پرده سینما
محمد متوسلانی در سال 1337 با فیلم طوفان در شهر ما به کارگردانی ساموئل خاچکیان فعالیت خود در سینمای ایران را آغاز کرد، و به زودی به همراه منصور سپهرنیا و گرشا رئوفی گروه سه نفره موفقی در بازیگری را تشکیل داد که به «سه تفنگدار» معروف شد. این گروه تا اوائل دهه 1350 هم فعال بود.
متوسلانی فعالیت خود به عنوان کارگردان را از سال 1342 آغاز کرد. در میانه دهه 1350 با فیلم هایی مثل سازش (1353) به نظر می رسید او دارد لحن و بیان شخصی اش را پیدا می کند.
پس از انقلاب او با فیلم های کفش های میرزانوروز (1364) و جستجوگر (1368) حال و هوای دیگری را تجربه کرد و به نظر می رسید سال های پرکاری را پیش رو خواهد داشت. اما در سالهای بعد فقط دو روی سکه (1371) و هرچی تو بخوای (1385)را ساخت. اگرچه در طول دو دهه گذشته هر از گاهی زمزمه ساخت فیلمی بر اساس رمان سووشون سیمین دانشور به وسیله او شنیده می شد، اما این امر متحقق نشد.
در این این گفتگو که بیست و دوم اسفند ماه سال هزار و سیصد و نود با همراهی چهار تن از اعضای تحریریه سایت پرده سینما، جلال الدین ترابی، رضا منتظری، خدایار قاقانی و غلامعباس فاضلی با متوسلانی صورت گرفته است، او به ناگفته های جذابی از زندگی خودش و تاریخ سینمای ایران اشاره می کند. از دوران کودکی و نوجوانی اش گرفته، تا ماجرای ادامه تحصیل در دانشگاه یو سی ال آ آمریکا و آدم های مهمی مثل ساموئل خاچکیان، مهدی میثاقیه، علی عباسی، علی حاتمی، جشنواره جهانی فیلم تهران، فیلم جعفرخان از فرنگ برگشته (1368)، و...
1-دوران کودکی
- از دوره کودکی شما اطلاع کمی وجود دارد؛ اینکه در چه خانواده ای متولد شدید؟ چطور شد علاقمند شدید به سینما؟ و دوران کودکی تان در بستر تحولات اجتماعی آن دوران مثل جنگ دوم جهانی، ملی شدن صنعت نفت، مصدق و غیره چطور گذشت؟ در حالی که هرگز جذب سیاست نشدید.
متوسلانی: من در یک خانواده از لحاظ اقتصادی متوسط متولد شدم. پدرم خیاط کت و شلوار مردانه بود و از این جهت کمی از لحاظ عقیدتی با خانواده خودش مشکل دیدگاه داشت. چرا که پدربزرگ من روحانی بوده و با شغل پسرش که دوزندگی لباس به سبک فرنگی بوده مخالفت می کرده است. پدرم در ابتدا پیش یک خیاط فرانسوی کار می کرده، اما پس از مدتی خودش توانسته صاحب مغازه بشود.
-مغازه او کجا بوده؟
- در لاله زار پایین. جایی پایین تر از تئاتر «دهقان» و تئاتر «تهران» بود که بعدها شد «جامعه باربد». لاله زار در آن زمان پاتوق درجه یکی بود. قنادی «فرد» هم نزدیک مغازه پدرم بود که در آن زمان پاتوق طبقه اعیان بود.
