شیشکی بچه ها در مشاهده این فصل ارکان سالن سینما را بلرزه درآورد و کنترل ها به سالن دویدند که ببینند کجا خراب شده یا آتش گرفته!
نکته دیگر در مورد توجه بچه ها، مسئله تداوم بود. بچه ها انواع فانتزی ها مثل هفت تیرهای شعاعی که فلج می کرد، قاره های گمشده در زیر آب و مسافرت به کرات دیگر را می پذیرفتند، اما اگر در صحنه ای آرتیسته و دزدها هر دو در یک زمان و مقارن عازم سفری می شدند و بعد نشان داده میشد که دزدها زودتر رسیده اند باید حتماً در فیلم دلیلی برای تأخیر آرتیسته ارائه می شد وگرنه وای بحال صاحب سینما!
رویهم رفته تماشاگران خردسال سریال از این آثار شکایتی نداشتند هیچ، بسیار هم راضی بودند. آنچه مسلم است سریال های نسل گذشته با فیلم فلاش گوردون (صاعقه) باوج کمال رسید. در آمریکا سینماهای نمایش دهنده این فیلم، کنترل ها و سایر کارکنان را به لباس قهرمانان فیلم درآورده بودند. اما لزومی باین تدابیر برای جلب تماشاچی نبود، سریال صاعقه آنقدر لطف و جاذبه و افسون داشت که تماشاچی لذت آن را تا پایان عمر حفظ کند.
بزرگترین تهیه کننده فیلم های سریال «سام کاتزمن» در کار خودش نابغه ای بود. با پایان یافتن دوره سریال صامت، «سام کاتزمن» بعنوان امپراطور بی منازع سریال ناطق زمام امور را در دست گرفت.
سام کاتزمن برخلاف «جرج بی. سیتز» (تهیه کننده فیلم های «پرل وایت») که خود را کمابیش هرمند میدانست، ابداً اهل هنر نبود و با غرض خالصانه و صریح پول درآوردن پیش آمده بود. «کاتزمن» دوره شاگردی را در کمپانی کلمبیا با ساختن فیلم های کم خرج و کوتاه مدت بسر آورده بود و همین شیوه صرفه جویی در وقت را، در تهیه سریال نیز مبذول داشت. در اثر تلاش «کاتزمن» تهیه سریال بار دیگر بعنوان فیلم های موفق و پولساز باب شد.
با وصف این بهترین سریال تاریخ سینما یعنی صاعقه از زیر دست کاتزمن خارج نشد. در 1936 کمپانی یونیورسال این فیلم را بر اساس قهرمان دفترهای مصور (مخلوق «الکس ریموند») عرضه داشت و فیلم چنان موفقیتی یافت که سام کاتزمن بلافاصله تقلید از آنرا شروع کرد هرچند هرگز بپای مدل اصلی نرسید.
سری های سه گانه ماجراهای فلاش گوردون هنوز هم اوج کامل و مطلق و بی منازع سریال باقی مانده است. در تمام این قسمت رل فلاش گوردون را قهرمان شنای المپیک «لاری» (ملقب به باستر) کراب» بازی میکرد که از او متناسب تر کسی برای ایفای این رل وجود نداشت. خصوصیات جسمی او (اندام بسیار زیبا و ورزیده، موهای طلائی، چهره باز و نجیب و آرام) برای ایفای این نقش کاملاً مناسب بود و بازی «کراب» نیز بکاراکتر، روح قهرمانی و حماسی خاص می بخشید. فلاش گوردون ماجراجوی فداکاری بود که برای نجات ساکنان کره زمین عازم مریخ شد و در آنجا با تهدیدات فرمانروای این سیاره که مرد مقتدری بنام «مینگ» (چارلز میدلتون) بود روبرو شد. همراهان و همدستان فلاش گوردون یکی پروفسور زارکوف و دیگری دختر خوشگلی باسم دیل اردن بود. علاوه بر تمام مخاطرات کره مریخ (انواع وسایل و اختراعات و انواع مخلوقات عجیب) عشق و حسادت دختر امپراطور مینگ موسوم به «آلورا» (پریسیلا لاو) نیز فلاش را به دردسرهای بیشتری دچار میکرد.
