راوی قصه های آدم های سخت کوش و نا امید؛ نگاهی به زندگی و آثار استیفن دالدری
علی ناصری
استیفن دیوید دالدری دوم ماه می سال 1960 در شهر دُرست انگلستان به دنیا آمد. پدر وی مدیر بانک و مادرش یک خواننده بود و پدرش زمانی که استیفن فقط 14 سال داشت از دنیا رفت.
پس از این اتفاق دالدری در گروه تئاتر جوان تانتون عضو شد و در سن 18 سالگی موفق به کسب بورس تحصیلی نیروی هوایی سلطنتی در دانشگاه شفیلد برای مطالعه زبان انگلیسی شد و سپس توانست با ارتقای رتبه به ریاست کمپانی تئاتر دانشگاه شفیلد دست یابد.
او در سال 2001 ازدواج کرد و صاحب یک فرزند دختر شد اما پس از آن خود را به راحتی به عنوان یک همجنسگرا معرفی کرد.
او نمایش های بسیاری در دربار سلطنتی تئاتر، تئاتر ملی سلطنتی اجرا کرد و تجربیات بسیاری به دست آورد، او علاوه بر افتخاراتش در سینما افتخارات بسیاری نیز در عرصه تئاتر به دست آورده است.
او به قدری به سینما و کارش علاقه مند است که در مصاحبه ای اظهار داشت که برقراری توازن بین زندگی و کار در سینما برایش بسیار سخت است و معمولاً زندگی شخصی اش را فدای کار می کند.
دالدری با وجود اینکه طبق گفته های خود اهمیتی به کسب جوایز در جشنواره های مختلف نمی دهد در جشنواره های مختلفی فیلمش راه یافته و در این جشنواره ها موفق به دریافت چند جایزه نیز شده است.
او در سال 1998 اولین فیلم کوتاه خود را به نام هشت ساخت و پس از آن در سال 2000 اولین فیلم سینمایی خود به نام بیلی الیوت را ساخت که نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم جشنواره اسکار نیز شد. او همچنین با فیلم بیلی الیوت موفق به دریافت جایزه بهترین فیلم بریتانیایی جشنواره بفتا نیز شد.
فیلم بعدی او در سال 2002 ساخته شد که ساعت ها نام دارد. در این فیلم نیکول کیدمن، جولیان مور، مریل استریپ و اد هریس بازی کردند. دالدری با ساخت این فیلم بار دیگر نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم از جشنواره اسکار و گلدن گلاب شد و این بار توانست جایزه بهترین فیلم درام از جشنواره گلدن گلاب را دریافت کند اما در جشنواره اسکار ناکام ماند.
سومین فیلم استیفن دالدری شش سال بعد در سال 2008 ساخته شده که کتابخوان نام دارد. این فیلم نیز نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم در جشنواره اسکار شد که دالدری دوباره در دریافت این جایزه ناکام ماند. کیت وینسلت و رالف فاینس در این فیلم به ایفای نقش پرداخته اند که وینسلت در همین سال موفق به دریافت جایزه بهترین بازیگر زن در جشنواره اسکار شد.
آخرین اثر وی به نام فوق العاده بلند و بسیار نزدیک که اقتباسی ادبی از یک رمان به همین نام است نیز در سال 2011 ساخته شد و در همین سال دوباره نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم در جشنواره اسکار شد که بازهم دالدری در کسب این جایزه ناکام ماند. تام هنکس، ساندرا بالوک و مکس فون سیدو از بازیگران این فیلم می باشند.
از نکات مشترک در آثار استیفن دالدری می توان به مسائل زیر اشاره کرد:
در فیلم های دالدری معمولاً قهرمان قصه پسر بچه ای نوجوان است و همذات پنداری بیشتر با چنین شخصیتی انجام می شود. بازی بازیگران در فیلم های وی بسیار خوب بوده و معمولاً نقصی در بازی های آن ها دیده نمی شود. توجه به مسائل زنان معمولاً در تم هایی مختلف در فیلم های دالدری دیده می شود. اکثر شخصیت های اصلی در فیلم های دالدری شخصیت هایی تنها هستند که با اطراف شان در حال مبارزه و مجادله هستند. قهرمان فیلم های دالدری انسان هایی سخت کوش هستند که در ناامیدی به امید می رسند. اکثر آثار او دارای قصه و فضایی تلخ است که در بسیاری از موارد بیننده را آزار می دهد.