-منزل تان کجا بود؟
-وقتی خیلی بچه بودم منزل ما در خیابان شاپور بود. بزرگتر که شدم ساکن خیابان مولوی شدیم. یادم هست در کودکی به کودکستان «نواختران» در خیابان شاپور می رفتم. بعدها پدرم در خیابان مولوی منزل یک سرلشگر را اجاره کرد. تنها خاطره ای که من از دوران جنگ دارم هواپیماهای «زپلین» [نوعی هواپیمای شناور خلبان دار آلمانی که در واقع کشتی هوایی یا نوعی بالون غول آسای هدایت شونده بود و با یک موتور به حرکت در می آمد. این بالون ها که به زپلین (Zeppelin) یا کشتی هوایی شهرت داشتند، در زمان صلح مسافران را جابجا می کردند؛ اما در زمان جنگ می توانستند از مواضع دشمن عکس برداری کنند و بمب بیندازند.] بود که در هوا پروازمی کردند و بعد دو بمب انداختند. من در آن زمان چهار پنج ساله بودم. ما در آن زمان مستأجر بودیم. بعدها پدر من یک منزل در خیابان خانی آباد گرفت و من از شش سالگی به مدرسه «ایران» رفتم که متعلق به خانم جهانبانی بود. تا کلاس چهارم دبستان آنجا درس خواندم. پس از آن ما به منیریه نقل مکان کردیم. در آن جا پدرم در بخشی از باغ بزرگی که متعلق به ارتشبد جلال الدوله بود و قبل از آن مال صولت نظام بود و بعد تفکیک شده بود، ساختمانی ساخته بود. این باغ مثل شهرک بود و شب ها درب آن بسته می شد. یک زمین والیبال هم داشت که ما در آنجا بازی می کردیم. یادم می آید در آن دوران خیلی زیاد «فیلم بازی» می کردیم. به این صورت که از روی فیلم هایی که دیده بودیم تقلید می کردیم. پدر من سینما را خیلی دوست داشت. البته به تئاتر هم علاقه زیادی داشت. او ما را به تئاتر و سینما می برد.
-یادتان هست نخستین فیلمی که شما را به سینما علاقمند کرد چه فیلمی بود؟
-اولین فیلمی که من در سینما دیدم کینگ کنگ (1933) بود که در سینمایی واقع در چهارراه حسن آباد به نام سینما «میهن» آن را دیدم. در آن زمان ما اجازه نداشتیم تنها به سینما برویم. البته از کلاس ششم ابتدایی به بعد با دوستان از مدرسه در می رفتیم و با هم به سینمایی اطراف خیابان کاخ می رفتیم. من یادم می آید که در آن زمان فیلم مرد نامرئی (1933) را با پسرعمویم دیدیم که تا نیمه شب بازگشت مان به خانه طول کشید و همه خانواده نگران مان شده بودند.
پدرم شاهنامه را دوست داشت. هفته ای یک بار ما را به سینما و تئاتر می برد. همیشه دوست داشت که ما خانوادگی با هم برویم. یادم می آید یک بار پدرم ما را به تئاتر «فرهنگ» که بعدها به تئاتر «تفکری» و بعدتر به تئاتر «پارس» تغییر نام داد برد. در آن زمان مرحوم تفکری در آن جا بازی می کرد. نمایشی بود به نام محصلین کلک باز که من خیلی از آن نمایش خوشم آمد. در آن زمان که کلاس ششم دبستان بودم تمام دیالوگ های آن را حفظ شده بودم و بعد چند بار با بچه ها آن نمایش را اجرا کردیم. اتاقی را پرده و ملافه سفید زدیم، تماشاچی هم داشتیم. یادم می آید در آن زمان یکی از آدم های اطراف ما آپارات صامت داشت و فیلم های 35 را در آنجا می فروختند. فیلم های «جفتی» گران تر بود. حتی جاهایی بود که 4-3 دقیقه فیلم مثل کمدی لورل و هاردی را که نمی دانم از کجا تهیه می کردند می فروختند و ما شب ها آن ها را در خانه تماشا می کردیم.
فیلم هایی مثل صاعقه (1943) و غیره را در نزدیکی ما سینمایی در امیریه بود که نشان می داد البته ما به ندرت می توانستیم به سینما برویم. از کودکی علاقه من به سینما جدی نبود مثل کسانی که علاقه ورزشی دارند و مثلاً فوتبال تماشا می کنند. کلاس اول دبیرستان من به مدرسه دارالفنون رفتم که از آن جا ما را به تئاتر «دهقان» می برند و ما در آن جا تئاتر تماشا می کردیم. در سایه حرم که نصرت الله محتشم و ژاله علو بازی می کردند و یا درد دل شیطان که مصفا و اسدزاده در آن بازی می کردند را من در آن جا دیدم.
در سال دوم دبیرستان من آمدم دبیرستان «ایرانشهر» در خیابان سعدی و کم کم علاقه من به سینما از آن زمان شکل گرفت. خسرو هریتاش همیشه می آمد و عکس می گرفت. هریتاش در یک فیلم بازی کرده بود. در آن زمان ما یواش یواش می توانستیم به سینما برویم اما 7-6 عصر باید به خانه برمی گشتیم. در آن سال ها فیلم ایرانی داشت رونق می گرفت. وقتی فیلم شرمسار (1329) را فیلمبرداری می کردند، ما «اوشان» بودیم و رفتیم سر صحنه فیلمبرداری که خانم دلکش و آقای محمدعلی زرندی که بعد مدیر دوبلاژ شد و جای نورمن ویزدوم حرف می زد و حسین دانشور در آن بازی می کردند.
