سعید توجهی
تقدیم به خاطره اسماعیل فصیح و همه دوستان خوبم در خوزستان
اسفند امسال پس از ده روز تماشای فیلمهای جشنواره چشمهایم از تصاویر سیر شده اند و ذهن ام پذیرای تصاویر جدید نیست، چه چیزی بهتر از خواندن می تواند این ذهن مشوش را آرام کند؟ همین طور اتفاقی خواندن رمانی از اسماعیل فصیح را که چند ماه قبل نمی دانم چگونه به دستم رسیده بود شروع می کنم. رمان نامه ای به دنیا که پس از سه سال به علت عدم امکان انتشار در ایران سال ۱۳۷۹ در خارج از کشور منتشر شده است.
بعد از داستان جاوید، زمستان ۶۲ ، ثریا در اغما، ... سال هاست کتابی از اسماعیل فصیح نخوانده ام، از همان صفحات اول کتاب حس می کنم که این بار خواندن رمانی از اسماعیل فصیح برایم سفری در زمان است، سفری که انگار یکبار تمامی آنرا رفته ام و حالا آلبوم عکسی از آن سفر را ورق می زنم یا فیلمی ویدیویی رنگ پریده از آن را می بینم.
"ساعت پنج و نیم صبح، ترمینال ولنگ و باز جنوب تهران، مثل لملمه کندویی وحشی در بهاران، شلوغ و پلوغ و پرکار است.، بعد از یک شب بمباران شدید، مردم به اینجا ریخته اند و وسط همدیگر و وسط تعاونی ها می لولند، تا از شهر خارج شوند. عده ای هم از شهرهای دیگر که بمباران بدتری داشته به تهران ریخته و قاطی اغتشاش صحرای محشر پایتخت شده اند... صدها سرباز و پاسدار و بسیجی در یونیفرم های سربازی یا شبه نظامی خاک و خلی در رفت و آمدند. بیشترشان بدون ساک و اثاث، بی کلاه، با پوتینهای کهنه و واکس نخورده."**
شخصیت ها، مکان ها و وقایع ، جلال آریان و فرنگیس، کوت عبدالله و دانشکده نفت و بمباران و جنگ شهرها مرا به گذشته می برد، سه دهه پیش که در اولین دوره استقلال از خانواده کیلومترها دورتر از محل تولد و کوچه های کودکی و نوجوانی و همچنین خانواده برای تحصیل به دانشکده نفت آبادان مستقر در اهواز پا گذاشتم. هنگامی که فرم انتخاب رشته را پر می کردم هیچ تصوری از مکان و موقعیت و اوضاع و احوال آن نداشتم. راست اش را بخواهید ماههای اول حضور در اهواز هم پشیمانی از این انتخاب گریبان ام را گرفته بود. اما انگار گرما، حس و حال و شور غریبی که در اتمسفر خوزستان و اهواز وجود داشت و حتی سختی های جنگ هم نتوانسته بود چیزی از آن کم کند، خیلی زود مرا به آن سرزمین پیوند داد. همان شور و حالی که همیشه در داستان های اسماعیل فصیح هم جاری است.
" انتهای پل، خورشید پایین است. بدنه سفید پل می درخشد. رودخانه مثل همیشه گل آلود است و آرام، با موجهای ریز. پل را به روی ترافیک بسته اند چون یک گوشه سمت آن دست آب بمب خورده و صدمه دیده."