در ادامه این مقاله به بررسی آثار استیفن دالدری می پردازیم:
بیلی الیوت
بیلی الیوت فیلمی است که دالدری را به سینما معرفی می کند. او با این فیلم خودی نشان داد و نگاه های بسیاری را به سوی خود جلب کرد.
فیلم شروعی بسیار خوب دارد. پسر بچه ای که به دلیل رفتار و گذشته پدرش که بکسر بوده به باشگاه بکس می رود و در آن جا آموزش می بیند. بیلی هر چند که دستکش های پدرش را به ارث برده و به دلیل اسم و رسم پدرش جایگاه خاصی در باشگاه دارد چندان علاقه ای به بکس ندارد. از قضا یک مربی رقص باله در سالن بکس به دلیل کمبود سالن به چند دختر در گوشه ای از آن جا آموزش رقص می دهد و همین امر باعث می شود تا بیلی به طور اتفاقی در اولین تمرین به باله علاقه مند شود و این رشته را ادامه دهد. علاقه مند شدن بیلی به این مسئله باعث می شود که با پدرش مشکلات بسیاری داشته باشد. پدر او که یک قهرمان بکس است با علاقه مند شدن بیلی به بکس بسیار مخالف است و این ورزش را فقط مختص دخترها می داند.
در ابتدا خانواده و اطرافیان بیلی اینچنین تصور می کنند که او انسانی همجنسگرا است و تنها کسی که از همان ابتدا مخالف این دیدگاه می باشد معلم سخت کوش بیلی است. بیلی در چند دیالوگ مسئله همجنسگرا بودنش را تکذیب می کند اما رفتار و عمل او زمانیکه با یک پسر همجنسگرا مواجه می شود تغییر کرده و اینچنین به نظر می رسد که بیلی نیز از نظر جنسیتی دچار مشکل است و به نظر می رسد که او نیز یک همجنسگرا یا فراجنسگرا است.
در نهایت بیلی با تلاش ها و از خود گذشتگی پدرش در باله موفق می شود و به شهر می رود تا برای عضویت در یک باشگاه امتحان بدهد. بیلی پس از امتحان ناامید به روستا بازمی گردد اما چند روز بعد خبر قبولی او در آزمون می رسد و بیلی برای ادامه دادن رشته مورد علاقه اش به شهر می رود و تا سنین جوانی در آن جا می ماند تا اینکه روزی برای یک نمایش مهم خانواده اش در سالن حاضر می شوند تا نمایش او را ببینند و او به شکلی نمایشی وارد صحنه می شود.
فیلم دارای ساختار و ریتمی مشخص است. هیچگاه وزن و ریتم فیلم نمی شکند و همیشه فیلم با توجه به قصه اش با یک موسیقی متن مناسب روایت می شود.
بازی بازیگران به خصوص جیمی بل در نقش بیلی الیوت تا حدی خوب بوده و چندان اشکالی در بازی آن ها دیده نمی شود اما مسئله ای که بیش از هر چیز در فیلمنامه به چشم می خورد شخصیت پردازی بیلی است که شخصیتی خاص و در واقع عجیب دارد.
بیلی از دوران کودکی به باشگاه بکس می رفته و در واقع به گونه ای بکس قسمتی از زندگی او شده است. در شخصیت بیلی نشانی از یک بکس کار نمی بینیم و حتی بیلی به یکباره همه چیز را رها کرده و به ورزشی کاملاً متفاوت همچون باله رو می آورد و به آن علاقه مند می شود.
چنین اتفاقی برای یک پسر تقریباً دوازده ساله که از کودکی بکس کار بوده معمولاً زمانی می افتد که او مشکلی در شخصیت و رفتار خود داشته باشد. چراکه معمولاً کسانی که از کودکی ورزش یا هنری را ادامه می دهند آن کار با شخصیت شان همرنگ شده و خیلی کم اتفاق می افتد که یک نفر در این سن به یکباره به کاری کاملاً در تضاد کار و ورزش همیشگی اش علاقه مند شود. به این ترتیب وقتی که اطرافیان بیلی او را محکوم به همجنسگرایی می کردند تا حدی می شود به آن ها حق داد و این مسئله زمانی بیشتر نمود پیدا می کند که بیلی با پسری همجنسگرا دوست شده و از نظر عاطفی با او ارتباط زیادی برقرار می کند.