-این نخستین مواجهه شما با مرحله فیلمبرداری یک فیلم سینمایی بود. چه احساسی در شما به وجود آمد؟
- آنچه می دیدم برای من جالب اما حقیرانه بود. چون برخلاف تصورم مبنی بر وجود تجهیزات پیشرفته سر صحنه، می دیدم آن ها با یک رفلکتور فیلم می ساختند. در آن زمان فیلم ولگرد (1331) که مهدی رئیس فیروز ساخته بود را دیده بودم. تا قبل از آن، فیلم های مطرح سینمای ایران مثل واریته بهاری (1328) و شرمسار فیلمبرداری خوبی نداشتند. تصاویر آنها بی رمق و تخت بود و سینمایی نبود. ولگرد نخستین فیلمی بود که تصاویر آن سایه روشن قوی و کنتراست خوبی داشت و شکل فیلم خارجی بود. فیلم موفقی هم شد. جرقه اصلی برای اشتیاق به بازیگری در آن زمان با فیلم ولگرد برای من زده شد. تا بتوانم مثل ملک مطیعی بشوم. این حس جاودانگی و مشهور شدن را در جوانی داشتم.
2-جوانی و ورود به سینما
-چطور شد که وارد سینما شدید؟
- در ایرانشهر که بودم دوستی داشتم که بعدها پزشک شد. او که در یک عکاسی در خیابان لاله زار عکس پرتره گرفته بود به من گفت تو هم برو چند تا عکس بگیر. اسم عکاسی «زهره» بود و صاحب آن پدر ابراهیم حقیقی بود. رفتم و عکس گرفتم. پس از مدتی وقتی از کنار آن رد می شدم دیدم عکس مرا پشت ویترین گذاشته اند. حس خوبی پیدا کردم. حقیقی بعدها از شریک اش جدا شد و شریک او رفت خیابان شاهرضا و آنجا یک عکاسی به نام «عطارد» باز کرد. او هم به من گفت «بیا و عکس بگیر» و او هم عکس هایم را گذاشت در ویترین اش. بعدها این عکس ها را به موزه سینما دادم.
-چند سال داشتید؟
- دیپلم ام را تازه گرفته بودم. پس از مدت کوتاهی تمامی عکس های من پشت ویترین عکاسی های شهر رفت و من شده بودم مدل عکاسی! مدتی بعد با یکی از عکس ها به استودیویی مراجعه کردم که ساموئل خاچیکیان می خواست در آن فیلم بسازد. یک عکس هم بردم «پارس فیلم» که قرار بود در آنجا یوسف و زلیخا (1335) را بسازند که عکس مرا دیدند و گفتند تو کوچکی.
در آن زمان مجله می خواندم، فیلم می دیدم و به کلوپ ها و کانون فیلم هم می رفتم. خلاصه همه جا سرک می کشیدم. پدرم دوست داشت من پزشک شوم. ولی من هرگز فکر نمی کردم بتوانم رشته پزشکی بخوانم و بروم سالن تشریح و چاقو زدن به یک جنازه را ببینم. کنکور دادم ولی سال اول موفق نشدم. پدرم آمد و گفت بیا و کاسب شو. برایم یک مغازه پارچه فروشی گرفت، اما این کار با روحیه من سازگار نبود. من کاسب خوبی نبودم و خیلی ها پولم را خوردند، از جمله یکی از بازیگران تئاتر. پدرم این را حس کرد. بنابراین پس از مدتی فقط حسابرسی می کردم. به کلاس زبان انگلیسی هم می رفتم. تا این که اعلام شد پشت ساختمان وزارت فرهنگ و هنر فعلی، دانشکده ای شبانه روزی باز شده است که اگر شخصی یکی دو سال در آن زبان انگلیسی بخواند کنکور لازم ندارد و می تواند مستقیم وارد دانشگاه شود. دایی پدرم آن زمان مدیر کل وزارت فرهنگ بود. پدرم که دید من در کسب موفق نیستم و از طرفی دیپلم هم داشتم با او صحبت کرد و من به عنوان آموزگار پیمانی استخدام وزارت فرهنگ شدم. در دبستان درس می دادم. تا این که از استودیو «عصر طلایی» با من تماس گرفتند و به من گفتند بیا.