در دومین قسمت از تریلوژی فلاش گوردون موسوم به فلاش گوردون کیهان را تسخیر می کند این قهرمان ما را به مهالک مهیج دیگری می کشید. کارگردان اولین قسمت از این سری «فردی استفانی» بود و در قسمت دوم «ری تیلور» و «فورد بیب» جای او را گرفتند. در اینجا «فلاش» به سیارخ «مونگو» سفر می کند و باز با مخاطراتی که مینگ ملقب به بیرحم برایش ایجاد می کند، روبرو می شود. چارلز میدلتون ایفا کننده نقش مینگ، آکتور رلهای منفی کوچک بود و برای این نقش کاملاً بی نقص بود. مینگ در زندگی دو هدف داشت. اول: آرتیسته را بکشد، دوم: دنیا را تسخیر کند. برای انجام این مقصود وی شیطانی ترین (وجذاب ترین) نقشه ها را بکار می برد، وجود او آن چنان برای فیلم هیجان میآورد که هر بار که وی به نحوی از چنگال فلاش گوردون می گریخت، تماشاچیان نفسی براحت می کشیدند.
سومین قسمت از تریلوژی فلاش گوردون سفر فلاش گوردون بکره مریخ نام داشت که توسط «فورد بیب» و «رابرت اف. هیل» کارگردانی شده و برای این تریلوژی واقعاً پایانی بسزا بود. این سریال واجد کلیه عجایب دو فیلم اول بود باضافه چیزهایی که ازخود بر سر انها گذاشته بود. تماشاگران خردسال از این فیلم توهمات، هیجانات، ترس و لذتهایی اخذ کردند که هرگز از یاد نخواهند برد. ایا هرگز می شود اشخاصی همچون «ولکان» مرد عقاب صفت، پرنس «بارین»، «دکتر زارکوف»، آدمهای «گلی» (که از دل دیوارهای غار جدا میشدند)، آدمهای درختی و یا چیزهائی از این قبیل را فراموش کرد:
پل نور (شعاعی که وزن افراد را تحمل می کرد)، آسانسور اتمی که مولکول های بدن را تجزیه و در مقصد بار دیگر ترکیب می کرد (سی سال پیش از فیلم مگس)، اسلحه های شعاعی که می توانست بکشد یا فلج کند، شهر معلق که روی شعاع قرار داشت، هزاران پدیده سریع و هزاران هیجان و لطفی را که در این فیلم عظیم وجود داشت، آیا هرگز می شود از یاد برد؟
نه، فیلم های «سام کاتزمن» هرگز بپای فلاش گوردون نرسید ولی اصولاً این تلاش محال بنظر می رسید، زیرا فقط در فلاش گوردون بود که افسانه های علمی، فانتزی و موقعیت های انسانی قابل هضم بوضع متعادلی در هم آمیخته بود. فلاش گوردون علیرغم «باک راجرز» (یکی دیگر از قهرمانان داستان مصور که رلش را در فیلم «باستر کراب» بازی می کرد) فقط آن اندازه اغراق آمیز بود که قابل قبول باشد، وی نقاط ضعفی داشت، قابل قبول بود، انسان بود.
با وصف این نباید ارزش کار «کاتزمن» را نادیده گرفت. فیلم های او ما را با «دیک تریسی»، «تری و دزدان دریائی»، «ناخدای نیمه شب»، «وان وینسلوی ملوان»، «فانتوم» و بسیاری دیگر از قهرمانان داستان مصور آشنا کرد. این قهرمانان مثل قهرمانان مأخوذ از نمایشات رادیوئی (جک آرمسترانگ، سلطان پلیس های سواره، زنبور سبز، یکه سوار و غیره) همگی بسیار محبوب بودند و فیلم ها اگر هم صد در صد رضایت تماشاچی را فراهم نمی کرد، باری، نقایصش قابل چشم پوشی بود.