شاید فیلمنامه نویس و کارگردان قصد ارائه یک بخش و یک بعد از زندگی ترنس ها را داشته اما به غیر از تغییر شخصیت و مشکل داشتن با جنسیت بدنی که بیلی به شکلی همراه با ایهام در خود دارد نشانه دیگری از وجود این مشکل در بیلی دیده نمی شود. او شبیه به دخترها صحبت نمی کند و شخصیتی دارد که معمولاً هم می توان یک دختر و هم یک پسر را دید.
بیلی نسبت به جنسیت دختر هیچ عکس العملی ندارد و با آن ها همانند دیگر دوستان اش رفتار می کند. این رفتار نیز مسئله ای است که دالدری تمرکز زیادی روی او داشته و قصد تأکید بر آن را دارد ولی در شخصیت پسربچه ای دوازده ساله جنسیت مخالف چندان جذابیتی ندارد و او همچنان در اواخر دوران و افکار کودکی خود به سر می برد.
در نتیجه پسری دوازده ساله همجنسگرا نیز نمی تواند باشد چرا که او هنوز آنچنان درگیر شخصیت و جنسیت خود و جنس مخالف نشده که در این درگیری دچار مشکل و انتخاب شود. مشکل ترنس ها معمولاً از همان دوران کودکی در آن ها نمود پیدا می کند اما همجنسگرایی به دلیل ارتباط اش با مغز و ذهن انسان، دیرتر نمود در او پیدا کرده و معمولاً به دوران جوانی و یا اواخر نوجوانی مربوط می شود.
در نتیجه شخصیت بیلی شخصیتی است که ممکن است در دنیای واقعی وجود نداشته باشد. امکان دارد یک نوجوان همچون بیلی به باله علاقه مند شود اما یک نوجوان بکس کار حتی اگر به باله علاقه پیدا کند اما علاقه اش به این سرعت و به این راحتی نمودار نمی شود.
در نهایت باید پذیرفت که متأسفانه فیلم زیبا و خوش ساخت دالدری با این شخصیت پردازی پیچیده و در عین حال توخالی مضمون و محتوای زیبای خود را از دست می دهد و اگر محتوا و مضمونی داشته باشد بسیار کثیف و غیر اخلاقی است.
ساعت ها
ساعت ها بهترین فیلم استیفن دالدری است.
او با کنار گذاشتن علایق و تابوهای غلط خود استعداد خود را در ساخت فیلم هایی در مورد شخصیت ها و زندگی امروزی انسان نشان داد.
ساعت ها در حالیکه بهترین فیلم وی می باشد متفاوت ترین اثر او نیز به حساب می آید.
این فیلم در سه زمان روایت می شود و سه داستان جداگانه دارد اما مضامین قصه ها با هم در نکاتی مشابه هستند. در هر سه داستان زنانی تنها و افسرده هستند که به دنبال شادی در زندگی شان می گردند. آن ها از این تنهایی و غم دچار مشکلات روانی نیز شده اند. این مشکلات روانی ریشه در ارتباط شان با مرد ها نیز دارد. یکی از نکاتی که در هر سه زن متفاوت است نوع مشکل شان با جهان پیرامون است که در همه آن ها مرد و یا همسر زندگی شان در آن نقش کاملی دارند.
ساعت ها در واقع روایتگر زندگی چند زن است. شخصیت های اصلی فیلم سه زن به نام های ویرجینیا وولف (نیکول کیدمن)، لورا (جولیان مور) و کلاریسا (مریل استریپ) است.
فیلم روایتگر قسمتی از زندگی رمان نویس معروف انگلیسی ویرجینیا وولف است که به نوعی می توان آن را برداشتی آزاد از زندگی ویرجینیا دانست. چراکه در فیلم، ویرجینیا وولف درگیر شخصیت های رمان «خانم دالوی» است که او را به شدت به زنی گوشه گیر و تنها تبدیل کرده است. در حالیکه ویرجینیای واقعی به دلیل جنگ و کشتارهای ناشی از آن بود که دچار افسردگی و تنهایی شده بود. ویرجینیا پس از نوشتن رمان «خانم دالوی» در سال 1925 پس از نوشتن هفت رمان در سال 1941 با خودکشی در رودخانه اوئز مرد در حالیکه در فیلم ساعت ها ویرجینیا وولف پس از نوشتن رمان خانم دالوی دست به خودکشی می زند و اگر قصد فیلمساز نشان دادن خودکشی این نویسنده در زمان واقعی بود باید تغییری در چهره بازیگر داده می شد چرا که شانزده سال از نوشتن رمان «خانم دالوی» می گذرد و مطمئناً با مشکلات و رنج هایی که ویرجینیا وولف متحمل شده چهره او شکسته تر و پیرتر نیز شده است.