من رفتم استودیو «عصر طلایی» و با آقای نسیمیان که مدیر تهیه بود صحبت کردم. او گفت عطا الله زاهد می خواهد فیلمی بسازد که ناصر ملک مطیعی در آن بازی می کند. و یک نقش هم می خواهند به من بدهند. من آن زمان خیلی دنبال محبوبیت بودم و گفتم نقش منفی بازی نمی کنم. قراردادی با ما بسته شد و 200 تومان پول تاکسی به من دادند که البته پول برای من مهم نبود. او به من گفت این فیلمنامه از روی کتاب «زندگی پس از مرگ» ساخته شده و تو می توانی آن کتاب را بخوانی چون فیلمنامه هنوز آماده نشده است. من کتاب را خواندم و دیدم دو دوست هستند که یکی از آن ها زن دوست اش را فریب می دهد و به دوست اش خیانت می کند و نقش منفی است! من رفتم و به این قضیه اعتراض کردم. اما به من گفتند ما آن نقش را مثبت کرده ایم. بالاخره یک روز به ما خبر دادند که فیلمبرداری است و شما کراوات بزنید و باید صبح بیایید سر فیلمبرداری. من صبح به اتاق گریم رفتم و آماده ضبط شدم. اولین پلان فیلم را بازی کردند که نمای «اورشولدر» (از روی شانه) بود و جمله ای بود که من به ملک مطیعی می گفتم. آقای زاهد بعد از برداشت اول به من گفت: «بدجنسی باید در چشم های تو دیده شود.» من به ایشان گفتم: «مگر نقش منفی است؟» که ایشان با تأیید پاسخ داد: «بله نقش منفی است». من اعتراض کردم و گفتم: «آقای نسیمیان که به من گفته نقش مثبت است.»
از آن جا بیرون آمدم چون برایم خیلی مهم بود که نقش مثبت بازی کنم. می خواستم با چیزی وارد سینما بشوم که همه بگویند خوب است. در آن زمان بین جمشید مهرداد که نقش منفی بازی می کرد و ناصر ملک مطیعی که نقش مثبت بازی می کرد تفاوت زیادی بود.
این ماجرا گذشت تا این که روزی که داشتیم با خانواده به «فشم» می رفتیم، در منطقه «اراج» که دوغ های معروفی داشت ایستادیم. همه آنجا می ایستادند و دوغ می خوردند. آنجا ساموئل خاچیکیان و منصور سپهرنیا را دیدم. پیش از آن سپهرنیا را در چند فیلم خاچیکیان دیده بودم. خاچیکیان پیش من آمد و گفت: «می خواهی فیلم بازی کنی؟» در آن زمان خاچیکیان خیلی مشهور بود. چهارراه حوادث (1334) را ساخته بود و بسیار مطرح بود. او به من گفت: «بیا که نقش خوبی برایت دارم.» در آن زمان «آژیر فیلم» با همکاری دکتر رفیعی تأسیس شده بود و این اولین محصول آژیر فیلم بود. تا زمان فیلمبرداری من کلی در رویا بودم. خاچکیان در مورد داستان فیلم بعد به من گفت «سه دوست هستند که یکی از آن ها لوده است، دیگری خشن و یکی دیگر عاقل است. آن شخصیت مثبت و عاقل را برای تو در نظر گرفته ام.» این برای من ایده آل بود! هم خاچکیان و هم نقش مثبت! من بدون اینکه قرارداد ببندم قبول کردم. قول و قرارمان را گذاشتیم.
مدتی گذشت. من کم کم ترجمه زبان می کردم و پاتوقی داشتیم که یک قنادی در لاله زار بود و بچه های روزنامه نویس و تئاتر آن جا می آمدند. یکی به من گفت سرگذشت دیکنز را می خواهم اگر ترجمه کنی من در روزنامه اطلاعات چاپ می کنم. من سرگذشت دیکنز را از ابتدای کتاب «داستان دو شهر» او ترجمه کردم و پس فردایش دیدم که در روزنامه چاپ کرده است. البته اسمی از من آورده نشده بود. اما این برایم مهم بود که آنچه ترجمه کرده ام چاپ شده است. کم کم در حوزه سینما برای مجله «پست تهران» سرگذشت خواننده ها و سینماگران و غیره را ترجمه می کردم.