در آن سالهایی که در کنار سختی دوری از خانواده و جنگ، هوای بارانی و بهاری زمستان اهواز و یا شرجی و آفتاب سوزان بهار خوزستان و غروبهای جادویی کارون هم بود، که در گوشمان زمزمه می کرد: زیاد سخت نگیر زندگی ادامه دارد و این روزها می گذرد.برای گذار از آن روزهای سخت سینما هم بود. سینمای شرکت نفت در «کوت عبدالله» که هم سالن تابستانی داشت و هم سر پوشیده، دو سالن قرینه هم، با یک آپاراتخانه مشترک، شبیه آنچه بعدها در فیلم سینما پارادیزو دیدیم. و چه لذتی داشت تماشای فیلم فرار به سوی پیروزی در آن سالن تابستانی در شبی که در آسمان صاف خوزستان می شد هزاران ستاره دید به همراه دهها نوجوان عرب و خوزستانی عشق فوتبال که فریاد شادی شان مرز پرده سینما با ردیف صندلی های سالن را حذف می کرد.
"ریزه ریزه باران می زند که تاکسی از روی پل جدید وارد خیابان نادری می شود و از آنجا از بلوار شریعتی و بعد از خیابان آیت الله طالقانی می اندازد طرف میدان شهدا، ترافیک در این موقع غروب سنگین است... سینما صحرا که روبروی پارک و کمی بالاتر از کوی نظام وفا است، با بمب منفجر و تقریبا درب و داغون است."
آن روزها گذشت، خوزستان ماند و آنها که آنرا به نامی دیگر می خواستند نماندند. آن روزهایی که دلهره بود اما امید از دل نرفته بود، بوی باروت بود، اما ریزگردی در هوا نبود، شبهای خوزستان چه کنار کارون چه در روشنایی نور مشعلهای جاده اهواز- ماهشهر، وقت عبور از خستگی های روز بود. روزگاری بود که حس می کردی با این دلهای پر از امید سرانجام زندگی با سماجت خود، بازی را از مرگ و نیستی خواهد برد و این را می توانستی در شب و روز و کوچه و خیابان و چهره مردمان اهواز ببینی.
امید به طی شدن آن روزهای سخت حتی در نگاه خسته و سرد مجروحان عملیات «کربلای چهار» در راهروی بیمارستان سینا کوت عبدالله هم دیده می شد، همان شبی که در یک تیم داوطلب دانشجویی تا صبح از آمبولانس ها مجروحین را به بیمارستان می آوردیم و برای اولین بار زخم و خون جنگی که تا روز قبل، از آن تنها پرواز «میگ»ها در آسمان اهواز را دیده و غرش انفجارها را شنیده بودم، به چشم دیدم و تا صبح چشم در چشم آن نگاه های خسته ولی پر از امید بودم.
" یادت هست شب اول امیلی گفت: عشق حرف آخر است و این تنها چیزی است که از عشق میدانیم."
سعید توجهی
نوروز ۱۳۹۸
پی نوشتها:
*عنوان مقاله برگرفته از نام فیلم گام معلق لکلک ساخته تئو آنگلوپولوس محصول سال ۱۹۹۱ یونان و همچنین نام «پل سفید» یا پل معلق یکی از پلهای اهواز که به عبارتی نماد این شهر است. این پل در سال ۱۳۱۵ خورشیدی بر روی رودخانه کارون ساخته شده و تا به امروز پابرجاست.
** جملات داخل گیومه از متن رمان نامهای به دنیا نوشته اسماعیل فصیح انتخاب شده است.
در همین رابطه بهاریه های نویسندگاه سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۸ بخوانید
یه مشت گندم شادونه، یه جیب نخودچی کیشمیش!- محمد جعفری
از رنجی که بردم- یوسف بیجاری
گام معلق بر پل معلق- سعید توجهی
بهارهای آن سال ها و نبرد خیر و شر- محمود توسلیان
اندک اندک جمع مستان می رسند- نغمه رضایی
حال مظلومان عشق- جواد طوسی
باید قشنگ بشوم!- فهیمه غنی نژاد
مثل آدری هپبورن، همیشه اردیبهشتی- امید فاضلی
آرایشگاه سازمانی- غلامعباس فاضلی
من، کارت جشنواره، آدم اشتباهی، کلمبو و رشت!- کاوه قادری
کسی متولد می شود- آذر مهرابی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|