در مورد شخصیت واقعی ویرجینیا وولف باید گفت که او زنی سخت کوش و در عین حال حساس بود. ویرجینیا وولف علاوه بر رمان نویسی یک منتقد ادبی بود. او به زنی فمنیست و استقلال طلب معروف است و در کتاب معروفش به نام «اتاقی از آن خود» نوشته های بسیاری در مورد استقلال زنان دارد. ویرجینیا وولف همواره در تلاش برای آزادی زن بوده و در طول عمرش سعی بر این داشته تا به زنان آزادی و ارزش ببخشد.
شناخت ویرجینیا وولف در همین حد می تواند مفهوم و یا هدف فیلمساز از ارائه مفهوم را فهمید چراکه مطمئناً وجود شخصیت ویرجینیا وولف با چنین هویتی در یک فیلم بیهوده و بی دلیل نیست اما مسئله اصلی این است که آیا فیلمساز توانسته توسط شخصیت و داستان این زن مفهوم مورد نظر خود را به بیننده برساند.
ساعت ها فیلمی است که برای بیان حرف ها و عقاید نویسنده ای بزرگ ساخته شده است. بنابراین فیلمساز نیز باید با حرف ها و عقاید این زن موافق باشد که این اعتقاد در مردان کمتر اتفاق می افتد.
استیفن دالدری با قرار دادن دو شخصیت ساختگی با زندگی هایی متفاوت به بررسی مسئله استقلال زنان به شیوه و روش خاص خود می پردازد.
لورا زنی است که از زندگی روزمره خود خسته شده و می خواهد از آن فرار کند. این رفتار و شخصیت در ویرجینیا نیز دیده می شود و تأکید کارگردان بر شباهت این دو شخصیت زمانی رخ می دهد که رفتن لورا به هتل برای رهایی از زندگی روزمره اش را با رفتن ویرجینیا به داخل رودخانه اوئز شبیه می داند و این شباهت را در سکانسی زیبا با ایده ای فوق العاده نشان می دهد که لورا در هتل غرق در آب شده است.
اما لورا کار دیگری می کند و به خانواده اش بازمی گردد و این بازگشت به معنی بازگشتی همیشگی نیست چراکه لورا یک از خودگذشتی بزرگ از خود نشان می دهد و تنها برای به دنیا آوردن فرزندش به خانه برمی گردد و پس از آن همه چیز را ترک می کند.
در مقابل کلاریسا که زنی تنها است خود را متعهد به مراقبت از مردی مبتلا به بیماری ایدز کرده که نامش ریچارد (اد هریس) است.
ریچارد به دلیل بیماری اش به فردی منزوی تبدیل شده و عشقی عمیق نیز به کلاریسا دارد. او کلاریسا را خانم دالوی صدا می زند و همین امر باعث شده تا کلاریسا با شخصیت دالوی ارتباط برقرار کند و در نتیجه بیشتر به ریچارد وابسته شود.
کلاریسا علاقه ای به ریچارد دارد که چندان شبیه به عشق نیست و مراقبت های کلاریسا از ریچارد بیشتر شبیه به دلسوزی می ماند. ریچارد نیز تا حدودی از این مسئله باخبر است و در آخر با خودکشی اش کلاریسا را از تعهدش نجات می دهد و به زندگی او رنگ تازه ای می بخشد.