تکنیک «سریع سازی» سام کاتزمن مکانیزم سریال سازی را بمیزان غیرقابل تصوری تقلیل داد. در دوران صامت مجموعاً هر فصل از سریال را در ده روز فیلمبرداری میکردند. «ودی وان دایک» یک بار بخاطر تکمیل کردن یک فصل در یک هفته پاداش قابل ملاحظه ای گرفت. باوصف این رکورد این قبیل فیلم ها در دست سری جک آرمسترانگ است که هر فصل آن در دو روز و جمع پانزده فصل فیلم در سی و یک روز ساخته و تمام شد!
روش این طرز کار سریع جالب است و نمودار تغییراتی است که این پدیده ثمربخش را به نیستی کشاند. یک روش برای صرفه جوئی در وقت عبارت از این بود که اول یک مقدار فیلم از مناظر، حرکت در دوردست و تصاویر کلی دیگر می گرفتند و بایگانی می کردند و برای هر فیلم یک مقدار از این فیلم ها را بطور «لائی» بکار می ردند. روش دیگر تسریع کار آن بود که دو واحد فیلمبرداری (کارگردان، فیلمبردار، متصدی صدا، دستیاران و غیره) در دو دکور مختلف در آن واحد شروع بکار می کردند و آرتیسته فصل بفصل از این دکور بآن دکور میرفت مثلاً در یک صحنه آرتیسته و دختره در حال فرار فیلمبرداری می شدند و در صحنه دوم، فیلم دزدها را در حال تعقیب آندو می گرفتند! سناریست، محل اصلی، ماجرا، را یک آزمایشگاه یا یک اداره قرار میداد، بعد مقدار زیادی از این محل با شرکت هنرپیشه های مختلف فیلم می گرفتند و این فیلم را تکه تکه در طول سریال تقسیم می کردند. بسیار بوده تبهکاری که فقط دو روز فیلمبرداری داشته ولی در تمام طول فیلم ظاهر شده است!
«جان هارت» آکتوری که نقشهای اول فیلم یکه سوار، جک آرمسترانگ، و فانتوم را هم زمان و بطور مقارن بازی می کرد می گوید: «ما هیچوقت سر و ته داستان فیلمی را که در آن بازی می کردیم نمیدانستیم. تنها کاری که می کردیم این بود که چند خط رل مربوط به فلان صحنه خاص را بسرعت هرچه تمامتر حفظ کرده اینجا در مقابل دوربین ظاهر می شدیم، بعد چند خط دیگر از صحنه دیگر از همین فیلم یا احیاناً فیلمی دیگر را حفظ کرده با عجله به سراغ صحنه دیگر میدویدیم» رفتن از یک صحنه به صحنه دیگر در جریان تهیه فیلم جک آرمسترانگ به اوج صرفه جوئی و سرعت رسید. چون در عقب کامیونی که هنرپیشه و لوازم را از استودیو به محل فیلمبرداری در خارج شهر می برد، یک صحنه زد و خورد بین آرتیسته و دزدها فیلمبرداری شد!
سام کاتزمن می گوید:
«ما از هنرپیشه های داوطلب بازی در فیلم سریال فقط سه سئوال می کردیم: می توانی بدوی؟ می توانی بزن بزن کنی؟ می توانی شنا کنی؟ اگر این اشخاص بازی کردن هم بلد بودند که چه بهتر!»
از نویسنده هائی که این آثار فراموش نشدنی مخلوق ذهن آنهاست سابقه زیادی در دست نیست. آنچه مسلم است این افراد از نسل و نژادی جدا و خاص خود بودند. امروز در هالیوود هیچ سناریستی نیست که بتواند سناریوئی به قطر چند برابر بربادرفته را که غنی از حادثه و آکسیون هم باشد کمتر از یک هفته تحویل دهد، معذالک این چیزی بود که عملاً از سناریست های سریال می طلبیدند.
مهم ترین سناریست های این فیلم ها یکی «جرج پلایتمون» بود که سناریوی بیش از یکصد فیلم سریال را نوشت و دیگری «فرانک لیون اسمیت»، که محصول کارش بهمین حدود بالغ می شود.