اتفاق جالبی که در مورد بازی من در فیلم طوفان در شهر ما (1334) پیش آمد این بود که قبل از شروع فیلمبرداری سفری به مشهد برای من پیش آمد. چون خانواده مادری من آنجا بودند و ما تابستان ها مشهد می رفتیم. به استودیو زنگ زدم و جریان این سفر را به آقای خاچکیان گفتم. ایشان پرسیدند « این سفر چقدر طول می کشد؟» من گفتم «یک هفته» آقای خاچکیان گفتند «یک هفته اشکالی ندارد. وقتی برگشتی خبر بده.» پس از یک هفته از سفر برگشتم و زنگ زدم «آژیر فیلم». آقای خاچکیان نبود. من پیغام دادم من فلانی هستم. به ایشان بگویید من از مشهد برگشته ام. خیلی کم رو بودم.
مدتی گذشت. با من از «آژیر فیلم» تماسی نگرفتند و من در مجله های سینمایی می خواندم که فیلمبرداری طوفان در شهر ما شروع شده است و حسین دانشور هم در آن بازی می کند. من تصور کردم که نقش مرا به آقای دانشور داده اند. دیگر تماس نگرفتم تا این که یک روز در سینما روز «مولن روژ» آقای خاچیکیان را دیدم. به من گفتند «چی شد؟ چرا نیامدی؟ پشیمان شدی؟» گفتم «نه من پشیمان نشده ام و فکر کردم شما شخص دیگری را جایگزین کرده اید. ایشان گفتند جایگزین نکرده اند و معلوم شد تصور من از نظم و انضباط در استودیو اشتباه بوده است! یکی گوشی را برداشته و پیغام مرا گرفته ولی به آقای خاچکیان نداده است! همان وقت آقای خاچکیان با من قرار گذاشت و گفت فردا ساعت 8 صبح بیا سر صحنه. دکور کافه را در «آژیر فیلم» درست کرده بودند و فیلمبرداری از 8 صبح تا 8 شب طول کشید. من با پدرم تماس گرفتم و گفتم یک گروه خارجی آمدند این جا و مترجم می خواهند و دارم با آن ها کار می کنم و بعداً می آیم!
فیلمبرداری من 5-4 روزه تمام شد. خاچیکیان مشوق من بود با این حال من ناراضی بودم چون نقش من خیلی کوتاه بود. گفتم «آقا اگر می شود من خسارت می دهم و شما این برداشت ها را با شخص دیگری تکرار کنید، چون نقشی که با من صحبت کرده بودید به دیگری داده شده است» خاچکیان گفت «خودت دیر آمدی! ولی ما چند فیلم دیگر مثل بوسه بر لب های خونین داریم و در آن فیلم ها برایت جبران می کنم.» گفتم «حداقل اسم ام را مستعار بگذارید.» که در تیتراژ نوشتند «شهرام متوسلانی». وقتی فیلم اکران شد برای من جلسه خانوادگی گذاشتند. پدرم نسبت به این مسئله خیلی حساسیت داشت و به من گفت «آدم های تئاتر و سینما تریاکی و مشروب خور هستند» و خلاصه از این قضیه خیلی می ترسید. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم و به آن ها گفتند سینما ربطی به این چیزها ندارد. بنابراین من از همان ابتدا تصمیم خودم را گرفته بودم که با مخدر رابطه نداشته باشم.
ادامه دارد
ادامه گفتگو را بخوانید
همیشه کمال گرا بوده ام؛ گفتگویی مفصل و خواندنی با محمد متوسلانی- بخش دوم
در همین رابطه ببینید
عکس های الهام عبدلی از گفتگو با محمد متوسلانی
در همین رابطه دیگر گفتگوهای مفصّل سایت پرده سینما با سینماگران ایرانی را بخوانید
۱.برزخی ها را محسن مخملباف از پرده سینماها برداشت؛ گفتگویی خواندنی با ایرج قادری
۲.سینمای واقعی آن دوران فیلم هایی بود که در ارباب جمشید ساخته می شد؛ گفتگویی خواندنی با مهدی فخیم زاده
۳.من از رنج شما رنج می برم؛ گفتگویی مفصل و خواندنی با تهمینه میلانی
۴.همیشه کمال گرا بوده ام؛ گفتگویی مفصل و خواندنی با محمد متوسلانی
۵.در راه موفقیت برای هیچکس فرش قرمز پهن نمی کنند! گفتگویی مفصل و خواندنی با هارون یشایایی
۶. دوران «سینمای آزاد» برای ما یک دانشگاه بود؛ گفتگویی مفصّل و خواندنی با مهدی صباغزاده
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|