فیلم قضاوتی در مورد صحبت هایش ندارد و همه چیز را به عهده بیننده می گذارد. در پایان سؤالی طرح می شود که آیا لورا کار درستی کرد که خانواده اش را تنها گذاشت یا خیر؟ آیا کلاریسا باید از ریچارد دوری می کرد یا خیر؟ آیا زن های فیلم باید به زندگی سخت و روزمرگی خود ادامه می دادند و به زندگی مردان و خانواده شان اهمیتی ندهند و یا به زندگی روزمره و سخت خود برای خانواده و همسرشان تن بدهند؟
سؤال هایی که در پایان فیلم به وجود می آیند واقعاً جوابی ندارند و فیلم تا حدی قدرت این را دارد که بیننده را در قصه خود فرو کند. فیلم در حالیکه می تواند به شدت بیننده اش را دچار احساسات کند با ذکاوت کارگردانش از این مسئله دوری کرده و بیشتر به پیشبرد داستانش می پردازد.
اما سؤال اصلی این است که این سؤالات به چه شکل در ذهن بیننده شکل می گیرند؟
فیلم با به حداقل رساندن از خودگذشتگی در سه شخصیت اصلی این مسئله را به کلی از یاد بیننده اش نیز می برد و فقط در تلاش است که بیننده اش را به یک بن بست و گره ای کور برساند. گره ای که باز شدنش تنها به صورتی امکان پذیر است که بیننده از دنیای فیلم بیرون آید و به زندگی خود نگاهی بیندازد چراکه همه در زندگی شان گاه مجبور به یک از خودگذشتگی می شوند.
فیلم ساعت ها فیلمی بسیار خوش ساخت است. فیلمی با فیلمنامه ای قوی که به سادگی می تواند بیننده اش را در اختیار خود بگیرد و حرف هایش را به او القا کند.
بازی بازیگران نیز بسیار خوب و بی نقص است.
کتابخوان
کتابخوان فیلمی است در مورد گذر زمان و تغییر احساسات و نیازهای انسان.
فیلم با شکل گیری رابطه بین پسری نوجوان و دختری جوان شروع می شود. بهانه آنها برای شکل گیری این رابطه بسیار عجیب است. پسر نوجوان برای هانا (کیت وینسلت) کتاب می خواند و هانا نیز در ازای این کار با او هم بستر می شود. هانا علاقه ای شدید و عجیب به گوش کردن قصه دارد و اصلاً مشخص نیست که چرا تنها زندگی می کند. مرموز بودن شخصیت هانا تا پایان فیلم حفظ می شود و بسیاری از سؤال ها در مورد او تا پایان فیلم جواب داده نمی شوند.
هانا به یکباره از زندگی مایکل می رود و پس از سال ها به یکباره دوباره وارد زندگی مایکل می شود اما این بار هانا شخصیتی دیگر دارد و دردهایی بیشتر کشیده است. هانا حرف هایی می زند و چیزهایی می گوید که باور پذیر نیست. او اظهار می دارد که از جنگ بازگشته و برای شکنجه هایی که به دیگران داده بسیار عذاب وجدان دارد.
از آن جا که هانا به قصه پردازی و خواندن قصه علاقه دارد امکان دارد که دروغ گفته باشد اما رفتار او چیز دیگری می گوید و به نظر می رسد که همه حرف هایش واقعی هستند.
فیلم ریتمی کند دارد و با جذابیت های بصری که بیشتر به شکل مستهجن بودن فیلم افزوده سعی دارد بیننده اش را تا پایان فیلم همراه خود نگه دارد اما به دلیل نداشتن گره مناسب در زمان مناسب این اتفاق نمی افتد. هر چند که شکل روایی و داستان فیلم دچار مشکلات بسیار است اما شخصیت پردازی در فیلم بسیار خوب انجام شده و بازی بازیگران فیلم به خصوص کیت وینسلت در نوع خود بی نظیر است و به جرأت می توان گفت که وینسلت بهترین بازی خود را ارائه داده است.
کتابخوان سعی بر این دارد تا مخاطب خود را با قصه ای تلخ به نوعی آزار دهد و از این آزار مفهومی انسانی با مضمون زندگی دوباره بدهد که به دلیل نداشتن فرم مناسب محتوای فیلم به کلی از دست رفته است و فیلم بیشتر تبدیل به قاب هایی زیبا شده که آن را مدیون کارگردانی خوب دالدری است.
در واقع اگر کارگردان دیگری این فیلمنامه را تبدیل به فیلم کرده بود مطمئناً فیلم کتابخوان تبدیل به اثری ضعیف می شد اما این فیلمنامه نسبتاً ضعیف با کارگردانی خوب دالدری تبدیل به فیلمی متوسط شده است.