امروزه دیگر فیلم سریال که جزئی از میراث گذشته ما بود از میان رفته است. آخرین سریال بنام به آتش کشیدن معبر خشکی در 1956 ساخته شد و بعد از آن دیگر تهیه فیلم سریال موقوف ماند. در پاسخ «چرا» میتوان صدها جواب ارائه داد که همه کمابیش درست باشد، تهیه کننده ها تقصیر را گردن هیولای چشم شیشه ای تلویزیون می اندازند و مسلماً نمایش فیلم های سریال مانند مجانی در تلویزیون، پای مشتری این نوع اثار را از سینما می برد، ولی قضیه بهمین سادگی نیست. تلویزیون با تمام شهرت به ابتذال، سطح فرهنگ و شعور را واقعاً بالا برده است. بچه های امروز بشکلی که در دوران ما حتی تصورش نیز نمیشد در جریان اخبار و حوادث روز قرار می گیرند. در روزگار ما اخبار در سرقاله روزنامه ها منعکس میشد که آنهم ما شاید بآن نگاهی بیاندازیم و شاید نیاندازیم، ولی امروز حوادث و رویدادهای جهان قطعاً بچشم هر کس که در خانه تلویزیون داشته و پای آن نشسته باشد میرسد. نتیجه اینکار بالا رفتن وقوف عمومی در زمینه های ناشناخته گذشته است، جهل همیشه میدان به تخیل ما میدهد، و امروز برای تماشاچی خردسال تلویزیون کمتر زمینه مجهولی وجود دارد. امروز آفریقای سیاه برای بچه ها جائی است که سیاستمداران سیاه برای رسیدن بقدرت مبارزه می کنند. ترانسیلوانیا که برای ما جایگاه دراکولا بود محلی است که پشت پرده آهنین واقع شده است. چین مرموز گذشته، امروزه جائی است که دستی از آستین درآورده و قدرت اتمی پیدا کرده است.
از اینکه بگذریم معیار خوب و بد نزد بچه های امروز با آنچه ما از خوب و بد منظور داشتیم فرق کرده است. برای ما چیزی که اصلاً بحساب نمیامد خوب و بد بود. امروزه دانشمندان اتمی نظیر «رابرت اوپنهایمر»، در قلب نوجوانان مقامی را که روزگاری فلاش گوردون در قلب ما داشت احراز کرده است که اسباب مسرت و خوشوقتی است چون نمودار پیشرفت فکر و تمدن محسوب میشود. ولی پیشرفت مثل دزدی است که از آدم چیز گرانبهائی میدزدد ولی چیز گرانبهاتری بجا میگذارد. آدم بابت این هدیه تازه خوشوقت است اما فقدان آنچه را که از دست داده نمیتوان فراموش کند.
بچه های امروزه باهوش و فهمیده تر از ما هستند و این موضوع بسیار موجب خوشوقتی و افتخار است و من برای ایشان همه جور سعادت و موفقیت آرزو می کنم... ولی حاضر نیستم جایم را با آنها عوض کنم!
ترجمه: پیام
در همین رابطه مقالات منتقدان بزرگ دهه 1340 ایران را در سایت پرده سینما بخوانید:
در ستایش فیلمِ سریال- پرویز دوایی
از کالیگاری تا دکتر نو؛ بررسی پدیده جیمرباند در سینما- دکتر کیومرث وجدانی
تغزلِ خاطره؛ نگاهی به «هشت و نیم» فلینی- کامران شیردل
چگونه کارگردان شدم- سرگئی آیزنشتاین (ترجمه منوچهر درفشه)
نابغه ی پخمه یا پخمه ی نابغه؟! نگاهی به سینمای جری لوییس- دکتر کیومرث وجدانی
می خواهم همه ی کتاب های خوب را بخوانم؛ نوشته ای درباره ارتباط سینما و ادبیات- فیلیپ فرنچ (ترجمه اسماعیل نوری علاء)
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|