گوش خراش و بسیار نزدیک
آخرین اثر دالدری با اینکه شکل و شمایلی سیاسی دارد اما اصلاً سیاسی نیست و بیشتر قصد روایت یک قصه ماجراجویی همراه با مضمونی صلح طلبانه برای جهان دارد.
فیلم با رابطه صمیمانه پدر و پسری به نام های تامس (تام هنکس) و اسکار آغاز می شود اما خیلی زود پدر اسکار بر اثر اتفاق ناگوار یازده سپتامبر جان خود را از دست می دهد. اسکار که ارتباطی عمیق با پدرش داشته از این اتفاق ضربه ای شدید می خورد و در نهایت با اسکار به دنبال پیدا کردن رازی از پدرش می افتد که با یافتن کلیدی این راز حل خواهد شد.
اسکار وارد شهر شده و به دنبال دارنده کلید می گردد. او شخصیتی خاص دارد. اسکار در اوایل دوران نوجوانی اش است و به همین دلیل شخصیتی کنجکاو و ماجراجو نیز دارد.
فیلم از زاویه دید اسکار روایت می شود و نریشن هایی نیز در طول فیلم از زبان او شنیده می شود. اسکار در تلاش است تا با همه افرادی که امکان دارد کلید در دست آن ها باشد ارتباط برقرار کند و از این ارتباط کلید را بیابد. او با عکس العمل های متفاوتی روبرو است اما پشتکاری در او دیده می شود که او را از انجام کار باز نمی دارد.
از آن جا که فیلم با شخصیت اسکار پیش می رود مطمئناً بیننده باید با شخصیت او ارتباط برقرار کند وگرنه در همان ابتدا فیلم را رها کرده و به کار دیگری به غیر از فیلم دیدن می پردازد.
مشکل اصلی فیلم فوق العاده بلند و بسیار نزدیکعدم شخصیت پردازی درست است. اسکار پسربچه ای با هوش است اما برخی از رفتارهای او غیر قابل قبول است. چراکه برخی از کارهای او حتی از یک انسان مسن نیز بعید به نظر می رسد.
اسکار با برنامه ای حساب شده به شکلی به دنبال راز پدرش می گردد که برای هیچ بیننده ای قابل قبول نیست. چرا که این کار را نه تنها یک نوجوان نمی تواند انجام دهد بلکه انجام آن توسط فردی با سن و سال بیشتر نیز امکان پذیر نیست.
دیالوگ هایی که برای اسکار در نظر گرفته شده نیز مختص نوجوانی در سن و سال او نیست. هر چند که برخی از دیالوگ ها همانند اشاره او به فاصله بین زمین و آسمان تا حدی بیانگر مضمون فیلم است اما به دلیل عدم شخصیت پردازی درست کارساز نیستند و به فیلمنامه صدمه بسیاری زده اند.
در نتیجه با چنین شخصیت پردازی ضعیفی هیچ گاه بیننده نمی تواند با شخصیت اصلی فیلم ارتباط برقرار کند و در نتیجه فیلم نمی تواند مضمون خود را در قالب فرم انتخابی اش منتقل نماید.
در بسیاری مواقع کارگردان قصد برانگیختن احساسات بیننده اش را دارد که باز هم به دلیل نبود شخصیت پردازی مناسب نه تنها این اتفاق نمی افتد بلکه تلاش کارگردان به مسئله ای زائد در فیلم تبدیل می شود و کلیت فیلم را دچار خدشه می کند.
استیفن دالدری فیلمسازی است که دغدغه های خود را به تصویر می کشد و در بیان حرف هایش جسارت بالایی دارد. او از معدود فیلمسازانی است که به صلاح کمپانی ها و علاقه جشنواره ها فکر نمی کند و همیشه در تلاش بوده تا حرف خود را در غالب سینما بزند. او فیلمسازی کم کار و گزیده کار است که هر چند سال با ساخت فیلمی نو با افکاری تکامل یافته به دنیای سینما بازمی گردد.
در ادامه بررسی زندگینامه و آثار فیلمسازان مطرح سینمای جهان در مطلب بعدی به کاترین بیگلو فیلمساز سرشناس سینمای جهان و کارگردان فیلم های شاخص قفسه درد و سی دقیقه بامداد خواهیم پرداخت.